icon
icon
مجسمه‌ی افلاطون، آتن، یونان
مجسمه‌ی افلاطون، آتن، یونان
پرسه‌ها و پرسش‌ها
افلاطون در برابرِ ادبیات
آیا ادبیات می‌تواند ما را نجات دهد؟
نویسنده
دنیل توره
24 مرداد 1403
ترجمه از
سحر بکائی
مجسمه‌ی افلاطون، آتن، یونان
مجسمه‌ی افلاطون، آتن، یونان
پرسه‌ها و پرسش‌ها
افلاطون در برابرِ ادبیات
آیا ادبیات می‌تواند ما را نجات دهد؟
نویسنده
دنیل توره
24 مرداد 1403
ترجمه از
سحر بکائی

یک لحظه روراست از خودتان بپرسید: آیا ادبیات زندگی من را بهتر کرده؟ در جواب این سؤال همه‌ی ما معمولاً واکنشِ آنیِ غضب‌آلودی در دفاع از داستان‌های مورد علاقه‌ی خود بروز می‌دهیم، انگار این سؤال لحاف ایمنی ما را کنار زده باشد. اما رهاکردن نوستالژی و احساسات مرتبط با آن به ما کمک می‌کند که با تفکر انتقادی با این مسائل مواجه شویم. آیا این‌همه شب‌های طولانیِ خیره‌شدن به کاغذ واقعاً ارزشش را دارد، و اگر دارد، چگونه؟

من، تا هفده‌سالگی، فقط چیزهایی را می‌خواندم که در مدرسه می‌خواستند، و واقعاً احساس می‌کردم خوردن یک کتاب بهتر از خواندن آن است. سپس، یک روز، نسخه‌ی رنگ‌رورفته و فرسوده‌ی عشق پایدار (۱۹۹۷) نوشته‌ی ایان مک‌یوون توجهم را جلب کرد، مثل اینکه هر روز از کنار چیزی گذشته باشید اما ناگهان آن چیز معنای جدیدی در زندگی شما پیدا کرده باشد، گویی آن را برای اولین بار دیده‌اید. کل کتاب را نسبتاً یکسره خواندم؛ آن کتاب شعله‌ی ادبیات را چنان در جان من برافروخت که هرگز خاموش نشد.

همیشه آن لحظه را نقطه‌ی عطف زندگی‌ام در نظر گرفته‌ام، که طی آن از دوران کودکی عبور کردم، آبمیوه‌ها را با قهوه‌ها عوض کردم، کفش‌های چسبی را با بندی، و کارتون‌های‌ شنبه‌ها را با سرمایه‌گذاری در بازار سهام. اما آیا آن لحظه‌ی خاص به‌ خاطر خود کتاب بود، یا صرفاً زمانش فرا رسیده بود؟ آیا ناگهان بالغ شده بودم، یا به خود آمده دیده بودم دارم چیزی از نوعِ رمان بزرگسالان (هیچ ایهامی مد نظرم نیست) می‌خوانم؟ یا شاید فقط از حس نشستن داخل خانه در روزی بارانی که از قضا با کتابی همراه بوده لذت برده بودم؟ به هر حال، از آن کتاب خوشم آمده بود، و همزمان با خواندنش، از یک کودک به یک بزرگسال کاملاً پخته تبدیل شده بودم. پس، سؤال من این است: آیا ادبیات من را نجات داده؟ آیا می‌تواند ما را نجات دهد؟

اگر بخواهم واضح بگویم، منظورم این نیست که آیا ادبیات می‌تواند ما را از غرق‌شدن نجات دهد؟ نه، نمی‌تواند. بلکه، منظورم از نجات‌دادن این است که آیا ادبیات می‌تواند ما را به روشن‌ذهنی برساند؟

در اینجا با مسئله‌‌ای مربوط به زیبایی‌شناسی، یا فلسفه‌ی هنر، مواجهیم. زیبایی‌شناسی، کنار سایر موارد، از ما می‌پرسد چگونه می‌توانیم بدانیم چیزی زیباست؛ یا، آیا ارزش جزو ویژگی درونی چیزهاست یا ویژگی بیرونی آنها؛ یا، معنی همه‌ی این نقاشی‌ها چیست؟ اکنون، می‌خواهم از زیبایی‌شناسی بپرسم: آیا ادبیات می‌تواند ما را به روشن‌ذهنی برساند؟

دیدگاه افلاطون در مورد زیبایی‌شناسی، مخصوصاً نظریه‌ای که در جمهور (ح. ۳۷۵ پیش از میلاد) مطرح می‌کند، مسلماً دیدگاه جالبی نیست. در آن نظریه، او بیشتر هنرها را (اگر نگوییم همه‌ی آنها را) سرگرمی‌های بیهوده‌ای می‌داند که ذهن جوانان ما را مسموم و توجه ما را از حقیقت دور می‌کنند. او حتی حکم به ممنوعیت برخی سبک‌های موسیقی داده، زیرا بیش از حد هیجان‌انگیز بوده‌اند! افلاطون را می‌توان معادل امروزین پیرمرد بدعنقی در عهد باستان دانست که بر سر کودکان آتنی فریاد بر می‌آوَرَد و آنها را به ‌خاطر کوتاهی زیاده‌از‌حد رداهایشان سرزنش می‌کند، و زیر لب چیزهایی می‌گوید از این قبیل که «این روزها همین‌طوری کیتارا می‌نوازید؟» با وجود این، چیزی که به کار ما می‌آید این است که او ادبیات را (او از لفظ شعر استفاده می‌کند، زیرا در آن زمان شعر حماسی معیار ادبیات بود)، در بهترین حالت، چیزی پریشاننده‌ی خاطرها و، در بدترین حالت، زایل‌کننده‌ی جان‌ها می‌داند که نمی‌تواند ما را به روشن‌ذهنی برساند و حتی ممکن است نابودمان کند.

در حالی که هیچ شخصیت ادبی مهمی تاکنون با این دیدگاه موافقت نکرده، بسیاری از ایشان با این نظر افلاطون موافق‌اند که ادبیات محاکاتِ واقعیت است. هدف من در اینجا این است که هر دوی این ایده‌ها را طی حرکتی قهرمانانه رد کنم: الف) دیدگاه افلاطون در مورد هنر اشتباه است—ادبیات می‌تواند ما را نجات دهد؛ و ب) برخلاف چیزی که افلاطون و دیگران گفته‌اند، ادبیات محاکات نیست.

تعیین حد و مرز

افلاطون هنر را چیزی می‌دانست که باید آن را خوار داشت، این حتی برای دیگر یونانیان باستان نیز عجیب بود. آتن قرن پنجم پیش از میلاد فرهنگی داشت مملو از جشنواره‌های تئاتر، مجسمه‌ها و نقاشی‌های دیواری رنگارنگِ درهم‌تنیده، و معماری ریزه‌کارانه. آتنی‌ها مایه‌ی افتخار جامعه‌ی خود می‌دانستند که از شعرهای هومر و هسیود تأثیر گرفته، اگر نگوییم از آنها الگو گرفته. سپس، طی اواخر آن قرن، افلاطون در میان تماشاگران کمدی ابرها نوشته‌ی آریستوفانس می‌نشیند. در اولین اقدام، ادای سقراطِ مستی را روی صحنه درمی‌آورند، و کل شهر غرق در شادمانی می‌شوند از اینکه فرصتی دست داده تا بر آن خرمگس دیوانه بخندند. می‌توان افلاطون را دید که دهان از حیرت گشوده و وحشت‌زده در این تصویر گروتسکی که از معلم محبوبش ساخته‌اند می‌نگرد. سال‌ها بعد از محاکمه و اعدام سقراط، افلاطون در آپولوژی خود بخشی از تقصیرات را گردن آن نمایشنامه می‌اندازد. وی همچنین، شاید نتیجتاً، از محاکات در هنرها کینه به دل می‌گیرد.

افلاطون در کتاب دهم جمهور استدلال می‌کند که:

۱- محاکات شعری (یعنی، ماننده‌سازی یا گرته‌برداری)—مانند آنچه در نقاشی، شعر، و همه‌ی هنرها یافت می‌شود—صرفاً تقلیدِ ظاهر است، و بنابراین در مقامی نازل‌تر از حقیقت قرار می‌گیرد—یعنی پایین‌تر از آنچه قصد تقلیدش را دارد (جمهور، ۵۹۶-۶۰۲).

۲- بنابراین، محاکات (به تعبیری دیگر، هنر، شعر، و غیره) روح را فاسد کرده و تسلط عقل بر سایر انگیزه‌ها و خواسته‌های فرد را تضعیف می‌کند (۶۰۲-۶۰۸).

۳- بنابراین، در جمهور آرمانی شعر را باید ممنوع کرد.

منظورِ دقیق افلاطون چیست؟

افلاطون می‌گوید تمام هنرها نوعی ماننده‌سازی یا گرته‌برداری از چیزی هستند. این ماننده‌سازی ایده‌ی درستی از چیز حقیقیِ ماننده‌سازی‌شده به دست نمی‌دهد و بنابراین ضمن انتشار دروغ‌ ما را فاسد می‌کند. سگ‌هایی که در این نقاشی پوکر بازی می‌کنند صرفاً بازنمایی سگ‌های واقعیِ مورد استفاده برای این تصویرند. نقاشی، ضمن ماننده‌سازی سگ‌ها به این صورت، تصور ما را از سگ‌ها و کارهایی که در واقعیت انجام می‌دهند مخدوش و دستکاری می‌کند. حتی خود پوکر نیز در این نقاشی (و بنابراین در تصوری که ما از پوکر داریم) به‌نوعی سوء‌بازنمایی شده، زیرا چیزی است که سگ‌ها هم می‌توانند آن را بازی کنند.


در حال بارگذاری...
سگ‌های اصیل در حال پوکر بازی کردن، اثر کاسیوس مارسلوس کولیج، ۱۸۹۴

مثالی که برای افلاطون آشناتر است خدایان ترسیم‌شده در حماسه‌های ایلیاد و ادیسه است. هومر، و سنت شفاهی پشت او، خدایان الومپیایی را موجوداتی پیش پا افتاده و کودک‌صفت بازنمایی می‌کند، که مانند بچه‌ها بر سر آخرین آبنبات چوبی دعوا می‌کنند. افلاطون می‌گفت اینها صرفاً تقلیدِ خدایان واقعی‌اند که دید ما از این خدایان عادل و خردمند را مخدوش می‌کنند. در واقع، هر تقلیدی—هر اثر هنری به هر معنایی—فقط می‌تواند سوء‌باز‌نمایی باشد، زیرا هرگز نمی‌تواند حقیقت را کاملاً و دقیقاً بازآفرینی کند، زیرا همیشه حداقل یک قدم از چیز واقعی دورتر است.

تقلید در ادبیات

این موضوع برای کتاب‌ها و شعرها چه معنایی دارد؟ افلاطونِ پیرِ بدبین می‌گوید ادبیات ما را فریب داده. در واقع، کاری کرده که دقیقاً برعکس نجات‌دادن است: ما را به‌عمد گمراه کرده. به عبارت بهتر، ادبیات صرفاً شما را به ناروشن‌ذهنی می‌رساند. (چه‌بسا به همین دلیل است که وقتی کارم را برای خودم می‌خوانم احساس می‌کنم احمق‌تر از قبل شده‌ام.)

ممکن است بسیاری از غول‌های ادبی با نکته‌ی اول افلاطون موافق باشند که می‌گوید تمام هنر تقلید است. تولستوی (۱۸۲۸-۱۹۱۰)، مردی که جایگاه ادبی او تقریباً به اندازه‌ی ریشش باشکوه است، می‌گوید: «هنر فعالیتی انسانی است که در آن یک شخص، آگاهانه، با نشانه‌های خارجی معینی، احساساتی را که تجربه کرده به دیگران منتقل می‌کند، و دیگران از این احساسات متأثر می‌شوند و آنها را دوباره تجربه می‌کنند...» (هنر چیست؟ ۱۸۹۷) از آنجا که مهم‌ترین تولیدات هنری تولستوی رمان‌های بلند او بودند، می‌توان استفاده‌ی او از کلمه‌ی «هنر» را مترادف با «ادبیات» گرفت—که در این صورت دیدگاه او با مدل فکری افلاطون به‌خوبی جفت‌وجور می‌شود، زیرا، به گفته‌ی خود تولستوی، ادبیات را می‌توان «تجربه‌ها و احساساتِ عمداً بازآفرینی‌شده‌ای» دانست که «از نویسنده به خواننده انتقال می‌یابند، تا تجربه‌ی وهم‌آلود مشابهی را در خواننده ایجاد کنند». به عبارت دیگر، هنر قصد دارد احساسی را تقلید و منتقل کند. بر اساس این دیدگاه، به‌آسانی می‌توان از الف (هنر تقلید است) به ب (تقلید فساد است) رسید، زیرا آنچه در خواننده رخ می‌دهد می‌توان به‌درستی یک «تجربه‌ی نادرست» توصیف کرد.

علاوه بر این، فیلسوفِ پدیدارشناس مارتین هایدگر (۱۸۸۹-۱۹۷۶) معتقد بود که هنر سبک یک فرهنگ را آشکار، تبیین، یا بازپیکربندی می‌کند. از این نظر، هنر قادر است دنیای افراد دیگر را نشان دهد و در نتیجه درک مشترکی بین هنرمندان و مخاطبان ایجاد کند. حتی هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) هم، که بسی غیرقابل درک است، معتقد بود که هنر روح فرهنگ‌های بخصوص و همچنین روح کلی بشر را بیان کرده. تفکرات خواننده یا بیننده را تقلیدهای هنرمند شکل می‌دهد، که هر کدام به‌نوبه‌ی‌خود گمراه‌کننده‌اند.

اگر این نویسندگانِ ناشادِ شمال اروپا درست بگویند، و روح بشر فقط از طریق تقلیدهای کاذب فاسد قابل بیان باشد، پس به‌سرعت به گزاره‌ی سوم افلاطون می‌رسیم: هنر، از جمله شعر و سایر اقسام ادبیات، را باید در جامعه‌ی آرمانی ممنوع کرد. با این حال، این نتیجه قطعاً همچنان نادرست به ‌نظر می‌آید، انگار اشتیاق افلاطون به عقل قضاوت او را تحت تأثیر قرار داده. مطمئناً، لحاف‌های ایمنیِ واژگانیِ راحتِ ما چندان گرم و نرم هم نمی‌بودند اگر از آنها چیزی عاید ما نمی‌شد.

تقلیدی در کار نیست

بنابراین، بیایید موضع خود را تغییر دهیم و از ادبیات دفاع کنیم. اولین مانور ضدحمله‌ی ما این است که بپرسیم: آیا هنر واقعاً به تقلید محدود می‌شود؟ قطعاً نمی‌توان همه‌ی کتاب‌ها، اشعار، نقاشی‌ها، فیلم‌ها، نمایش‌ها، پانتومیم‌ها، و هر چیز بیانگری را ذیل چنین عنوان مبهمی جمع کرد و کنارشان گذاشت.


در حال بارگذاری...
این مجسمه‌ی یک عبرانیِ عصرِ مفرغ نیست

ارسطو، که مانند یک نوجوان به‌شدت خوش‌بیان در برابر استادش افلاطون شورش می‌کند، می‌گوید هنر تحقق خارجی یک ایده‌ی حقیقی است، و ریشه‌های آن به علاقه‌ی طبیعی انسان به تقلید برمی‌گردد و به لذتی که در تشخیص شباهت‌ها احساس می‌کند. به ‌عبارت دیگر، ما فکر می‌کنیم دیدن نسخه‌های جدیدِ چیزهایی که می‌شناسیم جالب است. اما، طبق نظر ارسطو، هنر به گرته‌برداری صرف محدود نمی‌شود. هنر همچنین طبیعت را آرمانی‌سازی و کمبودهای آن را برطرف می‌کند: و ضمن انجام این کار، سعی دارد امر جهانشمول را در قالب امر فردی درک کند. به زبان ساده، هنر نسخه‌های آرمانی چیزها را ایجاد می‌کند، و یک اثر هنری معین بیش از آنکه کاری با سوژه‌ی خود داشته باشد با حقایق جهانشمولی سروکار می‌یابد که سوژه‌ی مربوطه آنها را بازنمایی کرده است. مثلاً مجسمه‌ی داوودِ میکل‌آنژ را در نظر بگیرید: آیا میکل‌آنژ می‌خواست داوودِ واقعیِ داستان «داوود و جالوت» را تقلید کند؟ احتمالاً نه—در غیر این صورت، مجسمه بیشتر شبیه یک مرد معمولی خاورمیانه‌ای می‌شد تا یک آدونیس رومی. در عوض، میکل‌آنژ از داوود استفاده کرده تا تیپ‌های جهانشمولی نظیر شاهانگی و جذابیت را بازنمایی کند، یا به من نوعی بگوید باید بیشتر ورزش کنی. در این اثر، میکل‌آنژ هیچ تلاشی برای تقلید آن شخصیت کتاب مقدس نکرده. دقیق‌تر این است که چنین نامی به آن بدهیم: مجسمه‌ی ایده‌ی آنچه داوودِ کتاب مقدس بازنمایی می‌کند، اثر میکل‌آنژ (باید پذیرفت که نام فاجعه‌ای است).

اگر حق با ارسطو باشد، پس هنر چیزی بسیار فراتر از تقلید است، و استدلال افلاطون از همان ابتدا شکست می‌خورد. اما افلاطونی‌ها می‌توانند ادعا کند که نظریه‌ی ارسطو دقیقاً مبتنی‌بر همان چیزی است که در جمهور آمده. مهم نیست میکل‌آنژ چه قصدی داشته، مجسمه‌ی او صرفاً تقلیدی ضعیف از داوودِ واقعی است، و بنابراین فاسدکننده است. با نمایش پادشاه عبرانیان به شکل سپاهیان رومی، که توگای خود را پیدا نمی‌کند، به اشتباه فکر می‌کنیم که شخصیت‌های کتاب مقدس این‌گونه به ‌نظر می‌رسیده‌اند. مثلاً، همه‌ی نقاشی‌های مسیح او را بیشتر شبیه به یک قهرمان اروپایی سفیدپوست نشان می‌دهند تا یک یهودی فلسطینی در عصر آهن. مهم نیست ارسطو چگونه بخواهد موضوع را پیچیده کند، واضح است که هنر فی‌نفسه تقلید است و همیشه باید در درجه‌ی اول یک تقلید باشد. بدون شک، ارسطو نکات جالب بسیاری مطرح می‌کند؛ اما دست‌آخر آنچه او توصیف می‌کند نیت پشت اثر است، نه خود اثر، که تقلیدِ واقعیت است. بنابراین: الف) هنر تقلید است؛ ب) تقلید فاسد می‌کند؛ پس ج) بدون آن در وضعیت بهتری خواهیم بود. این استدلال افلاطون است. اما اگر بتوانیم ثابت کنیم که نکته‌ی الف اشتباه است، آن‌گاه استدلال نمی‌تواند کامل شود. آیا می‌توانیم این کار را انجام دهیم؟

به سوی روشنایی (ادبیات)

تلاش برای مقابله با افلاطون در زمینه‌ی زیبایی‌شناسی مانند تلاش فردی نابینا برای توصیف نور خورشید است؛ اما من صادقانه احساس می‌کنم که او اشتباه می‌کند. اشتباه او در این است که فرض می‌کند تمام هنرها اساساً یکسان‌اند و آنچه درباره‌ی یک اثر هنری گفته می‌شود در مورد همه‌ی آثار هنری صدق می‌کند. استراتژی من برای رد کردن استدلال او این است که نشان دهم، برخلاف چیزی که او درباره‌ی همه‌ی هنرها می‌گوید، ادبیات حقیقتاً تقلید نیست: ادبیات چنان ارائه می‌شود که هست.

طبق استدلال‌ افلاطون، خواندن یک کتاب خوب (مثلاً شعر حماسی هومر) معادل فکری جویدن آدامس به‌عنوان یک وعده‌ی غذایی است: چیزی به ما نمی‌دهد جز توهم خوردن و در نهایت چیزی عایدمان نمی‌شود جز دل‌درد. اما من معتقدم که ادبیات صرفاً به ‌نظر می‌رسد که تقلید است. کتاب دهم جمهور شعر (و به‌تبع آن ادبیات) را گرته‌برداری از چیزهای حقیقی توصیف می‌کند؛ اما این سوءتفاهمی از ماهیت واقعی ادبیات است. این است که انتقاد افلاطون ممکن است در مجسمه‌سازی و نقاشی‌های طبیعت بی‌جان روا باشد، اما نمی‌تواند فراتر از آن برود.

ادبیات به‌ نظر می‌رسد تقلید است، زیرا وقایع را توصیف می‌کند. یعنی ما توصیف چیزی را می‌خوانیم و نتیجه می‌گیریم که این توصیف بازنمود چیزی است که اتفاق افتاده. با این حال، این وقایع، حتی اگر از وقایع راستین تأثیر گرفته باشند، در واقع خیالی‌اند. بنابراین، توصیف‌ها نمی‌توانند تقلید باشند، زیرا چیزی وجود ندارد که آنها تقلیدش ‌کنند، فقط به‌ نظر می‌رسد که چیزی وجود دارد. هیچ‌وقت جین ایری نبوده که با رئیسش در تورنفیلد هال شوخی کرده باشد یا بتمنی که دیوانه‌ای را لگد قیچی زده باشد. بلکه، ادبیات ابزاری برای دامن‌زدن به تأمل و بحث است که از سناریوهای کاملاً خیالی استفاده می‌کند تا ما را به روشن‌ذهنی برساند. بنابراین، نقش ذاتی ادبیات نجات ماست، به همان صورتی که افراطی بودن در ذات بتمن است.

جنایت و مکافات (۱۸۶۶) داستایفسکی، و شخصیت اصلی دردسر‌ساز آن، راسکلنیکُف، را در نظر بگیرید، که معمای او نوعی حمله‌ی خیالی احساسات است که در ذهن خواننده به‌شکلی واقعی ترسیم می‌شود. همان‌طور که راسکلنیکف با خود و اعمالش (او دو آدم ناموجه را کشته) کلنجار می‌رود، ما خوانندگان باید تأمل کنیم که اگر ما به جای او بودیم چه می‌کردیم، چگونه واکنش نشان می‌دادیم، باید بررسی کنیم ببینیم چه چیزی را بدیهی فرض کرده‌ایم، در این دنیای کاملاً خیالی—دنیایی که فقط به ‌نظر واقعی می‌رسد، زیرا داستان در مکانی واقعی تنظیم شده. اتخاذ یک سناریوی خیالی و استفاده از آن به‌ منظور مطرح کردن نکته‌ای والاتر چیزی است که ادبیات قصد انجام‌دادنش را دارد—نه صرفاً محاکاتی که افلاطون می‌گوید. علاوه بر این، اگر کتابی تماماً وقایع راستین را منتقل کند (تقلید کند)، ما آن را به عنوان یک کتاب درسی دسته‌بندی می‌کنیم، نه ادبیات، به این معنا که نمی‌تواند به ما در پرسش کنونی‌مان کمک کند. بنابراین، می‌توانیم نتیجه بگیریم که افلاطون در کتاب دهم جمهور اشتباه کرده و ادبیات می‌تواند ما را نجات دهد، ما را به روشن‌ذهنی برساند، و ما را تحت تأثیر قرار دهد. می‌توانیم این نتیجه را بگیریم زیرا ادبیات صرفاً تقلید نیست. البته، هنوز می‌توان استدلالی برای حفظ نقد افلاطون در مورد هنرهای مشخصاً تقلیدی، مانند مجسمه‌سازی یا عکاسی، مطرح کرد. اما این باشد به عهده‌ی دیگر علاقه‌مندان فلسفه که مسئله را باز کنند.

طبق گفته‌ی دانته، فلاسفه برای همیشه جلو درِ ورودی جهنم می‌مانند، و برای همیشه با یکدیگر بحث‌و‌جدل می‌کنند، مانند بدترین مهمانی‌ای که فکرش را بکنید. اگر من آنجا با افلاطون ملاقات کنم، در حالی که آستین‌هایش را تا می‌کند تا جواب آنچه درباره‌ی ادبیات گفته‌ام بدهد، از او می‌پرسم، «پس نکته‌ی کل مکالمه‌های شما چه بود؟»



متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد