مثلاً شب است. یک شب تابستانی. زمانش هم خیلی مهم نیست. فرض کنیم همین هفت هشت سال پیش. حالا اگر میگفتم اواسط دههی شصت یا سالهای اولیهی دههی چهل، چه فرقی میکرد؟ شاید هم فرق میکرد! به هر حال، همان هفت هشت سال پیش است؛ مردی سیوپنج یا شاید چهلوسهساله که نامش هم همایون... نه، نه! سیامک است، با کلاهکاسکتی که بیشتر شبیه کلاهخود است، از بس که رنگش رفته و به نقرهای میزند، سوار موتوری نه خیلی قدیمی، چند خیابان را برای چهارمین یا شاید پنجمین بار پایین و بالا میرود تا سرآخر بابدبختی پلاک خانهای را که دنبالش است پیدا میکند.
اگر حساب زمان آن چهار یا پنج بار بالا و پایینرفتن خیابانهای اطراف را کم کنیم، میشود گفت همایون بیست دقیقه، بیستوپنج دقیقه پیش باید زنگ در را میزد. اما باید گیج میزد و وقت را بیهوده تلف میکرد، وگرنه چگونه خیل اتفاقات بعدی را توجیه میکردیم؟ حالا خواهید دید که حق با من است.
صدای زنگِ در، مرد دیگری را که نامش را نمیدانیم و قرار هم نیست تا آخر داستان بدانیم ولی میدانیم که صاحب این خانه است پشت آیفون میکشاند.
همایون البته گلایهای از شکایتها و فریادهای مرد صاحبخانه ندارد؛ خنگ که نیست، دیر کرده و ریده است به اعصاب مردم.
اینکه چه کلماتی میشنود واقعاً مهم نیست. چیزی که ما از این مواجهه میخواهیم یک مرد سفارشدهندهی عصبانی است و پیکموتوریای احمق که پیتزای سردی را تحویلش میدهد.
فرض کنیم غرولندهای مرد و شرمندگیهای همایون تا دم درِ آپارتمان هم ادامه دارد، البته تا وقتی که صاحبخانه که حالا در اتاق است و دارد از کیفش پولی را که انگار بهای خون پدرش است و بابت یک شام ازدهنافتاده میپردازد بردارد و برگردد دم در. شاید بعد از اتفاقات بعدی بگوییم کاش از قبل پول را در دستش داشت و همان موقع میداد به سیامک و برمیگشت و غذایش را کوفت میکرد. اما مگر نه اینکه جلوی بعضی از اتفاقات را نمیتوان گرفت. از شما چه پنهان، خود من هم دوست ندارم جلویشان را بگیرم. دلم میخواهد بدانم چگونه سیامک از لای در خانهی مرد را برانداز میکند. مجسمهی عجیب سگ وسط سالن که انگار از چند بادکنک قرمز بههمگرهزدهشده بود بیشتر توجهش را جلب کرده یا شیشههای ویسکی پر و خالی گوشهی کتابخانه که اینچنین بیپروا وارد میشود؟
این را که اول از سمت راست وارد سالن میشود و از کنار سگ بادکنکی میگذرد و آشپزخانه را دور میزند تا به اتاق دومی برسد یا نه اول وارد آشپزخانه میشود و از کشوی سوم چاقویی را که دستهاش شبیه کلاهخودش است برمیدارد و بیصدا به اتاق دوم میرود نمیدانیم، ولی خوب میدانیم که حالا فقط سه قدم بین سیامک و مرد صاحبخانه فاصله است. مهم نیست که بدانیم صاحبخانه چندساله است، ولی خیلی مهم است بدانیم امشب تولدش بوده. از همان مردهای پولداری که حاضرند همهی سرمایهشان را بدهند تا از این تنهایی مرگآور راحت شوند.
حالا که حسرت بزرگش این است بگذارید به روش خودمان راحتش کنیم: اینکه همایون را عقدهای و لهشده در جامعهای مریض تصویر کنیم که خشمش را به کارد تیز و براق آشپزخانه میسپارد که تا کمتر از سه ثانیهی دیگر جایی میان کبد و کلیهی مرد صاحبخانه فرومیرود و بعد از چرخشی سی درجه بهزحمت بیرون میآید.
اتفاقاً این هم که خون به سروصورت سیامک میپاشد برای ما مهم است. چون دوست نداریم این جانی مریض قسر دربرود. پس همین لکههای بهجامانده روی چهرهای که لااقل حالا دیگر میدانیم چندان هم معصوم نیست باعث میشود قبل از اینکه هندل موتورش را بزند و گازش را بگیرد توجه هر پلیس دستوپاچلفتیای را جلب کند، چه برسد به سروان محمودی که هم قبراق است و هم باانگیزه، چون تازه ترفیع گرفته. شاید هم نه، چون دوستدختر تازهای پیدا کرده. حتماً پلیسها هم میتوانند گاهی دل دختری را ببرند.
به هر حال، از آنجایی که روح ما با دیدن صحنهای اینچنین فجیع آسیب میبیند طرف پلیسیم و میخواهیم که سیامک را قبل از فرار بگیرد. برای همین است که در این داستان ورودش به آن خیابان همزمان میشود با خروج سیامک از آپارتمان. اگر اینجور نمیشد، همهاش میپرسیدیم «چرا کشتش؟! فقط چون چهار تا حرف بارش کرد؟ آن هم حرفهایی که حقش بود؟» ولی حالا که سروان محمودی مثل پلنگ میپرد و از پشت گردنش را میگیرد و میخواباندش کف خیابان و بعد هم صدای آژیر و همهمهی همسایهها و آمبولانس و کنفرانس خبری و روزنامهها و زیرنویس اخبار و دادگاه از راه میرسند، این شانس را داریم تا بفهمیم تازه این اولیاش نبوده و خون ریختهشدهی دو بختبرگشتهی قبلی هم گردن سیامک بوده.
شاید شما هم مثل من کوچکترین اهمیتی به لحظهی جانکندنش بالای چوبهی دار، آن هم در یک صبح تاریک و سرد زمستانی درست وقتی که مردم سوت و هورا میکشند، نمیدهید.
مهم این بود که آن پسربچهی بیچاره که دستدردست پدرش به تماشا آمده بود پاهای پُرتکان همایون را در هوا نمیدید که دید. چون دیگر شاشیدنهای بعدش در رختخواب تا چند سال بعد، تا همین حالا، واقعاً مهم نیست.