امروز باید صبحِ اول وقت خودم را به سازمان میرساندم تا برای جلسهای که داشتم آماده شوم. دقیقش را بخواهید، میخواستم ساعت هشت صبح دوست و همکارم آرش را از خانهشان در امیرآباد سوار کنم تا با هم به سازمان برویم. از ترس ترافیکِ روزهای نزدیک به اول مهر، ساعت پنجونیم صبح از خانه راه افتادم. اپلیکیشن تاکسی اینترنتی را روشن کردم و از همان نزدیکِ خانه مسافری سوار کردم. مسیریاب میگفت حداکثر تا ساعت ششونیم به مقصد میرسم. همینطور هم شد. مسافرم را که پیاده کردم —یک خانم بهظاهر کارمند— هنوز یکساعتونیم وقت داشتم. خیلی زود رسیده بودم؛ فوبیای دیررسیدن باز هم کار خودش را کرده بود، اما پیرانهسر به سرم افتاد کاری به خلافآمد عادت بکنم.
عادت یعنی اینکه صبحها که معمولاً از ترسِ ماندن در ترافیک و دیررسیدن بدون صبحانه از خانه بیرون میزنم، اگر از قبل توی کشویِ میزم چیزی نداشته باشم، از یکی از سوپرمارکتهای نزدیک سازمان کیک یا کلوچهای میخرم تا با چای کیسهای که توی لیوان دوجدارهام درست میکنم بخورم. خیلی وقت است که از آبدارچی خواستهام دیگر برایم چای نیاورد، چون هیچ وقتِ خدا چایش رنگ و مزهی چای ندارد. به جایش، میگویم فلاسکی را که خودم از خانه آوردهام —چون فلاسکهای اینجا آب را تا بعدازظهر که معمولاً در اداره میمانم گرم نگه نمیدارند — اولِ وقت، پرِ آب جوش کند و بیاورد بگذارد روی میزم. اما دلیل اینکه گفتهام برایم فلاسک آب جوش بیاورد، فقط بیمزهبودن چایهایش نیست، دلیلش اصلیاش این است که خیلی روزها کلاً یادش میرود که من هم در این سازمان هستم و تنها نشستهام در اتاقی سهدرچهار، با پردهکرکرههایی که بیشتر وقتها میبندمشان، از ترسِ نور خورشید که مبادا غول مدفون آلرژیام را بیدار کند، غولی که از ده دوازدهسالگی، که دچار سینوزیت مزمن شدهام، تا همین حالا رهایم نکرده و فکر هم نمیکنم تا لحظهی آخر دست از سرم بردارد؛ حتم دارم با هم به گور خواهیم رفت.
تصویری خیلی مبهم در ذهن دارم از روزی که پدر دستم را گرفت و من، بچهی درسخوان و حرفگوشکن خودش، را پیش دکتری در شهر بندرعباس بُرد تا دردهای روی پیشانی و فینفینهای کلافهکنندهام را درمان کند. اینکه میگویم «شهر» بندرعباس به خاطر این است که بگویم مطب آقای دکتر در خودِ شهر بود، نه در پایگاه هوایی که ما در آن ساکن بودیم، در خانههای شبیهبههمِ سازمانی ارتش که در لاینهای موازی هشتتا هشتتا به هم چسبیده بودند. اگر اشتباه نکنم، سال پنجاهونه، یعنی همان سالی که جنگ شروع شد، وقتی که من سهساله بودم، محل خدمت پدر از بوشهر به بندرعباس منتقل شد. سه چهار سال بعدش بود که او در یک روز گرم تابستان تصمیم گرفت دست زن و دو پسرش را بگیرد بیاید تهران، چندروزی را مهمان دخترعمهاش بشود که در خیابان آذربایجان در یک خانهی سهطبقه، با شوهر و سه بچهاش، زندگی میکرد—حالا همهشان مردهاند، جز پسر کوچک که همسن من بود و قاعدتاً باید زنده باشد— و برود دنبال خرید یک خانه در تهران، که به خیال خودش دوازده یا سیزده سال بعد که پسر بزرگش، یعنی من، میخواهد برود دانشگاه و خودش و زنش هم به دوران بازنشستگی نزدیک میشوند، خانه و زندگی را بردارد و بیاید تهران و آنجا دیگر غصهی خانه و مسکن نداشته باشد.
قبلاً هم یکی دو بار جهنمِ خیسِ تابستانهای بندرعباس را رها کرده بودیم و آمده بودیم تهران، یکی دو روز خانهی دخترعمهی پدر مانده بودیم و یکی دو روز هم رفته بودیم کرج، خانهی دوست و «فرمانده» قدیمی پدر. فرمانده که میگویم مربوط به زمانی است که پدر در نیروی هوایی بوشهر خدمت میکرد. تحت تأثیر حرف آقای فرمانده، پدر از خرید خانه در تهران منصرف شد و کرج را به عنوان شهر دوران پیری خودش و روزهای جوانی ما انتخاب کرد. خانه را در خیابان برغان کرج خریدند، خانهای ویلایی با مستراحی در گوشهی حیاط. آقای فرمانده معتقد بود ساکنان این محله از کرجیهای اصیل هستند و در شهری که مردمانش ملغمهای هستند از مردم همه جای ایران بهتر است با مردمی اصیل همسایه شویم.
«به کرج، ایران کوچک، خوش آمدید» این جمله را در تمام سالهای رفتوآمد بین تهران و کرج، توی اتوبان، روی تابلویی که نمیدانم هنوز هست یا نه میدیدم. «تمام سالهای رفتوآمد» یعنی از سال هفتادوپنج که دانشگاه شریف، نزدیک میدان آزادی در غرب تهران، قبول شدم و آمدیم کرج، تا همین امروز که کارم شده نشستنِ پشت یک میز در اتاقی سهدرچهار در سازمان فناوری اطلاعات ایران، نزدیک پل سیدخندان در شرق تهران.
دقیقاً عصر یک روز آبان نودوهفت بود که آقای دکترِ خوشاخلاق و خوشرویی که استاد دانشگاه بود و فقط چندباری در جلسات کاری مرا دیده بود— من آن زمان در پژوهشکدهی سیاستگذاری شریف در غرب تهران کار میکردم و راستش را بخواهید، رابطهام با همکارانم شکراب شده بود و داشتم فکر میکردم که کمکم رهایشان کنم—به موبایلم زنگ زد و بیمقدمه درآمد که فلانی، من در سازمان فناوری اطلاعات معاون شدهام و میخواهم که شما بیایی و مسئولیت یکی از ادارات کل مرا به عهده بگیری. خوب یادم هست که با فخری رفته بودیم برای خرید به فروشگاه هایپرمی کرج و داشتیم لابهلای ردیفها و قفسهها میچرخیدیم. پسر سهسالهمان همراهمان نبود و فخری هنوز میتوانست خودش، بدون آنکه بخواهد کسی دستش را بگیرد، راحت راه برود و بین قفسهها چرخ بزند. برای قبول پیشنهاد آقای دکتر، خیلی چیزها را بررسی کردم، مثل شرایط کار در یک سازمان دولتی و حقوق و دستمزد، اما به فکرم هم نرسید که محل سازمان را در نظر بگیرم. درست یادم نیست، اما اگر هم بهش فکر کرده باشم، تأثیر زیادی در تصمیمگیریام نداشته. انگار، بعدِ اینهمه سال، رفتوآمد روزانه بین تهران و کرج برایم تبدیل شده به یک پیشفرض یا بخشی از سرنوشت که خیلی امکان تغییر یا گریز از آن را ندارم.
دو سال بعد از آن، دقیقاً اول مهر نودونه، ساعت هفت صبح، وقتی هنوز بیست دقیقه از خانه دور نشده بودم، درست اول اتوبان خرازی، که کرج را از سمت جادهچالوس به بزرگراه همت تهران وصل میکند، فخری زنگ زد که حالم خوب نیست، پای چپم فلج شده و بدنم هم بیحس است. بلافاصله روی مسیریاب کلمهی «خانه» را، که قبلاً ذخیره کرده بودم، لمس کردم و خط آبیاش را با چشم دنبال کردم و پدال گاز را هم بیشتر فشار دادم و برگشتم؛ درست یادم نیست، اما حتماً سرعت مجازِ هشتاد را هم رد کرده بودم. این دو سه سال که از اتوبان خرازی میرفتم و برمیگشتم چندباری به خاطر سرعت بالا جریمه شده بودم، دقیقاً هم در یک نقطه. یادم هست که دو بارِ آن به فاصلهی کمتر از یک هفته بود، پلیسِ ریشویی که دست بلند کرد و اشاره کرد که بزنم بغل همان پلیس قبلی بود و مطمئنم که قشنگ یادش بود هفتهی پیش هم مرا در همین نقطه جریمه کرده؛ این را از پوزخند پیروزمندانهاش فهمیدم. نمیدانم چرا در برخورد با پلیسی که جریمهام میکند حسی دوستانه و صمیمی پیدا میکنم، تا حدی که بعد از اینکه شمارهی ملیام را میپرسد و جریمهام را در ماسماسکی که در دست دارد ثبت میکند خیلی دوستانه ازش تشکر میکنم، به طوری که اگر کسی بهیکباره این صحنه را ببیند، حتماً منتظر میماند تا با آقای پلیس، با آن لباس سفید و سردوشیهایی که مرا یاد لباس نظامی پدرم میاندازد، دست بدهم و خداحافظی کنم. دنیاهای موازی من و جناب سروان در این نقطه به هم میرسند، شبیه بزرگراه خرازی و اتوبان کرج.
بزرگراه خرازی، که به موازات اتوبان تهران-کرج ساخته شده، قبلاً فقط تا محدودهی گرمدره میآمد و از آنجا کج میشد و میرسید به اتوبان. بعدتر، ادامهاش را ساختند و وصلش کردند به اول جادهچالوس. یعنی حالا میتوانی بعد از اولین تونل سرِ خر را کج کنی به سمت کرج، و بیایی سمت عظیمیه —دقیقاً همانجایی که پدر فخری خانه دارد— و بعد هم میدان آزادگان و خیابان برغان و کمی جلوتر برسی به آپارتمانت در ساختمانی چهارطبقه در خیابان برغان. یادم هست یکی دو سال اول که تازه خرازی را به کرج وصل کرده بودند آنقدر خلوت بود که شبها میترسیدم در آن رانندگی کنم. یک بار، مادر را، که برای یک جلسهی طب سوزنی به تهران برده بودم، به همراه دخترعمهاش، از همین اتوبان خرازی به خانه برمیگرداندم —آن موقع فکر میکردیم که طب سوزنی فلج مادر و ناتوانیاش در راهرفتن را درمان میکند. ساعت ده یا دهونیم شب بود و با دنده سه قسمتی از مسیر را که کمی سربالایی بود بالا میرفتم، یک آن، دیدم دستهی دنده دارد برای خودش لق میزند، انگار از جایی که وصل بود، نمیدانم از کجا، جدا شده بود. ترسیدم، اما از ترسِ ترسیدن مادر هیچ نگفتم. تا خانه با همان دنده سه، که ماشین رویش هنگ کرده بود، راندم. توی خیابان برغان بود که بهشان گفتم چه اتفاقی افتاده. حالا که دارم اینها را مینویسم سه ماه است که مادر را از دست دادهام، روی تختش، در طبقهی اول همان ساختمان چهارطبقه، چشمدرچشم من و برادرم. نیمساعت قبلش، پرستارِ «درمانگاه مونا» آمده بود و برایش سوند گذاشته بود. از آن روز، فکر میکنم از جایی که وصل بودم، نمیدانم از کجا، جدا شدهام.
پدر را در ترافیک خیابان برغان از دست دادم؛ دیر به بیمارستان رسیدیم. عصرِ بارانی یکی از روزهای هفتهی پایانی سال هشتادوسه. درست یادم نیست، اما فکر میکنم بیستوپنج اسفند بود که گفت قلبم درد میکند؛ بعدِ اینهمه سال، هنوز چیزی مبهم و ناشناخته تهِ قلبم هست که مرا در مرگ پدر مقصر میداند. پیاده رفتیم تا درمانگاه مونا، سر کوچهمان، در خیابان برغان. دکتر پدر را معاینه کرد و گفت ببریدش بیمارستان برای بررسی بیشتر. ماشین نداشتیم، چند سال قبلش، پدر پیکانِ قرمزرنگِ مدلِ پنجاهوهفتش را فروخته بود که پولش را صرف بازسازی خانه کند. خانهی ویلایی با مستراحی در گوشهی حیاط را زمستان هفتادونه کوبید که جایش یک ساختمان چهارطبقهی چهارواحدی بسازد. طبقهی اول را به نام مادر زد و سه طبقهی دیگر را از پایین به بالا، به نام من، برادر وسطی و برادر کوچکتر، که از آن سالِ لعنتی هشتادوهشت رفته آمریکا و هنوز برنگشته. احتمالاً پدر میدانست که بعد از تمامشدن کارِ خانه میخواهد بمیرد. وقتی مُرد، جز یک یا دو خط تلفن، هیچچیز به نامش نبود.
قبولی در دانشگاه شریف، به غیر از اینکه بهترین دانشگاه مهندسی ایران بود، یک مزیت دیگر هم داشت، مثل دانشگاه تهران، وسط تهران نبود، یا مثل پلیتکنیک، زیر پل حافظ —نزدیک مرکز کاردرمانی که فخری تا همین دو سه ماه پیش به آنجا میرفت— یا مثل علموصنعت و خواجهنصیر، شرق تهران، نزدیک محل کار فعلیام، زیر پل سیدخندان. شریف غرب تهران بود و من برای رفتوآمد به آن مشکل زیادی نداشتم. خیابان تنگ برغان را، که همیشهی خدا نزدیک غروب قفل میشود و روزهای آخر سال تبدیل میشود به پارکینگ، تا انتها با تاکسی میرفتم و میرسیدم به میدان کرج و از آنجا اتوبوسهای قدیمی را سوار میشدم که تا میدان آزادی میرفتند و آن زمان کرایهشان بیست تومان بود. برای نشستن روی صندلیهای کهنهی اتوبوس، باید توی صف میایستادم، اما اگر عجله داشتم، خارج از صف سوار میشدم، اما باید تا مقصد سرِ پا میایستادم. این خارجِ صف سوارشدن مثل همان دکمهی «عجله دارم» اسنپ و تپسی است که این روزها مسافرها میزنند تا ماشین زودتر پیدا شود. حالا هم وقتی به عنوان رانندهی تاکسی اینترنتی سفری بهم پیشنهاد میشود، اگر عجله نداشته باشم، با بدجنسی صبر میکنم تا مسافر بختبرگشته که حتماً عجله هم دارد این دکمه را بزند و مبلغ کرایه بیشتر شود. من و آن مسافر، مثل وقتی که توی آینهعقب ماشین میبینمش، دنیاهایمان برعکس است.
دو سه ماه پیش، بعدِ سیزده سال رانندگی بین تهران و کرج، به فکر افتادم که از این رفتوآمد میتوان کمی پول هم درآورد! این بود که یک روز آخر هفته رفتم و مدارکم را فرستادم روی سایت یکی از این تاکسیهای اینترنتی و به عنوان راننده ثبتنام کردم؛ شنبهاش بود که اولین مسافرانم را به سمت تهران سوار کردم، میگویم مسافران، چون دو نفر بودند. صبحِ کلهی سحر، ساعت پنج، از خانه بیرون آمده بودم، استرس داشتم، اما نه از دیررسیدن. استرس داشتم عین آدمی که تازه رانندگی یاد گرفته و اولین بار است که میخواهد پشت فرمان بنشیند. جای همیشگی دستهایم را روی فرمان که سفت گرفته بودمش فراموش کرده بودم. پاهایم، با ترس و لرز، دنبال کلاچ و ترمز میگشتند؛ مسیرِ هرروزه و تکراری برایم غریب بود. چرا؟ جواب سادهاش این است که چون اولین بار بود که شده بودم رانندهی تاکسی اینترنتی، اما شاید جواب دقیقتر و روانکاوانهاش این باشد که چون اولین بار بود داشتم نقش یک رانندهی تاکسی اینترنتی را بازی میکردم؛ باورش برایم سخت بود که یک فارغالتحصیل شریف، حالا بعد از بیست سال کار علمی و چند سال هم ایفای نقش مدیرکلی در یک سازمان دولتی —اگرچه آبدارچی چندان جدیاش نمیگیرد— بشود رانندهی تاکسی اینترنتی. همین حالا هم، بعدِ دو سه ماه که دارم این نقش را بازی میکنم، وقتی دکمهی روشنکردن اپلیکیشن تاکسی اینترنتی را لمس میکنم، از نگاههای آدمهای توی خیابان دلهره به جانم میافتد. انگار با زدن این دکمه خودم و ماشینم با هم غیب میشویم و در دنیایی دیگر ظاهر میشویم، مثل فیلمها و کارتونهایی که زمان بچگی میدیدم و حالا پسرم میبیند، دنیایی که وقتی در آن ظاهر میشوی، آدمهایش دورِ تو و ماشین عجیبوغریبت حلقه میزنند، میآیند نزدیک، کلهشان را میچسبانند به پنجرهها، و به تو و به آن ماسماسکِ عجیب متصل به شیشهی جلو— منظورم گوشی موبایل است که از آن برای مسیریابی استفاده میکنم— زل میزنند و با هم چیزهایی میگویند که تو نمیشنوی یا اگر هم بشنوی، نمیفهمی.
در کافهای دنج و کوچک نشستهام، همان کافهای که بعد از پیادهکردن مسافرم —یک خانم بهظاهر کارمند— با جستجوی کلمهی «صبحانه» روی مسیریاب پیدا کردهام. کافه آنقدر کوچک است که فقط برای سه میز چوبی و صندلیهای کوچکی که پشت میزها گذاشتهاند جا دارد. کوچکبودنش توی ذوق نمیزند، باعث شده دنج و صمیمی شود. وارد کافه که میشوم کسی را نمیبینم، جز مردی که پشت دخل است و مرد و زن جوانی که دارند املت و نیمرو میخورند. بلافاصله بعد از نشستنم، پسرکی ظاهر میشود و یک استکان چای خوشرنگ جلویم میگذارد؛ به او میگویم برای من هم املت بیاورد. املتش خوشمزه است، توی بشقابِ روحی درست شده. گوشهاش، دو سه تکه خیارشور و یک لیموترشِ نصفه گذاشتهاند، اما تا دو سه لقمهی آخر نگاهم به لیمو نمیافتد. گرمِ صحبت با دو پسر جوانی شدهام که چند دقیقه بعد از من آمدهاند و دقیقاً روبهروی من نشستهاند. تیشرتهای مشکی پوشیدهاند، به گوشهای هر دوشان گوشواره است و سر و دست و گردنشان هم پر از تتو و خالکوبی. دارند با هم دربارهی کار و کاسبیای که میخواهند راه بیندازند حرف میزنند. «اولین بار است که میآیید اینجا؟» مقاومت درونیام را نادیده میگیرم و چیزی میگویم تا سرِ صحبت را باز کنم —عین همان وقتهایی که میخواهم با مسافرم حرف بزنم. آنها هم مثل من اینجا را روی نقشه پیدا کردهاند. بِهِشان میگویم دارم از کرج میآیم و آنها هم تعجب میکنند و میگویند که تصورش هم برایشان سخت است که بخواهند هر روز اینهمه پشت فرمان باشند. با دیدنشان به آیندهی پسر خودم فکر میکنم، حتی میتوانم شباهتهایی بین همین حالای پسرم با این دو جوان پیدا کنم. دنیای پسرم، شاید به موازات من، در همان مسیری به پیش میرود که دنیای این دو جوان، تو بگو کمی عقبتر! دنیایی که زمانی، با من و فخری، از یک «نقطه» شروع شده بود.
در اتوبان، با فخری، به سمت ایوانک میرانم، در راه بیمارستان لاله. عصرِ نوزده خرداد نودوچهار است. فخری نیمساعت است که دردش شروع شده، اگرچه فکر میکنیم هنوز برای بهدنیاآمدن فراز زود است. انگار او هم، مثل پدرش، ترسِ دیررسیدن دارد. مسیر تهران-کرج را قبلاً، شاید بیشتر از بیست بار، برای رفتن به مطب دکتر زنانوزایمان رفته بودیم و آمده بودیم، قبل و بعد از شکلگرفتن آن «نقطه». و پنج سال بعد، دقیقاً هفتهی اول مهر نودونه، باز هم با هم در مسیر تهران. اما این بار به مقصد مطب دکتر مغزواعصاب، که به ما بگوید چرا فخری بهیکباره و بدون هیچ سابقهای پای چپش فلج شد و بدنش هم بیحس. دکتر این را نگفت، اما گفت بروید امآرآی بگیرید برای بررسی بیشتر. معلوم شد تودهای روی مغز را پوشانده، از کجا آمده و چرا آمده، کسی نمیدانست. تودهی سفیدرنگِ بزرگِ دهسانتی، با رگههای قرمز خون —عکسش را بعداً از اتاق عمل برایم فرستادند— در فضای دنجِ بین مغز و جمجمه، خیلی اتفاقی، جا خوش کرده بود، مثل صندلیهای همان کافهی دنج، که کنار هم چیده شده بودند، مثل همان دو پسر جوان که بغلدست هم املت میخوردند و کافه را خیلی اتفاقی روی نقشه پیدا کرده بودند، مثل خودم.
خودم! من! من که اگر بگویم یکچهارم عمرم را در این سالها در مسیر تهران-کرج گذراندهام، اغراق نکردهام. مسیری که خیلی وقتها برایم مثل «کرمچاله»ای بوده که مرا از «فضا-زمان» خانه به «فضا-زمان» کار منتقل کرده و برعکس. مرا از دنیایی به دنیای دیگر رسانده که سرعت تیکتاک ساعتهایشان با هم فرق دارد. حسوحال و انگیزههای خودم هم در این دو دنیا فرق دارد. آدمهایشان، و مزه چایهایشان با هم فرق دارد. کرمچالهای که برایم حکم گذرگاه یا حتی شاید حکم استراحتگاهی را داشته که کمکم کرده ساعت ذهن و بدنم را، و ذائقهام را، برای جابهجایی میان این دنیاها تنظیم کنم؛ تا بتوانم این دو دنیای متفاوت را به هم وصل کنم، یا شاید بهتر است بگویم از هم جدا کنم.
خیلی وقتها، وقتی به مقصد میرسم، دوست ندارم از ماشین پیاده شوم، میخواهم همانجا، زیر هوای گرم بخاری یا باد سرد کولر، یک دلِ سیر بخوابم.
این نوشته، از اول به آخر نوشته شد— که منطقاً جز این نمیتوانست باشد —اما از آخر به اول بازنویسی شد، مثل مسیر تهران-کرج، که هر روز از اول به آخر میروم و از آخر به اول برمی.... نه، مسیر برگشت را هم منطقاً از اول به آخر طی میکنم. نتیجهی منطقی این قیاس اینکه: آنچه ویرایش کردم مطلبی دیگر بود. نه! همان بود با همان کلمات و جملات، که سر و ته نوشته شده بود. نمیدانم!