«گاهی نقطهی شروعشدنِ چیزی پیشبینینشده است و اتفاقاً بعدتر ارتباطت با آن یا با بهانهی شروعش قطع میشود؛ نه اینکه فکرش را نکرده باشی یا برایش برنامه نریخته باشی، اما زمانش انگار از دستِ تو خارج میشود. دستکم برای من اینجوری بود؛ مثل زمان مهاجرتم که قراری عاطفی من را کشاند به سفارت و بعد رُم و از آن قرار چیز دیگری ماند: کشورِ تازه، شهر تازه، زندگیای تازه؛ مثل شروع پادکستِ نقطهی آبی کمرنگ در زمانِ کرونا. درس و دانشگاه تعطیل شده بود و دو سه ماهی قرنطینهی کامل، آنقدر که دورشدن جریمه داشت. موسیقی تنفسگاه آن ماهها بود، و تماس تصویری —دیدن دوستان از پشت صفحهی گوشی. جایی از کارل سِیگن شنیده بودم، شاید دنیاهای دیگری هم وجود داشته باشد، اما این نقطهی آبی کمرنگ تنها چیزی است که ما در حال حاضر داریم. فکر کردم از این نقطهی آبی کمرنگ چه میدانم؟ از فیزیک و متافیزیکش؟ از تکرارهای هرروزهی شگفتیهایش؟ چقدر درگیر یا فارغ از آنم؟ هر بار که به ساخت پادکست فکر کرده بودم، وسواس، پشتگوشانداختن و چهوچه آن را تنها در همان خانهی ذهنم نگه داشته بود، اما حالا باید دودستی این آبی کمرنگ را میچسبیدم، این نقطه تنها چیزی بود که داشتیم.»
اینها را فرزاد ربیعی، سازندهی پادکستِ ریف، برایم تعریف میکند و ادامه میدهد:
«به فکر جمعی بودم که همین آبی کمرنگ برایم فراهم کرده بود، که باهم از او بگوییم و بشنویم و تاب بیاوریم. حتماً موسیقی هم چاشنیاش میشد و جمعمان را صمیمیتر میکرد. تنگنای زمانه و پشتگرمیِ دوستان نزدیکم یک طرف ایستادند و شدند اهرم حرکت. رفتم هاشاِف و میکروفون گرفتم و شروع کردم به کلنجاررفتن با نرمافزارهای تدوین. حالا، دیگر همهچیز آماده بود؛ من، جهان، و مصالح کار. کار کردم و کار و اپیزود اول رفت روی اپلیکیشنهای پادگیر.»
اپیزودهای بعدی با همراهی گروه کوچکی ساخته و شمارهبهشماره کار حرفهایتر میشد. هدف این بود که درهمآمیختنِ موضوعات علمی-فلسفی و موسیقی و فیلم اپیزودهایی بسازد که قابلفهم و در عین حال گیرا باشد. اما هر کاری دستاندازهایی هم دارد. با وجود تمام توان و مطالعه و انرژیای که صرف هر اپیزود میشد، گاهی کار پیش نمیرفت یا به نتیجهی دلخواه نمیرسید. شاید برای زمانهی کرونا زیادی جدی بود و آن روزها روزگاری بود که آدمها به همدلی بیشتر یا بیشتر به همدلی نیاز داشتند و این چرخش دیگری بود: تصمیم به تغییر محتوایی پادکست با حفظ موسیقی و فیلم. فرزاد میگوید آن نقطهی آبی کمرنگ، در آن بزنگاه تلخ، بیشتر با آدمهایش، که مدام از دست میرفتند، معنا میشد: «پس نگاهم را نزدیک و نزدیکتر کردم به خودِ خودِ زندگی و لحظههایش با تجربههای مشترکمان و تمرکز روی چیزی که سالها مداوم دنبالش کردهام: موسیقی، که برای من مرزی ندارد و امرِ سیالی است که دلم میخواهد هر دغدغهای را با تکههای مختلف درونش شناور کنم و یک کلِّ آشنا بسازم، آشنا برای بیشتر درکنارهمبودن. و ریف متولد شد تا، بهمیانجیِ موسیقی و ادبیات و نوشتن، از زندگی و احساسهای مشترکمان بگوید. از رفاقت و تنهایی و مهاجرت، از بوسه و جنگ و شب، از تهران، از عشق، از زن زندگی آزادی.»
حالا، ده اپیزود از آغازِ ساخت ریف میگذرد و بهار هزاروچهارصدودوست. و من هنوز ریف را نمیشناسم. نیمهشب است. دچار شوک عصبی شدهام و در آن لحظه فکر میکنم کاری از دستم برنمیآید جز اینکه کد همیشگی را در پیامی تایپ کنم: «من قویام، مهمم، بااراده هستم.»، مونولوگی از نمایشنامهی فصل شکار بادباکها1 که بیهیچ پسوپیشی میتواند بین ما حرف بزند، بین من و دوست دورِ نزدیکی. همین یک جمله میشود بهانهای برای دعوتم به ریف و آشنایی با فرزاد.
فردایش، در خیابان راه میروم و چند بار پشتِهم پیامهای صوتی را گوش میدهم—حبابهای شفافی که به گوشهایم میخورند میترکند و تویشان میریزند. نقطهی شروع پیشبینینشدهی من اینجاست. بارها، ما هم دربارهی شکل و محتوای پادکستی که میخواستیم بسازیم صحبت کرده بودیم، اما لابد آنجا جای شروعش نبوده. اپیزود «زن» در حال اتمام است و اپیزود بعدی «زندگی» است، چه حسنتصادفی! در اپیزود «زندگی» بخشی از صدای نیلوفر حامدی پخش میشود که از ماراتن میگوید. از دو که حرف میزنم، از چه حرف میزنمِ موراکامی میگوید و از رنجی که انتخاب کرده تا درد را پس بزند. در ماراتن هر کس برای تابآوردن مانترایی دارد، نیلوفر میگوید: «قِل بخور، قِل بخور. یککم مونده، قِل بخور.» و من تکرار میکنم: «من قویام، مهمم، بااراده هستم.» و ادامه میدهیم. آن اپیزود را برای نیلوفر خواندیم و مقاومتش. و ریف شد جزئی از زندگی و مداومت هرروزهام. همین است که دوست دارم از تکرار دور نگهش دارم و دیگران را هم در آن شریک کنم. به آن پادکستِ دیگر هنوز فکر میکنم. حتی حالا اسم هم دارد، اما گذاشتهام تا زمان شروعش را خودش نشانم بدهد. اما در ریف چند اپیزود است که رفقای بیشتری برای اجرا یا نوشتن متن همراهمان هستند و ما وسواسمان را روی انتخاب متنها و ترکیبشان در آن سیال موسیقی بیشتر کردهایم. اگر شما هم با ما همدغدغه هستید، بهمان پیام بدهید. شاید شروع پیشبینینشدهی شما نزدیک ما باشد.
راستی ریف یعنی توالی آکورد و قالب اصلی آهنگ که با آن قطعهای را به یاد میآوریم. اگر قطعه بودیم، هرکداممان دیگری را چگونه به خاطر میآوردیم؟ بهش فکر کنید.
1. جلال تهرانی، «فصلِ شکارِ بادبادکها»، (تهران: نشرِ مکتبِ تهران ، چاپ اول، ۱۳۹۷) -و.