من خدا شده بودم. البته خودِ خدا نه، صداي خدا شده بودم و پشت پرده به داودی كه حضرت محمد شده بود دستور دادم تا بخواند. به دستور من، حضرت محمد كه روی صحنه بود باسواد شد. حميدی هم وقتي حضرت محمد شروع كرد به قرآنخواندن، از پشت پرده، همانجايي كه من ايستاده بودم، نور صحنه را انداخت روی صورت حضرت محمد و پردههای صحنه كشيده شد.
داودی قشنگ قرآن میخواند و صوت زيبايی دارد، به همين خاطر او پيامبر شد. قدش هم بلند است و نور از پشت پردهها خوب توی صورتش پخش میشد. دوست داشتم من جای صدای خدا پيامبر بودم. وقتی پردهها كشيده شد، همه برای پيامبر دست زدند، كسی پشت پرده من را كه به او دستور داده بودم بخواند و پيامبری باسواد شود نديد. آنقدر ناراحت شدم كه وقتی آقای ناظم گفت همه بچههای نمایش بيايند روی صحنه، من كه صدای خدا بودم و پيامبر را باسواد كرده بودم نرفتم، بعدش هم اصلاً كسی نفهميد. مگر داودی گفت كه صدای خدا چرا نيامده روی صحنه، همهاش مشغول خم و راستشدن جلو بچهها بود و از اينكه پيامبری نورانی شده بود حسابی كيف میكرد. بعد هم يكیيكی از آقای ناظم بلندگو را گرفتند و خودشان را معرفی كردند. آقای ناظم گفت برای سلامتی بچههای نمايش كلاس سوم صلوات بفرستيد. هی میگفت آفرين داودی، پيامبر پشت و پناهت باشد. اميدوارم خدا و پيامبرش از آقای ناظم و داودی راضی نباشند، جايزه را آقای ناظم داد به داودی، من كه اصلاً راضی نبودم و حلالشان نمیكنم. بعد هم همينطور كه آنها را حلال نكردم، زنگِ خانه خورد. تا خواستم بروم بیرون، آقای ناظم پشت بلندگو اسمم را صدا زد. گفت: «حشمتی، بیا دفتر.» من هم رفتم. خواست منتظرش بمانم. تا آمد از در برود بیرون، یک کلاغ از پنجره آمد تو دفتر. ترسیدم. آقای ناظم پنجره را بست و نگذاشت کلاغ برود بیرون. سنگ کنار در را برداشت و سمت کلاغ پرت کرد. کلاغ افتاد، اما دوباره پرواز کرد. از در فرار کرد و رفت. آقای ناظم گفت: «لعنتی، کلاغ شوم است اگر وارد جایی شد، باید کشته شود.» چند تا از پرهایش روی زمین افتاده بود. گفت: «آنها را جمع کن، الآن برمیگردم.» خوب شد كه فرار كرد. پرها را با پايم هل دادم زير ميز خودش. فکر کردم پشیمان شده که به من جایزه نداده. اصلاً چرا داودی پیامبر شده بود؟ من باید پیامبر میشدم که در نمازخانه بجز اجراي نمايش نماز هم خوانده بودم.
هیچکس دیگر توی حیاط نمانده بود و هوا داشت تاریک میشد. آقای ناظم با یک خانمی آمد دفتر و گفت: «حشمتی، حاجبابایت خانه است؟» گفتم: «بله آقا.» آقای ناظم به آن خانم گفت: «شما با این برو تا کسی متوجه نشود، من هم دنبالتان میآیم.» بعدش هم به من گفت: «قبلاً با حاجبابایت قرار گذاشتهام، ببینم چه میکنی مرد جوان، زن من را تا خانهتان چطور میبری تا آب توی دلش تکان نخورد.» آنقدر هم زن خوشگلی بود، چشمهایش آبی و صورتش سفید و تپل، اما مثل آقای ناظم خپل و قلمبه نبود. گفتم: «آقا، اجازه، چرا ما را پیامبر نکردید؟» خندید و بعدش هم گفت: «خب، کاری ندارد از حالا تمرین کن تا توی نمایش بعدی تو را پیامبر کنیم.»
توی راه به زنش گفتم: «من نوهی حاجبابا هستم، به نظر شما به من میخورد پیامبر شوم؟» خندید. من هم دلم میخواهد زنم مثل او باشد. سفید و تپل. سمیرا هم سفید است، اما دیگر زن من نمیشود. اصلاً خیلی وقت است که با مامانش هم پیش حاجبابا نیامده. حیف شد. يعنی تقصیر من بود؟ یک بار که حاجبابا توی قند دعا خواند و داد به مامانش، من آن قند را دزدیدم و جایش یک قند دیگر گذاشتم. حتماً مامانش هم فکر کرده بود دیگر دعای حاجبابا برآورده نمیشود. حاجبابا گفت این قند را بده شوهرت بخورد، مثل روز اول عاشقت میشود. توی دعای قند اسم سمیرا را هم آورد، خودم شنیدم. من قند را یواشکی برداشتم و دادم سمیرا خورد. او هم گذاشت توی دهانش، چای را هم پشت سرش خورد و اما بعدش قند را تف کرد توی لیوان چای، شاید قند برای دهانش بزرگ بود. نمیدانم. به هر حال، دعای قند تف شده بود. حاجبابا پیامبری بلد نبود، وگرنه پیش او تمرین میکردم.
از جادهی راهآهن به طرف خانه رفتیم. برفهای شب قبل زمین را یخزده و سُر کرده بود. باد سرد میپیچید بین آهنها و دنگدنگ آنها را میکوبید به هم. تکههای آشغال هم توی هوا تکان میخوردند و گیر میکردند بین ریلها یا میرفتند زیر یک سنگ بزرگتر.
وقتی رسیدیم خانه، آقای ناظم هم بعد چند دقیقه آمد. حاجبابا توی حیاط بود، داشت از باغچه که زیر کیسهی کلفت یخزدهای بود سبزی میچید. تا آنها را دید، به آقای ناظم گفت: «بهت گفتم باید آخر شب بیای، آخر شب. حالا هیچ کاری از دستم برنمیآید.» سلام هم نکرد. گفت سبزیها را ببرم خانه. سبزیها را که پلاسیده بودند از دستش گرفتم. درِ قفس مخمل و بقیهی خروسها را باز کردم. آقای ناظم گفت: «نمیشود قربان سرت بروم. برادرهای پروانه دنبال ما هستند. فهمیدهاند میخواهم مریم را بگیرم. حداقل حالا صیغه را بخوان و شب را بگذار برای دعا، اصلاً به آخر شب هم که چیزی نمانده.» آقای ناظم به من نگاه کرد. حاجبابا گفت: «مگر نگفتم برو اتاق؟!» رفتم، قبلش یک تربچه از بین سبزیها برداشتم و توی دهانم لهش کردم، پوک و خالی بود، تفش کردم برای مخمل. باید تمرین پیامبری میکردم، پس به حرف حاجبابا گوش دادم و سبزی را بردم توی اتاق.
ننه روي تختش نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد، اما صدای تلویزیون قطع بود. گفتم: «ننه، گرسنهای؟» سرش را تکان داد. یک لقمه نان و سبزی هم برای او گرفتم. سبزیاش را نشستم. او که ندید. لقمه را دادم بهش. پیامبر لقمهی سبزی نشسته به ننهاش که سکته کرده میدهد؟ تا خواست گاز بزند لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: «ننه، مو آویزان است ازش.» بعد هم یک لقمه سبزی شسته به او دادم، کاری که یک پیامبر میکند. پیامبر باید بلد باشد معجزه هم کند. اصلاً شاید من پیامبری شدم که صدای خدا نداشت تا به او دستور بدهد. مثلاً اگر حالا ننه را سیر کنم، معجزه کردهام؟ فکر کنم معجزه باشد، پیامبرها گرسنهها را سیر میکردند. از حالا هم تا زمانی که پیامبر شدم دیگر از جیب حاجبابا بیاجازه پول برنمیدارم.
نشستم رو تخت ننه، حوصله نداشتم مشقهايم را بنویسم. آقای ناظم و زنش داشتند میآمدند تو خانه. به ننه گفتم: «میخواهی ناخنتهایت را بگیرم؟» سرش را تکان داد. او همیشه سرش را تکان میدهد. تازه بیشتر وقتها من حرف او را میفهمم، حاجبابا هم میگوید که من فقط زبان این پیرزن را میفهم. اصلاً خود این هم معجزه است که من زبانش را میفهمم. شروع کردم به گرفتن ناخنهایش، آقای ناظم هم که میدید، میفهمید من چقدر لیاقت پیامبری را دارم. وقتی آمدند تو، من رویم را گرفتم آن طرف که یعنی وقت انجامدادن کارهای خیر حواسم به چیز دیگری نیست. زیرچشمی نگاه کردم. هر سهتایشان رفتند اتاق حاجبابا. حواسم نبود، گوشت دست ننه را گرفتم. دردش نمیآید، چون دست چپش حس ندارد. اما من یکجوری شدم. خون هم آمد، یک ذره از گوشت انگشتش هم لای ناخنگیر مانده بود. توی دلم یکدفعه انگار خالی شد. مثل آن شبی شدم که حاجبابا چاقو را کف دستش کشید و خونش را مالید کف پای ننه تا شفا پیدا کند، اما شفا نگرفت، حاجبابا که پیامبر نیست، تازه قد او هم كوتاه است و تمام موهايش ريخته.
لای درِ اتاق حاجبابا باز بود. رفتم نزدیک در. دعای حاجبابا که تمام شد، گفت: «مبارکتان باشد. رسولجان، اگر مرتضی بود، حالا سن شما را داشت، تو هم مثل مرتضی هستی برای من.» آقای ناظم گفت: «خدا رحمتشان کند، هم خودش را، هم زنش را. آدمهای خوبی بودند. ای اجل، تصادف سختی بود.» حاجبابا آه بلندی کشید. صورتش را نمیدیدم. گفت: «خواستم بگویم حواست به زندگیات باشد. مهر و عشقت را مساوی بین آنها تقسیم کن. دخترم، شما هم کاری نکن پروانهی دل شکستهتر بشود. خودت که میدانی بچهاش نمیشود، خلاصه هر دویتان مراقب هم باشید.»
نمیدانستم این خانم قرار است زن تازهی آقای ناظم شود. اصلاً به من هم مربوط نیست. پیش بچهها هم نمیگویم آقای ناظم دو تا زن دارد، پیامبر این کار را نمیکند. حاجبابا گفت: «تا اذان شام چیزی نمانده، شما که حالا آمدهاید، میخواهید تا آخر شب همینجا بمانید.» حاجبابا از اتاق آمد بیرون. من هم سریع برگشتم پیش ننه. حاجبابا گفت میرود مسجد و برمیگردد. از در که بیرون میرفت، ازم خواست برای مهمانها میوه ببرم. سیب و خیار توی دو تا بشقاب گذاشتم و رفتم تو اتاق. آقای ناظم بهم لبخند زد، زنش هم همینطور. آقای ناظم دههزار تومان از جیبش درآورد و گفت این هم شیرینی تو. زنش بشقابهای میوه را از دستم گرفت. خواستم بگویم نمایش بعدی چه زمانی است، اما نگفتم. شيرينی را گرفتم و رفتم. در را تا ته نبستم. ننه یک جوری نگاهم کرد که فهمیدم سیب میخواهد. گفتم: «الآن میآیم و برایت سیب پوست میکنم.» از لای در نگاه کردم، آقای ناظم موهای زنش را که خیلی هم بلند بود گرفت توی دستش و برد نزديك صورتش. موهايش را بوس كرد. چند بار، پشت هم. صدای قلبم را انگار داشتم میشنیدم، آنقدر که تاپتاپ میکرد. حس کردم که گوشهایم داغ شده است. برگشتم، تا ننه را دیدم خجالت کشیدم، نگاهش یک جوری بود که انگار فهمیده بود چی دیدهام. پیامبر نباید این چیزها را ببیند. یک سیب بزرگ برایش پوست کندم. نصفش را هم خودم خوردم. صدای تلویزیون را زیاد کردم و با ننه اخبار دیدیم. پیامبر باید از همهجا خبر داشته باشد.
حاجبابا که برگشت، دو سیبزمینی بزرگ با دو تخممرغ را انداخت توی قابلمه تا برای شام بپزد. گفت خانه چقدر سرد شده، بخاری را زیاد کرد. بعد هم یاالله گفت و رفت تو اتاق. در اتاق را نبست. خردهنانهایی را که حاجبابا همیشه میگذارد کنار پنجره برداشتم و به ننه گفتم میروم اینها را بدهم به خروسها. ما همیشه یک عالم خروس داشتهایم. یا سیاه سیاه یا سفید سفید. خروسهای سفید هیچوقت خیلی نمیمانند. فقط مخمل مانده بود، آنقدر به روح بابا مرتضایم قسم خورده بودم تا حاجبابا دلش بسوزد و کاری به مخمل نداشته باشد. کاسهی خردهنانها را ریختم نزدیک قفسشان. چراغ حیاط را روشن کردم. مخمل زودتر از آن هفت تای دیگر جلو آمد. بالهایش را به هم زد، گردنش را راست کرد و گفت قوقولی قوقوی. تاج مخمل از همه بلندتر بود و چار دندانهاش همیشه به یک طرف میافتاد. گوشت قرمز زیر گلویش نرم مثل مخمل بود و کشیده و تمام پرهایش سفیدِ سفید. از وقتی هم آمدهام پیش حاجبابا و ننه، مخمل دوستم بوده. سر مخمل را که بوس میکردم حاجبابا و مهمانها آمدند حیاط. حتماً آقای ناظم هم دید. اینطور میفهمید من پیامبری میشوم که با حیوانات هم مهربان است و سلاموعلیک دارد. حاجبابا گفت همان خروس سفید را میگویم. بعدش مخمل را نشان داد. آقای ناظم آمد کنار من و مخمل. گفت: «مرد جوان، بگو ببینم این خروس را چقدر به ما میفروشی.» به حاجبابا نگاه کردم و سریع گفتم این خروس فروشی نیست. حاجبابا گفت: «این را بده به ما. قول میدهم بعداً برایت بهترش را بخرم.» مخمل را بغل کردم و گفتم نه. حاجبابا گفت مخمل پیر شده و مریض است، دلت میخواهد زجرکشش کنی. مخمل در بغلم هی سرش را به این طرف و آن طرف راست میکرد. پیامبر نباید هیچکس را زجرکش کند، اما مخمل را میدادم حاجبابا تا زندهزنده خاكش کند برای آقای ناظم؟ نه. کاش معجزه میکردم تا آن وقت پرواز میکرد و میرفت. نمیشد که، میشد؟ اگر داودی هم بود، نمیتوانست توی شب معجزه کند. خودش گفته بود شبها زود میخوابد. اصلاً پیامبری که شب زود بخوابد نمیتواند معجزه کند توی تاریکی.
آقای ناظم دولا شد و گفت: «اگر بدهیاش به ما، قول میدهم فردا بشوی مبصر کلاساولیها. هان؟» یک نگاهی به مخمل انداختم. پرهای دور گردنش ریخته بودند و چشمهای عسلیاش خیلی کوچک شده بودند. گفتم: «توی نمایش بعدی حتماً من پیامبر میشوم؟» گفت: «حتماً. اصلاً از این به بعد توی تمام نمایشها تو را پیامبر میکنیم. بهت گفتم که فقط باید تمرین کنی.» مخمل میخواست از بغلم بپرد بیرون، محکمتر گرفتمش و گفتم: «پس عیبی ندارد که قدم کوتاه هست؟ میتوانم جای داودی که قدش بلند است پیامبر شوم؟» آقای ناظم صاف شد و دست کشید روی سرم و گفت: «پیامبر باید بخشنده باشد نه قدبلند.» خواستم مخمل را بدهم دستش تا جلو خودش تمرین پیامبری و بخشندگی کرده باشم اما نتوانستم. مخمل را ول کردم توی حیاط. آقای ناظم تشکر کرد. به حاجبابا گفت که بیاید، زنش هم رفت.
خواستم نگاه نکنم. پیش ننه برگشتم. ننه یک جوری نگاهم کرد که یعنی فهمیده چقدر ناراحتم. رفتم روی تختش نشستم، تا خواستم گریه کنم یادم آمد که پیامبرها از این کارها نمیکنند. ننه به قابلمهی روی گاز اشاره کرد. زیرش را خاموش کردم. از پنجره دیدم که حاجبابا نشسته توی باغچه و آقای ناظم و زنش هر کدام یک طرف او نشستهاند. داشت برف میآمد. دانههای ریز برف میچسبیدند به شیشه و غیب میشدند. پیامبرها بلد بودند غیب شوند؟ باید خدا دستور میداد که شبها غیب شوم، اگر پیامبرش بودم، آن وقت خودم و مخمل را غیب میکردم. حاجبابا پاهای مخمل را گذاشته بود زیر پایش و داشت به ماه بالای سرش اشاره میکرد. چاقویی را دور سر آقای ناظم و زنش چرخاند و بعد سر مخمل را گرفت بالا و محکم برید. گردنش هنوز چسبیده بود به بدنش و تکانتکان میخورد. حاجبابا دستش را به خون مخمل زد و روی پیشانی آقای ناظم و زنش ماليد. از توی باغچه که بلند شدند، رفتم توی حیاط. حاجبابا مخمل را که هنوز داشت تکان میخورد انداخت تو یک کیسهی سیاه. کیسه را داد به آقای ناظم و گفت: «تا خونش گرم است از همین خون به پیشانی پروانه هم بزن، قلبش آرام میگیرد. این جنگوجدل تمام میشود و آتش برادرهایش هم میخوابد. دیگر کسی هم کاری به شما ندارد.» آقای ناظم یک پاکت از جیبش درآورد داد به حاجبابا و دستش را بوسید. رفتم جلو. کیسه هنوز داشت تکان میخورد. گفتم: «میگذارید برای آخرین بار بغلش کنم؟» آقای ناظم کیسه را داد دستم. به سینهام چسباندمش. بدنش را آرام از روی کیسه لمس کردم و گردنش را که نصفه به بدنش وصل بود پیدا کردم. چشمهایم را بستم و با تمام زورم از روی کیسه گردنش را جدا کردم. پیامبر باید از پسِ انجامدادن کارهای سخت هم بر بیاید. حاجبابا یکی زد پس کلهام و گفت: «چه گهی خوردی؟» سریع برگشتم پیش ننه. شنیدم که به آقای ناظم گفت: «عیبی ندارد، فقط قبل از صبح، توی همین تاریکی شب، خاکش کنید در باغچهی خانهتان و قبل از آن تا خونش داغ است به پروانه هم برسانش.»
ننه خودش را به خواب زده بود. همیشه وقتی جایش را به گه میکشید، این کار را میکرد. حاجبابا ماند توی حیاط و آنجا را تمیز کرد. وقتی هم آمد توی اتاق، هنوز داشت فحشم میداد. میگفت: «بیپدر و مادر، برایت دارم.» بعد هم تا ننه را دید گفت: «تا من میبرمش حمام، برو سیبزمینی و تخممرغها را پوست بگیر.» اما پشیمان شد و از حمام صدایم کرد. گفت: «نمی خواهد، بیا اینجا کمک من.» گفتم: «میشود من نیایم؟ خجالت میکشم.» گفت: «غلط زیادی نکن که حسابی امشب گند زدهای. بعد هم تو اولادش هستی، اصلاً شاید من فردا مردم، کی باید حواسش به ننه باشد؟»
ننه روی یک صندلی توی حمام نشسته بود. لباس تنش نبود. من را که دید، پاهایش را به هم نزدیک کرد. سرم را پایین نگه داشتم. حاجبابا دوش آب را داد دستم، گفت: «بگیر روی سرش تا من بشورمش.» دوش را گرفتم، اول دستم را بردم زیرش، گفتم سرد است. حاجبابا دستش را آورد زیر آب. گفت نه همین خوب است. دوش را همینطور روی سرش گرفته بودم. دستم درد گرفت. خواستم بگویم، اما به خاطر ننه چیزی نگفتم. حاجبابا دست ننه را بالا گرفت و از نوک انگشتها تا زیر بغلش را شست. ننه با دست راستش روی پستانهایش را گرفته بود. در زدند. نه، در را کوبیدند. ترسیدم و دوش از دستم افتاد. اول خورد به سر ننه، بعد افتاد روی پاهایش. حاجبابا گفت: «نترسید چیزی نیست، من برم ببینم چه خبر است.» ننه سرش را بالا گرفت. حاجبابا رفت. آب از بین پاهای ننه همینطور میرفت. صورتش کفی بود. دوش را برداشتم و نزدیک صورتش بردم. چشمهايش را بست و آرام صورتش را شستم. یکدفعه از اتاق صدای دادوبیداد آمد. به هم نگاه کردیم. آب را دوباره گذاشتم روی پاهایش. لرزید. گفتم: «الآن برمیگردم ننه.»
توی اتاق دو مرد حاجبابا را انداخته بودند زمین و با پاهایشان میزدند توی شکم و پاهای لاغر او. یکی از مردها گریه میکرد و داد میزد: «بیشرف، پروانه خودکشی کرده. تو به آن حرامزادهها کمک کردی؟ هان؟ خواهرم را شماها به اینجا رساندهاید.» حاجبابا تمام صورتش خونی شده بود، تا من را دید گفت بروم آن طرف. خواستم بروم توی حمام، پیش ننه. تا رسیدم دم درش آن مرد که گریه میکرد پشت پیرهنم را گرفت. لباسش بوی تنگی را میداد که ماهی تویش مرده بود. نگفتم ولم کند، زور زدم تا فرار کنم. صدای پارهشدن لباسم را شنیدم. گفت: «کاریات ندارم، واستا.» صدای شیر آب از حمام میآمد. گفت: «کی اونجاست؟» چسبیدم به درِ حمام. گفتم: به تو چه.» یکی زد پس گردنم. گریهام گرفت. اما پیامبرها گریه نمیکنند پیش دشمن. آن یکی هم آمد و گفت بیا برویم. قبول نکرد. گفت یکی اینجاست. از گردنم گرفت و پرتم کرد روی زمین. با پایش یکی زد به درِ حمام.
ننه همانطور یک دستش را گرفته بود روی پستانهایش و آب از بین پاهایش که محکم به هم چسبانده بودتشان پایین میریخت. میلرزید. از بینیام داشت خون میآمد. مردها نگاهی به هم کردند و آن یکی که من را زده بود گفت: «برویم، بعداً برای این پیرمرد دارم.» رفتند. از جایم بلند شدم. حاجبابا سرفه میکرد. بعدش هم بوی سیگارش آمد. با پشت پیراهنم خون دماغم را پاک کردم. ننه به من نگاه میکرد. خواستم لبخند بزنم بهش، لبم درد گرفت، اما لبخند زدم و آب دهانم را محکم قورت دادم. آب همینطور از بین پاهایش که میلرزیدند پایین میریخت. آب زرد هم شد. نباید پیامبر میشدم. هیچکس مادربزرگ پیامبرها را لخت ندیده، هيچكس نديده مادربزرگ پيامبری تو حمام بشاشد به خودش، اصلاً پیامبر شبها معجزه نمیکند، غیب نمیشود، همان صدای خدابودن و پشت پردهماندن خوب بود.