icon
icon
اعضای گروه پینک فلوید، ۱۹۶۸
اعضای گروه پینک فلوید، ۱۹۶۸
مواجهه
حالا رفتی و من…
نویسنده
امیر میثمی
18 مهر 1403
اعضای گروه پینک فلوید، ۱۹۶۸
اعضای گروه پینک فلوید، ۱۹۶۸
مواجهه
حالا رفتی و من…
نویسنده
امیر میثمی
18 مهر 1403

از نوجوانی —یعنی از همان سالی که پدرم آن ضبطِ سونی را خرید و من دور از چشمِ بقیهْ کاست‌های اِبی و داریوش و گروهِ آرین، و بعدترها، پینک‌فلوید و کَمِل را با آن گوش می‌کردم— تا همین‌حالا —که همیشه، در خانه بلندگوی یک‌متری‌ام انواع آهنگ‌ها را پخش می‌کند— موسیقی جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی من بوده است. بیرون هم که می‌روم، اگر رانندگی کنم، حتماً گوشی‌ام به ضبطِ ماشین وصل است و اگر پیاده باشم، به احتمال زیاد، یک هندزفری —حتی با اینکه دکتر استفاده از آن را برایم ممنوع کرده— داخل گوش‌هایم هست. گوش‌کردن به موسیقی لذتی دارد که، بیش‌ از آنکه برای خودِ موسیقی باشد، برای نشنیدن سروصداهای تحمیلیِ محیط است. در واقع، جایگزینی است برای سکوتی که هیچ‌وقت وجود ندارد، حتی در عمقِ شب (مانند زنگِ دائمی گوشم، مثل بوق آزادِ تلفن، امکان تجربه‌ی کامل سکوت را از من گرفته است.)

برای همین همیشه آهنگی در حال پخش است، بیشتر پست‌راک و در کنارش چیزهای دیگر —از هوی‌متال‌های دهه‌ی هفتاد و هشتاد تا انواع پاپِ قدیمی ایرانی و حتی گاهی چُسناله‌های خواننده‌های جدید— و در این‌ میان، همیشه عده‌ای از آدم‌ها بوده‌اند و هستند که این آهنگ‌ها را با هم ردوبدل کرده‌ایم یا کنار هم گوش داده‌ایم و خیلی از خاطراتم (به‌خصوص خیلی از خاطرات خاصم) با همین ردوبدل‌کردن‌ها یا همراهی‌ها شکل گرفته‌اند. شاید برای همین هم بود که این‌قدر با اپیزودِ چهل‌وسوم پادکست دیالوگ‌باکس ارتباط برقرار کردم. البته که من آدم پادکست‌بازی نیستم، علت‌های مختلفی هم دارد که مهم‌ترینش نداشتنِ تمرکز است، آن‌قدر، که در طول یک پادکستِ نیم‌ساعته، بارها پیش می‌آید که به عقب برگردم یا حتی به ابتدا. برای همین تعداد پادکست‌هایی که گوش داده‌ام کمتر از تعداد انگشت‌های یک دست است و همان تعدادِ اندک را هم کامل گوش نکرده‌ام —البته بجز دیالوگ‌باکس، پادکستی درباره‌ی سینمای ایران و تلفیق آن با موسیقی و شعر و متن‌های دیگر. دیالوگ‌باکس بخش‌ها یا همان اپیزودهای مختلفی دارد که در هر کدام وجهی از سینمای ایران را بررسی می‌کند. دروغ چرا؟ حتی اینها را هم گوش نداده‌ام! اما یکی از این بخش‌ها به نام اپیزود چهل‌وسوم: آدم‌ها، خاطرات، و موسیقی که کمی متفاوت و حتی بی‌ربط است (نسبت به محتوای کلی پادکست) و هر وقت قسمت جدیدی از آن منتشر می‌شود، می‌روم سراغش.

قسمت اولش را نازی برایم فرستاد و از آن موقع تا حالا که ده دوازده قسمت از آن منتشر شده، همه‌ی قسمت‌های آن را گوش کرده‌ام. ماجرایش از این قرار است که در هر قسمت، گوینده‌های خوش‌صدای پادکست از زبانِ آدم‌های جورواجور درباره‌ی آهنگ‌هایی که برایشان در زندگی جایگاه خاصی داشته‌اند حرف می‌زنند. موضوعِ حرف‌هایشان هم، اغلب، حول خاطراتی می‌گردد از رابطه با آدمی خاص که در یک بازه‌ی زمانی یا مکانیِ به‌یادماندنی یا چیزِ دیگری که به آن آهنگ ارتباط مستقیم دارد. صحبت‌ها در حال‌وهوای متفاوتی شروع می‌شود: «یک روز که رفته بودم…، یادمه دانشجو که بودم…، گاهی آدم بدون اینکه خودش بدونه…، یه بار با فلانی نشسته بودیم…» اما در انتها، بیشترشان به اینجا می‌رسند: «حالا، هر وقت که این آهنگ رو می‌شنوم، یادِ…» یا «حالا، وقتی دلم تنگ می‌شه، این آهنگ رو پخش می‌کنم و...»

همان دفعه‌ی اول را خوب یادم هست، حس عجیب‌وغریبی داشتم که نمی‌توانستم وصفش کنم، مثل پیداکردن امری انتزاعی و آشنا بود که مرا وادار کرد، بارهاوبارها، برگردم به گذشته و آدم‌ها را و خاطرات و آهنگ‌های مشترکم با آنان را مرور و هم‌زمان احساسات مختلفی را تجربه کنم. همان موقع، فهمیدم چقدر کار دیالوگ‌باکس هوشمندانه است، انگار با الهام از آن جمله‌ی معروفِ «تنها صداست که می‌ماند» سعی کرده از خلالِ موسیقی‌هایی که در ذهن آدم‌ها مانده، روایت‌هایشان را بیرون بکشد و از آنجا که این ردوبدل‌کردنْ مسئله‌ای فراگیر است، همذات‌پنداری همه‌گیری را به وجود می‌آورد. این‌گونه، احتمالاً، هر کسی که به‌ نحوی موسیقی گوش می‌دهد، موقع گوش‌دادن به آن، یاد روایت‌های خودش می‌افتد.

در حال بارگذاری...
اعضای گروه کمل، عکس از الن پوپینگا

برای من که همین اتفاق افتاد، چون رفتم سراغِ آهنگ‌هایم و شروع کردم به مرور آنها و آدم‌ها و خاطراتم. طبق معمول، اولین آهنگ صاحارا1 بود —آهنگی که همیشه مرا به دوران دانشجویی‌ام می‌بَرد و ت. —که تصمیم من برای نوشتن و روایت‌کردن به تأثیرِ نقاشی‌ای که او برایم کشیده بود شکل گرفت. نقاشی‌ای که، همین چند روز پیش، آن را بزرگ چاپ کردم و زدم بالای سردرِ کتاب‌فروشی‌ام. و پس از آن، آهنگ خداحافظ عشق من2 که برای همیشه متعلق به پ. است و می‌دانم که برای همیشه، تکرارنشدنی‌ترین آدم زندگی‌ام خواهد بود و البته س. که آن‌قدر با هم آهنگ ردوبدل کردیم که حسابش از دستم در رفته است و حتی پوشه‌هایی دارم با اسم‌های مختلف که برای دوره‌های مختلفِ دوستی‌مان است، اما همیشه وقتی تو اینجا نیستی3 را به‌ یاد او گوش می‌دهم و می‌دانم که او هم همین‌طور است. البته خیلی‌های دیگر هم هستند، مثلا ز. که برایم در سَرم مسگرانِ راسته‌ی حاج عبدالعزیز سُکنا دارند و تو4، را فرستاد و من هر وقت دلم می‌گیرد آن را پخش می‌کنم و آن ریتم خاص، که در میان سومین دقیقه‌ی آهنگ آغاز می‌شود، آرامم می‌کند. یا آ. که... یا ه. که... یا س. که...

لیستی است که می‌توانم آن را تا مدت‌ها ادامه بدهم، درست مثل ورق‌زدنِ یک آلبوم قدیمی که ورق‌زدنش مرا می‌برد به تمام گذشته‌ام و انگار هر آهنگی مرا در قابی کنار دیگری یا دیگرانی می‌گذارد و در ذهنم تصاویر زیادی را می‌سازد. حالا می‌فهمم که چرا این کار، یعنی همین آهنگ‌ها و ردوبدل‌کردن‌ها، این‌قدر مهم است! چون در آن لحظه، حتی بی‌آنکه خودت بدانی، برایت خاطره‌هایی می‌سازند به نهایت ممکن موجز. خاطره‌هایی که می‌توانی تا ابد بسطشان بدَهی به هزاران چیزِ مختلف و در این مسیر، با دیگرانی که حتی کنارت نیستند صمیمی‌تر بشوی و ماندگارتر شوند برایت. البته هم‌زمان، به آدم یادآوری می‌کند که چقدر جای بعضی چیزها خالی است و این هارمونیِ نت‌ها از طریق گوش‌هایمان رگ‌های عصبی مغزمان را قلقلک می‌دهند تا تصویرهایی محو در ذهنمان شکل بگیرند. در واقع، اینها دستاویزی هستند برای پرکردنِ همان جاهای خالی.

این درست همان چیزی‌ است که، هر بار موقع گوش‌دادن به اپیزودِ چهل‌وسومِ دیالوگ‌باکس، به دنبال آن می‌گردم. یعنی با اینکه خیلی از روایت‌هایش بعد از چند قسمت تکراری می‌شوند، اما برایم اهمیتی ندارد، چرا که من عاشقانه روایت‌های فقدان (به‌خصوص فقدانِ یک آدم) و هر آن چیزی که این فقدان را می‌شکافد دوست دارم و به‌ نظرم دیالوگ‌باکس این کار را خوب انجام می‌دهد. یعنی دیالوگ‌باکس اصلاً درباره‌ی موسیقی نیست، بلکه موسیقی برای آنها بهانه‌ای است (و به نظر من بهترین بهانه است) تا به‌واسطه‌ی آن به این فقدان بپردازد و به تلاشی که می‌کنیم تا با گوش‌دادنِ دوباره‌ودوباره به آهنگ‌هایی که یادآورِ خاطراتمان هستند حسی از آن لحظاتِ گذشته را در خودمان زنده کنیم. البته که این بازسازی هیچ‌وقت کامل نیست، در حقیقت امری ناممکن است، اما برای ما بازماندگان تسلی‌ای است برای تمام چیزهای ازدست‌رفته‌ای که دوست داریم به‌هرنحوی زنده نگهشان داریم، شاید اصلاً، برای همین مدام خاطره می‌سازیم تا بعدها با روایت آنها چیزهایی را به یاد آوریم. و موسیقی دقیقاً محرکِ این به‌یادآوردن، که حکم نوعی مقابله با مرگ را دارد، است. شاید یک نفر بگوید در نهایت، ما در این مبارزه شکست می‌خوریم و می‌میریم، پس این کار چه حاصلی دارد.

نمی‌دانم، اما به نظرم زندگی همین است. همین ازدست‌دادنِ پی‌درپی و تلاشي برای به‌یادآوردنِ آن، و البته، دوباره ساختن و دوباره ازدست‌دادن و به قول کامو5، در این میان، در فاصله‌ی پایین‌آمدن از کوه و رسیدن به سنگ بزرگ، انسان می‌تواند دَمی از منظره لذت ببرد و موسیقی می‌تواند قسمتی از این منظره باشد.

1.آهنگِ معروفی از گروه کَمِل [Camel]

2.از جیمز بلانت [James Blunt]

3.No Clear Mind - از گروه نو کلیر مایند

4.از امین ناصری

5. از مضمون کتابِ «افسانه‌ی سیزیف»، آلبر کامو

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد