گلویم درد میکند. ساعت نه شب دو تا قرص میخورم و میخزم توی تخت. تمام هفته گاهوبیگاه پیش این و آن خوانده بودم «در بهار جنگ نشه یهو، دلم واسهت تنگ نشه یهو» که نترسم، که حداقل آهنگین و ریتمدار باشد ترس و یک لایهی نازک از شور و عشق بیفتد رویش، نه روی جنگ، که روی ترس. نصفهشب با گلودردی شدیدتر بیدار میشوم. اتاقم عجیب روشن است. نوری نارنجی از بیرون افتاده روی کتابهایم. هنوز گیج کدئین است سرم. توجهی نمیکنم به غریبی نور آن ساعت و خیال میکنم چیزی توی سرم است و پاورچینپاورچین میروم توی آشپزخانه و یک قرص دیگر میخورم که تا صبح خوب شده باشم. کمی خواب از چشمهایم پریده. برمیگردم توی اتاق و میبینم نارنجی واقعی است و نه توی سرم. پرده را کنار میزنم. سه شیء پرنور در آسمان در حرکتاند. انگار خورشید دم غروب سهتکه شده باشد و عازم جایی. بعد صدادار میشود و بلند بابا را صدا میزنم. موبایلم را برمیدارم. یکی از دوستانم نوشته «دیدی در بهار جنگ شد یهو؟». قلبم مثل بچهگربهای بعد از بازی تند میزند و هنوز نمیدانم چه خبر است. دوست دیگری نوشته «داداشم فردا بلیت داره از استانبول. چه جوری برگرده؟ نکنه گیر کنه؟». قلبم فشرده میشود و لایهی نازک شور و عشق از ترس جدا میشود و بلندتر بابا را صدا میزنم و نمیدانم نورهای نارنجی دارند میآیند بخورند توی پنجرهی اتاقم یا دارند میروند. بابا سعی میکند آرامم کند و میخندد و میگوید چیزی نیست. بابا جنگ دیده؛ در جنگ بوده؛ طوریاش نشده، اما بوده. آنقدر غریب است این تصویر که خیال میکنم یکی از داستانهای مورد علاقهاش در شاهنامه است و افسانه و غیرواقعی. شبکهی خبر را میگیرد. بلندتر میخندد و میگوید: «ما داریم اونها رو میزنیم. برو بخواب.» نمیدانم چطور اینقدر آرام است. ما داریم کی را میزنیم؟ اصلاً ما چه کسی است؟
«بابا، ولی من خیلی جوونم.»
«آره بابا. تو جوون و حیفی.»
صبح همان روزی که بهار فقط بهار بود و جوانها فقط جوان و در آسمان شهر فقط چیزهایی رد میشد که دوستان خودمان یا دیگری را میبرد جایی دور، یکی از دوستانمان را راهی سرزمین دیگری کرده بودیم. ده دوازدهنفری در محوطهی فرودگاه ایستاده بودیم و نمیدانستیم با دستهایمان چهکار کنیم یا چه بگوییم. دوستم، که سیگاری نبود، پرسیده بود: «حالا باید سیگار بکشیم؟» ما خندیده بودیم، اما دوستم واقعاً سیگاری شد و از آن دوازده نفر فقط من و او ماندیم. چند روز پیش سیگاری که هنوز سه پک دیگر داشت توی ظرف پر از تفالهی قهوه خاموش کرد و گفت: «از این شهر متنفرم.» دوستم گاهی مثل تمام آدمها دروغ میگوید و من به رویش نمیآورم. چند لحظه بعد باهیجان گفت: «الآن کلاغها میآن رو سروهای پارک میشینن.» و چشمهایش را رو به آسمان گرفت و یک قهوهی دیگر سفارش داد کلاغها که میآیند باید اولین چیزی را که دم دستت میآید رو سرت بگیری، کیف، کتاب، کاغذ، دست. یا یک گوشه که زیر آسمان لخت نباشد پناه بگیری. او نهتنها دلیلی برای اثبات حرفش نیاورد که اولین چیزی که بعد از آن گفت با تنفرش از شهر در تضاد بود. انگار فقط از آن حرفهایی است که وقتی سیگارت را خاموش میکنی باید بگویی. انگار یک باری دارد خاموشکردن سیگار و نمیتوانی همینطوری خاموشش کنی و دود آخر که از ریهات خارج میشود حرف سنگینی را با بویش روی آدم روبهرویت نگذاری. «فکر کنم عاشق شدهم... ما از هم جدا شدیم... ویزام دیروز اومد... از این شهر متنفرم...» صدای همهی این جملهها را با تصویر دست کسی که سیگاری خاموش میکند در ذهن دارم و نمیدانم کدام صدا مال کدام تصویر است. نمیدانم چرا سیگاری شد. میترسید در شهری که از آن متنفر است تنها بماند؟ همهی ما برویم؟ مثل هر انسان سلیمی از جنگ میترسد؟ دلش تنگ میشود یا از خودخواهیاش است؟ هربار که از میدان اصلی شهر رد میشویم میگوید: «آدمها رو اینجا جمع میکردن و میبردن جنگ.» و هربار، انگار بدیعترین و جالبترین حرف را زده باشد، عمیقترین پکی را که میتواند به سیگارش میزند.
همین چند شب پیش بود که باز از جنگ میترسیدم، بیشتر از هر چیزی در دنیا. حالا پاییز است و نمیتوانم ریتمدار از جنگ بترسم و بگویم در پاییز جنگ نشه یهو. قرص خوابآور خوردم؛ البته که در روابط پرشور تأثیر دارد و آن را کمنمک میکند، اما وقتی ترسیدهام و فقط باید بخوابم و اگر جنگ شد بیدار نشوم اهمیتی ندارد. صبح هیچ خبری نبود. نه، اخبار را چک نکردم. تیترها از آنچه ما میبینیم بیشتر با واقعیت فاصله دارند. همین که زیر خرابهها و با رودهی بیرونزده بیدار نشدهام یعنی جنگ نشده. پس امروز چیزهای نزدیک و واقعیتر را برای ترسیدن انتخاب میکنم. لازم است آدم اولویتبندی کند، برای اینکه جهان جای ترسناکی است یک خط بگذارد و در ادامهاش چیزهای دیگری اضافه کند. البته هرطور میل شماست، میتواند برای شما خطی نباشد و تا ته تهش ترسناک باشد. شخص من برای ادامهی حیات نمیتواند هر شب بترسد، پس جنگ و پیرشدن مامان را برمیدارد و جنهای توی خانه را پس میدهد.
دوستم با صدای هر هواپیمای نزدیکی سر راست میکند، گوش تیز و پلک جمع و با این حال نمیگوید از جنگ میترسد.
شهر در جنگ زشت است و مرد زیبایی که در آن میمیرد شاید عاشق بوده یا هنوز کسی از او نپرسیده بوده جهان چگونه جایی است، چون زیادی جوان بوده، زیادی در خاورمیانه و بیشتر از آنکه آمریکا و چین و چپها و گروهکهای تروریستی بخواهند، شاید ایدهای در مورد زندگی نداشته و همهی اینها غمانگیزند و غم میآید میچسبد روی پاهایم و بیشتر از ترس فلجم میکند. اسم این خیابان و آن خیابان شهید رضایی و مطهری است و بلوارها زشتاند، حتی وقتی سبزند و با آسفالت نو. کسی به فلکهی ستاد نمیگوید میدان امام حسین و اولین بار که سوار مترو شدم ایستگاه را از دست دادم، چون هرچه نگاه کردم ایستگاهی به نام ستاد وجود نداشت و آن دوستم که توی مترو کنارم بود حالا در جایی با دو ساعتونیم اختلاف زمانی زندگی میکند و شاید بگویید که خیلی کم است، اما اگر بخواهی پیاده بروی، هفتهها طول میکشد و این یعنی خیلی دور است و دست که دراز کنی نیست و توی کافهها نمیتواند گوش تیز کند ببیند بقیه چه میگویند چون نمیفهمد. من هم نمیفهمم چرا کسی باید به کسی که هرگز ندیده و نمیداند موهایش چه رنگی است و اصلاً مو دارد یا نه و اگر دارد شامپویش چه بویی میدهد و لابد حالا که در جبهه است دلش برای شامپویش تنگ شده شلیک کند. چرا باید اسم میدان اصلی شهر امام حسین باشد و چیزها آنقدر زشت باشند و غم بزرگترین عنکبوت جهان باشد و دورت تار بتند. و همهچیز از پا شروع میشود یا از کفِ پا یا از بالاترین نقطهی سر؛ اگر ترس باشد، از سر شروع میشود و میریزد کف پاهایت؛ اگر غم باشد، از کف پا شروع میشود. اولش نمیتوانی راه بروی و بعد سرت تاریک تاریک میشود.
نمیدانم چرا میدان شهر اینقدر غمگینم میکند. شاید آدمها را اینجا جمع میکردند و میبردند جنگ؛ نمیدانم؛ ندیدهام؛ شبها سه بار قبل از خواب میگویم: «کاش نبینم. کاش دوستم نبینه. کاش نبینم.» بعد میگویم: «احمق، دشمن که همسایه نیست. لابد با تانک میرن.» نمیدانم احمقم یا دارم تمام احتمالات را در نظر میگیرم.
کمی جلوتر از میدان اصلی و زشت شهر کافهای است که منو ندارد. خودشان بهت میگویند این و این و این را داریم و به چهارمی که میرسد اولی را فراموش میکنی و به آخری که میرسد فقط سومی یادت مانده، پس میگویی: «یه آیس امریکانو لطفاً.» اینجا میدان را نمیبینی. اسم خیابانش باغ صفاست. معلوم است که میدان و بدنهای سوخته در گیرودار حملهی شبانه و تمامیتخواهی حکومتها، بیپولی خودم و بقیه، نسلکشی، چیپسهای بدمزهی لیمویی و قاچاق انسان به چشم نمیآید. گیاه؛ ظرف غذای گربه؛ چند تا دختر و پسر خوشگل که سعی میکنی گوش بدهی به آنچه میگویند—نه که فضول باشی، اما خب آدم دلش میخواهد بداند بقیه در مورد چیزها چه فکری میکنند و به دوستشان چه میگویند—چیزکیک و کیک شکلاتی، نوتلا، و گردو و هویج پشت شیشهی یخچال؛ چندتایی کتاب و توالتی با آینهی زیبا دیدنیاند. بعد به خودت میآیی میبینی داری فکر میکنی شهر و چیزها آنقدرها هم بد نیستند. در این مواقع شخصاً تلاش میکنم فکرم را پس بزنم، چون چیزها و دنیا واقعاً زشتاند. اما تلاشم نسبتاً بیفایده است و معمولاً جواب نمیدهد. زور دنیا بر من میچربد، خصوصاً اگر یکی از این آدمهای زیبا سرش را از روی میز بلند کند، مردمکهای چشمش بیفتد توی حلقۀ چشمهایم و گرم لبخند بزند. خب دیگر واقعاً زورم نمیرسد و دارم فریب میخورم و حالا سعی میکنم اسم گیاهان را به یاد بیاورم که میبینم بجز زامیفولیا هیچکدامشان را نمیشناسم. پس کمی میپذیرم که دوستم حتماً ترسیده و اشتباه میکند و شهر آنقدرها هم بد نیست. گربهای از پشت سرم میآید و میزند به پلاستیک میوهها و دو تا انبه و پنج تا لیمویی که سر راه خریدهام میریزند روی زمین. البته که عصبانی نیستم. بعد از آدمها و غذاهای خوشمزه، گربهها را خیلی دوست دارم. آن لحظه دکمهی کلاشینکفها، چروک گردن مامان و بلیتهای یکطرفه به جایی سرد چنان در مغزم دور میشوند که انگار هیچوقت وجود نداشتهاند.
در بهاری که ترسیدم و عزیزی را عازم جایی کردم و غمگین شدم و بعد باز ترسیدم، برادر دوستم با سه روز تأخیر از استانبول برگشت، زمینی. با ماشینی آمد لب مرز و از آنجا با اتوبوس تا تبریز، بعد تهران و شیراز. در بهار جنگ نشد دیگر. حداقل در این بهاری که گذشت و در آن بیستوهشتساله شده بودم و خیال میکردم چقدر پیرم، دیگر هیچ فرصت و راهی ندارم و همهچیز تمام شده. اما خیلی جوانم، جوان و حیف. دوستان زیبایم هم. دوستم دیسک پارهشدهی کمرش را هفتهی گذشته عمل کرد، در پاییزِ سالی که قرار بود باز هم جنگ شود و نشد، حداقل نه در ظاهر. قبل از اینکه برود توی راهروی سرد بیمارستان با یک لا لباس نازک بنشیند و چهارستونش بلرزد تا نوبتش شود گفته بود: «هنوزم به نظرت جوونیم؟ آخه دارم دیسک عمل میکنم.» نگفتم مادربزرگ هشتادوسهسالهام دقیقاً یک سال پیش زیر همین عمل رفته بود و گفتم: «آره. ما خیلی جوون و قشنگ و حیفیم.»
یکی از آشناهایمان یک ماه پیش در تصادفی مرد؛ عابر پیاده بود و در چند قدمی خانهاش توی لوکزامبورگ. همانجا خاکش کردند. آوردنش کار سختی بود و راستش از این مناسک هیچ سر درنمیآورم. مادرش لباس یک دست سفید بر تن کرد و معلمش برای خانوادهاش دعوتنامه فرستاد که بروند و یک بار دیگر ببینندش لااقل. من تمام این مدت فکر میکردم چند نفر در سال از تصادف میمیرند. چند نفرشان در اروپا و چند نفرشان در لوکزامبورگ. دستودلم نرفت سمت گوگل که بفهمم. نمیخواستم دختر بیچاره بخشی از آمار و ارقام بشود و جایی به آن استناد کنم. ولی حدس میزنم عدهشان خیلی کم باشد، خیلیخیلی کم. هرچه احتمال چیزی در این شهر بزرگ—در این دنیای پر از شهرهای بزرگ—کمتر باشد، بیشتر آدم را تکان میدهد؛ یعنی میگویم اگر اینجا در شهر خودش، در شهر کثیف و قشنگ و در معرض جنگ خودش، تصادف کرده بود، انگار آدم کمتر غصهاش میگرفت. نمیدانم در یک لحظه همهچیز برایش تمام شده یا چند ثانیهای کشدار کسی بالای سرش به لوکزامبورگی یا انگلیسی چیزی گفته. اگر من بودم، دوست داشتم حداقل میشنیدم رانندهتاکسی بگوید: «کاکو، باکیت نشده. پاشو.» و همان را آن همانجا بمیرم.
ادامهدار فریب میخورم. یادم نیست صبح گریه کردم یا دیروز یا کدام روز. دیگر هم یادم نمیآید. دوستم اما دارد میرود استرالیا. استرالیا مارمولک زیاد دارد و میترسم دوستم بترسد. یادگاریای برایش نمیخرم. آدم جایی که پر از مارمولک است نباید یادش بیاید دوستش کنارش نیست و صبحها چروکهای اضافهشده به گردن مامانش را نمیبیند. پس یادش میاندازم هنوز مصر نرفته، خودم هم. نمیدانم چقدر در فریبکاری دنیا دست دارم. شاید بیشتر از هفت نقاش معروف نشناسم، تمام آهنگهای رِیدیوهِد را گوش نداده باشم و هروقت میخواهم بمیرم یا آرزو میکنم آدمفضاییها یا دایناسورها به جهان حمله کنند یادم میآید هنوز شنا بلد نیستم و اگر یکی از دوستهایم از شهر زشت یا زیبای دیگری با دو ساعت اختلاف زمانی بیاید دنبالم و بخواهیم بپریم توی آبهای آزاد، من باید بنشینم نگاه کنم و دو ساعت اصلاً آنقدرها هم زیاد نیست.