icon
icon
عکس از آرشیو گتى ایمیج
عکس از آرشیو گتى ایمیج
داستان
صدای درخت انار
نویسنده
لیلا امانی
16 آبان 1403
عکس از آرشیو گتى ایمیج
عکس از آرشیو گتى ایمیج
داستان
صدای درخت انار
نویسنده
لیلا امانی
16 آبان 1403

شنیدن صدای درخت‌های پارک میدان افغانی از وقتی شروع شد که خواهرم مهری سرش را روی تنه‌ی درخت گذاشت. گفت: «حرف زد.» با لب‌های خشکیده‌ای که زیر آفتاب شبیه ترک کف پا شده بود به صورت مهری زل زدم تا باور کنم درخت حرف زده. مهری سرم را به تنه‌ی درخت چسباند. زبری پوست درخت عرعر را حس کردم. مهری فکر می‌کرد با فشاردادن بیشتر می‌توانم صدای درخت را بشنوم. گفت: «می‌شنوی؟» برای اینکه پیش او کم نیاورم گفتم: «آره، می‌شنوم.» این آره‌گفتن باعث شد هر روز صبح از خواب به این دلیل بلند شویم که برویم به حرف‌های درخت‌ها گوش بدهیم. بعد از درخت عرعر درخت دیگری بود که صدای بیشتری از آن می‌آمد. مهری می‌گفت: «این درخت مرد تنهایی که سازش را گم کرده.» بیشتر ساز برایم شاخه‌های درخت بود که به هم ساییده می‌شدند. ساز پارک این شکلی بود. اما یک درخت دیگری هم بود که شاخه‌ها و برگ‌های نازکی داشت. دفعه‌ی اولی که درخت را دیدم گردی کوچکی بالای شاخه نشسته بود. فکر کردم گنجشک یا پرنده‌ای است، اما مهری روی همه‌چیز آب سردی ریخت. گفت: «آن انار است.» موهای مهری از زیر روسری‌اش بیرون ریخته بود و چند دندان جلویی او از دهانش رفته بودند. اگر مهری می‌گفت انار است، پس انار بود. اما دیدم آن گردی کوچک تکان خورد، از هم باز شد، دوباره در خودش مچاله شد.

راه حرف‌زدن با درخت‌ها هم این بود: اول باید سرمان را روی ریشه می‌گذاشتیم، بعد گوش‌ها را به درخت می‌چسباندیم.

میان چمن‌های آفتاب‌سوخته‌ی پارک تنه‌ی درختی را با اره بریده بودند. مهری حلقه‌های درخت را چندباری شمرد، گاهی حلقه با حلقه‌ی وسطی قاتی می‌شد، برای همین باید بادقت می‌شمردیم. صد حلقه را توانستیم بشماریم، یعنی آن تنه صدساله بود. پدربزرگِ همه‌ی درخت‌های پارک بود. مادر مژی که برایمان لقمه می‌آورد گاهی به پارک می‌آمد. مانتوی بلندی با جوراب رنگِ پا می‌پوشید، اما برعکس مادرم توی جورابش پول و کلید نمی‌گذاشت. پول و خرت‌وپرت‌هایش را داخل کیف‌دستی می‌گذاشت. بیشتر از برق سگک کیفش متوجه می‌شدم که دارد از لای درختان می‌آید.

مادر مژی شنیده بود می‌خواهند پارک را خراب کنند و با خیابان یکی کنند. مهری لب‌هایش را جمع کرده بود، مثل شیشه‌ای که ترک برداشته و هر لحظه ممکن است از هم پاشیده شود. درختان سبز محل استراحت کارگرهایی بودند که از کارگاه کفش ظهرها به سمت خانه می‌رفتند. بابای مژی هم از کارگرهای کارخانه‌ی کفش بود. او برایمان عید کفش می‌آورد، کفش‌های نویی که بوی خوبی داشتند، اما بعد چند وقت آن بو از بین می‌رفت.

مهری می‌گفت: «تو هم مثل کلاغ‌ها همه‌چیز جلوی چشم‌هایت برق می‌زند.‌» گاهی از برق چشم‌هایم می‌ترسیدم، شبیه رعدوبرق می‌شدند، لحظه‌ای همه‌چیز در برابر چشمانم روشن می‌شد.

مامان مژی اجازه نمی‌داد مژی با ما به پارک بیاید، خودش مژی را با ویلچر می‌آورد. گاهی مژی را به‌نوبت کول می‌کردیم تا اینکه بابای مژی یک ویلچر دست‌دوم خرید. آخر، مامان مژی دیگر نمی‌توانست مژی را توی بغلش نگه دارد. پاهای مژی رشد می‌کردند.

او دوست داشت به حرف درخت‌ها گوش بدهد، اما پاهایش مانعی بین او و درختان بودند. پاهای او مثل شاخه‌ی درختان نازک بودند. مادر مژی توپ‌بازی‌کردن جلوی مژی را قدغن کرده بود، انگاری می‌ترسید شاخه‌ی مژی بشکند، برای همین با مهری توپ راه‌راه پلاستیکی را به سمت دیگری می‌بردیم.

مژی یک لاک‌پشت خاکستری هم داشت. بیشتر روزها لاک‌پشت می‌خوابید، کمتر سرک می‌کشید. یک بار که از کوچه می‌رفتم، دیدم مژی گریه می‌کند. پسربچه‌ای لاک‌پشت او را برده بود. پسر کله‌ی کچلی داشت، دوان‌دوان به او رسیدم، مثل بروس لی لگدی توی هوا زدم. لاک‌پشت را از دستش گرفتم. گریه کرد، لاک‌پشت را می‌خواست ببرد سوپ درست کند. دلم به حالش سوخت، ولی مژی خاکستری را دوست داشت، شب‌ها پتو را سر خاکستری می‌کشید.



در حال بارگذاری...
عکس از آرشیو گتى ایمیج

بابای مژی خاکستری را کنار جاده دمر پیدا کرده بود. غذای خاکستری برگ درخت انار بود، خیلی خوب آن را می‌جوید. مهری با تاید لاک خاکستری را شسته بود تا تمیز شود. مهری همه‌چیز را می‌شست.

یک بار که مامان مژی دستشویی پارک رفته بود، مهری مژی را از ویلچر پایین آورد و سرش را به ریشه‌ی درخت چسباند. مژی هم گفت: «درخت سلام داد، گفت خوبی.» بعد از ما مژی هم صدای درخت‌ها را شنید. اول واضح نبود، اما بعد چند روز دیگر صدای درختان برای مژی هم عادی شد. مژی سریع خودش را روی ویلچر برگرداند تا مادرش او را در آن حالت نبیند، وگرنه از پارک‌‌آمدن محروم می‌شد. بیشتر درخت انار حرف برای گفتن داشت. درخت انار مردی بود که توی دعوا چاقو به قلبش خورده بود. از آن دعواهایی که مردم همدیگر را می‌زنند و آخرش این‌قدر آدم توی دعوا شریک می‌شود، حتی نمی‌داند دعوا سر چی بوده یا چه کسی آن را شروع کرده. مرد درخت انار گاهی بغض می‌کرد، می‌گفت: «دوست داشتم بیشتر بمانم.» صدایش شبیه میوه‌فروش‌های وانتی بود. صداهای دیگری هم حرف می زدند، گاهی با هم دعوا می‌کردند تا هر کدام زودتر حرف خودشان را بزند. یکی از صداها همیشه از کارهای بنایی که توی قلعه‌حسن‌خان انجام داده بود می‌گفت، از خانه‌هایی که ساخته بود. صدایش یک جور دیگر بود، انگاری عجله داشت حرف‌هایش را بگوید. پسرش توی چمن سوخته گم شده بود. پسر بزرگ امیر تومان حسن خان پسر را وقتی توی چاه افتاده بود بیرون کشید. بقیه‌ی حرف‌هایش کمتر یادم مانده.

مادر مژی شک کرده بود که چرا ما نزدیک درخت‌ها کاری انجام نمی‌دهیم، انگاری آنجا یخ می‌زدیم، وقت برگشتن کم‌کم آب می‌شدیم، گاهی هم یادمان می‌رفت چه صدایی شنیده‌ایم، آخر صدای امروزی با دیروزی فرق داشت. فقط مژی می‌توانست بهتر صداها را تشخیص بدهد، که کدام صدا برای چه کسی است.

مامان مژی قبل از بازشدن مدرسه‌ها قول داده بود فلافل درست کند برویم پارک. مهری موهایم را شانه کرد. مادر هم استانبولی شب قبل را توی قابلمه‌ی روحی ریخت و با دستمال چهارخانه محکم بستش. قبلش هم دو تا نان روی قابلمه گذاشت. به مهری سپرد که زیاد نخوریم تا برای شب چند لقمه برگرداندیم.

هرچقدر به پارک نزدیک‌تر می‌شدیم، انگاری دیگر پارک را نمی‌دیدم یا اصلاً پارکی وجود نداشت. ماشین‌های بزرگ خاکبرداری لای درخت‌ها حرکت می‌کردند. درخت‌ها می‌لرزیدند و می‌افتادند. مهری و من می‌خواستیم بدویم تا درخت‌ها را نجات بدهیم، اما مامان مژی ما را گرفت. صدای ماشین و خاک بلند شده بود. کاری جز نگاه‌کردن نداشتیم.

مردها به داخل گودال می‌رفتند و پارچه‌های سفیدی را بیرون می‌کشیدند. خاک نرمی که بلند شده بود همه‌جا را فراگرفت. آدم‌های سفیدپوش کنار درخت‌ها دراز کشیده بودند،

آدم‌هایی که از ریشه‌ی درخت انار بیرون می‌آمدند.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد