icon
icon
طرح از حمیده محبی
طرح از حمیده محبی
داستان
خانه‌ی کوچه‌ی روشن
نویسنده
فریبا گرانمایه
24 مرداد 1403
طرح از حمیده محبی
طرح از حمیده محبی
داستان
خانه‌ی کوچه‌ی روشن
نویسنده
فریبا گرانمایه
24 مرداد 1403

هوا هنوز تاریک بود که ماهرخ از خواب بیدار شد. پرده‌ی تور طوسی را کنار زد و به آسمان پشتِ پنجره نگاه کرد. هوا ابری بود. جلو آینه‌ی سنگی طاقچه ایستاد و موهایش را شانه کرد. جیوه‌ی پشت آینه ریخته بود و جا‌به‌جا لکه‌های ریز می‌افتادند روی صورتش. دهانش خشک بود و قفسه‌ی سینه‌اش می‌سوخت. تا خود صبح کابوس دیده بود. ارواح و اشباح بی‌چهره‌ای که انگار تنها به قصد آزارش ظاهر شده بودند. آهی کشید و گفت مرده‌ها دست از سرم برنمی‌دارن، و دسته‌ای موی سفید را به عادت همیشگیِ زمانی که می‌خواست فکرهای مزاحم را از سر بیرون کند پشت گوشش سراند. هرچه بود آدم‌های توی خوابش دیگر در این دنیا نبودند.

رفت توی آشپزخانه و زیر کتری را روشن کرد. هر شب قبل ِخواب پرش می‌کرد که صبح زود آماده باشد. انگار قراره یکی برای دیر پا شدن بازخواستم کنه. مشتی چای در فلاسک یک‌نفره ریخت. شعله‌ی آبی گاز را که کم کرد متوجه بو شد. یک آن فکر کرد شاید یادش رفته شب قبل کیسه‌ را بگذارد دم در. در سطل زباله را برداشت. سرایدار خانه‌‌ی کناری شب‌ها ساعت نُه برای بردن زباله‌ می‌آمد. در جلسه‌ی ساختمان، ماهرخ و ‌چند همسایه‌ی دیگر با آوردن سرایدار مخالفت کرده بودند. پارکینگ و آسانسور کوچک، راهروی تنگ و باریک منتهی به پله‌ها و واحدهای پنجاه‌شصت‌متری نیاز به مراقبت چندانی نداشت. سطل تمیز بود و لفاف نقره‌ای خالیِ قرصِ دیشب تنها چیزی بود که ته کیسه برق می‌زد. رفت توی هال و به دستشویی و حمام نگاهی انداخت. همه‌چیز عادی بود. مثل هر روز.

شعله را که خاموش کرد، لوله‌ی متصل به اجاق را بو کرد. بوی گاز نبود. پیر‌شده‌م. این بوی گند آد‌م‌های پیره. فلاسک را از آب جوش پر کرد. قبل ِ بیرون‌آوردن پنیر و سبزی از یخچال رادیو را روشن کرد. ماهرخ تلویزیون نداشت و فقط رادیو گوش می‌داد. رادیو همدم روز و شبش بود. مجری برنامه‌ی صبحگاهی جمله‌هایی معروف از نویسنده‌های بزرگ دنیا می‌خواند «مارک تواین می‌گوید مهم‌ترین روزهای عمر شما دو روز است: روز تولد و روزی که دلیل به دنیا آمدنتان را بفهمید». صندلی را از پشت میزِ چسبیده‌به‌دیوار کشید جلو و نشست. لقمه‌های کوچک برمی‌داشت و حواسش به حرف‌های گوینده بود. زود بساط صبحانه را جمع کرد. زیاد گرسنه نبود. چای پررنگ را در لیوان بزرگ بلوری ریخت و رفت توی هال.‌ فکر کرد حالا در این سن و سال خسته‌تر از آن است که بداند دلیل آمدنش چه بوده. اصلاً مگر دست خودش بود. روز تولدش را هر سال فراموش می‌کرد. پدر و مادرش که هیچ‌وقت به این چیزها اعتقاد نداشتند، اما پرویز تا سه سال پیش که زنده بود برای تولدش از فرانکفورت کارت تبریک می‌فرستاد و هر بار بعد از سلام و احوالپرسی می‌‌نوشت «از خونه چه خبر؟» منظور پرویز البته وطن بود، ولی برای ماهرخ تنها یک جا معنای خانه می‌داد: خانه‌ی کوچه‌ی روشن.

در خانه‌ی ما همیشه حرف آنها بود. صاحبان همه‌چیز داشتند. پول، اعتبار، محبوبیت. عبدالله صاحبان تاجر فرش بود. در بازارچه‌ی فیل حجره داشت و عمده‌ی مشتریانش خارجی‌ها بودند. تمام محل احترامش را داشتند. پسرش حسام سال سوم رشته‌ی برق بود و همه مهندس صدایش می‌زدند. می‌گفتند بعدِ سه دختر، که همه چند ساعت پس از تولد مرده‌اند، ماندنش معجزه‌ است و بس. عزیزکرده‌ی پدر و مادرش بود و هرچه می‌خواست برایش فراهم می‌کردند. با پرویز از سال آخر دبیرستان دوست شده بود اما پرویز درسش را ادامه نداد. در مغازه‌ کنار پدر کار می‌کرد. مادرم برای جلب‌توجه فرنگیس‌خانم هر کاری می‌کرد. هر دری را می‌کوفت تا در حلقه‌ی دوستانی جا بگیرد که گاهی از پنجره‌ی کوچک راه‌پله‌ رفت‌وآمدشان را به عمارت می‌دید. مادر در آشپزی استاد بود، خودش این را می‌دانست و بیشتر از آنکه به فکر ما باشد هنرش را خرج به‌دست‌آوردن دل این زن می‌کرد. می‌خواست سری توی سرها دربیاورد. می‌گفت فرنگیس‌خانم زنی امروزی و شیک‌پوش است. هر بار با زور و دعوا از پدر پول زیادتری می‌گرفت تا برایشان غذاهایی در خور مثل ژیگو بپزد و بفرستد. فرنگیس‌خانم هم در نهایت مادر را زن همسایه‌ی مهربانی می‌دید که می‌شد هر از چندی با کادوهایی گران محبتش را جبران کرد. همین.

ماهرخ لیوان چای را گذاشت روی میز عسلی. کنار عکس قدیمی خانوادگی در قاب طلایی. توی عکس جز پرویز، که می‌خندید، بقیه اخم کرده بودند. آن روز را به یاد آورد. دوربین را پرویز تازه خریده بود و فِلش نداشت. برای اینکه عکس‌ها تار نشود، در فضای باز عکس می‌گرفت. چهارنفری کنار درخت نارنج ایستاده بودند. پدر با دستی سایه انداخته بود روی چشم‌ها و با دست دیگر شاخه‌ای را گرفته بود. مادر انگار نور چشم‌هایش را اذیت کند به جایی بیرون از کادر نگاه می‌کرد. ماهرخ با موهای گوجه‌ای و بلوز و دامن گلدار خردلی زل زده بود به دوربین. مهندس پشت دوربین بود. شلوار ‌پاچه‌گشاد مشکی تنش بود و پیراهن سفید. با قد بلند یک‌وری شده بود تا همقد آن‌ها شود. پرویز و حسام سر این عکس کلی سر‌به‌سر هم گذاشته و خندیده بودند. پدر خوشش نیامده بود. پدر زیاد از این خانواده خوشش نمی‌آمد.

حسام هرگز من را ندید. من فقط خواهر کوچک‌تر دوستش بودم. دخترِ همسایه. لاغر با پوستی سبزه و موهای لخت مشکی. حتماً اطرافش پرِ دختر بود. روی هر کدام دست می‌گذاشت نه نمی‌شنید. من اما مدام به او فکر می‌کردم و شب‌ها خوابم نمی‌برد مگر اینکه یواشکی می‌رفتم از پشت پنجره می‌دیدم ماشینش توی خانه است.

