گیلاسی از توی بشقاب برمیدارم و میگذارم توی دهانم، لبهایم را روی هم قفل میکنم و دم گیلاس را میکشم بیرون. هنوز دندانهایم به هم نرسیدهاند که گیلاس له میشود و طعمی تلخ دهانم را پر میکند. لابد کرم هم داشت. با این حال، گیلاس بعدی را برمیدارم و سُر میدهم توی دهنم و این یکی را بدون جویدن قورت میدهم. سیخ روی مبل نشستهام، بی آنکه سرم را بچرخانم، با چشمانم یواشکی دوروبرم را ورانداز میکنم. آب دهانم را که قورت میدهم، خودم صدایش را میشنوم. خجالت میکشم. نمیدانم چرا راحت نیستم. دستی به موهایم میکشم و کلیپس را روی موهایم جابهجا میکنم و تمام این مدت به این فکر میکنم که اینجا بیشتر به خانه میبرد تا دفتر کار. پردههای کلفت کاهیرنگ تا خرخرهی پنجره جلو کشیده شدهاند. روی زمین فرش لاکیرنگ چرکمردهای پهن است که رویش پر از موی گربه است و کمی جلوتر میز خاکگرفتهی پایهبلند خطوخشدار بزرگی قرار دارد که نصف هال را پر کرده است. روی میز چند تا کتاب، خطکش شکستهی پلاستیکی، پاکت خالی سیگار بیستون، سه تا فندک بدون گاز و چند تا سیدی خاکگرفته ولو هستند. نمیتوانم اسم کتابها را ببینم. کمی گردن میکشم روی جلد کتاب بالایی را بخوانم که ناگهان دست عطا مثل شلاق توی هوا میچرخد و میخورد روی گوشم.
کوبیده میشوم به پشتی مبل و چند ثانیه نفسم بالا نمیآید. بلافاصله، کشیدهی بعدی مینشیند سمت دیگر صورتم؛ تا بالای گوشهایم میسوزد. چیزی روی چانهام سمت پایین راه میافتد و بعد چند قطره خون میچکد روی شلوار سفیدرنگم. همهی اینها در چند ثانیه اتفاق میافتد. نگاه خیرهام روی عطا منتظر جواب است، این دو ماهی که میشناسمش از نظرم رد میشود، یادم نمیآید تندی از او دیده باشم. هربار که بعد از تمرین تئاتر توی کافهی کنار سالن مینشستیم و گپ میزدیم، آرام و شمردهشمرده حرف میزد. سر همین بود که فکر میکردم آدم آرام و امنی است و وقتی گفت «بیا دفتر کارم با هم گپ بزنیم و راجع به طرحی که تو ذهنمه صحبت کنیم»، راحت آن را قبول کردم؛ دفتر که نه! اینجا زیرزمینی مثل انباریهاست، پایین یک ساختمان سهطبقهی مسکونی، ته کوچهای بنبست. عطا داد میزند: «چی تو مغزت میگذره؟ جم نخوری که میزنمت!»
بیاختیار تکان میخورم. دستم میرود سمت گوشم که از درد میسوزد. عطا عصبانیتر میشود، دستش را میبرد زیر بخاری گازی خاکگرفته و تیغ موکتبُری زنگزدهای را درمیآورد، تیغهاش را سُر میدهد بیرون و دست دیگرش را دراز میکند سمت درِ ورودی و کلید را توی قفل در میچرخاند و بیرون میکشد.
نه اینجا صحنهی تمرین تئاتر است و نه عطا نقشی را تمرین میکند. من گیر افتادهام. مجبورم خفه شوم و جم نخورم. عطا هم چند لحظه بیحرکت میماند، اما، همان موقع، عضلات بیرونزدهی گردنش دارد نبض میزند و میپرد و همانطور که زل زده است توی چشمانم آرامآرام تیغ موکتبری را تا نزدیک صورتم جلو میآورد و لبهای خشک و پوستپوستشدهاش میجنبد: «فکر نکن میذارم سالم از اینجا بری بیرون!»
جرئت ندارم بپرسم چرا. باید حواسم را جمع کنم. زل میزنم به پسر سیوچندسالهی روبهرویم. از کجا فکر میکردم آدم امنی است؟ در مسیر نگاهم، پشت سر عطا کراوات گرهزدهاش از روی لولهی گاز آویزان است، همان کراوات سرمهای با بتهجقههای نسکافهایرنگ که دیروز روی پیراهن سرمهایاش بسته بود. عطا، خلاف بقیهی بچههای گروه تئاتر، لباس رسمی و اتوشده میپوشد. هر بار که میآید صورتش مرتب و اصلاحشده است و وقتی میرود، تا مدتها، بوی تلخ ادکلنش توی سالن دمکرده و پر از بوی عرق بچهها میماند. این زیرزمین خاکگرفته و این وسایل شکسته و داغان با این کراوات و بوی ادکلنی که هنوز توی هواست جور درنمیآید و من نمیدانم چرا در این لحظه، به جای اینکه دنبال راه فرار باشم، دارم به این چیزها فکر میکنم. مغزم از بودن در اینجا فرار میکند. یادم نمیآید توی تمام سیوچهار سال زندگیام کسی کتکم زده باشد. احمق شدم، و الآن جایی گیر افتادهام که اگر سروصدا هم کنم، کسی صدایم را نمیشنود. نگاه عطا مرا یاد نقاشی روی دیوار سالن تمرین میاندازد، ماهی بنفشرنگی که دندانهای ردیف و مرتبی دارد و از توی آکواریوم پررو پررو زل میزند به هر کسی که نگاهش میکند. خنده و نگاهش آنقدر طبیعی است که من از آنها فرار میکنم. توی فکر ماهی هستم که عطا تیغ موکتبری را پرت میکند سمت بخاری. تیغ موکتبری با صدا میخورد به تن بخاری و عطا سرش را بین دستانش میگیرد و با صدای بلند میزند زیر گریه. لابهلای مویههایش میشنوم: «فقط بذارین برم استانبول! ولم کنین برم!»
بعد جلویم مینشیند و دستم را میگیرد و صدایش میلرزد: «مهشید، بزن! تو رو خدا منو بزن! محکم بزن!»
دستم را عقب میکشم، اما ناچارم بزنمش. باید به حرفهایش گوش کنم، شاید بتوانم از این دیوانهخانه بیرون بروم. نمیتوانم به چشمهای سرخش نگاه کنم. دستم میلرزد، ولی چند بار آرام به سینهاش میکوبم. انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، از روی زمین بلند میشود، دستی به موهایش میکشد، کراواتش را از روی برآمدگی لولهی گاز برمیدارد و روی یقهاش میبندد. ظرف گیلاس را دوباره سُر میدهد جلوی دستم و میگوید: «گیلاس نخوردیا! خوب نقش بازی میکنم؟ آره؟»
چند تا موی گربه به گیلاسها چسبیدهاند، همزمان، گیلاسها و ساندویچی که ظهر خورده بودم با هم از معده تا پشت حلقم بالا میآیند و دوباره قورتشان میدهم پایین.
خون خشکشدهی گوشهی لبم را با ناخن میتراشم. عطا میبیند و به روی خودش نمیآورد. لبخندی میزند و به راهروی خالی و تاریک پشت سرش اشاره میکند: «نمیخوای کتابخونهم رو توی اون اتاق ببینی؟»
بهزور لبخند میزنم و میگویم: «نه. بذار برای دفعهی بعد که اومدم.»
نمیدانم بازی بعدیاش چیست. عطا شانههایش را بالا میاندازد، سرش را کج میکند، همان لبخند همیشگی روی صورتش ظاهر میشود و در حالی که انتظارش را ندارم در را باز میکند و دستش را به نشانهی بفرما از هم باز میکند. موقع خداحافظی سرم را میاندازم پایین. دست میدهم و از راهپلهها، باترس، آرام بالا میروم تا به کف کوچه برسم. در را پشت سرم بااحتیاط میبندم و با قدمهای بلند سمت خیابان اصلی میروم. تا به آنجا برسم، چند بار برمیگردم پشت سرم را نگاه میکنم. اگر دنبالم بیاید، باید بدوم.
یک بار، بعد از تمرین، عطا مرا تا خانه رسانده بود؛ شب بود. همان سر کوچه پیاده شدم و او رفت. خیالم راحت است که حداقل خانه را بلد نیست. کلید میاندازم و میروم تو. یادم میآید شهرزاد رفته است سفر. آپارتمان سیمتری، بدون همخانهام، چقدر بزرگ و آرام به نظر میآید. همانجا پشت در مینشینم و با صدای بلند میزنم زیر گریه. کمی که سبک میشوم، بی آنکه لباسم را دربیاورم، خودم را میرسانم به تخت. قرص خواب نصفهای از کشوی کنار تخت پیدا میکنم، بدون آب قورتش میدهم و منتظر میمانم تا خوابم ببرد. هنوز اول شب است، زمان از دستم در رفته است.
صدای شهرزاد از توی هال میآید؛ زیر لب آواز میخواند؛ این یعنی توی این سفر خوب پول درآورده است. چشمانم را باز میکنم. یادم میافتد دیشب تا دیروقت زل زده بودم به تاریکی و به خودم بدوبیراه میگفتم که چرا رفتم پیش عطا. شهرزاد میآید توی اتاق، نگاهش روی صورتم خشک میشود: «مهشید! چهت شده؟ گوشهی لبت کبوده؟»
«خوردهم زمین.»
رویم را برمیگردانم سمت دیوار و میپرسم: «خوش گذشت؟ هوا خوب بود؟ هواتو داشتن؟»
و بیتوجه به جوابهای شهرزاد به خودم فشار میآورم صحنهبهصحنهی دیروز غروب و کلمهبهکلمهی حرفهای عطا را به یاد بیاورم. هیچجور نمیفهمم چرا یکهویی وحشی شد. به درک! هر چی بود تمام شد. امروز میمانم خانه و سر تمرین نمیروم. اصلاً، تا روزی که عطا خانهی تئاتر بیاید، آنجا نمیروم. به کسی هم چیزی نمیگویم. اینها را به خودم میگویم، ملافه را روی سرم میکشم و دوباره چشمانم را میبندم. دیوانه! مردک میخواست باورم شود که نقش بازی میکند. شک ندارم که مرضی دارد.
دو روزی میشود که از خانه بیرون نرفتهام. حوصلهی کسی را ندارم. توی گروه تلگرامی تمرین نوشتم «کاری برام پیش اومده، تمرینها چند روزی کنسله!».
به جایش چپیدهام توی تخت. چند بار توی اینترنت گشتم ببینم حملههای عطا علائم چهجور مرضی هستند، آخرش نفهمیدم، صدجور اختلال بهش میخورد. من که خوب نمیشناختمش و اصلاً حالا چه فرقی میکند بدانم چهاش شده بود. فقط دلم میخواهد تا زمان نامعلومی همینطور توی تخت بمانم. یکی توی کوچه از پشت بلندگو داد میزند: «زردآلو، عسله! گیلاس، باقلوا! با زبون خوش بیا بخر!»
مرد یکریز داد میزند و پشتبندش چند بار میگوید: «بدو! بدو! بدو!»
لعنت به گیلاس. لعنت به عطا. بلند میشوم و سرم را از پنجره بیرون میبرم. وانتی وسط کوچه ایستاده و رانندهاش، بلندگوبهدست، یکبند داد میزند، آنقدر که «خفه شو»گفتن مرا نمیشنود. پنجره را میبندم. نزدیک ظهر است. شهرزاد کف آشپزخانه نشسته و دارد ناخن پایش را لاک میزند، نارنجیِ آتشین! هر روز لاک پایش را پاک میکند و رنگ جدیدی میزند. این کارش برایم مثل دمکردن چای برای صبحانه عادی شده است؛ با این حال گهگاهی باز به او میگویم: «برو بده ناخن پاهات رو هم مثل دستات ژلیش کنن راحت بشی.»
او هم هربار به پاهایش اشاره میکند و میگوید: «با اینا بیشتر از دستام کار دارم، ژلیش کنم که نمیشه هر روز رنگش رو عوض کرد!»
سه سال قبل، که توی بنگاه املاک دیدمش، اول، لاک سرخ اکلیلی روی ناخنهای پاهایش به چشمم آمد. ناخنهایش از توی صندلهای مشکی بیرون زده بودند و بهخصوص ناخنهای شستش خیلی بلندتر از معمول به نظر میرسیدند. آن موقع به خودم گفتم: «یا خدا! من با این داف چطوری همخونه بشم؟»
ازش پرسیدم: «کارت چیه؟»
گفت: «تئاتر!»
سریع پرسیدم: «چی!؟ با کی کار میکنی؟ من خودم تئاتریام!»
صدایش را آورد پایین و گفت: «یه چیزی گفتم، ولش کن! من همخونهی خوبی میشم برات. خودت بعداً میبینی!»
جفتمان پول کم داشتیم، مجبور شدیم با هم کنار بیاییم و بچپیم توی یک قوطی آپارتمان. خیلی زود لابهلای صحبتهای تلفنی و اطوار عجیبغریبش فهمیدم کارش چیست. توی دل سرد و سیاه زمستان همانطور که سگلرز میزد، بدون جوراب، کفش جلوباز میپوشید و میرفت بیرون. اوایل، لاکزدن و بوی استونش روی مخم بود. تبولرز داشت، ولی خودش را میکشاند کف آشپزخانه، بساط لاکزدن را پهن میکرد و بادقت هر روز یک رنگ جدید میزد. آخرهای زمستان همان سال اول بود که یک روز ظهر، وسط تماس تلفنی، جوش آورد و، لابهلای فحشدادن به آدم آن ور خط، کارش را لو داد: «مرتیکهی لاشی! من دیگه نیستم. دیگه سر هیچ حیوونی رو برات نمیبرم، ولی سر تو یکی رو حتماً یه روزی میبرم. حالا میبینی!»
غروبش دوباره رفت بیرون. همان کسی که قرار بود سرش را ببرد زنگ زد و نیمساعت بعد ماشین فرستاد دنبالش. شهرزاد کفش قرمز پاشنهبلند ورنی جلوبازش را پوشید و رفت. دیروقت که برگشت، کِیفش کوک بود و خودش افتاد به تعریفکردن که پول میگیرد بایستد جلوی دوربین و سر حیوان ببرد. همانطور که لاک ناخن پایش را با ناخن دستش میکند، ادامه داد: «هیچ حیوونی برام فرق نداره. بیشتر سفارش پرنده میدن! خرگوش و بز هم سر بریدهم. وای که بزها چقدر اذیتکن هستن. مگه به این راحتی جون میدن! آدم باید خیلی چغر باشه تا بتونه دستا و پاهاشونو موقع سر بریدن کنترل کنه؛ اونو دیگه باید بدون کفش بری روی پاش وایسی. واسه بزکشی ولی خوب پولی گرفتم.»
نشستم و به حرفهایش گوش دادم. میگفت همیشه یکی دو نفر از سر بریدنها فیلم میگیرند و میگذارند تو گروههای تلگرامی و بعد بچهپولدارهای بیخیال پول میدهند تا فیلمها را ببینند و بعد خودشان هم سفارش میدهند این کار را برایشان بکنم. شهرزاد، همین که تعجب مرا دید، ادامه داد: «از پولداریه! از افسردگی مایهداریه! مجبورن با این کارا یه حالی به خودشون بدن. من از خودم نمیگم، خودشون اینا رو میگن.»
تا صبح نشستیم. اولش باخنده شروع کرد. یکجور منممنم عجیبی توی حرفهایش بود، ولی وقتی رسید به اینکه گاهی ازش میخواهند قبل از سر بریدن با چاقو برقصد یا آواز بخواند، صدایش لرزید و چشمهایش تر شد. همانطور که بغض داشت گفت: «تا حالا زیر بار آوازخوندن نرفتهم و نمیرم. میخوام ناشناس بمونم. دلم خوشه که فقط دستا و پاهام تو فیلما هستن و صورتمو نشون نمیدن. دوست ندارم کسی منو ببینه.»
بهش گفتم: «چه فرقی میکنه. تو هم که مامان و بابای پیرت توی شهرستان، مثل کسوکار من، اهل اینترنت و تلگرام نیستن تا ببیننت. تازه، ببیننت مگه چی میشه؟ شغله دیگه.»
ساکت بود و گوش میداد. گفتم: «بچه بودم، رفتیم روستا عروسی، فرداش عروس رفت توی حیاط دو تا مرغ رو یکییکی گذاشت زیر پاش و سر برید و برای ناهار بار گذاشتن. تو هم کاری که میکنی از همون جنسه، فقط پاهات قشنگترن! ناخنهات لاک دارن! جذابتری!»
گفتم و خندیدم. چشمانش چرخید سمت من: «آره. وقتی یه زن میکشه خیلی جذابه. وقتی یه مرد این کارو بکنه وحشیانه و خشنه انگار. مردم برای این جذابیت لعنتیه که پول میدن!»
شهرزاد راست میگفت. توی فیلمها هم همیشه قاتلهای زن جذابتر از قاتلهای مرد هستند؛ قاتل حیوان و آدم فرقی ندارد.
صدای وانتی توی کوچه دور میشود. حواسم میرود سمت عطا؛ یاد یقهی بازش، بوی تند ادکلنش و گردن عضلانی کشیدهاش میافتم. پدر من که همیشه مرد مچاله و آویزانی بود. عضلهای در کار نبود؛ حتی پوست صورت و غبغبش انگاری داشت میریخت پایین. با مادرم راه میافتادند این روستا آن روستا برای مردم خیاطی میکردند. چرخ خیاطی سینگر سیاهشان پشت نیسان آبی بود، همانجا کار میکردند، همانجا میخوردند و وسط تکهپارچههای برشخورده و لباسهای پر از سنجاق تهگرد میخوابیدند. زن و شوهر اصلاً با هم حرف هم نمیزدند. انگار مادرم مردی را استخدام کرده بود تا پشت چرخ خیاطی بنشیند و فقط روی مسیرهای صابونکشیشده را چرخ کند. پروکردن لباس و این جور چیزها هم توی کارشان نبود. مشتریهایشان بیشتر زنان روستایی بودند که توی باغها و شالیزارها پابهپای مردها کار میکردند و سفارشها یا پیژامه بود یا پیراهنهای نخی چیندار گشاد که مادرم به آنها میگفت مدل بالاتنهکوتاه. هر جا دو سه روزی میماندند تا پیژامهها و بالاتنهکوتاهها را بدوزند و تحویل بدهند. مادرم متر میگرفت دستش و بلندی پا از قوزک تا بالای گودی کمر، قد آستین و قد پیراهن را اندازه میگرفت و بابا توی دفتر چهلبرگ بدون جلدش اندازهها را درشت با مداد مینوشت، بی آنکه اسمی جلوی عددها بنویسد، فقط خودش میفهمید اندازهها مال کیاند. از اندازهی دور سینه و دور باسن و کمر هیچوقت خبری نبود. شانس دوتاییشان بود روستاییها گلوگشاد میپوشیدند و به ساسون و پنسی که روی گودی کمر خوب بنشیند یا سجافی که زیر خط سینه مرتب دربیاید نیاز نداشتند.
نمیدانم چرا هنوز وقتی به آنها فکر میکنم خجالت میکشم. بعد از این پانزده سالی که بیسروصدا شمال را ترک کردم، هنوز نخ کوکهای چسبیدهبهشلوار بابا و آن متر آویزان از گردنش را نمیتوانم فراموش کنم. تابستان که تعطیل میشدم، مرا هم با خودشان میبردند. شبها چرخ خیاطی را سُر میدادند عقب و سهتایی روی قرقرهها، تکهپارچهها و سوزنتهگردهای ولو روی زیلو میخوابیدیم. مرا وسط خودشان میخواباندند. من هم که نبودم، بابا جلوی ماشین میخوابید و مامان بی آنکه چرخ را جابهجا کند تنهایی پشت اتاقک نیسان، پای چرخ، میخوابید، با همان لباسهایی که روز با آنها میگشت و کار میکرد. پاهای سفید پرمویش را فقط توی حمام میدیدم. یک روز به شهرزاد اینها را میگویم. فقط او میداند که من از شهرستان و خانواده کندهام و با هیچکدامشان بُروبیایی ندارم.
باز بوی لاک خانه را پر میکند. حالا، برعکس قبل، این بو را دوست دارم. شهرزاد سوت میزند و لابهلایش آوازی میخواند. از وقتی از سفر آمده، هنوز کیفش کوک است. انگشتان پاهایش را از هم باز میکند و مثل پنگوئنها راه میرود تا به هم نخورند و لاکها پخش نشوند. وسط راه، کارد میوهخوری را برمیدارد و شروع میکند به رقصیدن. به من که می رسد، دستهی کارد را در مشتش فشار میدهد و باخنده آن را نزدیک صورتم، توی هوا، از بالا به سمت پایین فرومیآورد. بی آنکه چیزی بگویم، با خندهای آرام، هلش میدهم عقب. قلبم شروع میکند تالاپتالاپ زدن یاد عطا میافتم؛ منظورش چه بود مرا کشاند خانهاش و با تیغ موکتبری آمد سراغم!
همین که شهرزاد میرود، گوشیام را روشن میکنم. بیستوچهار تا پیام از طرف عطا دارم: «سلام، خوبی؟... نگرانتون شدم... چهکاری پیش اومده جلسات تمرین رو کنسل کردهین؟ کمکی از دستم برمیآد؟»
و آخرش هم یک شعر: «چنان به موی تو آشفتهام، به بوی تو مست!»
قلبم تندتند میزند. ده بار شعر را میخوانم. با خودم کلنجار میروم: «عطا که نرمال نیس. مگه ندیدی بیخودی دو تا چک خوابوند توی صورتت. اگه تو رو میکشت! اگه از ترس سکته میکردی؟»
هر کس جای من بود حتماً یک کاری میکرد، اگر به پلیس نه، حتماً به خانوادهی عطا خبر میداد که حواسشان به پسرشان در زیر طبقهی همکف باشد. هنوز باورم نمیشود که بیخودی از یک غریبه کشیده بخورم و صدایم درنیاید، یادش که میافتم گر میگیرم، ولی بعد از چند لحظه به خودم نهیب میزنم: «مهشید! خودت چی؟ مگه ننهبابات رو یواشکی ول نکردی اومدی اینجا و الآن با یه حیوونکش الکلی داری زندگی میکنی؟ فکر کردی خودت خیلی آدم کاردرستی هستی؟»
هوا رو به تاریکی میرود. افتادهام روی مبل زِواردررفتهی توی هال و ذهنم مدام از این شاخه به آن شاخه میپرد. تا حالا کسی برایم شعر نگفته بود. نبضم، جایی ته قلبم، تندتند میزند. از روز اولی که عطا با آن سر و وضع مرتب آمد و گفت فقط اجازه بدهیم بنشیند توی جایگاه و تمرینها را تماشا کند، میگفت فقط دلش میخواهد توی جمع تئاتریها باشد، بچهها میگفتند چرند میگوید. گندش بعداً درمیآید. بعد از تمرینها مینشست در مورد تمرین بچهها حرف میزد، سرش هم میشد. جزئیات را میدید و باوسواس درموردشان حرف میزد. یک بار اصرار کردم بیاید با ما تمرین کند، ولی گفت همان تماشاچیبودن بهتر است، بازی باشد بهوقتش! از اینها مهمتر، لامصب چقدر خوب بلد بود چی را با چی بپوشد و وای از بوی ادکلنش...
تصمیمم را میگیرم. باید برگردم به جلسهی تمرین. فردا به عطا هم زنگ میزنم و میگویم باورم شده در خانهاش نقش بازی کرده است. بالاخره، با این فکر آرام میگیرم. گوشی را برمیدارم و توی گروه پیام میگذارم: «بچهها! از فردا تمرینها برقراره.»
دارم با بچهها چَت میکنم که شهرزاد میآید، خسته است؛ کفشهایش را پرت میکند گوشهی دیوار. روی سرامیک کف هال دراز میکشد و پاهایش را تکیه میدهد به دیوار. زل میزند به سقف. نفسش بوی تند الکل میدهد. میپرسم: «خوبی؟»
سرش را تکان میدهد و میگوید: «امروزم هر کی به تور من خورد اصرار داشت آواز بخونم، ولی من نخوندم!»
میگویم: «خب. تو که نخوندی، پس چرا ناراحتی؟»
با صدای بغضداری میگوید: «یه نذری توی ذهنمه. میگم بهت، ولی نخندیا!» و بی آنکه منتظر جواب من بماند ادامه میدهد: «روزی که این کار رو ول کنم، اول میرم سراغ باغوحش و هرچی پولش بشه میدم و یه خرس میخرم و بعد آزادش میکنم.»
به غشغش خندهی من کاری ندارد؛ اشک از گوشهی چشمانش سر میخورد پایین و زیر لب میگوید: «به خدا، به جون خرس قسم، یه روزی بالاخره میشنوی!»
شهرزاد را به حال خودش میگذارم و میروم روی تخت و دوباره پیامهای عطا را میخوانم و میخوابم. صبح، که بیدار میشوم، سراغ گوشیام میروم. از عطا چیزی نیامده است. به نقش یکی از بچهها فکر میکنم، میتوانم عوضش کنم، میتوانم، بعد از دعوای زن و مرد جوان، یک کشیده هم به آن اضافه کنم. میتوانم یکهویی به عطا، که تنهایی روی صندلی تماشاچیها نشسته است، بگویم: «مثلاً تو بیا تمرینی یه کشیده به من بزن!»
بعد یادم باشد بعد از تمرین از عطا بپرسم توی دفتر کارش گربه دارد.
کلهی سحری یکی توی کوچه داد میزند: «هندونه داریم، عسله! خربزه، شکره!»
منتظر میمانم بگوید «گیلاس...». دوباره میگوید «هندونه...». پنجرهی روبهکوچه را باز میکنم. وانتی سرش را بلند میکند رو به من تکرار میکند: «هندونهی عسل، خربزهی شکر.»
بند بلندگو مثل متر خیاطی بابا از گردنش آویزان است.