icon
icon
عکس: محمد امین تلان، خیابان ایتالیا، از مجموعه‌ی
«روز تعطیل»
عکس: محمد امین تلان، خیابان ایتالیا، از مجموعه‌ی «روز تعطیل»
صداها
من سی‌و‌نه‌ساله، متولد ایتالیا، ساکن تهران
نویسنده
مهدی نوابی
16 آبان 1403
عکس: محمد امین تلان، خیابان ایتالیا، از مجموعه‌ی
«روز تعطیل»
عکس: محمد امین تلان، خیابان ایتالیا، از مجموعه‌ی «روز تعطیل»
صداها
من سی‌و‌نه‌ساله، متولد ایتالیا، ساکن تهران
نویسنده
مهدی نوابی
16 آبان 1403

در امتداد خیابان دارم قدم می‌زنم. هوا دلگیر است، در انتهای خیابان کسی نمانده جز من و نور گاه‌و‌بی‌گاه ماشینی که عبور می‌کند و دخترکی که با خنده دوچرخه‌سواری می‌کند. مشغول گوش‌دادن به آهنگی می‌شوم، روی پله‌ی دومِ خانه‌ی شماره‌ی ۴۹ می‌نشینم، سیگارم را روشن می‌کنم، سرم را به دیوار تکیه می‌دهم، چشمانم را می‌بندم، و می‌میرم...

من اینجا به دنیا آمدم در همسایگی یکی از همین چنارهای قدکشیده، در اتاقِ شماره‌ی ۲۰۴، ساختمانی سفیدرنگ. وقتی به دنیا آمدم، میانه‌ی یک مردادِ گرم بود، در اواسط یک دهه‌ی پرتلاطم.

من عاشق سفرم. یعنی سفر نقطه‌ی امن زندگی من است و در میان انواع سفرهایی که آدم‌ها می‌روند، اگر کسی از من بپرسد کدام گونه را بیشتر دوست داری، یقیناً جوابم شهرگردی از نوع پیاده و آهسته است. من عاشق کشف شهرم. کشف آدم‌های شهر. دوست دارم آرام و پیاده راه بروم و هر چیزی را که در لایه‌های پنهان شهر وجود دارد کشف و تجربه کنم. برای همین من هر شهر و هر خیابانی را به چیزی تشبیه می‌کنم و در خیالات خودم با آن تشبیه زندگی می‌کنم. انگار، یافتن شباهت‌های شهر به چیزهایی که دوستشان دارم تجربه‌ی زیسته‌ام را غنی‌تر و زیباتر می‌کند. عجیب‌ترین این شباهت‌ها زمانی است که بخواهم خیابانی را به یک انسان تشبیه ‌کنم. حرف‌زدن از یک خیابان به‌مثابه یک انسانِ دوست‌داشتنی کار عجیبی شاید باشد، اما فهمش برای من دشوار نیست. من، لااقل هر هفته یک بار، به‌ دل‌وجان دریافته‌ام که این خیابان نفس می‌کشد، بزرگ می‌شود، عشق می‌ورزد، کهنسال می‌شود، و می‌میرد. این خیابان را خیلی‌ها دوستش دارند، بی‌آنکه حتی اسمش را بدانند. اما پیش خودم فکر می‌کنم که چند نفر مثل من جوری عاشقش هستند که انگار عاشق یک دختر زیباروی آرام.

من متولد این خیابانم و به همه می‌گویم ایتالیا به دنیا آمده‌ام. هر کسی یک جایی به دنیا می‌آید. هر جایی یک نام‌ونشانی دارد. و شاید بعدها همان نام‌ونشان دلیلی بشود برای پیوند قلبی او با آن خیابان. اصلاً دارم فکر می‌کنم شاید اینکه من همیشه از کودکی طرفدار ایتالیا بوده‌ام و عاشق والتر زنگای افسانه‌ای، دلیلش همین ا‌ست که من در خیابانی به دنیا آمده‌ام که نام آن کشور را بر خود دارد. من، همیشه در زندگی، دلیلی، بهانه‌ای پیدا کرده‌ام برای پیوند بیشتر با جهان پیرامونم.

