تیغِ تیزِ سرنوشت طوری گردن خوشبختی را درید که هیچ نالهای از آن شنیده نشد. چون فرصت نکرد. خون از شاهرگش پاشید به همهچیز و همهکس. آنان که مشاهدهگر بودند دست از تماشاکردن برداشتند. نه دیواری بود نه درگاهی. و دنجگاهی نبود. تنها پسلهی آنجا پشت همانجایی بود که مادر و مادربزرگ جادادنیها را درش جا داده بودند. ناچار همه به آنجا پناه بردند.
بعدازظهری تابستانی بود. اتوبوسِ دوطبقه میدان ژاله را رد کرده بود. از داغیِ شهر نزدیک بود بالا بیاورم. این تنها تصویری نیست که از آن اتوبوس دوطبقه در ذهن من حک شده. تصاویرِ محوِ خاکستریرنگی از موقع پایینآمدن از پلهها در ذهنم وجود دارد که مادرم در آن میان پررنگتر است. او دست مرا در دستش گرفته، محکم، بااراده، مضطرب. و من کنجکاوانه اطرافم را میپایم یا نگاه میکنم. و البته پَرهیب چندتایی آدم هم آنجاست، در خاطرم هست. اتوبوس در هالهای از خیابانی که خیلی آشناست، شاید خیابان کوکاکولا، گم میشود.
اتوبوس دوطبقه نماد تهران بود، آن روز که من توانستم سوار آن اتوبوس عجیب شوم، اتوبوسی که همیشه دلم میخواست سوارش شوم و آن روز به لطف نبود اجباری پدرم سوارش شدم.
و، بعد، فقدان و ترس.
آن روزها همهچیز و همهکس در جلدی فرو رفته بود: جلد آدم ترسیده، جلد آدم فراری، جلد آدم گوشهگیر، جلد عاشق شکستخورده، جلد روشنفکر مأیوس، جلد مادر چشمبهراه، جلد برادر شرمنده و...
گمان میکنم اولین و آخرین بار بود که سوار اتوبوس دوطبقه شدم. احتمالاً پنج ششساله بودم.
وقتی رسیدیم خانهی مادربزرگ، همهچیز مهیا بود. صدای آشپزخانه مانند بویش در حیاط پیچیده بود. صدای پنکهی سهپره هم میآمد، و پیرمرد اندوهگینِ من هم آنجا بود. همانجا که باید باشد. فردای روزی بود که پدرم را برده بودند، انگار میگفتند دستگیرش کردهاند. آن موقع نمیدانستم قضیه چیست، اما نبودِ پدرم آنقدر احساس میشد، آنقدر احساسش میکردم که میتوانم در این باره برایتان بسیار حرف بزنم. مادربزرگ مثل همیشه حیاط را شسته بود و بوی نمِ جانبهدربرده از آفتاب داغ تابستانی بدجور حال آدم را خوب میکرد. صدای کفتر از پشتِ ایوان میآمد. خانم هم رفته بود خانهاش؛ رفته بود مثل همیشه چپقش را آتش کند.
حرف میزدند همه. دلم نمیخواست دربارهی پدرم چیزی بشنوم. حالم بد میشد. دلم نمیخواست، چون تمام تلاششان را میکردند که من چیزهایی را نفهمم. نمیدانم چرا فکر میکردند اگر خیلی واضح صحبت کنند، من خیلی خوب از حرفهایشان سر درمیآورم.
مادربزرگم مثل همیشه بود: پیراهن گلداری به تن داشت، موهایش را فرق وسط درست کرده بود، و در چشم من زیباتر شده بود. مادرم، در موقعیتی دیگر، در اتاقی که معمولاً یحییخان، پدربزرگم، رو به حیاط مینشست، بود. میگویم یحییخان، چون برخی یا بیشتر از برخی به او یحییخان میگفتند. اما من میگفتم بابایحیی. مادرم خیلی آرام داشت چیزهایی به او میگفت. و من از توی حیاط میدیدم چقدر مضطرب است. موهایش را دماسبی کرده بود و پیراهن پیلیدارِ زرشکیِ بلندی بر تن داشت، با جوراب طوسی شیشهای بر پا.
همهچیز مهیای این بود که بزند زیر گریه.
سیزدهساله بودم که کامل و دقیق فهمیدم پدرم را آن موقع برای چه برده بودند یا گرفته بودند یا دستگیر کرده بودند. البته غالباً میگفتند فلانی را گرفتهاند.
آن روزِ خیلی داغ، من پیراهن سرمهایرنگی به تن داشتم که درش رگههای زرشکی داشت. و یادم است آب زردآلو رویش ریخت و لکش کرد. ظاهراً پدرم زنگ زده بود و به مادرم خبر داده بود که نگران نباشد، خیلی زود «آزاد» میشود. من هم از شنیدن این حرف، که بین مادرم و بابایحیی ردوبدل شد، خوشحال شدم، در واقع، فهمیدن اینکه نبودنش طولانی نیست باعث میشد لحظاتم راحتتر بگذرند. همیشه همینطور بود. پدرم برایم نقش معشوقی را داشت که با نبودش نفسم سنگین میشد و لحظاتم بیمعنی. زندگیام بدون او بیمحتوا بود. البته الآن، در این سن، میتوانم دربارهی نقشش در زندگیام اینطور صحبت کنم. آن موقع اصلاً نمیدانستم وقتی زندگی بیمحتوا و لحظات بیمعنی میشوند چگونهاند. یا بهتر است بگویم اصلاً نمیدانستم همچین حسی وجود دارد.
بیستوسهساله بودم که فهمیدم اگر در زندگی چیزی را از دست میدهی باید از دست بدهی، پس غرزدن ممنوع. پس وقتی پدرم را از دست دادم، چند روزی، گاهی، گریه کردم و بعدِ یک هفته، وسواسیطور، به امورات روزمره برگشتم.
آن روز مادربزرگ به مادرم گفت که شوهر ژیلا میخواهد طلاقش بدهد. ژیلا دختر همسایهی دیواربهدیوار مادربزرگاینها بود، همسایهای که با آنها سفرهیکی بود و از جیکوپیک هم بگویینگویی خبر داشتند. شوهر ژیلا میخواست طلاقش بدهد، و این قضیه وسط آن گردابِ اضطراب مادرم معلوم نبود اصلاً اهمیتی داشت یا نه. سالها بعد فهمیدم شوهر ژیلا، آنطور که دیگران میگفتند، ظاهراً ژیلا دلش را زده بود. اما آن روز ژیلا برای من صرفاً خالهژیلایی بود که حالا شوهرش هم میخواست طلاقش بدهد. همین. فقط به پدرم فکر میکردم، باقی حواسم هم پیش مادرم بود، چون چیزیاش بود.
برف میآمد که زنگ در را زدند. همه پریدیم. حیاط سردِ قهوهای پر از برف شده بود و من فقط به چشمهای بابایحیی نگاه کردم که با حرکتی سریع از مادرم آمد روی در. دویدم به سمت در که مادربزرگ گفت: «وایسا ببینم!» و خورد توی ذوقم. چرا نباید در را باز میکردم؟ مگر چه کسی پشت در بود؟ من که مطمئن بودم پدرم پشت در است، با یک بستنی قیفی در دستش. آن هم در آن سرما. بچه که بودم، از پدرم فقط دو انتظار داشتم: ثابت و بدون تغییر. یک، خریدن بستنی قیفی، همیشه و همهجا، دو، بغلکردن من، هنگام پیادهرویهای شبانهمان در بازگشت از هر جا.
