پدربزرگ سواد نیمبندی داشت. شعر را از دور میشناخت: ضربآهنگ کوبندهی حماسه خاطرهی جنگاوریهای دیرینهی دیارش را در دلش چون تنها شعلهی باقیمانده از خاکستری زنده نگه میداشت. میگفت شاهنامه را از بر است. با لحنِ نقالان دم میگرفت و قریب به پنجاه شصت بیتی میخواند:
چه کردم ستاره گوای من است
به مردی جهان زیر پای من است
«به مردی» را، در این بیت، نقطهی عطف سخن میدید و اوج صدایش را به این واژه میبخشید.
من کوچکتر از آن بودم که پایم به میانهی داستان و نبردی که رخ میدهد باز شود. اصوات و واژههای درهمی را در سینهام مینشاندم و باقی را در مجلسی که برپا بود رها میکردم. رها میکردم تا سرآخر آن تندباد ترنج نارسیده را به خاک میافکند.1 و آه بلندی بر لبان پدربزرگ مینشست. پیرمرد از تمام شاهنامه تنها همین نبرد را میشناخت. این را بعدها میفهمم.
من هفت سالهام زمانی که برای نخستین بار پدر عزم کرد تا سَرای سُرایندهی این رزمنامه را از نزدیک ببینیم.
توس، در زیر آفتابِ نیمهی مرداد، شهر تفتیدهای است که کودک بیقراری چون مرا از نفس میاندازد. من ایستاده، گردن کشیدهام تا نشانهای از آبادی و همهمه، ملال را بنشاند. باغی از دور پیدا میشود. آرامگاه شاعر است. خانهاش، باغ تفرجش، مزارش. اینها را در میان زمزمههای آدمها میشنوم. راننده ترمز میکند. در زیر گدازههای آتشی که خورشید برافروخته، دستان من سایبانی میسازد تا از آستانهی درگاهی که در آن ایستادهام چشمانم تمثال سپیدی را ببیند که از میان روشنی آب سر برآورده است. [چه کسی اولین بار بر آن شد تا تمثالت را در آن میانه بنشاند؟ آن حضور سپیدت بر بسترِ آب به شعری روشن میماند. شعری که زیستهای بیآنکه سروده باشیاش. اینها را بعدها در گوشهای از دانشکده با تو میگویم.] نزدیک فوارهها گرما کمرمق میشود، من چالاکیام را بازیافتهام و به هر سوی میدوم. از تمام نقشهای تودرتوی این خانه، من تنها نامی از رستم و سهراب شنیدهام. باقی تصویرها وقتی به آنها چشم میدوزم خاموشاند. روبهروی نقشبرجستهها میایستم و میبینم چیزی برای راهبردن به اسرار آنها کم است. این شاید نخستین باری است که درمییابم جهان بدون کلمات سردرگم و توخالی است.
قد کشیدهام. راهروی تاریک دانشکدهی ادبیات، با آن پنجرهی کوچکِ مشرف به کوههای پرافسون البرز، دگربار مرا با تو روبهرو میکند. کلامت خاطری را بیدار کرده و مرا تا به خیالِ لطیف تابستان سوزانی در کودکی برده است. کلام موزونِ تو با آن شکوه و صلابت نقوش بیجان سالهای دور را به صحرای خیالم میکشاند، نام و نشان میدهد، به میدان نبرد میآورد، و در چاه نابرادر به خاک میسپارد. استاد از تو میگوید و من چشم بر تو دارم که در کُنج داستان ایستادهای و با نفسی که دریغ و افسوس را درهمآمیخته میخوانی:
چنین داد پاسخ ستارهشُمَر
که بر چرخِ گَردان نیابی گُذَر2
… …
از این برشده تیزچنگْ اژدها
به مردی و دانش که آمد رها3
مینشینی. زندهای با قامتی که روزگار را درهمشکسته و اژدهای تیزچنگش را تا خانِ هفتم کشانده، به زیر کشیده، و بر بلندای سرزمینی که آبادش میخواست استوار ایستاده است. مینشینی و زالی آشیانهای مییابد. و من هیچ نمیدانم که اندوه سینهای در جهان قصههایت آب خواهد شد. با من چه سخنها گفتهای…
ــ آن تصویر غریب و دردآلود مردی را که تیر بر چشمانش نشسته بود به یاد داری؟
ــ به گمانم. گیج و مبهم و در غباری از فراموشی و وهم.
ـــ شهریار بیتاجوتختی است که بر سر پرسودای پدری بدعهد، پشتش به خاک رسیده و تیر خدعهای آن بالای رویین را به زیر کشیده تا مرگ در هیئتی غریب از آستین پرندهای افسانهای سر برآرد و بر آن رؤیای دیرین جاودانگی قهقههها سر داده باشد.4
جهان پس از آنچه در گوش من خواندهای چگونه است؟
آن خیزهای پیدرپی در کلام کوبنده و استوارت اسب تیزپایی شد که تمام عمر بر آن نشستهام و برای روزگاری که ترس را پیشکش میآوَرد رجز خواندهام. تاختهام، جولان دادهام در میدانی که حریف رویینتنی تنم را شکافته است و من سیمرغی نداشتهام. تاختهام و گریستهام و در آن لحظهی اندوهباری که از زخمی جوی خونی روان بود، سواری راستقامت، آنچنان که نشانم میدادی، برای تو باقی ماندهام. در چاه بیژن5 افتاده بودم. افسون کلام تو، سنگ سخت بر سر چاه را کنار میکشید و افسانههای شورانگیزت ریسمان تهمتنی بود که بدان آویختم و آن ژرفنای قیراندود فسردگی را پس پشت نهادم…
من شبهای تلخ و سردی را مهمان تو بودهام. با تو زیستهام و با تو بر فرجامِ تلخِ بسیاری کسان گریستهام. برای شامگاهانِ بیسحری در دامان قصههای تو سپیده یافتهام و همچون زبان مادریام وامدار تو هستم. من باز به توس خواهم آمد. در روزهایی نزدیک و با تو از خورشیدی خواهم گفت که به سینهی مجروحی بخشیدی و جلایش دادی.
1.«اگر تندبادی برآید ز کنج/به خاک افکند نارسیده ترنج» در ابتدای «داستان رستم و سهراب،» فردوسی با آوردن این بیت از مرگ سهراب نوجوان در پایان نبرد خبر میدهد.
2.ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (بر پایهی چاپ مسکو،)، ج دوم، «پادشاهی خسروپرویز،» بخش ۶۲، (تهران، نشرِ هرمس، چاپ ششم، ۱۳۹۴) ص. ۱۷۹۰، بیت ۱۰.ــــو.
3.ابوالقاسم فردوسی، شاهنامه (بر پایهی چاپ مسکو،) ج نخست «داستان رستم و اسفندیار،» بخش ۱، (تهران، نشرِ هرمس، چاپ ششم، ۱۳۹۴) ص. ۹۸۱، بیت ۵۵.ـــو.
4.شهریارِ بیتاجوتخت اسفندیار است. در نبردِ اسفندیار با رستم، سیمرغ راز رویینتنی اسفندیار و راه غلبه بر این پهلوان را برای رستم فاش میکند.
5..در داستان عاشقانة بیژن و منیژه، افراسیاب، شاه توران، زمانی که از حضور بیژن، پهلوان ایرانی، در کاخ خود باخبر میشود، دستور میدهد که او را در قعر چاهی بیفکنند. عاقبت منیژه رستم را بر سر چاه میآورد و ریسمان این پهلوان بیژن را از چاه بیرون میکشد.