ماهرخ چشم‌ها را بست، رفت به خانه‌ی کوچه‌ی روشن. در را باز کرد. به درخت نارنج هیچ نارنجی نمانده بود. از حیاط گذشت و درِ راهرو را باز کرد. صدای یخچال فرسوده‌ی ارج پیچیده بود توی فضای چارگوش هال. بچه که بودند، مادر درِ یخچال را قفل می‌کرد تا پرویز و ماهرخ به این فکر نیفتند که به آن دستبرد بزنند. دست به نرده گرفت و از چهار پله خودش را بالا کشید. سرما از فلز سرد و زنگ‌‌زده پیچید لای انگشت‌ها. دستش را عقب برد. نگاه کرد به انتهای پله‌های تاریک که به اتاق پرویز می‌رسید. نور زردِ کدری از زیر درِ بسته‌ی اتاق بیرون می‌زد و صدایی که می‌خواند: قاصدک، هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ پرویز عاشق شاعر بود. شعرهایش را از مجله‌ها می‌برید و کنار عکس هیتلر به درِ سفید کمد‌ دیواری‌اش می‌چسباند. شنبه‌ها، آخر شب، می‌نشست به تماشای برنامه‌ی شعرخوانی که از تلویزیون چهارده‌اینچی سیاه‌‌‌سفید اتاقش پخش می‌شد. پاهای ماهرخ پیش نمی‌رفتند. پشت سرش مادر از آشپزخانه پدر را برای خوردن سحری صدا می‌زد. «آقا، بجنب. چیزی به اذان نمونده. این آش سبزی رو هم تا تازه‌س ببر عمارت. خیر ببینی.» و پدر که عصبانی می‌شد می‌گفت: «خانم، دهن منو باز نکن. اینا که روزه نمی‌گیرن. بذار صبح می‌برم براشون.» و عبای پشم شترِ قهوه‌ای را محکم‌تر دور خودش می‌پیچید و استغفار می‌کرد. ماهرخ هفده‌ساله بود و دلش می‌خواست بگوید کاسه‌ی آش را بدهید من ببرم اما نمی‌گفت. سال‌ها بعد، هر دفعه با مرور آن خاطره از خودش می‌پرسید چی می‌شد اگر فقط یک بار جرئت کرده و از مادر خواسته بود غذایی را که به مناسبت‌های مختلف می‌پخت و برایشان می‌فرستاد بدهد او ببرد برساند دست مهندس. آن موقع شاید همه‌چیز جور دیگری پیش می‌رفت.

رسید به پاگرد اول. دست کشید به پنجره‌ی کوچک رو‌به‌کوچه. خاک نشسته‌ی سالیان رفت توی گلویش و به سرفه‌اش انداخت. دستگیره‌ را به‌زور باز کرد. آن سوی کوچه‌ی باریک عمارت‌ِ صاحبان همان‌طور بود که همیشه به یاد داشت. همان حیاط روشن و دلباز. همان بنز سبز کاهویی پارک‌شده زیر سایبان حصیری.‌ شاخه‌های بیدِ افتاده توی حوض لجن‌گرفته. میز گرد سفید و شش صندلی راحتی دورش. تَجیر پشت پنجره‌ها پایین افتاده بود. عصر گرم تابستان بود. ماه‌سلطان با شیلنگ قرمزی که سوراخ وسطش را با ریسمان سفید چند دور بسته بودند و هنوز نشتی داشت باغچه را آب می‌داد. درخت گوجه‌سبز زیاد بار داده بود. گوجه‌های ریزِ تُرش دهان ماهرخ را آب انداخت. فرنگیس‌خانم لب حوض نشسته بود و آب می‌ریخت روی پاهای سفید تپلش که از دمپایی لاانگشتی بیرونشان آورده بود. مهندس با رکابی و شورت پادار کاپیتان دور حیاط بزرگ می‌دوید. انگار با موجوداتی نامرئی مسابقه می‌داد. با خودش حرف می‌زد، اخم می‌کرد، دعوا می‌کرد، می‌خندید و می‌دوید. لنگه‌ی دمپایی‌اش که از پا درآمد دوباره پا کرد و دوید. حبه‌ای انگور عسگری از ظرف روی میز برداشت انداخت توی دهان و باز دوید؛ گل‌ سرخی از بوته‌ی پرغنچه کند و بو کرد و انداخت توی حوض و دوباره دوید. برای مادرش که حالا روی صندلی نشسته بود و با بادبزن خودش را باد می‌زد بوسه‌ای فرستاد و دوید. ماهرخ یواش سلام کرد و دست تکان داد. مهندس رو برنگرداند نگاهش کند. اصلاً او را ندید. سرِ ماهرخ از این دویدن‌ها گیج رفت، پنجره را بست، وزنش را انداخت روی نرده‌های حایل و پایین آمد. خیال ماهرخ هرگز از این جلوتر نمی‌رفت. توی حیاط عمارتِ صاحبان متوقف ‌می‌شد. اصلاً تقصیر پرویز بود که رفاقتش با مهندس فکر نزدیک‌شدن به این خانواده را انداخت توی سر مادر و خواهرش. تازه مگر فرنگیس‌خانم اجازه می‌داد پا را از گلیمشان درازتر کنند؟

من و پرویز هیچ‌وقت با هم دوست نبودیم، جز مدت کوتاهی در بچگی که با هم متحد ‌شدیم جلو مادر بایستیم و نافرمانی کنیم. روزی که به من گفت حسامِ صاحبان توی دانشگاه درگیر فعالیت‌‌های سیاسی شده فکر کردم حتماً با هم بحث یا دعوا کرده‌اند و پرویز می‌خواهد دوستش را خراب کند. گفت توی اتاقش نشریه‌‌های حزبی دیده. کتابی دیده که وسط صفحه‌هایش ضبط‌صوت کوچکی جاسازی شده بوده. حسام گفته بود مجله‌ها مال او نیست. هم‌دانشگاهش می‌آید می‌برَدِشان. ضبط‌صوت هم برای ضبط صدای خودش موقع درس‌خواندن خیلی حال می‌دهد، اما به نظر پرویز فقط اینها نبود. تازگی‌ها بیشتر با آدم‌های مشکوک می‌رفت و می‌آمد. آدم‌هایی نه‌چندان خوش‌سابقه. پرویز می‌گفت کارکردن در بازار و دیدن افراد مختلف توانایی تشخیصش را بالا برده. می‌گفت از صدمتری خوب و بدِ آدم‌ها را می‌فهمد. دلش برای دوستش شور می‌زد؟ این چیزها را می‌گفت که نگرانی خودش را کمتر کند؟ یا می‌خواست به من بفهماند به رفیقش دل نبندم.

پسردایی پدر، تیمسار ساجد، قبل از آنکه فامیل باشد دوست پدر بود. مرد چارشانه‌ی خوش‌قیافه‌ای که هیچ شبیه ارتشی‌هایی که ماهرخ می‌شناخت نبود. می‌خورد شاعری، ادیبی چیزی باشد.‌ خوشرو و بی‌تعارف بود و بی‌خبر می‌آمد. مادر همیشه دستپاچه می‌شد که خانه نامرتب است و چیز دندانگیری در خانه ندارند. زود هدایتش می‌کرد به سمت طبقه‌ی بالا و مهمانخانه‌ای که فقط عیدها درش باز می‌شد و روزهای تمیزکاری. روزی که تیمسار همراه با یک تاکسی‌بار پر از گلدان‌ شمعدانی درِ خانه‌شان سبز شد جز ماهرخ کسی خانه نبود. تیمسار علاوه بر ارتشی‌‌بودن سِمتی هم در اداره‌ی امور باغ‌ ارم داشت. گلدان‌ها را از آنجا آورده بود. ماهرخ تعارفش کرد بیاید داخل و برایش شربت سکنجبین درست کرد. دم رفتن ماهرخ برایش از پسر همسایه‌ گفت و شکشان به خرابکاربودنش. تیمسار چیزی نگفت. سری تکان داد و رفت. ماهرخ هرگز نفهمید چرا آن روز سرِ درددل‌کردنش برای مردی باز شده بود که همسن پدرش بود و دوست‌داشتنی. تیمسار هم در دیدار بعدی که خانه‌ی خودش بود جلو پسرعمه و خانمش حرفی نزد. پرویز کمتر حسام را می‌دید و وقتی مادر سؤال‌پیچش می‌کرد بهانه می‌آورد که مهندس سرش گرم امتحان‌‌های پایان‌ترم است.

درست یادم نیست انگار یک‌ماهی بعد از آمدن تیمسار بود که شنیدیم حسامِ صاحبان مدتی رفته بوشهر. مادر، که در تلاش‌هایش برای دوستی با فرنگیس‌خانم شکست خورده بود، زیاد پاپی ماجرا نشد. فقط گفت: «تو این گرما کی می‌ره اونجا؟» پدر که هیچ‌‌چیز این خانواده هیچ‌وقت برایش مهم نبود نشنیده گرفت. پرویز ساکت بود و به چشم‌هایم نگاه نمی‌کرد. وقتی در محل دیگر همه فهمیده بودند مهندس زندانی است، چندهفته‌ای بود خانواده‌ی صاحبان اسباب‌کشی کرده بودند. پرویز بعدها گفت از دوستان مشترک‌ شنیده حسام را به اتهام مبارزه‌ی مسلحانه در زندان بوشهر اعدام کرده‌اند.

ماهرخ پنجره را باز کرد. آسمان قرمز شده بود. حتماً می‌خواد برف بیاد. پایین را نگاه کرد. توی زمین مخروبه‌ی پشت ساختمان چند گربه جمع شده بودند دور گربه‌ای مرده‌ و هر کدام تکه‌ای از جسدش را به دندان گرفته بودند. ماهرخ پنجره را بست و فکر کرد کاش امشب ارواح راحتش بگذارند.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد