icon
icon
عکس از نسترن رجالى
عکس از نسترن رجالى
صداها
مکث معلق
نویسنده
نادیا زحمتکش
24 بهمن 1403
عکس از نسترن رجالى
عکس از نسترن رجالى
صداها
مکث معلق
نویسنده
نادیا زحمتکش
24 بهمن 1403

«ما

ما، که روی کلمات مکث می‌کنیم، هرگز نمی‌فهمیم چه گفته‌ایم...»

محمدباقر کلاهی‌ اهری1 این را گفته و من با مداد مشکی زغالی روی دیوار نوشته‌ام.

روی‌ دیوار رفتن ساده نیست، نستعلیق‌شدن هم، آن هم برای ما، مایی که گاهی مکث کرده‌ایم روی کلمات و تا عمقشان رفته‌ایم. جایگاه روی‌ دیوار رفتن مثل جایگاه روی‌ کتابخانه‌ رفتن نیست که با داشتن حداقل‌ها به آن برسی. دیوار جای ماندن است، جای همیشه‌ماندن. نام تو را هم گوشه‌ای نوشته‌ام، سمت چپ خزر و چند تک‌بیت و تک‌بند و تک‌سخنِ برگزیده‌ی دیگر احاطه‌تان کرده‌اند.

«درویشانی هستند که سیب‌ها را دونصف می‌کنند، به یکی می‌گویند صفورا، به یکی می‌گویند برای او بمیر.»

کاش شاعر می‌شدم.

نشدم، هیچ‌چیز نشدم و امروز سی‌ساله‌ام. البته که نمی‌خواهم برای تو از سی‌سالگی بگویم. گفتن از چروک روی پیشانی، بالارفتن نمره‌ی چشم، افتادن سینه از ارتفاع، و پنجاه‌ کیلو وزنی که کم است و باز همراهِ چربی شکم حاصل از سزارین است—علاوه‌ بر اینکه باید از تو پنهان باشد—کلیشه است، کلیشه‌ی دیدن اولین تار موی سپید در آینه و بغض‌کردن برایش، برای ما، مایی که گاهی مکث می‌کنیم روی کلمات، مثل خواندن رمان‌های م. ‌مؤدب‌پور است در سی‌سالگی، دور از شأن مدعی اهل ادب بودنمان.

می‌خواهم بدانی سی‌ساله شده‌ام و حتی در این روز بسی وحشتناک و غمگین باز هم ایستاده‌ام کنار همان دیواری که مهم نیست چقدر بار به دوش می‌کشد و حتی مهم نیست آخرین زلزله‌ی روز بیست‌و ‌نهم خرداد امسال چه به روزش آورده و حتی مهم نیست که دیگر پناهگاهم نیست و شب‌ها جرئت خوابیدن کنارِ خانه‌بودنش را ندارم. مهم این است که هنوز رویش نوشته شده «ما».

ما

مایی که

مایی که روی کلمات

شعرها، حرف‌ها، صداها، لب‌ها‌، ‌چشم‌ها

مهم نیست، مهم مکث‌کردن است.

مکث کرده بودیم آن روز، همان روز که رفتی، مکث کرده بودیم روی شعر فروغ، «باد ما را خواهد برد»2 و برد. ما مکث‌کرده رفتیم؛ ما رفتنمان هم فرق دارد.

می‌گویند عشق در نگاه اول عشق در یک نگاه نیست؛ شاید شما چندین بار در جایی به هم برخورده‌اید، از کنار هم رد شده‌اید، چشم‌تو‌چشم شده‌اید، هم‌کلام شده‌اید و پشتش هزار فلسفه پنهان است که نمی‌دانید. مکث طولانی پای این دیوار، پای این نستعلیق کم‌رنگ‌شده، وادارم می‌کند به چرایی روی دیوار آمدنش فکر کنم، به فتحه و کسره و حتی صدای کلاهی اهری موقع ادای جمله‌اش، صدایی که دیگر ندارمش و پای آنچه بعد تو پاک شده رفت و دیگر پیدایش نکردم. نگشتم آن‌قدر که پیدا کنم.