وقتی پدرم مرد، من داشتم سوار واگن زنانهی مترو میشدم. احتمالاً کمی اینور آنور یا زودتر و دیرتر. اما همان حولوحوش بود. من داشتم خودم را آماده میکردم که حداقل به واگن زنانهی آخر برسم که موبایلم زنگ زده بود. پدرم مرده بود و مادرم که شاهد مرگ او بود توانسته بود او را درازبهدراز کند و بعد خب خبر را به من بدهد. او تا مدتها دچار بهتی عجیب بود. نمیفهمیدم چرا. آدمی به سن مادرم مرگ کم ندیده بود که، چرا آنقدر مرگِ یهویی پدرم برایش عجیب بود. چند روز بعدِ مرگ پدرم در خبری خواندم که دانشمندان یا نمیدانم شاید پزشکان فهمیدهاند که آدمها چند دقیقه یا چند ثانیه قبل از مرگشان خاطرات یا اتفاقات مهم زندگیشان را میبینند، انگار آنها از جلوی چشمهایشان میگذرد. مثل راشهایی انبوه، پشتسرهم. بیوقفه. نمیدانم چرا این را گفتم. اما خب برایم جالب است که بدانم از جلوی چشمان پدرم چه گذشته.
صورتم را چسباندم به شیشهی پنجرهی اتاقی که بابایحیی توی آن روی صندلیاش نشسته بود. میخواستم جلبتوجه کنم تا نگاه پدربزرگ برگردد سمت من. او برخلاف همهی ظهرها آن روز خودش را مشغول رادیو کرده بود. آخر، رادیو ترانزیستوری خانهی مادربزرگ همیشه روشن بود، از زمانی که فرق بین خودم و مادرم را فهمیدم آن رادیو را هم شناختم. و گاهی آدمها در آن خانهی عجیب گوششان را به آن رادیو میچسباندند. این را خوب یادم است. آن رادیوی مشکی با آنتن بلندش را خوب یادم است. آدمها گوششان را به آن میچسباندند، انگار چیز مهمی میگفت یا قرار بود چیز مهمی بگوید. ظهرها البته کسی دور و برش نمیپلکید، گوشهای برای خودش نکونالهای میکرد یا با اختلافی زیاد از آن نکوناله تصنیفی پخش میشد که روحم را پر میکرد. صورتم هنوز به پنجره چسبیده بود که پدربزرگ اشاره کرد بروم پیشش. بِدو رفتم. گفت برایش سیب نرمی از یخچال بیاورم.
کلاس دوم دبیرستان بودم. زنگ ورزش بود. معلم ورزشمان توی کلاس مدتی نگهمان داشت و برایمان حرف زد. دربارهی برادرش حرف زد که چطور در حادثهای مرده بود. و او بعدِ آن ماجرا فهمیده بود که زندگی فقط کمیاش زندگی است، آنجا که به دنیا میآیی و آنجا که میمیری؛ حدفاصل این دو برای این است که زمان بگذرد. آن موقع خیلی نمیفهمیدم منظورش چیست. فکر میکردم دارد حرفهای رمانتیک میزند یا زیادی رمانتیک است، آخر شاعر هم بود. فقط به نظرم آمد خیلی غمگین است. اما وقتی پدرم مرد، فهمیدم که او آن روز از چه حرف میزد. وقتی پدرم مرد، دیگر آن خانهی حیاطدار با بوهای عجیب وجود نداشت تا تنهایی و غصههایمان را ببریم با خودمان به آنجا و آدمهایش هم بیصدا و آرام همه را از ما بگیرند و در خود پنهان کنند و از بار ما کم. تا بعدِ ناهارش توی اتاق وسطی بیدغدغه غلت بزنیم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و نمیافتد. زمان در آن خانه مفهومی کمّی نبود. مثلاً، بعدِ ناهارمان وقتی بود که آفتاب وسط حیاط میافتاد، وقتی آفتاب وسط حیاط میافتاد، یعنی ما ناهارمان را خورده بودیم و دیگر وقت خیالبافی بود وسط اتاقِ وسطی.
آن خانه حکم بالنِ ویکتوریا در داستان پنج هفته پرواز با بالن را داشت. برای من البته. خانهای پر از حادثه و ماجرا، با سکنهای عجیب، ماجراجو، و فداکار. بیشتر اکتشافات مهم زندگیام آنجا و به کمک آدمهایش انجام شد. ما همه با هم در سفری عجیب و پرماجرا همراه بودیم، و هر چند وقت یک بار یکی از ما مجبور میشد بالن را ترک کند، اما این مسئله چیزی از شگفتانگیزی سفرمان کم نمیکرد. در داستانِ ژول ورن، پروفسور فرگوسن برای سفر اکتشافیاش به آفریقا بالن را انتخاب کرده بود—بالنی که بعداً اسمش را گذاشت بالنِ ویکتوریا، بالنِ پیروزی— چون پیشبینی میکرد سفر بر فراز آسمانها امنتر است. فرگوسن همراه با چندی دیگر پنج هفته در بالن به سفری پر از حادثه و دشواری رفتند. تا کشف کنند. بالنی پر از حادثه و ماجرا، با سرنشینانی عجیب، ماجراجو، و فداکار.
بعدِ پدر، آن خانه نبود دیگر و از آدمهایش هم فقط چند نفری باقی مانده بودند. آنها هم خیلی از دست داده بودند. مدام با پرهیبهایی صحبت میکردند که برای ثبت آن تصاویر بایست دوربین پولاروید میداشتیم. افراد آن خانه سوار بالنی شده بودند و بهتدریج دور شده بودند. دورِ دور.
بعد از مرگ پدرم من ماندم، و مادر و برادرم.
آن روز بابایحیی به من یاد داد که منظورش از سیب نرم چه نوع سیبی است. سیب چطور باشد نرم است یا چگونه. یادم است دو بار من را فرستاد سر وقت یخچال فیلکوی سبز مادربزرگ. یخچالی که وقتی درش را باز میکردی بوی کتلتِ شب قبل و بوی مربای بهِ اززمستانمانده و بوی ترشی خیالپردازت میکرد.
آن روز، وقتی در را باز کردیم و پدرم را پشت در دیدم، نمیدانستم واکنش درست کدام است. اینکه بپرم سمتش تا در آغوش بگیردم یا گوشهای بایستم تا او خودش سراغم را بگیرد و بیاید بغلم کند. حس عجیبی بود، انگار شده بودم هووی مادرم. او با همان لبخند همیشگیاش به پدرم نگاه کرد و آن شش ماهی را که گذشته بود از پسِ چشمانش گذراند: از آن روزی که سوار اتوبوس دوطبقه شده بودیم تا حالا که پدر با ریشی انبوه بر صورت استخوانیاش جلویمان ایستاده بود. و پدر گونههای برجستهاش حتی از زیر آنهمه ریش باز هم برجسته بود، و سرد. درست مثل وقتی که مرده بود. او با ساکی در دستش آمده بود و از بستنی قیفی هم خبری نبود. این تمامِ ماجرا بود. البته از نگاهِ من. این ماجرا بعدِ آن بارها تعریف شد، از زبان مادر، مادربزرگ، پدربزرگ و برادرم و البته گاهی خود پدرم.
ما طوری نبودیم که خیلی راحت همدیگر را در آغوش بگیریم. زندگی ما فرق داشت، پدرم، مادرم و پدربزرگها و مادربزرگهایم هم همینطور. فرق داشتند. ماها راحت همدیگر را در آغوش نمیگرفتیم. آن روز هم پدرم مادرم را در آغوش نگرفت. بابایحیی همانطور که سیگار بهمنش را دود میکرد پدرم را به داخل خانه دعوت کرد.
اما قبلش پدر مرا در آغوش گرفته بود و با انگشت اشاره و شستش بینی کوچکم را تکان داده بود.