همه از فلسطین آدرس می‌دهند ایتالیا را. اما از من اگر بپرسید، از خیابان نادری در امتداد مِیکده نشانی می‌دهم. همین که وارد خیابان می‌شوید و از طاق‌نصرتِ چنارها عبور می‌کنید، درست انگار به آغوش ایتالیا می‌روید. وسط خیابان. انگار دو تا دستش را باز کرده که شما را در آغوش بکشد. اینجا شمایید که تصمیم می‌گیرید از راستْ منتهاالیهِ غربی خیابان را تا دانشگاه تهران بروید یا از چپ بروید تا فلسطین. از هر طرف که بروی، فرقی نمی‌کند، چیزی را از دست نخواهی داد. من برای اینکه وقت بیشتری باهاش بگذرانم به چپ می‌پیچم و دوباره برمی‌گردم. درست مثل کشف راز و رمز کسی که هر بار از ابتدا ناشناخته می‌نماید و من دوست دارم تمام زوایای وجودش را لمس کنم.

به چپ که می‌پیچم، کمی جلوتر همان ساختمان سفیدرنگ ایستاده. همان‌جایی که من اولین بار در این دنیا نفس کشیدم، اولین باری که مادرم را لمس کردم و نخستین‌باری که صدای جهان در گوشم پیچید. شگفت‌انگیز و اعجاب‌آور است اینکه هر بار که به این خیابان وارد می‌شوم صدایی همانند صدایی را بشنوم که اولین ‌بار در این جهان شنیدم. خیلی‌های دیگر در این ساختمان به دنیا آمده‌اند. چند نفرشان در سی‌و‌نه‌سالگی این‌قدر با این خیابان میانه دارند؟

از کنارش عبور می‌کنم و مسیر را ادامه می‌دهم. نباید فکر کنی ایتالیا بنا و سازه‌ی خیلی خاصی دارد یا اتفاق خیلی ویژه‌ای در آن افتاده. اینجا فقط یک خیابان ساده است مثل دیگر خیابان‌ها. من اما اگر بخواهم تصویرش کنم، اولین بار که شناختمش برایم درست مثل زنی بیست‌وپنج‌ساله بود. زنی زیبا با چشمانی کشیده و موهای طلایی. آموزگاری که زندگی‌اش در فضای دوبعدی خانه-مدرسه خلاصه می‌‌شد و برای خود تفریحی نمی‌شناخت جز همین که یا کار کند یا با فرزندانش زمان بگذارند. سال ۵۹ از دانشسرای تربیت‌معلم فارغ‌التحصیل شده بود و از همان سال در دبستان به کودکان الفبا می‌آموخت. پدرش قبل از تولدش از دنیا می‌رود و این دو هرگز یکدیگر را نمی‌بینند. برای همین، انگار، در یک اضطراب دائمی زندگی می کرد. گویی که از کودکی مفهومی به نام تکیه‌گاه را لمس نکرده باشد. خواهری هم نداشته که محرم اسرارش باشد. چهار خواهرش قبل از به‌دنیا‌آمدنش از دنیا رفته بودند. دوستان زیادی هم نداشت، جز چند نفری که از دوره دانشسرا و مدرسه همراهشان بوده‌اند. از دار دنیا مادری داشت و سه برادر و خانواده‌اش. به ‌خاطر همین، خیلی اهل ساختن فرصتی برای گفتگوهای جدید نبود. حالا که از مدرسه بازنشسته شده بود، دیگر همان هم‌پیاله‌های قدیمش را هم نداشت. مادر و یکی از برادرانش هم از دنیا رفته بودند. یکی از برادرها هم مریض بود و مانده بود یک برادر و خانواده‌اش.

این بود که از ما انتظار داشت. نمی‌دانم به‌حق یا به‌ناحق، ولی داشت. دوست داشت هر روز به او زنگ بزنیم و کمی گفتگو کنیم. حتی شاید مجموع حرف‌زدنمان بیش از دو سه دقیقه نمی‌شد، اما می‌گفت من، در همین زمان کوتاه، می‌فهمم حالتان خوب است و خیالم راحت می‌شود. دارم فکر می‌کنم این خواسته‌ای نبود که ما نتوانیم انجامش دهیم. چند روز پیش سخت مشغول کاری بودم و زن که حالا شصت‌وسه‌ساله شده به من زنگ زد. باعجله جواب دادم. گفت: «آن‌قدر مشغول کارهات شده‌ای که پاک ما را فراموش کرده‌ای و سراغی از ما نمی‌گیری!» چقدر فکر در سرم گذشت. چقدر حرف داشتم که بزنم و نزدم. چقدر فراموش کردم! گفتم: «همین هفته می‌آیم که دیداری تازه کنیم.»

در حال بارگذاری...
عکس: محمد امین تلان، خیابان ایتالیا، از مجموعه‌ی «روز تعطیل»

کمی جلوتر نبش یک کوچه خانه‌ای هست که معماری‌اش همیشه برای من جذاب بوده است. معمار آن سلیمان هوشیم بوده، از معماران معاصر ایران، کسی که ساختمان‌های زیبایی را در دوران اوجِ معماری مدرن ایران، دهه‌های بیست تا چهل، طراحی کرده است. ایتالیا از این جهت خیابان ویژه‌ای ا‌ست. انگار که هر کسی دوست داشته جلوه‌ای در آن ایجاد کند. سلیمان هوشیم این‌ سوی خیابان، برادران مرجان آن ‌سوی خیابان —در خانه‌ای که اکنون اثری از آن نیست— و ماکسیم سیرو، کمی جلوتر، در خانه‌ی علی‌اصغرخانِ حکمت. گویی، یک رقابت ناگفته برای زیباترکردن خیابان وجود داشته باشد. معماران دهه‌های بیست تا چهل انگار به هم وام می‌داده‌اند و از هم وام می‌گرفته‌اند. زیبایی را از هم یاد می‌گیرند و هر معماری کار معمار دیگر را تکمیل می‌کند. یادم هست یک بار برادرِ زن برایش از روسیه پلیوری آورده بود که زیبا بود و گرم. شبیه پلیورهایی که زنان میانسال کشورهای اروپای شرقی می‌پوشند و کنار شومینه شب‌های سرد زمستان را با بافتن شالی برای فرزندشان سر می‌کنند. زن هیچ‌وقت خیلی اهل تجمل و تزیینات نبوده ولی همان چیزهای کمی که دارد دل‌انگیزند و زیبا. مثلاً، یک گردن‌بند به ‌شکل گل دارد که وسطش یک نگین فیروزه‌ای خودنمایی می‌کند.

الآن درست به انتهای خیابان رسیده‌ام. سر فلسطین دور می‌زنم و از جنوب خیابان برمی‌گردم به ‌سمت غرب. همین دست خیابان از کنار خانه‌ی یادگار تخریب‌شده‌ی برادران مرجان عبور می‌کنم. یک دیواره‌ی آبی دورش کشیده‌اند و از ما عذرخواهی کرده‌اند که ما را ببخشید اگر ساختمان‌سازی‌مان باعث آزار شماست. این جمله بیشتر آزارم می‌دهد و سریع‌تر عبور می‌کنم. کمی جلوتر یک پنجره‌ی زیبا از یک خانه‌ی ساده به چشمم می‌خورد که انگار کن همان نگین فیروزه‌ای بر گردن زن. این خیابان خیلی کم کافه یا جای نشستن دارد. نهایتاً، یکی دو تا کافه‌ی آرام که کسی باهاشان کاری ندارد و مشتریان دائم خود را دارند. تنها ساختمانی که بشود اسم قدیمی رویش گذاشت همین اوایل خیابان است. با نمای آجری و معماری چند بخشی که سال‌هاست متروکه مانده. شبیه زن که یک صندوقچه‌ی قدیمی خاک‌خورده دارد که از مادرش به ارث برده و الآن سال‌‌هاست گوشه‌ی یکی از اتاق‌ها زیر خروارها رختخواب مدفون شده.

جلوتر از کنار کافه‌ای رد می‌شوم که اسمش همیشه برایم مفهوم خاصی دارد: «قهوه‌ی خیابان ایتالیا». صاحبانش که عوض شدند، از ساکنان جدیدش خواستیم اسمش را عوض نکنند. چون مفهوم عوض می‌شود. نیک‌بخت بودیم که پذیرفتند و صندلی های کنار خیابان را برای نشستن نگه داشتند.

دوباره رسیده‌ام به نادری. نبش خیابان، در ضلع جنوبی، آپارتمان چندطبقه‌ی کهنسالی است که رج‌به‌رجِ نرده‌ها و آجرهایش را می‌شناسم. قدیم‌تر به نادری سهیل می‌گفتند. به‌ همین ‌خاطر، خانه‌ی سهیل اینجاست. جایی که حمید سمندریان و هما روستا سال‌های درازی از زندگی مشترک خود را در یکی از خانه‌های این آپارتمان ساکن بودند. خانه‌ای که تولد و مرگ در آن به‌هم‌آمیخته بود و چهل سال هر روز هما از حمید می پرسید: «حمید جان! قهوه می‌خوری؟» دارم فکر می‌کنم اینجا روزگاری محل رفت‌وآمد اهالی نمایش بوده، امروز اما آنها که به اینجا می‌آمدند یا زیر خاک‌اند یا در یک پلاتوی جدید تئاتر تمرین می‌کنند و اینجا فقط صدایی از آن روزها در گوش می‌پیچد.

نادری را رد می‌کنم و وصال را. انگار من عاشق آن ‌سوی وصالم. همان‌جایی که به این خیابان وصلم می‌کند. انگار اینها همه آماده‌سازی من بودند برای وصال بعد از وصال. درِ خانه‌ای باز می‌شود. دختربچه‌ای، هر روز حوالی غروب، با دوچرخه در خیابان خلوت بازی می‌کند و مادرش فقط از دور می‌ایستد و خنده‌اش را مراقبت می‌کند.

امروز، به قولی که به زن دادم عمل کردم و در این خیابان چند ساعت با او راه رفتم. هرچه بیشتر از زن می‌فهمم و هرچه بیشتر به خیابان نگاه می‌کنم، بیشتر این شباهت را لمس می‌کنم که انگار زن یک‌چیزهایی را از این خیابان به ارث برده و این خیابان از این زن معنا می‌گیرد. شال بافتنی، صندوقچه‌ی خاک‌خورده، بازی کودکانه، نگین فیروزه‌ای. میراث این خیابان و زن یک چیز است: زندگی.

خیابان کم‌کم دارد به انتها می‌‌رسد. حالا، از پس گفتگویی بی‌انتها با زن، انگار که دارم در این غروب پاییزی به خوابی عمیق فرومی‌روم. در ذهنم هیچ مکان و زمان دیگری را این‌گونه نیافته‌ام: ژرف، بغض‌آلود، عاشق، خاموش.


امروز ۳۰ آذر است و الآن ساعت کمی مانده به نُه شب. در انتهای خیابان به دیوار دانشگاه رسیده‌ام. از زن خداحافظی می‌کنم. دور می‌زنم. در انتهای خیابان کسی نمانده جز من و نور گاه‌و‌بی‌گاه ماشینی که عبور می‌کند و دخترکی که باخنده دوچرخه‌سواری می‌کند. مشغول گوش‌دادن به آهنگی می‌شوم، روی پله‌ی دومِ خانه‌ی شماره‌ی ۴۹ می‌نشینم، سیگارم را روشن می‌کنم، سرم را به دیوار تکیه می‌دهم، چشمانم را می‌بندم، و می‌میرم...

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد