«تنها چیزی که او گفت این بود که در میان رذائل انسانی بزدلی را یکی از اولین رذائل میدانست.»
مرشد و مارگاریتا
میخائیل بولگاکف
با سر مدادنوکی روی دستت حروف بی و جی را مینویسی. بعد از چند لحظه، دو حرف متورم و قرمز میشوند. به من نگاه میکنی و میگویی: «حالا نوبت توئه.» مدادنوکی را میگیرم. میترسم، اما بدون اینکه لحظهای صبر بکنم محکم و سریع نوک تیز مدادنوکی را روی دستم میکشم. درد دارد، اما صدایم درنمیآید. بعد از چند لحظه، طرح حروف روی دستم پیدا میشوند. لبخند میزنم و دستم را به تو نشان میدهم. حالا من و تو عضو گروه دونفرهی بد گِرلز هستیم.
تو نیمکتِ پشت سر من مینشینی. قدت از بیشتر دخترهای کلاس بلندتر است، با این حال کفش آجدار مشکی پوشیدهای که قدت را بلندتر نشان میدهد. به کتانی سفیدی که به پا دارم نگاه میکنم. دوست ندارم بچهها کفشهایم را بینند. لاستیک سفید زیرهاش، بعد از دو سه بار پوشیدن، زرد شده و از ریخت افتاده است. وقتی این کتانی را میخریدم، نتوانستم به پدرم بگویم که آن را دوست ندارم. معلم وارد کلاس میشود و صدای بچهها آرام میشود. پیرزن بداخلاقی است که صدای جیغجیغویی دارد. معلم در حال غرزدن است که بوی نارنگی کلاس را برمیدارد. به اطرافم نگاه میکنم. باید حدس میزدم. کار توست. دستم را از زیر نیمکت به پایت میزنم که بساط نارنگی را جمع کنی. دستم را برنگردانده، پری نارنگی در دستم میگذاری. سرت را جلو میآوری و دم گوشم میگویی: «فدای سرت اگه فهمید.» حواسم به حرفهای معلم نیست. از توی کیفم، کتاب و دفترم را درمیآورم. دو برگ از انتهای دفتر میکنم و دور از چشم معلم مشغول نوشتن میشوم. برای تو از احساساتی مینویسم که تا قبل از آن با کسی در موردشان حرف نزدهام. اصلاً، من آدم حرفزدن نیستم. از صحبتکردن خجالت میکشم. حرفهایم همیشه در دلم میماند. این اولین باری است که نوشتههایم مخاطبی غیر از خودم یافتهاند. تو بادقت میخوانی و خودت هم مثل من برایم مینویسی.
از معشوقم مینویسم که بیش از هر چیز نگاهش به یادم مانده است و سؤالی بیجواب: «آیا او هم من را دوست دارد؟!» فامیلیم، اما گاهی در عروسی یا عزا میبینمش. خجالت و ترس مانع از آن میشود که نزدیکش شوم یا با او حرف بزنم. چیز زیادی از او نمیدانم، اما هرچه از او در یادم مانده است برای تو مینویسم. عین همان نامه را دوباره مینویسم. هر دو را تا میکنم و به دست تو میرسانم و منتظر جوابش میشوم. تو بهتر از من پسرها را میشناسی، چراکه اجازه داری پا به کوچه بگذاری و با آنها بازی کنی. تو هم از معشوق خودت برایم مینویسی. معشوق تو پسری از بچههای محلهتان است. بدون اینکه خانهی تو را دیده باشم، همهچیز را در ذهنم مجسم میکنم، خیابانی شمالیجنوبی را با شیبی تند که خانهی تو داخل یکی از کوچههای عمودشده بر آن است. خانهی معشوقت برِ آن خیابان است، خانهای دوبلکس و آجری که حیاطش، به جای دیوار، نرده دارد و میشود از خیابان درِ چوبی خانه را دید و گلهای پیچک سبز را که به دور خانه گشتهاند.
دوستی ما رنگ دیگری به زندگیام داده است. صبحها به شوق دیدن تو زودتر از خواب بیدار و آمادهی رفتن به مدرسه میشوم. نمراتم پایین آمده است، اما اهمیتی نمیدهم. در حال کشف دنیایی هستم که تنها میان سطرهای نامههایم پیدا میکنم. دستم به معشوقم نمیرسد، اما با نوشتن از او، برای تو، انگار او هم زنده میشود. تو سؤالات و خاطرات من را هزارباره میشنوی. وقتی میگویم کاش میدانست چقدر دوستش دارم، در سکوت به حسرتم گوش میدهی. همان روزهای اولی که شروع به نامهنگاری سر کلاس کردیم، هر دوی ما دلمان میخواست نامهها را داشته باشیم. تصمیم گرفتیم از هر نامه دو بار بنویسیم. نوشتن دوباره از هر نامه سخت است و دستمان درد میگیرد، اما میارزد. به زبان رمزی مینویسیم تا کسی راز ما را نفهمد. به جای نوشتن روی کاغذهای کندهشده، دفتری قدیمی برداشتهایم و در آن با دو رنگ مینویسیم تا تفاوت میان نوشتهی من و تو معلوم باشد. تو با خودکار قرمز مینویسی، درشت، پررنگ و محکم! من با خودکار آبی. خط من هم درشت است اما نه به درشتی کلمات تو. آرامتر خودکار را فشار میدهم و کمرنگتر مینویسم.
امسال تنها سالی است که من و تو کنار هم درس میخوانیم. سال بعد من به مدرسهی دیگری میروم. تابستان همچنان تلفنی با هم در ارتباطیم. وقتی کسی خانه نیست، تلفن را برمیدارم و به تو زنگ میزنم. روزهایی که تو زنگ میزنی، با ایماواشاره میگویم که مادرم کنارم نشسته است و نمیتوانم حرف بزنم. اگر بتوانم، سیم تلفن را تا انتهای اتاق میکشم و با آرامترین صدا با تو حرف میزنم. شهریورماه است که از خانهی مادربزرگم به تو زنگ میزنم تا تولدت را تبریک بگویم. با خودم فکر میکنم چقدر خوشحال خواهی شد. تلفن را که برمیداری، اضطراب را در صدایت احساس میکنم. تنم سرد میشود. میگویی به خانهی ما آمده بودی، اما کسی خانه نبوده است. خانهی من از تو خیلی دور است. چرا اینهمه راه را، تنهایی، پیاده آمده بودی؟! با شنیدن کلمهی خودکشی، قلبم تیر میکشد، دستم میلرزد و بهسختی تلفن را در دستم نگه میدارم. به حرفهایت گوش میدهم، اما نمیشنوم. تنهایی به خانهی معشوقت رفته بودی. خانهی معشوق رفتن که خوب است، پس چرا حالت بد است؟! مگر آنقدر دوستش نداشتی که دائم از او برای من مینوشتی، پس چرا اینقدر غمگینی؟! بیشتر برایم توضیح نمیدهی. شاید هم من متوجه نمیشوم. دنیای کوچک من آنقدر ساده است که نمیفهمم چه اتفاقی افتاده است. صحبتمان طولانی نمیشود. شاید باز هم مادر یا مادربزرگم نزدیکم شدهاند و خداحافظی کردهایم.
فکرت رهایم نمیکند. سعی میکنم، با پرتکردن حواسم، خودم را آرام کنم. نمیتوانم به تو زنگ بزنم. خانوادهام کنارم هستند. همین که شب میرسد، باری سنگین بر قلبم میافتد. یک روز از حال بد تو گذشته است. شلوغبودن اطرافم را بهانه میکنم، اما ته دلم میدانم که ترسیدهام. غصه میخورم که چرا نمیتوانم به خانهات بیایم، چرا حتی جرئت نمیکنم به تو زنگ بزنم، چرا نمیدانم در چه حالی! میترسم که بلایی سر خودت بیاوری! ترس به جانم افتاده است، اما بارِ زنگنزدن بیشتر آزارم میدهد. مثل آشی که از دهن افتاده باشد، دستودلم به زنگزدن نمیرود. میترسم بگویی چرا زودتر زنگ نزدی؟! از خودم، ضعفم و ترسم خجالت میکشم. عاقبت این بار هم باز تویی که بعد از چند روز زنگ میزنی. باز هم خانهی مادربزرگم هستم. حالت خوب است. با شنیدن صدای شادت، انگار دنیا را به من دادهاند. نمیتوانم بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است. دلم میخواهد از سیم تلفن رد شوم و بغلت بگیرم، ببوسمت و بگویم چقدر این مدت به تو نیاز داشتم. میخواهم به خاطر نبودنم معذرتخواهی کنم، اما دهانم باز نمیشود. فکر میکنم باور نمیکنی و من را دوست نداری. تو تا خانهی ما پیاده آمده بودی و من حتی به تو زنگ نزده بودم. خجالت میکشم و حرفی برای گفتن ندارم. از پشت تلفن نمیتوانم برایت بنویسم که چقدر از ضعیفبودنم و تنهاگذاشتنت خجالت میکشم. من دوست خوبی برای تو نبودهام. دیگر در خودم نمیبینم که بتوانم پابهپای تو به دوستیمان ادامه دهم. مدرسهمان جدا شده و حتی دیگر نمیتوانم سر کلاس برای تو بنویسم. بعد از آن سال، دیگر نشد برای هیچکس بنویسم. کسی مثل تو نیافتم که برایش از تو بنویسم.
پاییز که میرسد، هر سال با شنیدن بوی نوبرانهی نارنگی پرت میشوم به پشت همان نیمکت کلاس دوم راهنمایی کنار تو. در اینستاگرام عکسهایت را میبینم و دلم برای خندههایت یکذره میشود. نمیدانم هنوز زنگنزدن من یادت هست یا نه؟! شاید من را بخشیده باشی یا فراموش کرده باشی، اما من هنوز یادم مانده است که دوستم را در سختترین روز زندگیاش تنها گذاشتم. هنوز نمیتوانم خودم را ببخشم. با خودم میگویم شاید ترس و بیواکنشی همان واکنشی بوده که ذهنم در مقابل خطری که شناختی ازش نداشته از خودش نشان داده است یا اینکه در آن سن آنقدر کوچک بودهام که نمیتوانستم چیزی را تغییر دهم یا درست کنم؛ پس چرا اینقدر از خودم زیاد انتظار داشتهام. شاید تو هم از من آن انتظار را نداشتی. تو فقط میخواستی من بدانم که چه به سرت آمده است. فقط میخواستی همراهت باشم، بشنومت و تنهایت نگذارم که کاش این کار را کرده بودم.
هنوز یادم است که آن روز پشت تلفن به من گفتی «تو تنها کسی بودی که آخرین لحظهها دوست داشتم ببینمش». نمیدانم بعد از آن روزها زندگی با تو چه کرد، اما من را تنها گذاشت. تنهایی این روزهایم من را یاد تنهایی تو میاندازد. حالا دیگر نمیتوانم به تو زنگ بزنم و بابت زخمی که بیستوپنج سال از آن گذشته معذرتخواهی کنم. دلم میخواهد یک بار دیگر دست بکشم روی نامههایی که تو با فشار زیادِ خودکار برجستهتر مینوشتی. یک روز، وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم اتاقم مرتب شده است. مادرم تمام دفترهای پارسالم را دور انداخته و کمد را خالی کرده بود. از نظرِ او آن دفتر دفتر چرکی بود که جایی برای نوشتن نداشت. لباسعوضنکرده دویدم سر کوچه و میان زبالهها دنبال دفتر سبزرنگم گشتم. اما چیزی پیدا نکردم. گریه میکردم و حتی جرئت نمیکردم به مادرم بگویم که چه چیز مهمی را از دست دادهام. دفتر خاطراتم، که در تمام طول سال تحصیلی با هم در آن مینوشتیم، از دستم رفته بود، درست مثل خود تو! این تو بودی که از دست داده بودم و تو از هر دفتر و نامهای مهمتر بودی.