یک

بچه‌ام، نشسته‌ام کنار آتشی که چند ساعت از آخرین شعله‌‌ی روشنش می‌گذرد. یک کله‌ی گنجشک کله‌کَن‌‌شده توی مشتم مانده و اشک می‌ریزم، چند ساعت مداوم. گنجشک توی معده‌ی پسردایی‌ام هضم شده و من هنوز اشک می‌ریزم. سری را که با وحشیانه‌ترین حالت ممکن جلوی چشمم کنده شده توی مشتم نگه می‌دارم و همین امروز در سی‌سالگی با همان کله‌ی گنجشک می‌روم عیادت زن پسردایی‌ام که بچه زاییده و می‌کوبمش توی سر شوهر گنجشک‌خورش که بگویم خوب است یکی کله‌ی دخترش را بکند و خشمگینم. هنوز اشک دارم از آن روز که ببارم.

می‌خندند، همه می‌خندند که تو چرا این‌قدر می‌مانی.

ماندن، ماندن همان مکث‌کردن است، مکثی عمیق که تاریخ انقضا ندارد.


دو

اول ابتدایی‌ام، روز اول مدرسه، گریه‌وزاری بچه‌های کودنِ دل‌نکَن از خانه و خواب و مادر، زنگ آخر می‌خورد. بچه‌ها کیف‌به‌دست فرار می‌کنند. من ایستاده‌ام، نمی‌خواهم بروم، نه خانه را دوست دارم، نه خواب را، نه مادر را. بالاخره گریه می‌کنم، گریه‌ی روز اول مدرسه، برای نرفتن. من لولیدن بین کلمه‌ها را می‌خواهم، از اولینشان، از الف و ب و صداهایشان. می‌خواهم به تک‌نقطه‌ی نون برسم، خیلی زودِ زودِ زود. ایستاده‌ام پای تک‌‌نقطه‌ی نون، از همان روز اول.

ایستادن، ایستادن همان مکث‌کردن است، مکثی استوار و بلندقامت.


سه

دوازده‌ساله‌ام. نستعلیق کار می‌کنم. از نوشتن اولین نون کشف می‌شود که من نون‌های بهتری می‌نویسم. یکی‌ دو سال بعد قلم می‌گیرم. فکر می‌کنم چهارده پانزده سال بعد، هم‌نشین میرعمادم، شعر می‌خوانم. شعرهایی که سرمشق قلمم بوده به شعر کشانده‌اند مرا. نمی‌دانم، شاید هم چون آن‌قدر به نون‌های دیوان حافظ زل زده‌ام نون‌های بهتری می‌نویسم. فکر می‌کنم شاعر می‌شوم.

انتظار، انتظار همان مکث است، مکثی طویل به درازای سی‌سال.

در حال بارگذاری...
عکس از نسترن رجالى

چهار

چهارده‌ساله‌ام. پای سفره‌ی عقد نشسته‌ام، دست‌هایم جوری می‌لرزد که نون‌هایم یکی‌یکی از لای انگشت‌هایم پایین می‌افتد.

نقطه‌ی نون با نخ باریکی به خودش وصل است. این را وقتی نونِ نوشته‌ام را با ارّه‌ی معرق‌کاری درآوردم اثبات کردم. می‌شود سر جایش نگهش داشت، به‌ شرط احتیاط، حتی در نور، مثل اشیای موزه که حتی فلش دوربین برایشان مضر است.

آرام بله می‌گویم، همین‌قدر بلدم.

توقف، توقف همان مکث است، مکثی غمگین، آرام و شکسته.


پنج

هفده‌ساله‌ام. پشت درِ اتاق عمل با شکمی برآمده، که هر دَم لگدی آرام می‌خورد، دست بابا را گرفته‌ام و جوری هق‌هق گریه سرداده‌ام که برای هر دم‌وبازدم تقلا می‌کنم. در که باز می‌شود و چشمم به راهرویی که باید تا انتها تنها ادامه‌اش بدهم می‌افتد، دستم را روی قلبم می‌گذارم و از آخرین بازدمم بی‌خبر می‌مانم.

سکته، سکته همان مکث است، مکثی کشنده همراه با بوق ممتد سکوت.


شش

هیجده، نوزده، بیست، بیست‌‌و‌یک، بیست‌و‌دوساله‌ام.

درجا می‌زنم، نون‌هایم هیچ‌جا نیست، شعرهایم گم شده، همه را از من گرفته‌اند، سُنت هیچ‌کاری‌نکردن و زنِ‌خانه‌بودن در این ‌خانه حاکم است، دیکتاتوری محض.

«در پناه اجاق‌های پر‌آتش، آن نعل‌های خوشبختی

و سرود ظرف‌های مسین در سیاه‌کاری مطبخ

و ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و جدال روز و شب فرش‌ها و جارو‌ها

نمی‌توانم، دیگر نمی‌توانم.»3

تعلل، تعلل همان مکث است، مکثی فرودهنده، بازدارنده و مأیوس.


هفت

دخترم به کلاس اول می‌رود، هفت‌سالگی. مادرم، مادری که دخترم دوست ندارد از او دل بکند و به مدرسه برود. دخترم نوشتن نون را بلد است و فکر می‌کند همین برای ادامه‌ی زندگی کافی‌ است. اما اولین غلط املایش همین نون است، نونی که با یک خط نازک به نقطه‌اش وصل است. پدرش بالای سر ما می‌ایستد که نون را درست بنویسیم، ده بار دیگر اشتباه می‌نویسیم، هر ده بار جریمه را.

ثبات، ثبات همان مکث است، مکثی پر از چالش اما مقتدر.


هشت

بیست‌و‌پنج‌ساله‌ام.

می‌زنم زیر همه‌چیز؛ هر ‌چیز جدی‌تر از آن شده که بتوان از آن گذشت، شعرها برگشته‌اند، آرزوها سر باز کرده‌اند، و رؤیاها تقلا می‌کنند. صبرم تمام شده و انتظارم ته کشیده. دلم هوای میرعماد دارد و سرم پر از فروغ است. می‌خواهم بنویسم، بخوانم، ببینم، تجربه کنم. می‌خواهم نقطه‌ی نون را وصل کنم و با اره‌‌‌ی نازکی دربیاورم و به گردن دخترم بیاویزم. کسی بالای سرم داد نزند که اشتباه است و کاسه‌ی نون از زیر نقطه‌اش پس بیفتد و هزارتکه بشود. باید به همه بگویم آن نیم‌دایره‌ی خوش‌فرمِ پر از زیبایی فقط به یک نقطه وصل است. نمی‌گذارد صدایم به کسی برسد و هر بار جوری می‌زند زیر کاسه‌ی نون که برای مرمتش هزار سال زمان می‌خواهم. طاقتم طاق می‌شود، دلم آزادی می‌خواهد.

می‌زنم زیر همه‌چیز، زیر این دیکتاتوری. بیست‌وپنج‌ساله‌ام و آنچه می‌دانم تنها یک بله‌ی آرام و بااحتیاط نیست. مجبورم مکث کنم روی واژه‌ی جدایی.

همه‌چیز از لرزش دست‌ها شروع می‌شود، از انگشت‌هایی که نمی‌تواند چیزی را مشت کند.

آرامش، آرامش همان مکث است، مکثی دور و خواستنی.


نُه

عاشق شده‌ام.

از اینجایش خودت هستی. جانم برایت بگوید که یک چهاردیواری ساخته‌ام اندازه‌ی یک فرش، برای خودم و دخترم، روی پشت‌بام خانه‌ی پدر، بی‌‎فرش، خالیِ خالی اما با دیوار، دیوار، دیوار، دیوار و سقف، سقفی که زیرش می‌توان تنها بود، تنهایی دریغ‌‌شده‌ی یازده‌ساله، جایی برای سوگواری سال‌های تباه‌شده.

