آخرین باری که مادرم را در خانهاش دیدم یکشنبهای در ماه ژوئیه بود. با قطار به آنجا رفتم. در مُتهویل، مدتی طولانی توی ایستگاه ماندم. هوا گرم بود. صدایی از داخل و بیرونِ کوپه نمیآمد. از پنجرهی باز به بیرون نگاه کردم؛ سکو خالی بود. در آن سوی راهبندِ راهآهن، چمنهای بلند تقریباً به شاخههای پایینی درختهای سیب میرسیدند. اینک کاملاً احساس میکردم که نزدیکِ شهر هستم و خیلی زود مادرم را میبینم. قطار با شتابی ملایم به سمت شهر پیش میرفت.
همانطور که از ایستگاه بیرون میرفتم گمان کردم بعضیها را میشناسم، اما نمیتوانستم اسمی روی هیچکدامشان بگذارم. شاید اصلاً اسمشان را نمیدانستم. هوای آنجا، به لطفِ باد، خیلی گرم نبود. در شهر همیشه باد میوزد. همه، از جمله مادرم، معتقدند که شهر از جاهای دیگر خنکتر است، حتی از جاهایی که فقط پنج کیلومتر با آن فاصله دارند.
هر جای دیگری بودم تاکسی میگرفتم، اما تاکسیای که روبهروی هتلِ راهآهن بود صدا نکردم. همین که وارد شهر میشوم، به عادتهای قدیمیام برمیگردم: تاکسی برای رفتن به مراسم عشای ربانی، عروسی و خاکسپاری است. دلیلی ندارد برای کارِ دیگری پول تاکسی بدهم. پیاده از خیابان کارنو به سمت مرکز شهر رفتم. به اولین شیرینیپزیای که رسیدم، کیک، شیرینی خامهای و تارت سیب خریدم، همان شیرینیهایی که مادرم همیشه میگفت پس از عشای ربانی نیمروزی برایش ببرم. چند شاخه گلایول هم خریدم، که عمرِ زیادی دارد. مادامی که در مسیر مجتمعِ محل زندگی مادر بودم، چیزی جز این در سرم نبود که دوباره به دیدنش میروم و او انتظارم را میکشد.
بر درِ باریک آپارتمان نقلیِ همکف او کوبیدم. داد زد: «بله، بیا تو!»
«درِ خونه رو قفل کن!»
«میدونستم تویی. کسی جز تو که نمیآد اینجا.»
پیشبند به تن نداشت، رژ زده و خندهرو کنار میز ایستاده بود. دستش را روی شانهام گذاشت و صورتش را نزدیکتر آورد تا ببوسمش و همزمان مرا دربارهی سفر، بچهها و سگم سؤالباران کرد. به سؤالهای من بیتوجه بود. هر بار که از خودش میگفت، نگران بود نکند حوصلهی آدم سر برود. بعد، همچون همیشه، میگفت: «خوبم، از این بهتر نمیشه. مشکلی ندارم.» تلویزیون بیصدا روشن بود و فقط برفک نشان میداد.
معذب، گلایولها را گرفت و با لحنی تصنعی تشکر کرد. یادم رفته بود: اینکه برای دیدنش از گلفروشی گل میخریدم از نظرش رفتاری متظاهرانه بود که همیشه آزردهاش میکرد. گویی مثل غریبهای با او رفتار میکردم، نه عضوی از خانواده. کیکها کیفورش کردند، اما خودش هم در راه بازگشت از مراسم عشای ربانی کمی کیک خریده بود.
پشت میز، که با وجود بوفه تقریباً کل فضای آپارتمان را اشغال کرده بود، روبهروی هم نشستیم. یادم آمد اولین باری که بعدِ اسبابکشی به این خانه به دیدنش رفته بودم گفته بود: «یه دونه بزرگش رو خریدهم که دستکم ده نفر میتونن دورش بشینن!» نه یک بار که شش سالِ آزگار... اما میز را با مشما پوشانده بود تا خطی روی آن نیفتد.
نفسزنان حرف میزد. گویی نمیدانست از بین تمام چیزهایی که بایست دربارهشان حرف بزنیم از کجا شروع کند. آپارتمانش کمنور بود و بوی ناخوشایندی میداد؛ اجازه نمیداد هوا به اندازهی کافی در خانه جریان پیدا کند. وقتی بچه بودم، یکشنبهها مرا با خودش به دیدار چند خانمِ سالخورده میبرد. وقتی خانههایشان را ترک میکردیم، عمیق هوا را فرومیداد. «خونهی آدمهای پیر همیشه بوی نا میده، هیچوقت پنجرهها رو باز نمیکنن.» آنقدر این حرف را تکرار کرده بود که فکرش را نمیکردم روزی خودش هم مثل آنها شود.
از آبوهوای شهر در بهار و کسانی که از زمانِ آخرین سفرم از دنیا رفته بودند حرف زد و از اینکه آنها را به خاطر نداشتم دلخور شد. احساسش این بود که عمدی در کار است. میگفت: «مسئله اینه که نمیخوای به یادشون بیاری.» آنقدر با جزئیات برایم حرف زد که فهمیدم چه کسانی را میگوید: کسی که آنجا زندگی میکرد، دخترش که با من به یک مدرسه میرفت و جزئیاتی از این دست.
میز ناهار را یک ربع مانده به دوازده چیدیم. آخرین بار تا دوازدهونیم منتظر مانده بود. در هر کاری عجله میکرد. در خلال صحبتهایش گفت این هوای مطبوع بهزودی پایان میگیرد.
داشتم دنبال دستمالسفره میگشتم که کُپهای مجلهی عاشقانه پشت بوفه پیدا کردم. چیزی دربارهی مجلهها نگفتم، اما حدس میزد آنها را دیده باشم. «اون مجلههای جیبی رو پولِت بهم میده، وگرنه خودت که میدونی اهل اینجور مجلهها نیستم. فقط همین داستانهای کوتاه و بیمحتوا رو میخونه دیگه.» هنوز نگران بود که این عادتش را به بادِ انتقاد بگیرم. داشت از دهانم میپرید که بگویم ترجیحدادنِ مجلهی نودو1 به کتاب مالرو، که همین اواخر از کتابخانه امانت گرفته بود، ایرادی ندارد. اگر اینطور به نظر میآمد که به زعمِ من او نمیتواند چیزهایی را که خودم میخوانم بخواند، ناراحت میشد.
در سکوت ناهار خوردیم. به بشقاب خیره بود و شلختگیِ حرکاتش به رفتارِ کسی میمانست که به تنهاغذاخوردن عادت دارد. اجازه نداد ظرفها را بشویم. «وقتی بری، دیگه کاری ندارم انجام بدم.»
صاف و دستبهسینه روی صندلیاش نشسته بود. هرگز ندیده بودم بدنش را طبیعی و آرام تکان بدهد. هرگز به موهایش دست نمیکشید. اگر غرقِ کتابی میشد، هرگز دستش را داخل یقهی پیراهنش نمیکرد. تنها موقعی که از سرِ بیخیالی بدنش را تکان میداد موقعی بود که خسته بود: توی صندلی فرومیرفت و دستهایش را تا بالای سرش کش میآورد و پاهایش را به جلو دراز میکرد. بیاحساسیِ نهفته در چهرهاش کمتر شده بود، کمتر از تنشی که آدمی برای گذرانِ دشواریهای زندگی بدان نیازمند است. چشمهای خاکستریرنگ او، که گویی همیشه بدترین کارها را از من انتظار داشتند، با ملایمتی مشتاقانه نظارهام میکردند. مادرم روزشماری کرده بود. صبح به خودش گفته بود که امروز قرار است از راه برسم و اینک، دوتایی، کنار هم بودیم و نصفِ وقتمان هم سپری شده بود. دیدارمان حسِ شادی و مهربانی داشت. از آن حسِ پرخاشگری که به دوران پانزدهسالگیام برمیگشت خبری نبود. «زنیکهی گاوِ عوضی، دارم خودم رو واسهش تیکهپاره میکنم.» «گورم رو از این خونه گم میکنم میرم.» «قبلش توی احمقِ بیمصرف میافتی هُلفدونی.»
سعی کرد موضوعات بیشتری برای حرفزدن پیدا کند تا به این زودی نروم و با علاقهای که به من و زندگی با من، که دخترش بودم، داشت تنهایش نگذارم. «پولِت برام یه کمی انگورفرنگی آورد. نمیدونی چقدر خوبن. بیدلیل هم نیست، چون الآن فصلِ انگورفرنگیه. یادم بنداز قبلِ رفتن یه کمی بهت بدم.» پولِت— یکی از همسایههای سابق که همسن من بود— هر هفته به دیدنش میآمد؛ او هیچوقت شهر را ترک نکرده بود.
صدای اتومبیلهای جادهی اصلی را از دوردست و صدای رادیویی را از آپارتمانِ کناری میشنیدم که گویی گزارش مسابقهی دوچرخهسواری تور دو فرانس را پخش میکرد.
«چقدر اینجا آرومه.»
«اینجا همیشه آرومه. یکشنبههام از همیشه آرومتره.»
بیشتر اوقات توصیه میکرد حین تعطیلاتم کمی استراحت کنم. وقتی گله میکردم که نمیدانم چه کنم، جملهای را به زبان میآورد که آن موقع از شنیدنش منزجر میشدم: «فقط یه کوچولو استراحت کن.» شروعِ دلخوری را احساس میکردم، اما حرفهایش دیگر تأثیری در من نداشت و فقط مثل برنامهی ورزشی رادیوییِ روزهای یکشنبه یا تارت سیب خاطراتِ گذشته را زنده میکرد. میتوانستم ملالِ تابستانهای شهر را احساس کنم: کتابخوانی از صبح تا شب؛ فیلمدیدن در روزهای یکشنبه، که محدودیت داشت یا فقط مختصِ بزرگترها بود، در تالارِ همیشه نیمهخالیِ موندیال، در حالی که مادرم گمان میکرد با دخترعموی بزرگترم برای «قدمزدن» بیرون رفتهام؛ بازیهای کودکانه در بازار محلی؛ و تالار رقص شهر که جرئت نداشتم پایم را آنجا بگذارم.
گربهای نیمههای عصر بر لبهی پنجرهی آشپزخانهی کوچک ظاهر شد. مادرم بهسرعت از روی صندلی راحتیاش برخاست تا گربه را داخل بیاورد. حیوان را به سرپرستی قبول کرده بود، به آن غذا میداد و میگذاشت روزها روی تختش بخوابد. از وقتی به دیدارش آمده بودم، در شادترین حالتِ ممکن بود. گربه مدتی مشغولمان کرد. نگاهش میکردیم و بهنوبت در آغوش میگرفتیمش. از بازیگوشیهای حیوان برایم گفت؛ «خوککوچولو» روی پردهها و حتی مچ دستهای مادرم پنجه میکشید که دو جای آن هم خراش افتاده بود. مثلِ همیشه گفت: «هر موجود زندهای خوشگله.» به نظر میرسید فراموش کرده که رفتنی هستم.
لحظهی رفتنم فرمی آورد که بایست آن را برای دریافت مستمریاش پر میکرد. «الآن وقت ندارم، بده من بعداً برات میفرستم.» «وقت زیادی نمیخواد. تا ایستگاه قطار پنج دقیقه فاصلهس.» «از قطار جا میمونم.» «تا حالا که جا نموندهای، میتونی سوارِ قطار بعدی هم بشی.» نزدیک بود به گریه بیفتد. با جملهی همیشگیاش که میگفت «خیلی ناراحتکنندهس» به دیدارمان پایان داد.
بعدِ آنکه جلو در مرا بوسید، سعی کرد به حرفزدن ادامه دهد. آخرین تصویری که از مادرم به خاطر دارم این است: جلو در ایستاده بود و بازوهای گِرد او پیکر درشتش را در جامهای زردرنگ—زیباترین جامهاش که قسمت سینه و شکمش تنگ بود— در برگرفته بود و به پهنای صورت لبخند میزد. این بار نیز احساس کردم که خیلی بد و بانامردی دارم ترکش میکنم.
از کوتاهترین مسیر، که از ایستگاه شِل میگذشت، به سمت راهآهن رفتم. آن قدیمها، اینجا مکث میکردم تا خود را در بازگشت از سینما برای مواجهه با نگاههای پرسشگرانهی او آماده کنم، به خودم مسلط شوم و باقیماندهی رژ را از روی لبم پاک کنم. نمیگی مردم چه فکری دربارهت میکنن؟
توی قطار که بودم، نمیتوانستم از تصورکردنِ او دست بردارم که در خلوتِ تنهاییاش ظرفها را میشوید و نشانههای حضورم زودی رنگ میبازند. شهر— ساختمانها و خانههای کارگران راهآهن کنار ریلها— در برابر دیدگانم ناپدید شد.
یک ماه بعد برای دیدنِ مادرم برگشتم. پس از مراسم عشای ربانی گرمازده شده و در بیمارستان شهر بستری شده بود. هوای خانه را تازه کردم، به مدارکش که داخل بوفه بود سروسامان دادم و اقلام فاسدشدنیِ یخچال را دور ریختم. انگورفرنگیهایی که دفعهی قبل فراموش کرده بودم با خودم ببرمشان درون کیسهی پلاستیکی دربستهای در قفسهی سبزیجات بود و دیگر به کُپهای آبکی و قهوهایرنگ بدل شده بود.
1.Nous Deux: مجلهی هفتگی محبوب فرانسوی است که کارآفرین فرانسوی، چینو دل دوکا، در سال ۱۹۴۷ آن را تأسیس کرد.—م.