…
نشسته پشتِ دو پِلکم هزار اقیانوس.
رها کنید مرا تا وسیع گریه کنم.
احسان پرسا
دوست داشتم کوچک میشدم و پای گلدانی زندگی میکردم. احساس میکنم که به آنجا میتوانم تعلق داشته باشم. احساس میکنم آنجا میتواند امن باشد.
اولین بار، احساس ناامنی را در خانهمان تجربه کردم. خانه سوتوکور بود و من با گریههای خواهرم از خواب پریدم. هیچکس در خانه نبود. نمیدانم آن شب دقیقاً چند شب طول کشید تا تمام شود! من هنوز خودم نیاز به مراقبت داشتم، اما وسطِ خانه ایستاده بودم و باید مراقبِ خواهرِ چندماههام میبودم. آنجا برایم تاریک و ناممکن بود، تا آن روز این ساعت از شبِ خانهمان را ندیده بودم، گیج و مبهوت فقط منتظر… اما شجاع…
پدرم به من یاد داد که شجاع باشم، چه آن شب که با خواهرم تنها مانده بودم، چه آن روز که الف به من گفت دیگر نمیخواهدم، چه آن سال که معلمم به من گفت: «تو بدترین شاگردی هستی که امسال داشتهام.»، چه آن شب که زیر بارش اشکهایم لِه شده بودم. پدرم شجاعتِ بیتعلقبودن را به من یاد داد، اینکه بدانی به جایی تعلق نداری. وقتی بیتعلق باشی هم راحتی و هم خوشحال…
عدم تعلق تمام زندگیام را در بر گرفته است. از خوردوخوراک تا پوشاک، از احساس تا منطق زیروبمِ زندگیام بیتعلق است. زمانی دستهای کسانی به دور گردنم حلقه میشد که فکر میکردم این دیگر تمام است! اما نه، یک چیزی جور درنمیآمد! استشمامِ بوی کسی که دوستش داشتم تا ماهها در خاطرم مانده است، اما الآن نمیدانم که کجاست! شاید اصلاً برای من نبوده است، شاید دیگر نباید وجود میداشت، شاید تمام اتفاقهای بین من و او سوءتفاهمی بیش نبوده است؛ مثل سایه که با تابش هر نوری میآید و ناپدید میشود، که گاهی دور از ما میایستد و گاهی خیلی نزدیک، گاهی روی خودمان سوار میشود و گاهی هم بهکل ناپدید.
بعد از سالها، پسرعمهام را دیدم. نگاهش کردم. نشناختمش، بهزورِ مرور خاطرات یادم آمد که بله، پسرعمهام است. پرسیدم: «همسرت چطور است؟» گفت: «جدا شدیم! از اولش هم مال هم نبودیم.»
میبینی... آدمها میتوانند سالها معاشقه کنند. میتوانند همدیگر را نگاه کنند و با چشمانی مرطوب و پر از شوق بگویند: «تو، تو واقعاً برای من هستی؟» انگار که دیگر تکرار نمیشوند. میتوانند آنقدر به هم بگویند «دوستت دارم» که آمارش را خودشان هم نداشته باشند. میتوانند برای هم لباس بخرند و بگویند: «باور کن وقتی این را دیدم، یاد تو افتادم و برایت خریدم.» میتوانند آنقدر با هم حرف بزنند که دهانشان خشک شود، آنقدر با هم راه بروند که از پادرد جانبهلب شوند. آنقدر از هم اطمینان دارند که زیرِ یک سقف میخوابند و صبح حتی با شوقِ یکدیگر بیدار میشوند. میتوانند بچهدار شوند و نظر همدیگر را برای انتخاب اسم محترم بشمارند. میتوانند تو یک بشقاب غذا بخورند و این کار برایشان افتخار باشد. از کتابهای شعر سطری در بیاورند و برای هم بخوانند. میتوانند جلوی همگان طوری «عزیزم!» صدایت بزنند که دیگر نتوانی به خواستهشان «نه!» بگویی. میتوانند بگویند که بدون تو یک لحظه دوام نمیآورند و اگر نباشی زندگی برایشان تیرهوتار خواهد شد.
آدمها میتوانند در اوجِ تعلق بیتعلق شوند.
نمیتوانم تعلق را به یاد بیاورم! برایم همهچیز سوءتفاهم است، اشتباه است، یا نمیدانم، هرچه هست متعلق به من نیست. نه پیراهنی که میپوشم برایم آشناست و نه قهوهای که هر روز مینوشم و نه شیرینیِ عسلی، نه حتی نانی که میخورم. موسیقیای که هر روز گوش میکنم برایم گنگ و بیمعنی است. هیچچیز برایم تصویری ندارد. حتی نمیدانم نقطهی متعلق به من کجاست! اصلاً نمیدانم نقطهای وجود دارد یا نه! یا حتی دستانی برای عشقورزیدن یا مرهمی برای زخمهای بیکسبودن.
در محلهی بچگیام، خانهی ما انتهای کوچهای طولانی بود که در انتهایش همیشه یک چراغی روشن بود. شبها، که مصیبتِ ردشدن از کوچه را داشتیم، به چراغِ ته کوچه دل میبستیم. هرچند که ما هم متعلق به آن کوچه بودیم، اما انگار در شب دیگر تعلقی وجود نداشت. انگار که شب همهچیز را با خودش میبُرد.
در شب، ما احساس تعلق به انتهای کوچهای را داشتیم که چراغی روشن بود.
آدمیزاد هر کجا چراغی برایش روشن باشد احساسِ بودن میکند، احساسِ خویشاوندی، احساسِ نزدیکی و گرمبودن.
و شب…، شبِ تاریکی که رنگ لباسهایم را به یادش انتخاب میکنم یادم میآورد که آدمها، بعضی اوقات، میتوانند به هیچجا تعلق نداشته باشند... حتی کوچهای که هر شب از آن گذر میکنند.
و شب…، در شب احساس راحتتری دارم، بیشتر فکر میکنم. و پذیرش تمام اتفاقها برایم در شب راحتتر است. شبها بیکموکاست اشکم جاری میشود، و گاهی، آنقدر تو فکر فرومیروم که دیگر یادم میرود به بودن یا نبودن فکر کنم، شب مرا با خود میبرد.
به گمانم، اگر میتوانستم در پای گلدانی وقت بگذرانم و زندگی کنم، حتماً گلِ شببو را انتخاب میکردم. نمیدانم چرا، شاید آنجا دیگر به چیزی فکر نخواهم کرد، برگ بالای سرم میتواند امن باشد، خاکش مرهمی برای تنهاییام، و ریشههایش برای دلبستگیهایم.
تلنبار این حجم از بودن یا نبودن درگیری و خودآزاری میتواند به همراه داشته باشد، شاید بعضی بگویند: خب، چه فرقی میکند، زندگیات را میکنی! چرا اینقدر سختش میکنی؟ حالا، تعلق داشته باشی دنیا میگذرد، متعلق هم نباشی باز میگذرد.
انگار که مشغولِ صحبتکردن راجع به اشیای یک خانه هستند و برایشان فرقی ندارد که کجا زیست میکنند و به کجا میروند. انگار، بهمعنایواقعیکلمه، همهچیز برایشان بیاهمیت است. انگار، به بیتعلقی عادت کردهاند و فقط میخواهند بگذرد و برود و هیچ نفهمند. خب سخت است، نمیتوان صافصاف تو چشمان زندگی نگاه کرد و قربانصدقهاش رفت و در آخر هم فهمید که اصلاً نه برای تو بوده و نه متعلق به تو.
سخت است بفهمی تمام زمانی که احساس میکردی وجود داشتهای، نه وجود داشتهای و نه احساس کردهای. اگر هم اینطور بوده، از این به بعد، قرار نیست آنطور که بایدوشاید احساس کنی. که خب، طبیعی هم هست، چون دیگر متعلق به تو نیست.