icon
icon
عکس از سپیده پارساپژوه، آبان ۱۴۰۳
عکس از سپیده پارساپژوه، آبان ۱۴۰۳
در قاب
مردم‌شناسی که با عنوان همسرش می‌شناختندش
اِلویا رسترپو و ایرانِ قبل از ما
نویسنده
سپیده پارساپژوه
16 آبان 1403
عکس از سپیده پارساپژوه، آبان ۱۴۰۳
عکس از سپیده پارساپژوه، آبان ۱۴۰۳
در قاب
مردم‌شناسی که با عنوان همسرش می‌شناختندش
اِلویا رسترپو و ایرانِ قبل از ما
نویسنده
سپیده پارساپژوه
16 آبان 1403

دیروز او را دیدم. دفعه‌ی دومی بود که می‌دیدمش. هر دو بار، همین‌جا، در پاریس. دفعه‌ی اول چهارده یا پانزده سال پیش به مناسبت کتاب زنان ایل بهمئی، ترجمه‌ی جلال‌الدین رفیع‌فر. دیروز به مناسبت کتاب سرّ سکون، نوشته‌ی مهرداد عربستانی، با همکاری صدف بیگلری که در مورد زندگی علمی دکتر افشارنادری است. هر دو بار هم با عنوان همسرِ نادر افشارنادری از او صحبت کردند؛ البته که کسی مثل نادر افشارنادری، اولین مردم‌شناس و مستندساز عشایر ایران در دهه‌ی چهل، مسلماً آن‌قدر بزرگ است که خیلی‌ها در رابطه‌شان با او شناخته شوند، خاصه آ‌ن که همسرش باشد.

حدود یک سالی بود که قرار ‌بود اِلویا را ببینم و دو نسخه‌ای از سرّ سکون را که مهرداد اینجا گذاشته بود به دستش برسانم (البته خودش قبلاً نسخه‌ای به او داده بود). سر قرار رسیدم: ساعت چهار، میدان لابولِ نانتر، کافه لافابریک. این ساعت و جا را الویا پیشنهاد داده بود، نزدیک خانه‌اش.

رسیدم، دیدم کافه تعطیل است. هی بین آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند نگاه کردم، نمی‌دانستم الویا چه شکلی است. او ‌هم‌ مسلماً مرا نمی‌شناخت. سرانگشتی حساب کردم اگر مرحوم افشارنادری متولد ۱۳۰۵ بوده باشد، پس الویا اقلاً باید هشتادسالی داشته باشد. دنبال کسی به این سن و سال می‌گشتم که دیدم از دور، آن ‌طرف خیابان، خانم مسنی با موهای کوتاه تاب‌خورده، عینک آفتابی، ژاکت و شلوار زیتونی‌رنگ دارد لبخند‌زنان ‌و خوشحال برایم دست تکان می‌دهد.

بلافاصله شروع کرد به فارسی‌صحبت‌کردن و توضیح داد که نمی‌تواند به خودش اجازه بدهد که مرا ببوسد، چون در راه چند ‌تا عطسه کرده که احتمالاً حساسیت است، ولی چون مطمئن نیست و شاید بیماری واگیر‌داری ‌باشد ترجیح می‌دهد مرا نبوسد. فارسی‌اش لهجه داشت و آهسته صحبت می‌کرد، ولی بسیار روان و گرم و صمیمی بود. بعد که موضوع روبوسی حل‌ شد، انگار که یک عمر باشد دوست باشیم، شروع کردیم به گشتن دنبال یک کافه‌ی باز وسطِ تابستان. آخرش هم گوشه‌ی یک نانوایی دو تا صندلی گیر آوردیم و دو تا بستنی قیفی از داخل یخچالش برداشتیم و نشستیم به خوردن و حرف‌زدن.

کتاب‌ها را درآوردم و دادم دستش. به عکس روی جلد اشاره کرد: «نمی‌دونم چرا از من نپرسیدن. یک عکس بهتر از نادر می‌دادم! نادرِ سبیلی! من اصلاً نادر رو این شکلی نشناختم. نادری که من شناختم سبیل نداشت!» شروع کرد به ورق‌‌زدن کتاب. «فارسی رو می‌تونم بخونم، ولی آهسته می‌خونم، طول می‌کشه.» رسید به عکس‌هایی از مدارکی که آخر کتاب ضمیمه شده بود. «این‌ها رو، دستنویس‌ها رو‌، نمی‌تونم بخونم...» یکی را جلویم گرفت و گفت: «اینجا چی ‌نوشته؟»

برایش خواندم. رسیدم به دو کلمه‌ی خط‌خورده. گفت: «چرا خط‌ خورده؟ نادر هیچ‌وقت نامه‌ی رسمی رو خط‌ نمی‌زد.»