تو می‌دانستی تمام آرزویم این دیوار است؟ گفته بودم؟ اینکه بتوانم یک میخ به آن بکوبم و همه‌ی حسرت‌ها و آرزوها و زندگی‌ام را به آن آویزان کنم؟

اینکه آدم از تمام زندگی یک دیوار بخواهد که آنچه دارد و ندارد، آنچه دوست دارد و آنچه آرزو می‌کند، آنچه برایش می‌جنگد و آنچه را دور می‌داند بتواند جلوی چشمش نگه دارد آرزوی بزرگی ا‌ست؟

در حال بارگذاری...
عکس از نسترن رجالى

من سقف داشته‌ام، اما اولین بار است که دیوار دارم، دیواری که می‌دانم باید چه چیزی را از آن بیاویزم، دیواری که عکس عروسی و خاطرات تلخ ندارد، آرزوهایم از آن آویزان است، انتخاب‌ها و خاطره‌هایشان و خودم، خود آویزان‌مانده وسط زمین و آسمان.

«یک ریسمان فکندی

بردیم بر بلندی

من در هوا معلق

و آن ریسمان گسسته»4

وقتی حرف می‌زنم، اجازه نده مکث کنم، مکث کنم یک‌دنیا کلمه آویزان می‌شود از مغزم.

کاش شاعر می‌شدم.

برایت از دیوارم عکس نفرستادم، ندیدی‌اش. می‌خواستم تصورش کنی، تصور همیشه قشنگ‌تر است.

برایت گفتم اما، یک گوشه‌اش فروغ است، همان عکسی که دستش را گذاشته زیر چانه و به دوردست‌ها خیره شده، کلاه مشکی پاییزی و لباس قهوه‌ای دارد، جلویش یک فنجان قهوه‌ است که اطمینان دارم سرد شده.

مکث توضیح اضافی‌ است، ببخش. همین‌ که بدانی یک گوشه‌اش فروغ است کافی‌ است. می‌ترسم زیاد حرف بزنم و حوصله‌ات سربرود.

یک گوشه‌اش صندلی‌های ردیف‌شده‌‌ی خالی سینماست.

چقدر دلم می‌خواست با هم به سینما برویم.

ایران و خزر و خلیجش.

یک نون به جوهر آبی فیروزه‌ای که کلی دنبالش گشته‌ام با قلم هفت‌میلی‌متریِ قرض‌گرفته از استاد هم دارم. حتماً توی تصورت هست که بهترین جاست و نقطه‌اش متصل است.

چرا گذاشتم همه‌چیز را تصور کنی؟

واقعیت‌ها زیبا نیست جانِ من، مثل نوشته‌های ساده و رسا و بی‌استعاره و ایهام، بی‌اشاره و کنایه.

مثلاً:

بیست‌وهفت‌ساله‌ام، تازه جدا شده‌ام، یک دختر دارم که انتخاب کرده‌ام تنها بزرگش کنم و برای این انتخاب تلاش زیادی کرده‌ام، خانه ندارم، پول ندارم، شغلی که بتوان بچه‌ای را با آن بزرگ کرد ندارم، می‌خواهم درس بخوانم و نویسنده بشوم، می‌خواهم رمان تازه‌تمام‌شده‌ام را چاپ کنم‌، می‌خواهم زندگی کنم و می‌خواهم تو را دوست داشته باشم.

دیدی؟

واقعیت‌ها نباید مثل یک عکس ثبت‌شده به دست کسی برسد، به عزت‌نفس آدم خدشه وارد می‌شود، یا می‌خندند یا ترحم می‌کنند، خوب نیست دیگر.

تأمل، تأمل همان مکث است، قدری متفکرانه و تا حدودی عاشقانه.

دَه

سی‌ساله‌ام.

روبه‌روی دیوار ترک‌خورده ایستاده‌ام، یک ترک هفت‌میلی‌متری از زیر سقف شروع شده، از وسط خزر نقشه به زیر عکس فروغ رفته و فنجانش را روی میز چپه کرده، محل اتصال نون آبی را با نقطه‌اش درنوردیده و پایین خزیده.

درس نخوانده‌ام.

نویسنده نشده‌ام.

هیچی نشده‌ام.

و تو نیستی.

دیگر حوصله‌ی هیچ ایهام و استعاره و شعری ندارم. مدت‌هاست کنار این دیوار نیامده‌ام و به هیچ آرزو و رؤیا و دوست‌ داشته و نداشته‌ای سر نزده‌ام.

صبح یک سیگار ناشتا روی پشت‌بام و پشت‌به‌دیوار و درِ بسته می‌کشم و راهی می‌شوم. شغلی دارم که اگر دوازده ساعت انجامش بدهی، می‌شود بچه‌ای را تنها بزرگ کنی. تا آخر شب و سیگاری توی تاریکی، دیگر گذرم به پشت‌بام هم نمی‌افتد، گذرم به هیچ‌چیز نمی‌افتد، همین لحظه که آمده‌ام و پای این دیوار مکث کرده‌ام هم اتفاقی‌ است.

و اتفاقی دلم برای همه‌چیز تنگ شده،

برای آرزوهایی که نه از امروز که از چهارده‌سالگی از دست داده‌ام،

برای زمان‌های ازدست‌رفته‌ای که با هیچ‌چیز جبران نمی‌شود،

برای نسترن و زهرا و دخترانی که قول داده‌ بودم صدایشان باشم،

برای داشتن یک سقف، نه که دیوار، نه که آویزان‌کردن، نه که آرزوداشتن، سقفی صرفاً برای خوابیدن، تنهایی و آرامش.

نمی‌شود جانِ من، نمی‌شود دیگر از تار موی سفید و چروک پیشانی نوشت.

نمی‌شود از دلتنگی برای فیلم‌ها و کتاب‌ها و ‌شعرها نوشت.

نمی‌شود بگذارم فقط تصور کنی.

باید ببینی.

باید ببینی پشت چک و سفته، و فرم درخواست وام را چقدر به نستعلیق و شکسته‌ی زیبایی می‌نویسم، و پر می‌کنم.

باید ببینی انشای دخترم را چقدر ماهرانه و با تکنیک طرح می‌زنم.

باید ببینی چطور به معجزه‌های شکرگزاری و راز پولدار شدن هرروزه‌ی همکار اندیشمندم گوش می‌دهم و دم نمی‌زنم‌.

باید ببینی تحلیل ارز و سکه و دلار و اخبار چقدر برایم شاعرانه شده.

باید ببینی می‌روم سر سفره‌ی عقد دختر‌بچه‌ای ده‌ساله و گریه نمی‌کنم.

باید ببینی چطور دیکتاتورها را تاب می‌آورم.

باید ببینی چه به روزم آورده این خزر ترک‌خورده، این نقشه‌‌ی ازهم‌پاشیده‌ای که خاکش هنوز پای دیوار است، از آخرین زلزله‌ها.

نمی‌بینی جانِ من، نمی‌بینی.

من سیگارم را پای این دیوار دود می‌کنم، با مداد سیاهم روی تنها گوشه‌ی خالی‌اش می‌نویسم سی‌سالگی، لبخندی می‌زنم و به خوابی عمیق می‌روم و از هیچ آواری روی قفسه‌ی سینه‌ام برای تو عکسی نمی‌فرستم.

و ما

ما، که روی زندگی مکث می‌کنیم، هیچ‌گاه نمی‌فهمیم چه کرده‌ایم.

پایان، پایان همان مکث است، مکثی معلق.


1.شاعر اهل مشهد، متولد ۱۳۲۹، دارای مجموعه‌های منتشرشده‌ای چون «دلقک در باران»، «در وطن سنجاقک‌ها» و غیره.—و.

2.بخشی از شعری از فروغ فرخزاد با همین عنوان از مجموعه‌ی «تولدی دیگر».—و.

3.این قسمت با استفاده از بخش‌هایی از شعر «وهم سبز» از مجموعه‌ی «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد نوشته شده.—و.

4.بیتی از غزل شماره‌ی ۲۳۹۷ در: مولانا جلال‌الدین محمد مولوی رومی، «کلیات شمس تبریزی» (تهران: امیرکبیر، چ دهم، ۱۳۶۳) ص ۸۹۱.—و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد