ساعت ۱:۲۳ بامداد را نشان میدهد. انعکاس چراغقرمزِ خیابان روی زمین خیس برایم یادآور طولانیترین شب سال است. همیشه آن شبها باران میآمد و روی زمین پر بود از قدمهای تندوتیز آدمها.
نمیدانم با آن عجله کجا میرفتند. همیشه عجله داشتند... میخواستند تندتند، جستهوگریخته، نالان و خوشحال خرید بکنند؛ دوست داشتند سبکوسیاق زندگی برایشان همان رنگوبوی سالهای دور را داشته باشد و عمیقاً معتقد بودند دیگر آن روزها نمیآید؛ دوست داشتند اولین نفری باشند که شب را شروع میکنند.
از پنجرهی اتاقم خیره شدهام به اولین خط عابر پیادهی خیابان، خیرهخیره... ماتومبهوت میشمارم: یک، دو، سه؛ یک، دو، سه؛ یک...
دیشب تا صبح نتوانستم به صدای باران گوش بدهم، بیدار بودم و میدانستم که قرار است ببارد، اما آنقدر صدای قدمهای مهمانهای طبقهی بالا زیاد بود که بهکلی درگیر آن شده بودم.
قدمهای عابرین را میشمارم، سعی میکنم فاصلهی بین قدمهایشان را حدس بزنم: یک، دو، سه، قدم بعدی؛ یک، دو، قدم بعدی؛ یک...
نگاهم میافتد به تراسهای ساختمان روبهرویم؛ یکیشان مرتب و دقیق است، یکیشان شلوغ و بههمریخته، آن یکی خلوت؛ یکیشان نردههای طوسی دارد، دیگری سیاه، آن یکی سفید. در طبقهی چهارم کسی ایستاده است و دهانش باز و دستهای خمیدهاش به نشانهی شروع صبح بالاست. در طبقهی پنجم مردی نردههای طوسی را تکیهگاه ساعدهایش کرده است و یک دستش زحمت رساندن سیگار به لبهایش را میکشد.
از بالا میشمارم: یک، دو، سه، چهار؛ یک، دو، سه، چهار؛ یک...
من تا قبل از آنکه خواهرم به دنیا بیاید نوهی آخری خانوادهی مادریام بودم... خواهرم که به دنیا آمد جایگاه آخری به او رسید. بعد از او پسرخالهام به دنیا آمد و الآن او در جایگاه آخری ایستاده است. دخترخالهام، از طرف دیگر، نوهی اول خانواده است و تنها کسی که میان نوهها میشد رویش حساب کرد.
من در صف مدرسه به سبب قد بلندم همیشه که نه اما غالباً در انتهای صف میایستادم... در کلاس به علت هیکل درشتم در ردیف آخر مینشستم... در صندلی سینما مجبور به فرورفتن در صندلی بودم و فکر میکردم که الآن کلهی من دقیقاً وسط میدان دید فرد نشسته در صندلی عقبی است. اما در صف پمپبنزین بعضی اوقات آخریام، بعضی اوقات اولی... در نانوایی هم اوضاع همینطور است. اصلاً هر کجا که بشود در صف ایستاد میتوانم اول باشم.
انگار وقتی اولی، همهچیز را با هم داری: خانوادهات خوشحال است، صبحها راحت از خواب بیدار میشوی، و نگاهت مثبت و به دور از انرژی منفی است. اصلاً وقتی اولی آنقدر تویِ آسمان سیر میکنی که دلت نمیخواهد بیایی پایین، انگار که وقتی اولی میخواهی چه گلی به سر این دنیا و آدمهایش بزنی... نمیدانم اصلاً این زود رسیدن را چه کسی انداخت توی وجودم، اصلاً معلوم نیست... نه چیستیِ اولشدن... نه احوال آدمهای اولشده.
اولشدن برایم مثل آخرشدن است. و انگار هروقت اول میشوم احساس گناه میکنم. انگار من برای اولشدن ساخته نشدهام، البته فرقی هم نمیکند. اگر قبلاً حتی ذرهای ذوقوشوق رسیدن را داشتم، حالا ندارمش، به چه دردم میخورد؛ آن موقع که بود، همهاش نرسیدن و آخریشدن بود، همهاش انتهای صف بودن، همهاش تمامشدن بود.
اولبودن در خانهی ما رسم نبود، برای همین عادت به ابراز خوشحالی نداشتند، فقط برایشان عجیب بود که یکی چطور اول شده است... مگر میشود یا این چیزها به ما میآید. برای همین من اولین نفری بودم که به مهاجرت فکر کردم، اولین نفری که عکس لاتاری گرفتم، اولین نفری که چمدان مهاجرت را خریدم، اولین نفری که در فرودگاه حاضر شدم، اولین نفری که سوار هواپیما شدم... در آن نشستم... ازش پیاده شدم. من در فاصلهگرفتن اول شدم و الآن من اولین نفر از خانوادهای چند دهنفری هستم که پایم به آن ور آب رسیده است.
احساسم شبیه به احساس کریستف کلمب نیست، احساسم شبیه به احساس پرندهای است که اولین نفر آشیانه را ترک میکند، فقط برای آنکه اول باشد. احساسم شبیه به اولین درخت این کرهی خاکی است، مثل آن آدمی که میخواهد اولین نفری باشد که شب را شروع میکند، مثل اولین موج اقیانوس، که ساحل نفلهاش میکند.
اما دستها، اولینِ آخرینها...
به دستانم نگاه میکنم، به مویرگهایش... به ظرافت پیچوتاب اثر انگشتم. نمیدانم اینها چقدر میتوانند سهیم باشند که من در کجا بایستم.
اما دستهایم اینطور فکر نمیکنند... آنها همیشه اول بودهاند، در نقاشی که نه اما در ورزش چرا... در شناکردن دستهایم اول بودهاند... در موسیقی تنها کسی که تمرین هفتهی گذشته را درست مینواخت دستهای من بودهاند. در ترسیم اشکال هندسی دستهایم بودهاند که کاپ اولشدن را بالای سر نگه میداشتند... و توپ در میز پینگپونگ به واسطهی دستهایم بود که همیشه به آن ورِ تور میرسید. دستهایم همیشه جلوتر از خودم بودند... دستهایم اول بودند برای نوازش موی کسی که دوستش داشتم... دستهایم اول بودند برای ترسیم و خلقکردن... برای پیشروی... دستهایم، که کمتر کسی ازشان حرف میزند، همیشه دوست داشتهاند که مرا در اول صف جا کنند.
محمدعلی به دستهایش فکر میکرد زمانی که آنها را مثل شلاق به روی کیسهی بوکس زمخت و سیاه میتازاند... دستهایش جلوتر از او بودند... خیلی جلوتر... زمانی که راه میرفت... حتی وقتی وارد مجلسی میشد این دستهایش بودند که اول وارد میشدند... دستهایش اولبودن را برایش تداعی میکردند... اولبودنش بهمثابه اولبودن دستهایش بود؛ حتی زمانی که به فرِیزر باخت این دستهایش بودند که اول از صحنه خارج میشدند، دستهایش بودند که تیتر اول روزنامهها بودند. این دستهایش بودند که مثل یک شاخه از درخت سیب جدا شدند... دستهایی در مقام اول برای بدنی در جایگاه آخر... دستانی که هر روز صبح نگاهشان میکنی و فکر میکنی تا کی باید جور تو و این زندگی را بکشند.
فرض کن باید با دستانی اولی آخرین دستگیرهی آخرین اتوبوس را که در آخرین ردیفش ایستادهای بگیری، یا دستهایت باید بار سنگین آخربودن در کل زندگیات را حمل کنند... در آخر، دستهایت حمالی بیش نیستند، حمالِ نفر آخری... اما مهم هم نیست... از حد که بگذرد، اصلاً مهم نیست. در آخر تو میمانی و یک دنیا عدد و رقم که هیچکدام با هم فرقی نمیکنند. فقط باید صبحها دست روی زانوانت بگذاری و آن پیراهن تلاشگر اول را بپوشی و خودت را زیر قدمهایت به سه شماره تقسیم کنی: یک، دو، سه.