در تصویرِ نامه‌ی دست‌نویسِ مرحوم افشارنادری، مورخ ۱۳۵۳، دو تا کلمه فقط خط‌خورده بود، ‌‌بالای آن هم با همان دستخط اصلاح شده ‌بود. معنی نامه هم کامل بود. اما الویا گفت: «خیلی عجیبه. نادر هیچ‌وقت نامه‌‌‌ی این‌طوری به یه آدم مهم رو خط نمی‌زد. ببین می‌تونی بخونی چه کلمه‌هایی خط‌ خورده‌ن؟»

هرچه نگاه ‌کردم نتوانستم بخوانم. به نظرم مهم نمی‌آمد. ولی الویا اصرار کرد، صبر کرد، آخرش هم نتوانستم بخوانم.

به فکر فرو رفت. گفت: «کی یعنی خط ‌زده؟ چه‌ کار بدی کرده‌ن. خیلی کار‌های بدی کرده‌ن...»

حس کردم که واکنشش حکایت از درد عمیق‌تری، ورای این دو کلمه‌ی خط‌خورده، دارد. ماجرا را نمی‌دانستم، ولی تعجب نکردم. با خودم گفتم کدام آدم سالم و سلامت و سربه‌راهی توی این سال‌ها دچار فکر و خیال نشده‌، از بس که حق و حقوق‌ به دلایلی که هیچ‌کس نمی‌فهمد ضایع شده‌اند. گفت: «تو جریان...» دنبال کلمه‌‌ای می‌گشت که پیدایش نمی‌کرد. بعد دست چپش را انگاری بخواهد گرد‌و‌غبار را از جلوی سینه‌اش براند به سمت راست تکان ‌داد و گفت: «تو جریانِ... جاروکردن نادر رو می‌دونی؟»

«پاکسازی‌شون رو می‌خواین بگین؟»

خندید. «آره، آره دنبال این کلمه می‌گشتم.»

ماجرایش را نمی‌دانستم. با خودم هی گفتم «پاکسازی»، «پاکسازی»، چه خشونتی در دل معنای این کلمه‌ هست خدایا! باید در فرهنگ لغات آن دوره‌ی خاص از تاریخ نوشتش. باید یک مقاله‌ی کامل درباره‌اش نوشت.

پرسید: «شما گفتین چی کار ‌می‌کنین؟»

«منم کار تحقیق می‌کنم، تو انسان‌شناسی.»

«رو چه موضوعی؟»

«درباره‌ی دین و باور‌های مردم...»

همین‌طور یک کم نگاهم کرد. بعد دوباره لبخند زد و انگاری هر دویمان متعلق به یک جهان و یک تاریخ واحدی باشیم، باگرمی و شوروشوق، شروع کرد اسامی آدم‌های مختلف ایرانی را بهم گفت. هیچ‌کدام را نمی‌شناختم. همه‌شان مربوط به دوران او و نادر، دوران قبل از انقلاب، بودند. هی اسم می‌گفت و می‌پرسید: «می‌شناختی‌ش؟»

و من هر بار جواب می‌دادم: «نه راستش!»

بعد خجالت ‌کشیدم، خندیدم و‌ گفتم: «می‌دونین آخه من تقریباً کسی رو از قبل انقلاب نمی‌شناسم.»

او هم خندید. من همین‌طور به چهره‌ی قشنگ و نگاه عمیقش چشم دوخته ‌بودم: چشمانِ‌ مشکی زنده‌ای که دودو می‌زدند و از میان تاب سفیدوسیاه موهای کوتاهش انگاری تا ته جانِ آدم را می‌خواندند، ‌دهانِ کوچک و صورتی‌رنگی که گاهی سکوت می‌کرد، دنبال کلماتش می‌گشت. گاهی کلمات فرانسه را وارد جمله‌های فارسی می‌کرد. گاهی هم می‌پرسید: «اسپانیایی می‌دونی؟‌» که جوابم منفی بود. «آهان، گفتی اسپانیایی نمی‌دونی.»

«وقتی نادر رو پاکسازی کردن، اسم اون آدمه چی بود؟ اسمش رو یادم رفته. خوشبختانه... من اسم آدم‌های بد یادم نمی‌مونه... من و نادر از اولین کسایی بودیم که مردم‌شناسی عشایر ایران رو شروع کردیم. چون یه کوپل (زوج) بودیم، راحت‌تر می‌تونستیم با مردم ارتباط داشته ‌باشیم. من با زن‌ها و بچه‌ها، نادر با مردا. تو عشایر، اون وقتا، اگه مردی تنها می‌رفت نمی‌شد، چون ما کوپل بودیم اونا به ما اعتماد می‌کردن. شاه اما اصلاً دوست نداشت کسی رو عشایر کار کنه، از عشایر می‌ترسید، چون اگه دقت کرده ‌باشی، همه‌ی جاهای حساس و مرزی ایران دست عشایره، اونا هم سیستم خودشون رو دارن. ما عاشق این کار بودیم. یه جیپ داشتیم، گاهی من می‌روندم، گاهی نادر، گاهی همکارای نادر (می‌خندد). آخه من تو کلمبیا رانندگی رو اصلاً، با جیپ، از برادرم یاد گرفته بودم. شاه ما رو خیلی زیر نظر داشت. نادر هم برا اینکه مشکلی پیش نیاد اصلاً وارد موضوع های سیاسی نمی‌شد. به کسی هم اجازه نمی‌داد وارد این چیز‌ا بشه. ما فقط کار مردم‌شناسی می‌کردیم. وقتی انقلاب شد، خونه‌ی ما تو خیابونِ... اسمش رو یادم نمی‌آد... همون نزدیک دانشگاه بود.»

خودم هم اسم خیابان‌ها را یادم رفته، اسم چند خیابان را که یادم است می‌گویم. «فروردین... اردیبهشت... ابوریحان...؟»

در حال بارگذاری...
زن قشقایى، عکس از رابرت هاردینگ

«نه، اینا نبود (می‌خندد). نمی‌دونم اسمش چی بود. یه آپارتمان اجاره‌ای کوچیک معمولی داشتیم. یکی از طبقه‌های همون نزدیک دانشگاه. وقتی انقلاب شد، یه روز تو تاکسی نشسته بودم روزنامه رو نگاه کردم. اون وقتا اسم کسایی رو که پاکسازی می‌کردن تو روزنامه می‌نوشتن و جلوی اسمشون هم جرمشون رو می‌نوشتن. یه دفعه اسم نادر رو دیدم! جلوی اسمش نوشته بودن: همکاری با دربار!»

سرش را تکان‌تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. بعد از مدتی ادامه می‌دهد: «نادر خیلی ناراحت بود. خیلی هم نگران من بود. هر وقت از خونه بیرون می‌رفتم، می‌ترسید. آخه اون وقتا (با دستش به سر و صورتش اشاره می‌کند، چهره‌اش درهم می‌رود)، یه کسایی به خانوما می‌گفتن صورتت رو پاک کن و اینا، من که هیچ‌وقت آرایش نمی‌کردم، ولی نادر نگران من بود. اصرار کرد گفت برو پاریس. گفتم من می‌رم به شرط اینکه تو هم بیای. یه هفته منتظرت می‌شم اگه نیومدی، دوباره برمی‌گردم ایران... اومدم پاریس. یه هفته بعدش، خواهرش بهم زنگ زد گفت نادر... (کلمه‌ی مرگ را به زبان نمی‌آورد.) بلیت گرفتم بیام ایران، گفتن خاکش کرده‌ن. می‌دونی که تو ایران زود خاک می‌کنن... گفتم پس من دیگه چرا بیام؟! خواهرش... عصمت... خیلی دوسِش داشتم، گفت الویاجون، هر ‌کاری برا آرامشت بهتره همون رو بکن. اگه نیومدی، من می‌آم پیشت پاریس.»

چهره‌اش باز می‌شود و بامهربانی ماجرای سفر عصمت به پاریس را تعریف می‌کند.

«عصمت خیلی مهربون بود، مثل نادر...»

تحت تأثیر این ماجرای غم‌انگیز و حسی زنده‌ای که بعد از این‌همه سال برایم تعریفش ‌می‌کند، ناراحت می‌پرسم: «قلبشون بود؟»

می‌زند زیر خنده و می‌گوید: «خب هر کسی می‌میره قلبش از کار می‌افته دیگه! هر وقت می‌خوان مرگ کسی رو باز نکنن می‌گن قلبش بود… اما تو خونواده‌شون هم مشکل قلبی داشتن.»

با خودم فکر می‌کنم، خُب کشتن کسی که فقط با اسلحه و زهر و این چیزها نیست، گاهی شوک و زجرهای روحی، وحشت و غم هم می‌توانند ناگهان آدم را از پا دربیاورند، قلب آدم را از کار بیندازند. فکرش را بکن، کسی با هزار بدبختی تلاش می‌کند زندگی فکری و علمی راه بیندازد، مؤسسه‌ای علی‌الحده برای مطالعات عشایری، تازه با هزار اضطراب و ترس از رژیم شاه ولی مسالمت‌آمیز، برای پیشبرد کار تحقیقی بنا ‌کند، این‌طوری علم مردم‌شناسی را از فرانسه وارد کشور خودش کند و راه ببرد، بعد یک‌دفعه‌ای طوفان انقلاب دربگیرد و همه هم قاتی آن طوفان، در آن گردوغبار که دیگر چشم‌چشم را نمی‌بیند، برای او پرونده بسازند که تو همدست حکومت بوده‌ای و «پاکسازی»‌اش کنند. خب در آن طوفان چطور ثابت کند که نبوده! چه کسی را برود ببیند که حرفش را گوش کند؟ حالا قلبش هم آسیب‌پذیر باشد، خب دق می‌کند دیگر. قلبش از کار می‌افتد دیگر.

در این فکرها هستم که الویا می‌گوید: «ما فقط یه پیکان داشتیم. نادر که فوت کرد، داریوش آشوری گفت اون پیکان رو ‌می‌خره که من یه کم پول دستم بیاد بتونم اینجا زندگی کنم. داریوش رو می‌شناسی‌ش؟ فکر کنم هنوز هست... برای اینکه پیکان رو به نامش کنم، برای انحصار وراثت، باید می‌رفتم ایران. اونجا تو دفترخونه اون آقا ازم پرسید اموال شوهرت رو بگو، چی داشته. گفتم هیچی نداشته، همین یه پیکان رو داشته فقط (صدایش می‌لرزد). آقا سرش را تکان می‌داد و می‌گفت استاد دانشگاه مملکت بعد از این‌همه سال کارکردن فقط یه پیکان ‌داشت... باورش نمی‌شد. ما هرچی داشتیم صرف کارمون می‌کردیم... اون ‌وقت اینها بهمون گفتن شما با دربار بودین...»

فقط گوش می‌دهم، قبلم فشرده می‌شود و حرفی ندارم که بزنم.

ادامه می‌دهد: «می‌دونی، نادر چیزی نداشت، پول نداشت، ولی عوضش دوست‌های خوبی داشت. یه بار مادرم خیلی مریض شده بود، خواهرم بهم پیام داد با تلگراف، اون ‌وقت‌ها تلفن وجود نداشت، ما ده تا بچه بودیم، خواهرم گفت مادر سراغت رو می‌گیره. باید بیایی. می‌خواستم با اولین پرواز برم، ولی ما پول نداشتیم که. بلیتش خیلی گرون بود. دوستای نادر یه شب اومدن خونه‌ی ما، همین‌طور پول رو ‌گذاشتن روی میز، نادر برای هر کدمشون چک می‌داد که بعداً بتونن بگیرن، ولی اونا همون‌جا پاره می‌کردن...»


الویا الآن هشتادو‌دوساله است. کلمبیایی است. هم فارسی و هم فرانسه را با لهجه‌ی اسپانیایی حرف می‌زند.

اوایل سال‌های چهل، وقتی دانشجوی دکترای مردم‌شناسی در دانشگاه سوربن بوده، با نادر افشارنادری که او هم دانشجوی دکترا ولی سال بالاتر از او در همین سوربن و پانزده سال از او بزرگ‌تر بوده آشنا می‌شود، با هم ازدواج می‌کنند، با او به ایران می‌آید و با هم درباره‌ی عشایر ایران کار می‌کنند؛ تز دکترایش هم در مورد زنان ایل بهمئی بوده.

الویا اولین زن کلمبیایی است که به ایران می‌آید، و اولین زنِ مردم‌شناس ایران هم بوده. سال ۱۳۵۴ در دانشگاه سوربن از رساله‌ی‌ دکترایش دفاع می‌کند، به ایران برمی‌گردد و پا‌به‌پای نادر در تحقیقات عشایری کار می‌کند.

می‌گوید: «همه می‌گفتن خب تو دکترا داری، می‌تونی استخدام دانشگاه تهران یا مؤسسه‌ی تحقیقات بشی. ولی من آدم آزادی بودم. نمی‌تونستم بندِ یه کار ثابت بشم. نیاز داشتم سفر کنم. خب پدر و مادرم تو کلمبیا هم به من نیاز داشتن، باید می‌رفتم اونا رو می‌دیدم... برا همین قرارداد موقت کاری داشتم فقط. نادر می‌دونست من ازش پول نمی‌گیرم، حقوقش رو تو یه جعبه می‌ذاشت (با سرانگشانش روی میز بغلی می‌زند)، می‌گفت: ’الویا، این پول اینجاست، هرچی‌خواستی بردار…‘»

لبخند قشنگی می‌زند، نگاهش یک جای دوری را انگار تماشا کند، می‌گوید: «نادر همیشه می‌گفت من مردِ خوشبختی‌ام، چون شغلی دارم که عاشقشم، زنی دارم که عاشقم، فقط تنها مشکلم اینه که آخر ماه یه کم پول کم می‌آرم… (و می‌زند زیر خنده).»


در مجموع، زندگی مشترک الویا و نادر سیزده یا چهارده سال طول می‌کشد، بین تهران و طوایف مختلف عشایری و البته همچنین گاهی پاریس، گاهی کلمبیا برای الویا و دیدار با خانواده‌اش. بچه نداشتند. وقتی انقلاب می‌شود و نادر از دنیا و همه‌چیز بر باد می‌رود، الویا می‌ماند و خودش و خودش. تک‌و‌تنها در پاریس، بدون شغل، بدون درآمد، بدون آشنا.


دوباره می‌پرسد: «گفتی کارت چی بود؟»

همان جمله را تکرار می‌کنم.

الویا خوشحال است. انگاری همه‌ی زمان و مکان مال ما دو نفر باشد. آرام و بی‌خیال. ژاکت زیتونی‌اش را درآورده، شومیز آستین‌کوتاه نارنجی‌رنگ قشنگش صورتش را زیباتر کرده. رنگ پوستش گندمگون است. موهایش جوگندمی حلقه‌حلقه تاب خورده‌اند. چشمانش سیاه، نگاهش لبخند دارد، حرف می‌زند.

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «آهان… می‌دونی گفته بودن جرم نادر چیه، دو تا جرم گفته بودن، یکی همکاری با دربار، دومی اینکه زن آمریکایی داره!» با چشمان متعجب نگاهم می‌کند و سرش را باتأسف تکان‌ می‌دهد. ادامه می‌دهد: «نادر گفته بود زنِ من آمریکایی نیست! کلمبیاییه! زن من خودش ضدآمریکاست، زن من خودش انقلابیه، قبل از اینکه شماها انقلابی بشین، زنِ من انقلابی بوده!» بعد توضیح می‌دهد: «آخه کلمبیا هم توی قاره‌ی آمریکاست دیگه، برا همین گفته بودن زنش آمریکاییه. تو ایران اشتباهی به ایالت متحده می‌گن آمریکا. آمریکا اسم یک قاره‌ست، اسم کشور نیست که!»

به فکر فرومی‌رود و بعد ادامه می‌دهد‌: «گفته بودن نادر مهمونی‌های دربار رفته! منشی‌ش، اسمش رو یادم ‌رفته، اون می‌دونه که هیچ‌کدوم رو نرفته، چون همه‌ی دعوتنامه‌ها رو نگه داشته. نادر حتی یه ‌بار هم نرفته بود. اگه می‌رفت باید دعوتنامه رو می‌برد تحویل می‌داد دیگه. همه‌ی دعوتنامه‌ها دست اون منشی مونده. اون می‌دونه که نادر نرفته... آخه نادر اصلاً این مهمونی‌ها رو دوست نداشت…»

با خودم فکر می‌کنم آن منشی کجاست الآن؟‌ چند سالش است؟ چهل‌وچهار سال گذشته و چقدر اتفاقات زیادی افتاده، اما الویا اینها را طوری تعریف می‌کند که انگار ماجرای دیروز است؛ و که انگار بخواهد حق پایمال‌شده‌ی نادر را بگیرد. نه او مرا می‌شناسد، نه من زمان و دوران او را. ولی درد او وجودم را می‌گیرد، قلبم از غم می‌گیرد. در دلم می‌گویم این‌طوری است‌ ها، وقتی حق کسی ضایع شود، این حق پایمال‌شده تا ابد حق‌حق، ندا‌ندا، می‌کند.


در حال بارگذاری...
ایل قشقایى، عکس از رابرت هاردینگ

نادر را دیگر خاک کرده‌اند، برای همین هم الویا دل آن را ندارد که به ایران بیاید. اما عصمت، خواهر نادر، به قولش عمل می‌کند و می‌آید پاریس تا الویا را تسلی بدهد.

«عصمت خیلی مهربون بود. خیلی دوسِش داشتم. وقتی اومد اینجا، خیلی خوشحال شدم.» ساکت می‌شود، انگاری نداند چطور حس قدردانی‌اش به او را بیان کند؛ از نگاهش این را می‌فهمم. بعد از مدتی ادامه می‌دهد: «عصمت که اومد دیدم دوتایی تنها تو خونه بمونیم از غصه داغون می‌شیم، گفتم بیا بریم راه ‌بریم، ولی عصمت (با اشاره‌ی دستش مثلاً چاقی عصمت را نشان می‌دهد) راه‌رفتن براش سخت بود. من یه جایی برای معلولین کار پیدا کرده ‌بودم. رفتم از اونجا یه صندلی چرخدار قرض گرفتم. گفتم: ’عصمت‌جون، نگران نباش، تو بشین این تو، من راه می‌برمت.‘ (می‌زند زیر خنده). ما این‌طوری همه‌ی روزا رو پیاده‌روی می‌کردیم. وقتی می‌رسیدیم به یه دست‌انداز یا وقتی می‌خواستیم از خیابون رد شیم، عصمت پا‌ می‌شد، تند‌تند راه می‌رفت اون طرف، من صندلی خالی رو هل‌ می‌دادم. (آن‌قدر شاد است، وقتی اینها را تعریف می‌کند، خیلی خنده‌اش گرفته.) اون‌ طرف دوباره می‌نشست تو صندلی، مردم باتعجب ما رو نگاه‌ می‌کردن که این اگه می‌تونه راه ‌بره پس اون ‌یکی چرا داره هلش می‌ده!»

آن‌قدر می‌خندد که اشک از چشمانش می‌آید، من هم از خنده‌ی او و از آن صحنه‌هایی که مجسم کرده‌ام دارم از خنده می‌میرم، خنده‌مان بند نمی‌آید.


آن سفر عصمت تسکینِ جانِ الویا می‌شود. بعد که عصمت بر‌می‌گردد، الویا در پاریس تنها می‌ماند. خانواده‌اش می‌گویند برگرد کلمبیا، خودش نمی‌داند چه کند. آشنایِ دوری به او‌ می‌گوید که پرونده‌ی تحصیلی و کاری‌اش قوی است و احتمالاً در سازمان یونسکو به او کار بدهند.

«رفتم یونسکو، گفتن برا پروژه‌ای تو کشور مالی به شما احتیاج داریم. من اصلاً آفریقا رو نمی‌شناختم. قبول کردم. رفتم مالی؛ عاشق مالی شدم. سال دوم رو هم تمدید کردم، سال سوم رو هم. چقد مردم مالی رو دوست داشتم. تو روستاهای زیادی کار ‌کردم، با آدمای محلی که زبان مردم رو می‌فهمیدن، چون تو مالی هر روستایی زبان متفاوتی داره، زبان‌های زیادی دارن. من عاشق آدم‌ها هستم. دوست دارم میونشون زندگی کنم، کار کنم. اما بعد از سه سال قراردادم تموم شد و دوباره مجبور شدم بر‌گردم پاریس.»


دوباره کتاب را ورق می‌زند. عینکش را می‌زند. کتاب را جلوعقب می‌برد که بهتر ببیند. تیترهایی را برایش می‌خوانم. بعضی جاهای کتاب را دوست دارد کامل‌تر برایش بخوانم. با دقتِ زیاد، میان سروصدای مشتری‌های نانوایی، گوش می‌کند. همین‌طور که کتاب را ورق می‌زنیم و گاه می‌خوانیم، می‌رسیم به قسمت فیلم‌ها. الویا، مو‌به‌مو، ماجرای هر کدام از فیلم‌ها را برایم تعریف می‌کند.

فیلم بلوط را که محورش کاری زنانه است و اصلاً خودش همه‌ی جزئیات آن را با زنان آماده کرده بوده. همه را تعریف می‌کند. در مورد صدای صحنه می‌گوید: «اون وقتا تصویر و صدا از هم جدا بودن دیگه، بعداً به ‌هم وصلشون می‌کردیم. فیلم‌ها رو که گرفتن، یک روز دیگه من دوباره زن‌ها رو جمع کردم، دوباره همون کارا رو انجام دادیم و صداش رو ضبط کردم تا به تصویر وصل کنیم.‌ چون سر صحنه سروصدا زیاد بود.»

اینها را که می‌گوید، من همین‌طور محو تماشایش نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم، می‌گویم: «باید از خود شما فیلم مستند بسازیم. دفعه‌ی دیگه دوربینم رو بیارم ازتون فیلم بگیرم؟»

می‌خندد. خوشحال می‌شود. ولی می‌گوید: «صورتم رو نمی‌خواد، صدا رو می‌شه ضبط کرد ولی.»

بعد ماجرای فیلم صلح را تعریف می‌کند. «این فیلم پنج دقیقه‌س فقط. اون وقتا من برای شبِ کریسمس به بچه‌های دوستا می‌گفتم لیست بنویسین برای بابانوئل از چیزهایی که دوست دارین، هر کدوم رو که تونست براتون هدیه می‌آره. یکی از بچه‌ها شروع کرد لیست بلندی نوشت، ولی آخرش نوشت: ’بابانوئل عزیز، اگه هیچ‌کدوم اینا رو نمی‌تونی بیاری اشکال ‌نداره، یه چیز مهم‌تری هست که می‌خوام فقط اون رو برام بیاری، اون صلحه!‘» ثابت نگاهم می‌کند، چشمانش دودو می‌زند، حرف می‌زند، بعد ادامه می‌دهد: «ببین این بچه چطور فکر می‌کرد! شب اومدم نامه‌ش رو به نادر نشون دادم. نادر تکون خورد گفت من باید از این فیلم بسازم. بیا این صحنه رو با این بچه دوباره بسازیم.»


فیلم شب صلح، که در سال ۱۳۵۷ ساخته شده، ‌‌آخرین فیلم افشارنادری است که با این آرزوی بچه، صدای آژیر و بمباران شهرها تمام می‌شود.

برایش از روی کتاب همه‌ی توضیحات مربوط به فیلم را می‌خوانم. بادقت گوش می‌کند. می‌رسم به این جمله: «این فیلم سبک انتزاعی‌تر و دید بدبینانه‌تری نسبت به کارهای قبلی افشارنادری دارد.» روی کلمه‌ی بدبینانه می‌ایستد. «چی نوشته؟ نوشته بدبینانه؟ نه، درست ننوشته! بدبینانه نیست. نه، نادر بدبین نبود! اشتباه نوشته!»

یکدفعه انگاری مثلاً من وکیلِ کتاب، یا مسئول آشتی الویا و نویسنده باشم، از دهنم می‌پرد: «منظورش واقع‌بینانه بوده.»

«آهان، نوشته واقع‌بینانه؟»

«نه، نوشته بدبینانه.»

صورتش درهم می‌رود. «نه، نادر بدبین نبود. این فیلم بدبینانه نبود.»

سکوت می‌کند.

با خودم فکر می‌کنم به اینکه الویا و نادر خودشان هم جزو قربانیانِ همان صلحی هستند که فرانرسید و یاد هشت سال جنگی می‌افتم که نادر ندید.

برای سومین بار می‌پرسد: «گفتی تو چی کار می‌کنی؟ در مورد چه موضوعی کار می‌کنی؟»

همان جواب را می‌دهم.

«آهان آره گفتی.»


الویا در سال ۱۳۵۴ از تز دکترایش در دانشگاه سوربن دفاع کرده و هنوز نسخه‌ی تایپی آن به زبان فرانسه دست‌نخورده مانده است.

می‌گویم: «شاید بشه چاپش کرد.»

متواضعانه می‌گوید: «ژرمن تییون (Germaine Tillon) رو می‌شناسی؟ همون که الآن تو پانتئونه؟»

«بله که می‌شناسم. (مگر می‌شود ژرمن تییون را نشناخت! مردم‌شناس و یکی از معروف‌ترین و اثرگذارترین شخصیت‌های زن فرانسوی در سده‌ی اخیر بوده که به عنوان یکی از مفاخر ملی کشور فرانسه مقبره‌ی او کنار پی‌یر و ماری کوری و دیگر مفاخر فرانسه در پانتئون پاریس بنا شده.)»

«تو ژوری تز من بود، خیلی از کارم تعریف کرد و گفت بهتون توصیه می‌کنم این کار رو چاپ کنین... البته گفت جای دو تا از فصل‌ها رو با هم عوض کنم.»

«می‌خواین با هم ‌نگاه کنیم و ببینیم چی کار می‌شه کرد؟»

چشمانش لبخند می‌زنند. «فقط مشکلش اینه که اگر بگن نسخه‌ی تایپی رو بیارین نمی‌تونم، چون اون وقتا با ماشین تایپ نوشته بودم... الآن دیگه بلد نیستم اون رو تایپ کنم.»

«چند صفحه‌س؟»

کمی فکر می‌کند. بعد می‌گوید: «اگه به شکل کتاب بشه شاید...»

کتاب سرّ سکون را ورانداز می‌کند، می‌گوید‌: «شاید اندازه‌ی همین کتاب بشه. به فارسی که ترجمه کردن همین قدرا شد، فکر کنم. اما فارسی همیشه کمتر از فرانسه می‌شه.»

دلم می‌خواهد هر کاری از دستم برمی‌آید انجام دهم. می‌گویم: «می‌خواین یه ‌بار بهم نشونش بدین؟ شاید بتونم کمکتون کنم، می‌تونیم یه ‌بار با ‌هم بریم انتشارات هارمتان پیش آقای آیتی.»

آقای آیتی را می‌شناسد. یادم باشد به آقای آیتی زنگ بزنم و در این مورد با او صحبت کنم. دوباره به او‌ می‌گویم که دلم می‌خواهد از صحبت‌هایش فیلم بگیرم. خودش هم انگاری نگران باشد که این صحبت‌ها فراموش بشوند می‌گوید: «باید ضبط صوتی پیدا کنم این حرف‌ها رو ضبط کنم. مثلاً گاهی این چیزها یادم می‌آد بتونم ضبط کنم چون نوشتن برام سخته.»

قول می‌دهم که دفعه‌ی بعد ضبط صوتم را برایش ببرم. مهربان، با دغدغه‌ی اینکه من چطور قرار است به خانه برگردم، تا ایستگاه اتوبوس با من می‌آید؛ صمیمانه خداحافظی می‌کنیم و من مطمئنم که همین امروزفردا دوباره می‌بینمش.


امروز یک ‌سال‌ونیم از آن روز می‌گذرد. در همه‌ی این مدت هیچ‌جور نتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. گرفتاری‌هایی داشت گمانم. این متن را برایش می‌فرستم و ازش می‌پرسم آیا اجازه می‌دهد که منتشرش کنم یا نه. پاسخ می‌دهد که خواندن متن برایش سخت است. آن را می‌خوانم، صدایم را ضبط می‌کنم و برایش می‌فرستم. همان‌ روز بعداز‌ظهر بهم تلفن می‌زند، تحت تأثیر قرار گرفته، می‌گوید که چیزهایی را یادداشت‌ کرده که برایم بگوید تا اضافه کنم. ‌می‌پرسد:‌ «می‌تونین یادداشت کنین؟»

«بله.»

«من تندتند یادداشت کردم که قبل از اینکه گم کنم براتون بخونم.»

احساس می‌کنم تلفنی‌صحبت‌کردن و ترجمه‌ی افکارش به فارسی از پشت تلفن برایش سخت است. دنبال کلماتش می‌گردد. می‌گوید: «آخرین نامه‌ی نادر رو که از ایران برام نوشته دارم. با عکس‌ها نشانت ‌می‌دم.» و یک جمله را برایم می‌خواند (به فرانسه نوشته شده): ’اگه حقوقم رو قطع کردند نگران نباش. کار ترجمه می‌کنیم و با این کار از پس زندگی‌مون برمی‌آیم...‘ می‌دونی نادر شروع کرده بود داشت توماس مور رو ترجمه می‌کرد، ولی فوت کرد ناتموم موند. داریوش آشوری تمومش کرد...» (صدای آهی می‌شنوم).

«یادداشت می‌کنی؟»

«بله.»

«این رو هم می‌خواستم بگم که ننویس که من اولین زن مردم‌شناس بودم. چون شاید کس دیگه‌ای قبل از من بوده باشه، نمی‌دونم. ولی بنویسی که من و نادر اولین کسانی بودیم که دانشجویان دختر رو به میدان تحقیق بردیم...»

صدایش می‌لرزد، به نظرم می‌رسد بغض کرده است. می‌پرسد: «‌داری یادداشت می‌کنی؟»‌

«بله. ضبط هم می‌کنم.»

«یه دختری بود... اسمش روحی بود... سیاسی بود ... چپ بود. نادر بهش گفت خانم، شما هر کاری می‌خواین بکنین من کاری ندارم، ولی تو عشایر کار سیاسی نکنین؛ اونا به کار سیاسی نیاز ندارن، همین کار تحقیق ما درباره‌ی اونا خودش کار سیاسیه. این کار برای اونا مهم‌تر از کار سیاسیه...»

سکوت.

«خب، دختر روحی رو داشتین می‌گفتین.»

صدایش دوباره می‌لرزد.

«دختر روحی... گرفتندش و بعد هم گفتن اعدامش کردن... دختر رو اعدام کردن... یادداشت می‌کنی؟»

«بله.»

«می‌دونی من تو همه‌ی تظاهرات‌های انقلاب شرکت ‌کردم. با دوستای نادر می‌رفتیم. اونا مصدقی بودن. همه رو رفتم تا اینکه یه روز یه عده‌ای جلویمون دراومدن فریاد زدن (صدایش را بلند می‌کند): حزب فقط حزب‌الله! حزب فقط حزب‌الله! عکس مصدق رو گرفتن پاره کردن... من این رو که دیدم گفتم وای... ‌ و دیگه بعد از اون هیچ‌وقت نرفتم...»

منقلب شده‌ام و نمی‌دانم چه بگویم. می‌گوید:‌ «سؤالاتت رو بنویس با خودت بیار. همه رو باید برات توضیح بدم. دو تا چیز در مورد عشایر مهمه. این پسر، ورهرام رو می‌شناسی؟ فرهاد؟ با من کار می‌کرد! بعد از سال‌های سال باهاش صحبت کردم. عکس‌های قشنگی برام فرستاد، اومدی بهت نشون ‌می‌دم. گفت که عشایر دیگه نیستن! گفتم نمی‌شه! نمی‌شه که دیگه نباشن! پس این گوسفندها رو چی‌کار می‌کنن؟ باید اونا رو تابستون و زمستون جابه‌جا کنن. مجبورن. نمی‌شه نباشن.»

می‌گویم:‌ «آخرین باری که ایران بودم، سال ۹۶ به ایلات بختیاری رفتم دیدمشون ازشون عکس هم گرفتم. براتون می‌فرستم.»

خسته شده است. از صدایش می‌فهمم. قرار می‌گذاریم چهارشنبه‌ای که می‌آید بروم پیشش با سؤالاتم و او عکس‌ها و نامه‌هایش را نشانم بدهد.

بعد از خداحافظی این عکس را برایش می‌فرستم. همراه با آدرس دقیق مکان آن. به فرانسه می‌نویسد: تکنیک پخت نان‌ در سراسر کوه‌های زاگرس به همین شکل است.

در حال بارگذاری...
یک زن بختیاری در حال پخت نان، ۱۳۹۶، عکس از سپیده پارساپژوه

الویا چهل‌و‌چهار سال است که از ایران رفته و هرگز برنگشته. ولی هنوز روحش با نادر در روستاها و عشایر کو‌های زاگرس سیر می‌کند. از همه‌ی کارهایش فقط یک کتاب منتشر شده، فقط به فارسی، با عنوان زنان ایل بهمئی. نسخه‌ی اصلی این کتاب رساله‌ دکترای الویا به زبان فرانسه است که هیچ‌وقت جایی منتشر نشده. الویا از اینکه حاصل کارش دست‌کم به فارسی قابل دسترس است خوشحال است. می‌گوید: «هنوز مردم ایل بهمئی برا من پیام می‌فرستن و می‌گن اگه شما ما رو معرفی نکرده بودین کسی نمی‌دونست ما کی هستیم...»

در این آخرین مکالمه‌مان به او قول دادم که هر طور شده رساله‌اش را به فرانسه منتشر کنیم.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد