icon
icon
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى
مواجهه
می‌دزدم پس هستم!
نویسنده
امیر میثمی
24 مرداد 1403
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى
مواجهه
می‌دزدم پس هستم!
نویسنده
امیر میثمی
24 مرداد 1403

من آدم هنری‌ای نیستم، بعید هم می‌دانم زمانی به جرگه‌ی هنردوستان بپیوندم، از آنهایی که کار هنری می‌کنند یا دوست دارند آثار هنری داشته باشند یا حتی از آنهایی که درباره‌ی هنر مطالعه می‌کنند. البته شده که گاهی همراه دیگران بروم در گالری‌های مرکز شهر و جاهای دیگر پرسه بزنم، اما هیچ‌وقت جز دریچه‌ی زیبایی‌شناسی سلیقه‌ام معیار دیگری برای تماشای آثار نداشته‌ام. راستش حتی نمی‌دانم در تعاریف آکادمیک یک اثر هنری چه ویژگی‌هایی دارد، اما معتقدم که بخشی از انتقال جریان هنری در هر اثری به عهده‌ی مخاطب است و بر این اساس برای خودم تعریفی دارم: «اثر هنری بازتابی است از دنیای پیرامون هنرمند که از دریچه‌ی ذهن بسیار حساس او به عمق وجود آدمی نفوذ می‌کند و ردپایی همیشگی و ماندگار از خود به جای می‌گذارد.»

این ردپا ممکن است هر چیزی باشد، حجمی یا صدایی یا تصویری یا حتی جمله‌ای مانند این: «مادامی که یه بچه‌ی گرسنه تو جهان باشه، همه‌ی دارایی‌ها دزدیه.» نقل‌قولی است از یکی از شخصیت‌های کتاب کوچکی به نام دزد اثر فومی‌نوری ناکامورا. داستان روایت چند روز از زندگی یک جیب‌بر خیابانیِ بی‌نام‌ونشان، بی‌کس‌وکار، بی‌انگیزه و بی‌میل به زندگی است. کسی که در گذشته درگیر سرقت بزرگی شده و حالا باید کارهای خلاف دیگری انجام دهد تا از تبعات آن ماجرا خلاص شود، اما طبق معمول همه‌چیز آن‌طور که باید پیش نمی‌رود و اتفاقاتی رخ می‌دهد. خلاصه‌ی سه‌خطی‌ داستان شبیه داستان‌های کلیشه‌ای کتاب‌هایی است که در ایستگاه قطار می‌خری و در مسیر می‌خوانی و بعد هم همه‌چیز یادت می‌رود، اما دزد چیزی بیشتر از اینهاست و با یک جستجوی ساده‌ی اینترنتی‌ می‌توان تعریف و تمجیدهای منتقدان (و به‌خصوص منتقدان انگلیسی‌زبان) را درباره‌ی آن پیدا کرد. با این‌ حال، من حتی پا را از این هم فراتر می‌گذارم و می‌گویم طبق آن تعریف خودم‌ این کتاب مصداق یک اثر هنری کامل است.

تمام اِلِمان‌های این کتاب به‌نوعی منجر به شکل‌گرفتن آن ردپای عمیق می‌شوند، مثلاً شخصیت‌ها که هر کدام منحصربه‌فردند، به‌خصوص شخصیت منفی داستان مردی مرموز و قدرتمند به نام «کیزاکی» است که سردسته‌ی گروهی خلافکار است، ولی نه از این گروه‌های خلافکار محلی یا مافیایی مثل یاکوزا، بلکه او متفاوت است، به‌خصوص از لحاظ درونی و خواسته‌هایی که مهم‌ترینش تمایلش به خداشدن است، البته از بعدی بسیار فلسفی و فکرشده که به نهایت شر منجر می‌شود، آن قسمتی از وجودمان که انگار همیشه سعی در سرکوب آن داریم، ولی کیزاکی از آن استفاده می‌کند تا به قدرت بیشتری برسد و البته که خودش هم به آن آگاه است. «من از پشت میز زندگی آدم‌ها رو مدیریت می‌کنم. وقتی حاکم زندگی مردمی، شبیه خدایان می‌شی. وقتی من مردم رو تحت کنترل خودم می‌گیرم، فکر می‌کنم اونها رو محو خودم کرده‌م. فکرشون و همه‌چیزشون درون منه. درست مثل اینه که در یه لحظه احساسات یه عالمه آدم بهت هجوم بیاره. تو حسش نکرده‌ای و نمی‌فهمی‌ش، ولی بزرگ‌ترین لذت دنیاست.»

در حال بارگذاری...
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى

علاوه بر کیزاکی، شخصیت‌های دیگری هم هستند: ایشیکاوا، دوستی که دزد قبلاً با او در ایستگاه‌های قطار و مترو جیب مسافران را می‌زده و کیزاکی از روی زمین محوش کرده. سائکو، معشوقه‌ی دزد که مدت‌ها پیش خودکشی کرده، و پسربچه‌ای کوچک که فرزند زنی تن‌فروش است و از دزد می‌خواهد تا حرفه‌ی جیب‌بری را به او یاد بدهد. نکته‌ی جالب‌توجه این شخصیت‌ها این است که تک‌تکشان به‌یادماندنی‌اند، حتی با اینکه برخی از آنها (مانند ایشیکاوا یا سائکو) فقط از طریق فلش‌بک‌های دزد وارد داستان می‌شوند، آن هم کم و با فرمی پراکنده، اما ناکامورا به‌ نحوی این کار را انجام می‌دهد که هر کدام تأثیر خودشان را می‌گذارند، و به ‌نظرم این خودش وجهی از هنرمندیِ او را نشان می‌دهد، اینکه با جملاتی اندک و ساده موقعیت‌های پیچیده‌ای را خلق و بدون آب‌وتاب‌دادن، و مستقیم، آنها را به مخاطب منتقل می‌کند، طوری که با خواندن یکی دو پاراگرف بخش زیادی از افکار و عواطف و احساسات در ذهن او شکل می‌گیرد. مثلاً در یکی از بخش‌های مهم داستان شخصیت اصلی درباره‌ی مرگ معشوقه‌اش می‌گوید: «سائکو، بدون ‌آنکه تماسی با من بگیره، در تنهایی موند و مرد. ناپدید شد و وقتی شوهرش پیدایش کرد، زیادی مصرف کرده بود. حتی یادداشتی هم از خودش به‌ جا نگذاشته بود. اون شبی که ماجرای خودکشی‌ش رو شنیدم رفتم بیرون و به هیچ‌کس رحم نکردم. از فقیر و غنی دزدیدم، خودم را لای جمعیت چال کردم، هرچی کیف پول و تلفن‌همراه بود، حتی آدامس و رسید و دستمال‌کاغذی‌ها رو هم زدم. تنش و لذت در بدنم می‌دویید، بریده‌بریده نفس می‌کشیدم و همه‌چیزشون رو می‌زدم. اون شب ماه سفیدی بالای سرم تلألؤ داشت.»

اما آنچه این کتاب را متمایز می‌کند درونمایه‌ی آن است (همان چیزی که آن را از سرزمین داستان‌های زرد جدا و وارد قلمروی از ادبیات می‌کند که ماندگارتر است)، اینکه آیا باید در برابر تقدیر سر تعظیم فرو آورد یا بر آن چیره شد؟ این مضمون از طریق تقابل میان دزد و کیزاکی پیش می‌رود. اما فرق بزرگ (یا هنر بزرگ) ناکامورا با دیگران این است که بیانیه صادر نمی‌کند، بلکه همه‌چیز را در خلال کنش ‌و واکنش‌های داستانی پیش می‌برد و از همین طریق هم است که همه‌چیز رنگ‌وبویی معقول می‌یابد تا جایی که هر کسی ممکن است در طول داستان هم با دزد و هم با کیزاکی همذات‌پنداری کند، که با توجه به شخصیت‌هایشان کار بسیار سختی است، اما واقعاً رخ می‌دهد.

مثلاً یکی‌شان تمام از‌دست‌دادن‌های عالم را یکجا دارد: خانواده‌ای ندارد، بهترین دوستش در اسید حل شده و معشوقه‌اش هم خودکشی کرده، اما علاوه ‌بر اینها چیزهای دیگری هم از دست داده که مهم‌ترینش معصومیت است (و نه حتی شرافت)، شاید به همین دلیل هم هست که میلی به زندگی‌کردن ندارد و این را می‌توان در فصل سوم کتاب به‌روشنی دید، جایی که کلافه از بی‌خوابی شبانه از اتاقی حقیرانه، که حتی ارزش نگاه‌کردن هم ندارد، بیرون می‌زند و در نهایت پس از پرسه‌زنی در شهر به این نتیجه می‌رسد که کاش حتی این کار را هم نمی‌کرد و در ادامه می‌گوید که از همه‌چیز آگاه است، از حضور ابرهای بزرگ و انبوه بالای سرش و خودش و قدم‌هایش زیر آن ابرها. در واقع، او دچار ملالی رنج‌آور شده، بحرانی اگزیستانسیالیستی که برای فرار از آن به واگن‌های قطار و زدن جیب دیگران پناه می‌برد تا لحظاتش رنگ‌وبوی زندگی بگیرد؛ در واقع دزدی برای او راهی است برای فرار از ملال.

اما، از سویی دیگر، کیزاکی شخصیتی کاملاً متفاوت است و نیز سرشار از زندگی، او می‌خواهد شیره‌ی زندگی را بکشد و برای انجام‌دادن این‌ کار مرزی نمی‌شناسد. «تو این دنیا بهترین روش زندگی اینه که هم از لذت استفاده کنی و هم از رنج. اونها تنها محرک‌هایی هستن که دنیا به ما داده. خب اگه مهارتش رو داشته باشی که درونت اونها رو با هم ترکیب کنی، می‌تونی ازشون به شیوه‌های کاملاً متفاوتی استفاده کنی. اگه می‌خوای غرق در شرارت و بدی بشی، نباید خوبی و نیکی رو فراموش کنی. وقتی می‌بینی زنی در عذاب و رنج داره دست‌وپا می‌زنه، خندیدن مسخره‌ترین کاره. باید بهش ترحم کنی، متأسف بشی، دردش رو تصور کنی، پدر و مادرش رو که با هزار خون دل بزرگش کرده‌ن به یاد بیاری، گاهی اشک همدردی بریزی و همه‌ی اینها در حالیه ‌که داری بیشتر شکنجه‌ش می‌دی. چنین لحظه‌ای خیلی بدیع و نفیسه! طعم همه‌چیز دنیا رو باید چشید...»

در حال بارگذاری...
ژاپن، دهه‌ی ۶۰ میلادى

با توجه به این توضیحات، مشخص است که در این تقابل کیزاکی دست بالا را دارد و برای رسیدن به خواسته‌هایش از هر اهرم فشاری که بتواند استفاده می‌کند که در اینجا توانایی‌اش در کشتن آن پسربچه‌ی کوچک است. (آن پسربچه برای دزد سمبلی از کودکی خودش و معصومیتی است که آن را از دست داده و همین امر اهمیت آن را برای او دوچندان می‌کند.) بنابراین شخصیت اصلی داستان تصمیم می‌گیرد مأموریتی که کیزاکی به او داده به سرانجام برساند، اما در این میان به چیزهای بیشتری می‌رسد و با این سؤال مواجه می‌شود که هر قدر هم که زندگی‌اش ناچیز و از‌دست‌رفته باشد، آیا ارزش این را ندارد که با تقدیرش (تقدیری که کیزاکی در نقش خدایان برایش رقم زده) بجنگد؟

این امر در صفحات انتهایی کتاب به اوج خود می‌رسد، جایی که دزد، درست در لحظه‌ی مرگ، به این نتیجه می‌رسد که زندگی‌اش بیش از سرنوشت محتومی که برایش رقم زده شده ارزش دارد، حتی از طریق دزدی؛ و برای خودش زندگی‌ رابین‌هودواری را تصور می‌کند، زندگی‌ای که در آن از ثروتمندان می‌دزدد و به فقرا می‌بخشد. پس به تقلایی مذبوحانه دست می‌زند که به لطف هنرمندی ناکامورا در نظر خواننده بسیار ارزشمند می‌نماید و حسی درونی را در او برمی‌انگیزد، تا جایی که دلش می‌خواهد دزد زنده بماند، اما اوج کار نویسنده آنجاست که بدون جواب‌دادن به این پرسش داستان را به پایان می‌رساند و بدین‌گونه باعث می‌شود مخاطب خودش در ذهنش به طرح سؤالات و یافتن پاسخ برای آنها ادامه دهد. در واقع، این بزرگ‌ترین ردپایی است که ناکامورا، هنرمندانه، در وجود خواننده بر جای می‌گذارد و باعث می‌شود داستان کشش و جذابیت پیدا کند و ماندگار شود. علاوه ‌بر این، او امید را در دل مخاطب زنده نگه می‌دارد، امید به ادامه‌دادن بدون در نظر گرفتن نتیجه. اصلاً مگر تمام زیبایی هنر همین نیست؟ قابل‌ تحمل‌کردن رنجِ زندگی؟ خب، پس این کتاب قطعاً اثری هنری است و عجب هنرمندی است این فومی‌نوری ناکامورا.

شاید برای همین است که بارها و بارها این کتاب را به دیگران هدیه داده‌ام و باز هم این کار را خواهم کرد. چون دلم می‌خواهد آن امید را در خطوط پایانی داستان ببینند و آن میل به زندگی را که حتی در دل دزد داستان وجود دارد حس کنند تا شاید قسمتی از آن وارد زندگی خودشان هم شود. شاید هم چون می‌خواهم به خودم امید بدهم که هنوز چیزهایی هستند که مهم‌اند و همین برای زنده‌بودن و زندگی‌کردن من کافی است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد