icon
icon
فرانسه، دهه‌ی ۷۰ میلادى، عکس از ویتوریانو راستلى، آرشیو گتى ایمیج
فرانسه، دهه‌ی ۷۰ میلادى، عکس از ویتوریانو راستلى، آرشیو گتى ایمیج
در قاب
پرونده‌ای که بسته شد
ژاکلین از نگاهِ یک غریبه
نویسنده
سپیده پارساپژوه
7 شهریور 1403
فرانسه، دهه‌ی ۷۰ میلادى، عکس از ویتوریانو راستلى، آرشیو گتى ایمیج
فرانسه، دهه‌ی ۷۰ میلادى، عکس از ویتوریانو راستلى، آرشیو گتى ایمیج
در قاب
پرونده‌ای که بسته شد
ژاکلین از نگاهِ یک غریبه
نویسنده
سپیده پارساپژوه
7 شهریور 1403

ژاکلین از آن نام‌های قدیمی و کهنه است. امروزه، اینجا، بیشتر زن‌های سالمند از این‌گونه نام‌ها دارند، اما من به جوانی آنها فکر می‌کنم.

‌دیروز فیلم مکان‌های رفتن1 را دیدم. یک فیلم کمدی درام با صحنه‌های بی‌پرده‌ای از روابط جنسی که برتران بلیه، تقریباً، پنجاه سال پیش آن را ساخته. فیلمی که زمان پخشش جنجال بسیاری به پا کرد، از بس که به قواعد اخلاقی جامعه لگد زده بود. در این فیلم ایزابل هوپر نقش دختر زیبای شانزده‌ساله‌ای به نام ژاکلین را بازی می‌کند. کم، فقط چند دقیقه، ظاهر می‌شود، ولی موضوعِ شور و خواهشِ مردان فیلم، یعنی ژرار دوپاردیو و پارتیک دوور، است. فیلم حالِ مرا، تا حدی، به ‌هم‌ زد، ولی از چیزهایی که توجهم را جلب کرد و در ذهنم ماند چهره‌ی زیبایِ جوانی‌های ایزابل هوپر و نامِ ژاکلین بود.

ژاکلین را، اولین بار، سال ۲۰۱۲ دیدم. از خاکسپاری کولت در ویون، نزدیکی پواتیه، برگشته بودم؛ لباس مشکی به تن داشتم، بلافاصله، با همان لباس، بچه‌ها و میتو را برداشته بودم و به جشن عروسی فرانسوا، در باغی در حوالی شهر کان، رفته بودیم. ژاکلین از معدود افراد سالمندی بود که دعوت شده بود. تنها فرد از آن نسل هم بود که تا صبح همپای جوانان بیدار ماند و شراب نوشید و رقصید. همان‌طور تنهایی و در سکوت خودش. صبح هم، وقتی همه‌ی جوان‌ها خواب بودند، او تنها شب‌زنده‌داری بود که، به جای آنکه مثل بقیه‌ی سالمندان به میز صبحانه برود، رفته بود کنار دریاچه ایستاده بود و داشت آسمان و آب و آفتاب را نگاه می‌کرد. من هم، که از سردرد خوابم نبرده بود، از پنجره‌ی اتاقمان می‌دیدمش. رفتن کنارِ او، لب دریاچه، تنها انگیزه‌ای بود که باعث می‌شد از اتاق بیرون بیایم و از میان هیاهوی افرادی که هنوز آثار مستیِ شبِ پیش را بر دوش می‌کشیدند و بین حمام‌ها و اتاق‌ها و آشپزخانه و میز بزرگ صبحانه که در باغ بود رفت‌وآمد می‌کردند و با هیکل‌ها و صداهایشان دلم را به ‌هم می‌زدند رد شوم و خودم را به لب دریاچه برسانم. آن روز، اولین باری بود که با ژاکلین حرف زدم. خیلی کم حرف زدیم. بیشتر با هم آب را نگاه کردیم. چهره و نگاه ژاکلین را در آن صبح، که نور خورشیدی که داشت بالا می‌آمد بر آن افتاده بود، تا امروز فراموش نکرده‌ام. نمی‌دانم مرا نگاه می‌کرد یا آفتاب را! شاید هم هیچ‌کداممان را، شاید تنها غرق در افکار خودش بود. لبخندی بر لب داشت و نگاهش مثل یک آغوش گشوده بود. بی‌کلام! برای همین بیشتر همدیگر را و آب را نگاه کردیم. همان روز بود که فهمیدم چیزهای زیادی درونش یا بر دوشش دارد، و چه اندازه زیباست.

ژاکلین خاله‌ی متیو بود. پیرزن زیبایی که اندام زنانه‌ی قرص و قوی‌ای داشت. نه زیاد بلند بود، نه زیاد چاق. پهن بود و محکم. صورتِ بسیار سفیدی داشت. چشمانش آبی، موهایش کوتاه —با مدلِ قدیمی کرنلیِ دهه‌ی شصت خودمان— با فکل‌هایی که رو به هوا رفته و سفیدِ سفید بودند. ولی این شکلش نبود که او را زیبا می‌کرد، حالت‌ها و مَنِشش بود؛ مدل نگاه‌کردنش به آدم، که همیشه انگار، در پسِ تو چیز دیگری را در دوردست‌ها می‌جست؛ همیشه صاف می‌ایستاد و سرش را بالا می‌گرفت؛ با اینکه صاف می‌ایستاد و سرش را بالا می‌گرفت، اصلاً مغرور و خودخواه به نظر نمی‌رسید. از همه‌ی پیرهای دیگری که می‌شناسم ساده‌تر و صمیمی‌تر به نظر می‌رسید. شاید برای اینکه همیشه ساکت بود، و انگاری، فقط با لبخندش حرف می‌زد. خوش‌لباس بود؛ یعنی به نظر من خوش‌لباس می‌آمد. لباس‌هایش، همگی، مدلی قدیمی داشتند، و با سلیقه‌ای که خاص خودش بود انتخاب شده بودند: پیراهن‌ها یا دامن‌هایی رنگارنگ و طرح‌دار. من از دورِ دور، میان جمعیتِ زیاد حتی، می‌توانستم تشخیصش بدهم. به گمانم، حتی اگر در شهر دیگری هم از دور می‌دیدمش، از نوع لباس‌پوشیدن و طرز راه‌رفتنش، می‌توانستم بفهمم که اوست.

خانه‌ی ژاکلین نزدیک خانه‌ی ما بود. در کوچه‌ی پواسونیه، کوچه‌ی مدرسه‌ی ابتدایی پسرم. آشنایی من و ژاکلین به همان موقع بر‌می‌گشت. برای همین بود که از آن هنگام، همیشه، وقتی که پسرم را به مدرسه می‌بردم و از جلو ساختمان ساده و محقری که آپارتمان او در آن قرار داشت رد می‌شدم، نگاه می‌کردم که شاید ژاکلین را در حال رفتن، یا در حالِ آمدن، یا شاید هنگامِ نگاه‌کردن از پنجره ببینم. هیچ‌وقت او را اطراف خانه‌اش ندیدم. اما بارهاوبارها در بقالی، در ایستگاه اتوبوس، یا در حال قدم‌زدن در خیابان اصلی می‌دیدمش. همیشه آرام بود و همیشه از دیدن من خوشحال می‌شد. از نگاه و لبخندش می‌فهمیدم، از اینکه باآرامش می‌ایستاد، گویی همه‌ی زمانِ دنیا متعلق به ما باشد، و همین‌طور با کلمات کم و آهسته، با همان لبخند و نگاهش، که پی چیزی ورای کلام می‌گشت، مرا یا آن زمان را نگاه می‌کرد. از آنجا که خودم هم آدم پرحرفی نیستم، هر بار همین‌طور می‌ایستادیم و به هم نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم. و هر بار وظیفه‌ی من بود که به ملاقات چند دقیقه‌ای‌مان خاتمه بدهم چون او هیچ‌وقت انگیزه‌ای برای این کار نداشت. و من هم هر بار معذب می‌شدم چون نمی‌دانستم چطور این کار را بکنم. مثل این بود که با او وارد حلقه‌ی خوابگردی می‌شدم و نمی‌توانستم خودم را از آن بیرون بکشم. این‌طوری شد که یواش‌یواش ترجیح دادم کمتر ببینمش، یا اصلاً نبینمش. آخر، من، برعکس او، همیشه در حال دویدن بودم؛ از هزار کارِ انجام‌شده آمده بودم و هنوز هزار کار برایم مانده بود که انجام بدهم. آرامش ژاکلین و آهستگیِ گذر زمان برای او ایدئال من بود، آن‌قدر که تحمل آن را نداشتم.

در حال بارگذاری...
فرانسه، دهه‌ی ۷۰ میلادى، عکس از ویتوریانو راستلى، آرشیو گتى ایمیج

بعدها، بیشتر از اینکه در خیابان ببینمش، در میان کلمات پدرِ متیو حضور داشت؛ به دلیل قرارهای، تقریباً دایمشان، برای رفتن به گروه کورالِ کلیسای خیابان سِرو —ژاکلین صدای کنترآلتو گروه بود— همیشه از او حرفی بود.

بعدترها، تنها در گوشه و کنایه‌زدن‌های خواهرش، مادرِ متیو، حاضر بود —از آن وقت که دیگر مادر متیو مرا محرم دانست. آن وقت بود که متوجه‌ تصویرِ انگ‌خورده‌ی او در خانواده‌ی آنها شدم، تصویری که پیرامون قضاوت‌های اخلاقی بی‌پایان و درباره‌ی ولنگاری‌ها و سبکسری‌های همیشگی او، از جوانی تا حال، می‌چرخید. خوشگذارنی‌های همزمان با شوهر‌داری یا در وقفه‌های بی‌شوهری‌اش. به مرور زمان فهمیدم که ژاکلین سه بار شوهر کرده و هر سه بار هم شوهرانش مرده بودند. اولی، پدر سه دخترش، ارتشیِ بدخلقی بوده، کسی که نه‌تنها او، که دخترانش هم، آرزوی مرگش را می‌کرده‌اند و روزی که خبرِ سقوطِ هواپیمایش را ‌آورده‌ بوده‌اند، دخترانش از خوشحالی رقصیده‌اند. دومی، یک الجزایری پیر و متمول که نه‌تنها عاشق او، بلکه عاشق دختران زیبای موبور و چشم‌آبی او هم شده بود. و همه‌ی داروندارش را خرج آنها کرده و بعد هم مرده بود. سومی هم پسر‌عمویش بوده، طراحِ مُدِ لباس زنانه‌ی معروفی در پاریس، که گویا همجنس‌گرا هم بوده و می‌گویند ازدواجش با ژاکلین بیشتر قراردادی برای تضمین آزادی متقابلشان بوده —خدا می‌داند. او هم، اندکی قبل از اینکه من به خانواده‌شان بیایم، حوالی سال ۲۰۱۰، مرده و اموالش —از جمله خانه‌ی بزرگی را در جزیره‌ی فرانسوی بِلیل، در همین نزدیکی‌ها، در اقیانوس اطلس— برای ژاکلین گذاشته. خانه‌ای، که از وقتی که من می‌دانم، مَسکنِ نوه‌های ژاکلین بوده. با این همه، خود ژاکلین در کوچه‌ی پواسونیه و در استودیویی ساده و محقر زندگی می‌کرد، استودیویی که همه‌اش یک اتاق بود با یک حمام و دستشویی.

اما سررشته‌ی کنایه‌های مادرِ متیو به خواهرش ژاکلین به ‌«حماقت‌های» فعلی او و ‌«دردسرهایی» که برای همه —همه یعنی خواهر و دخترانش— ایجاد می‌کرد می‌رسید. این‌طوری هر بار که حال او را از مادر متیو می‌پرسیدم، پرونده‌ی کامل زندگی‌اش را از نو بیرون می‌کشید و سبکسری‌‌هایش را یادآوری می‌کرد. این «حماقت‌های» اخیر ژاکلین، از جمله، شامل این بود که دایم افراد بی‌پناهِ عربِ مراکشی را در خانه‌اش پناه می‌داد و کارتِ بانکی‌اش را در اختیار آنها می‌گذاشت. این کار او، هرچند برای من بیشتر جالب و استثنایی و حتی شورانگیز بود، باعث می‌شد که همه‌ی افراد خانواده او را به‌نوعی دیوانه قلمداد کنند. آن‌قدر که، در نهایت، خواهر و دخترانش، در همدستی با شوهرانشان، همه‌ی تلاششان را کردند تا، از طریق پزشکانی که می‌شناختند، بی‌شعوری مادرشان را از نظر پزشکی اثبات کرده و او را از نظر قانونی تحت کفالت خودشان درآورند. به این معنی که ناظر و تصمیم‌گیرنده‌ی رسمی همه‌ی اموال و حسابِ بانکی مادرشان بشوند، به گونه‌ای که حتی اگر بخواهد نانی هم بخَرد آنها بتوانند بفهمند که چه مقدار پول و چرا از حسابش کم شده. با این همه، چون حالِ آن را نداشتند که مادرشان را پیش خودشان ببرند یا بیایند پیش او زندگی کنند یا حتی بیشتر به او سر بزنند، ژاکلین تا آخر تنها و مستقل زندگی کرد. البته همین هم به او این اجازه را داد، که تا هر وقت بخواهد، خانه و غذایش را با همان افراد بی‌سرپناهِ مراکشی تقسیم کند. من هیچ نفهمیدم این مراکشی‌ها دقیقاً چه کسانی بودند. چند بار از افراد مختلف سؤال کردم. همه در یک روایت ثابت هم‌نظر بودند و می‌گفتند آنها مردهای جوانی هستند که از ضعف و بی‌شعوری ناشی از پیری او سوءاستفاده می‌کنند و او را می‌چاپند. در خانه‌ی او اتراق می‌کنند، گویی که خانه‌ی خودشان باشد، و او آن‌قدر ضعیف و بی‌شعور شده که نمی‌تواند از خودش در مقابل آنها دفاع کند.

مادر متیو، برعکس دخترهای ژاکلین، شاید هم چون خرده‌حساب‌های اخلاقی قدیمی با خواهرش داشت، موضوع را از منظر دیگری تفسیر می‌کرد. از نظر او، ژاکلین آنها را می‌آورد چون بدون مرد نمی‌توانست سَر کند. که احتمالاً حتی شده برای نوازشی یا هماغوشیِ ساده‌ای با هم بده‌بستان ‌کنند. اما من از شنیدن این موضوع —با فرضِ درستی‌اش— خوشحال هم می‌شدم و توی دلم می‌گفتم: «خب، اینکه خوب است. هم برای ژاکلین، هم برای آنها.» و اگر جرئت می‌کردم می‌گفتم:‌ «خب، چه اشکالی دارد؟ حالا شما چرا ناراحت هستید؟‌» اما مادر متیو مسئله‌اش مسئله‌ی اخلاقی‌ای بود که گمانم به گذشته‌هایی که من چیزی ازشان نمی‌دانم برمی‌گشت. از نظر او، خواهرش یک زنِ کم‌عقلِ لااُبالی بود که هیچ‌وقت نتوانسته، آن‌گونه که باید، مادری کند. که حتی سرطان و مرگِ دختر بزرگش، در شصت‌و‌سه‌سالگی، هم تقصیر او بوده. این چیزها خیلی قدیمی بودند و به عمرِ حضور من در خانواده‌ی آنها قد نمی‌دادند. هیچ‌کدام از دختران ژاکلین را هم هرگز ندیدم، اما همه‌ی این حرف‌ها شخصیت ژاکلین را برای من اسرارآمیزتر می‌کرد و باعث می‌شد بیشتر دلم بخواهد از جوانی او بدانم. از همه بیشتر، دوست داشتم بدانم وقتی که جوان بوده چه شکلی بوده. با خودم جوانی او را تصور می‌کردم. باید بی‌نظیر بوده باشد! هنوز هیچ عکسی از جوانی او ندیده‌ام.

هفته‌ی گذشته، ناگهان، بدون آمادگی قبلی، ژاکلین مُرد. دخترش او را در رختخوابش با لباس‌خوابی زیبا پیدا کرده بود.

او را بردند به جزیره‌ی بِلیل و در قبرِ آخرین شوهرش گذاشتند. بجز خواهر و دخترانش، کسِ دیگری به خودش زحمت رفتن تا آنجا را نداد، چون «رفت و برگشت هشت ساعت طول می‌کشد».

به مادر متیو تلفن کردم که تسلیت بگویم، با صدای زیر و شاد همیشگی‌اش گفت: «خیالم راحت شد که مُرد. حالا دیگر نگران او نیستم. می‌دانی! عقلش را پاک از دست داده بود؛ حتی صبح روزی که مُرد از حسابش پول کشیده بودند. »

منتظر بود که من هم اظهار تأسف کنم. ولی من نتوانستم. فقط پرسیدم: ‌«به چه مبلغی؟»

گفت: ‌«۲۵۰ یورو!»

این را با لحنی گفت که انگار از ۲۵۰ هزار یورو حرف می‌زند. پیش خودم فکر کردم، پولی که نیست، چه بهتر که برسد به همان مردان بی‌سرپناه مراکشی.

از آن روز، هنوز گاه‌وبیگاه، به او، به رازِ نگاهش، و به همه‌ی حرف‌هایی که نمی‌زد فکر می‌کنم و دلم می‌خواهد عکس‌های جوانی‌اش را گیر بیاورم و یک دل سیر تماشا کنم.

1.فیلم، با عنوان انگلیسی Going Places، که اصطلاحی به معنیِ «پیشرفت برای موفق‌شدن» یا «به موفقیت دست‌یافتن» است؛ یک فیلم کمدی-درام فرانسوی، محصول سال ۱۹۷۴، به نویسندگی و کارگردانی برتراند بلیه است که با اقتباس از رمان خودش ساخته. میو میو، ژرارد دوپاردیو، و پاتریک دوایر نقش‌هایِ اصلیِ این فیلم را بازی کرده‌اند. —و.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد