عرفان میگفت دماوند، از پنجهزار به بعد، شبیه هیچکدام از جاهایی نیست که تا الآن رفتهاید. برایش عادی بود که شب صعود به کوه آدم خوابش نبرد. شب صعود به علمکوه خیلی راحت خوابیده بودم. آنقدر راحت که، بعد از مدتها، خواب تو را دیدم. اما قرارگاه پلور، در شب صعود به دماوند، بیخوابیای راهی چشمهایم کرد که آخرین بار در بند ۲۴۱ اوین یقهام را گرفته بود و در نصفهشبی که ساعتش را هم نمیشد دقیق بدانم، وسط نور و همهمهی بند، نردههای آخر راهرو را جلوی همهی امکانهایم آوار کرده بود. شب صعود دماوند هم بیخوابی، بیخیالی و بیتفاوتی همیشگی را پر داده بود تا خودش تا صبح فک بزند و امان ببرد. آن چُرتهای قبل و بعد از قله و بالای آن، فردا، تحفهی آن بیدارشدنها و به خوابنرفتنهای مکرری بود که، از غربتی بعید، مهمان شب صعود به دماوند شده بود.
صبح که میخواستیم با آفرودها از قرارگاه به سمت قله برویم، هوا هنوز مه دیشب را داشت. از تهران که راه افتاده بودیم، هنوز خود قله زیر ناز مه بود. راننده، حرکتنکرده، گفت: «هوای بد خوب میشه، آدم بد نه.» مه آنقدر قوت داشت که یکی دو متر جلوتر هم به چشم نیاید، اما راننده بیشتر از چشم تکیه به حافظه داشت و بدون غر و وقفه رساندمان پای قله. نزدیکهای پارکینگ، مه که کمی از لجاجت عقب کشید، قله هم، با همهی عظمت و تکبودنش، قاب را دربست گرفت. بعد از پارکینگ، دیگر آسفالتی در کار نبود و راننده با توسل به دندهی کمکی و هر چهار چرخ ما را تا مسجد بالا کشید و آنجا منتظر ماند تا شاید چند نفر از قله برگشته به تورش بخورد و برشان گرداند پای ماشینهایشان در پارکینگ. آفرودهای پای علمکوه و دماوند شبیه خادمان حرماند؛ روزمرهترین و معمولیترین و تکراریترین کار و اتفاق برایشان نقطهی عطف خاطرهانگیزترین و تعریفیترین روز مسافرانشان است، چنانکه هروقت بحران در بیست و پنج و سی و چهل و پنجاه و باقی سنها سراغشان آمد، یک بار دیگر خرجش کنند و پای خماریاش بنشینند و گرم و کیفور و فارغ از یک عمر به عبث پاییدنشان شوند.
پیادهروی برای فکرکردن است. مغز کاری به کار پا ندارد، پردازش را کامل سپرده به خودشان، مثل نماز که خم و راستشدن و ذکر و تسبیح و حمدخواندن در آن خودکار است و بدون دخالت فکر. اینجاست که خاطره و هوس و وهم و خیال و احتمال هجوم میآورد، هم سر نماز و هم موقع گزکردن کوچه و خیابان. مغز خیالش از بقا راحت است، عادت دارد به محیط، از بر است حرکات و ملزومات و قیود را. پس سرش به کار خودش گرم میشود و دست میاندازد روی خودآگاه و ناخودآگاه و زیر و زبرشان میکند. دویدن اما قصهاش فرق دارد، مثل شیب و سنگ و قله را بالارفتن. اینجا دیگر تقریباً فکرکردن به چیزی غیر از محیط و بقا در آن ناممکن است. مغز کاملاً قبای بقا به تن میکند و حواشی و اضافات را دور میریزد تا، سر فرصت و فراغت، بعداً دوباره سراغشان برود. الآن تنها اولویتش بقاست و همهی هموغم و قدرت پردازشش را خرج آن میکند. فکر و خیال و خاطره که هیچ، به شمردن از یک تا ده و صد، برای کوتاهشدن راه و دوامآوردن و خستگی را لحظهای فراموشکردن، هم دست رد میزند و زیر بارش نمیرود. ششدانگ حواسش به ضربان قلب و فشار خون و سردرد و سرگیجه و ضعف و اسپاسم احتمالی است و محیطی که هر لحظه ممکن است تغیری به چهره بیاورد و سنگی جلوی پای آدم بشود و بقایش را به بازی بگیرد.
روی دو پا ایستادن هم واقعاً سخت است و هم عجیب؛ یعنی تکامل به نظر راه عجیبی در پیش گرفته که آدم را روی دو پایش ایستانده و روان کرده. چهاردستوپا راه رفتن طبیعیتر به نظر میرسد. کوهنورد با دو عصا/باتون در دست و قاطرهایی که بار این کوهنوردها را از پاکوب و دستبهسنگ بالا میکشند و آخ نمیگویند زادهی همین طبیعتاند. از راهرفتنش هم بگذریم، روی چهاردستوپا ایستادن قطعاً آدمیوارتر از روی دو پا ایستادن است. حتی اگر به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل نباشد، از ایستادن باطل هزار بار بهتر است. هیچ موجود تکاملیافتهی عاقلی بعید است روی دو پا ایستادن را زیاد دوام بیاورد. اینها را الآن و به جبر تجربهی اندک حاصل از زیستن در کوه یاد گرفتهام و میتوانم برای شرحدادنشان بالای منبر بروم، اما قبلترها، که هنوز آمدوشدی به دانشگاه شریف و دانشکدهی مهندسی مکانیکش داشتم، روی کاغذ و پای مونیتور و پشت میز ارائه هم مشق و کشفشان کرده بودم. سر پروژهی کارشناسی، یک ربات سهلینکی مدل کرده بودیم که دو لینکش جای دو پایش بود و لینک دیگرش جای بالاتنه، و فقط با دو شرط ساده راه میرفت؛ یکی زاویهی هر پا با زمین بود که باید با زاویهی پای دیگر با زمین یکی میشد و دیگری هم اندکی خمشدن لینک بالاتنه به سمت جلو. همین ربات ساده، اگر میخواست سر جایش بایستد، مجبور میشد بالاتنهاش را قائم نگه دارد و تعادلش ناپایداری را به جان میخرید. راهرفتن دواست، حداقل دوای عذاب و کرختی و انفعال و گرفتاری ایستادن.
ارتفاع آدم را گیجومنگ میکند. مثل رقیبی که در تکواندو پروپاچهی بلندتری دارد و نه هرقدر لنگت را کش بدهی به سروصورت در اوجش میرسی و نه پروپاچهاش را که از بالا فرود بیاورد راه فراری داری؛ پیوسته به سرت ضربه میخورد و گیجتر و منگتر میشوی. ایبوپروفن اما کارش را بلد است، از آن قرصهاست که خودش میداند کجا باید برود و به کدام کم یا زیاد دست بزند و تنظیمش کند. تا چهارهزار و چندصد متر که بدنم خودش راه آمده بود؛ در صعود به علمکوه ۴۸۰۰ و دماوند ۵۶۰۰ متری هم هرجا نتوانست خودش را از آبوگل درآورد ایبوپروفن دستگیرش شد. یک ایبوپروفن در مسجد اول راه بالا انداختم و یکی هم بارگاه سوم، وسطهای مسیر. تا قله گیجیومنگی و رفقا خبریشان نبود. اما بیخوابی دیشب، بعد از ۴۵۰۰ متر، سرحال شده بود؛ ول نمیکرد. امید به قرص کافئین داشتم. اما کفارهی شرابخوریهای بیحساب را با هشیاری در جمع مستان باید نقد داد. اینقدر قبل خواب چای خورده بودم که کافئین صفرایش به جوش بیاید، دریغ از ذرهای اثر. در برابر خواب، کاملاً تسلیم و سپرانداختهام. هم قبل قله چرتی میزنم و هم روی آن و هم بعدش، در پنجهزار متری رو به بالا، در ۵۶۰۰ متری نوک قله، در ۴۷۰۰ متری رو به پایین، در ۴۲۰۰ متری بارگاه سوم. هرچه را بدنم طاقت بیاورد، به خواب نه نمیگوید. وقتی هم خواب را انتخاب کند، آن وقت دیگر هر درخواست دیگری جوابش نه است و نه یعنی نه، تمام.
عرفان گفته بود بنا بر ماونتین فورکست1 و فریمتئو2 هوا در قله پایدار است، اما طبق اطلاعات متئوبلو3 و هاشمنژاد (!) احتمال باد هست، آن هم بادی با سرعت بین سی تا هفتاد کیلومتر بر ساعت. ما حدود چهل کیلومتریاش را از سر گذراندیم. خاک و گوگرد سر قله را هم میزد و میپاشید توی صورتمان. آنقدر که در راه برگشت، توی ماشین، نفهمیدیم این چشمی که نور میبیند، از ترس جیغ میکشد، از خاک بیشتر میسوزد یا گوگرد. باد آنقدری تندی داشت که برای تنکردن بادگیر و دستکش مجبور شویم پشت تختهسنگی پناه بگیریم، آنقدری تند که ابرهای بالای سر ما و بالای سر قله از هر تایملپسی4 سریعتر در گذر بودند و جان میداد کنارشان با فونت ریز و کمی هم کجکی بنویسی «الفُرصة تمُرُّ مرَّ السَّحابِ»،5 آنقدر تند که دمای حسی هوای قله را حسابی سردتر از دمای واقعیاش کند و درستدردست خطوط عمود بر منحنیهای تراز کوه که بیشترین شیب را به اسمشان زدهاند کارَت را بسازد؛ آنقدر تند که صدایش گوشت را پر کند و خیل آدم، در پسزمینهی گردوخاک سر قله و گذر تایملپسگونهی ابرها، از ناکجا، تصویر محشر را بیاورد جلوی چشمانت، انگار هر روز یک جایی به چشم دیدیاش و حالا صرفاً تکرارش اینجا پخش میشود.
شام را نسبتاً خوب خورده بودم. قبلش هم در امامزادههاشم با میرزاقاسمی تهبندی کرده بودیم. صبحانه اما مختصر بود. تا قله هم با چند خرمای خشک و لواشک و کشک بدنم را کشیدم. بندهخدا گلهای هم نکرد. بعد از قله اما، سروصدا که نه، بیمحلیاش شروع شد. به هر تنقلاتی دست رد میزد. ذرهای میل نشان نمیداد به آنهمه خردهریزی که قرار بود سریع انرژیشان را رها کنند و دستوپاگیر و بمان و نرو نباشند. اتفاقاً یک نوع دستوپاگیرش را میخواست. ماندنی که بشود رویش برای مدتی حساب کرد. خسته شده بود از لاسهای خشک و گذرا. دلش یک رابطهی پایدار میخواست، تعهد و گردنگیری، یک چیزی که برایش سر خود را بالا بگیرد و بودنش را جار بزند، که از پسش بربیاید، یکی که اولِ معاشقه شبخوش نگوید، یکی که دیر یخش آب شود، اما بعدش دیگر بماند و بسوزد و بسازد و قوتش باشد. خلاصه که دلش غذا میخواست. التماس میکرد یک بار دیگر برگردد به امامزادههاشم و بنشیند پای آن میرزاقاسمی با شارژ مجدد رایگان و ازش دست نکشد. دنیادیده شده بود و با لاس تنقلات دلش نمیرفت و پا نمیداد. ناز داشت و زیرلفظی مقبولش فقط غذا بود، ترجیحاً از نوع گرمش. بارگاه سوم دیدم چارهای نیست. یک کاسه سوپ بدون گوشت اما داغ جلویش گذاشتم. بهش چسبید. آنقدر عشق کرد که از بارگاه سوم تا مسجد، خیلی جاها، پابهپایم دوید و حتی به زانوی راستم هم اجازه نداد غری بزند و غیژی صدا کند.
سیزده ساعت بعد از گرمکردن و شروعکردن مسیر از مسجد، دوباره همارتفاع آن میشویم. مسجد یک گلدسته دارد، گنبد و گلدستهای فلزی، نمادی از خود خود شمال. البته آن که اهلیتش گره خورده باشد به خاک کویر و میانهاش با سفر و گشتوگذار شکراب باشد داشتن شمال در حافظهاش را مدیون عکسها و فیلمها و سریالهاست؛ پس گنبدها و گلدستههای فلزی شمال را با پایتخت ۲ بیشتر میشناسد که نقی و خانوادهاش در آن راهی قشم بودند تا گنبد و گلدستههایی را از این آب به آن آب کنند. اینجا حوالی سههزارمتری است، یعنی در حد و اندازهی چینکلاغ که اولین قلهی ثبتشدهام در استراواست. بعد از چینکلاغ، صادق گفت کسی که کولهی مانتِین میاندازد روی دوشش برنامهاش دماوند است. من که برنامهاش را نداشتم؛ کولهی مانتِین را هم شاید از سر ادا انداخته بودم دوشم. اما، بعد از چینکلاغ و گل زرد و توچال و شاهالبرز و علمکوه و حالا دماوند، کوله را بابت چیزی بیش از ادا دوست داشتم. همراه کارراهانداز و جمعوجور و همهفنحریفی بود. تا قبل از دماوند فکر میکردم به کاپشن پُلار دیگر نه میگوید و اگر جایی نیاز شد، باید مثلاً دور کمرم ببندمش. اما، در دماوند، بادگیر را در جاهای کناریاش گذاشتم و پلار را در فضای بالاییاش. خیالم راحت شد که هنگام صعود به هر قلهی دیگری هم، به شرط همراهی آبوهوا و همنورد راهبلد و همقدمی که کم نیاورد میشود با همین ترکیب بند و بساط رفت—تا نه بیحوصلگی و ناتوانی کشیدن کولهی سنگین عذابم دهد و نه خواب و قضای حاجت پردردسر در دشت و دمن. خواهرمان رود و مادرمان کوه باشند برای از خروسخوان تا بوق سگ؛ بعدش برگردیم و کپهی مرگمان را پیش پدرمان، شهر، بگذاریم که آخرش آدم بچهی پدرش است، البته قبلش چایمان را هم سر بکشیم.
عکسگرفتن همهاش قاببستن است. و من، تهش، بتوانم قاب خوب را از بد تمیز بدهم؛ مثل همان وقتها که در دفتر روزنامهی دانشگاه جلد میبستیم و بین چند صد عکسی که از اسدی دوربین روی لپتاپ ریخته بودم باید یکیاش را میفرستادم برای علی ثابت که جلد را هم ببندد و بفرستیم چاپخانه. اما قاببستن کار من نیست، و به تبعش عکسگرفتن و ثبت و ضبط کردن تصویر. بر اثر عظمت قله و ناز ابرهای مخملین پاییندست اما چندباری به دوربین گوشی دست بردم تا گالری آن هم سهمی ببرد. عکسها را میبینم؛ مقایسهشان میکنم با چیزی که خودم به چشم دیدهام؛ دلم را میزند. انگار عکسها صرفاً ادای قابی را که ثبت کردهام درآوردهاند. پشیمان میشوم. بیشترشان را پاک میکنم. در قاببستن که لنگ میزنم، عکسهایم با قاب باز هم چیزهای زیادی کم دارند. مهمترینشان داستان و روایت است شاید. قاب را که زیاد بزرگ بگیری، از هر چیزی پشت قاب اندکی در عکس میماند، آن هم بهصورت ایستا و بدون گذر، نه از قبلش چیزی عاید عکس شده و نه از بعدش. قاب بزرگ جزئیات را هم زده و خلط کرده. قاب بزرگ داستان ندارد، محتویاتش ساکن است. حرکتی ندارد. اصلاً پیکسلهایش برای آنهمه جزئیات و داستانی که چشم میبیند کفایت نمیکند. قاب کوچک اما داستان دارد. میشود به دل جزئیات هرچه خودش را در آن قاب جا کرده رفت و قبل و بعدشان را حدس زد. میشود نشست و داستان پشتشان را شنید—یک داستان که نه، هزار داستانی که محتمل است تا لحظهای قبل از آن قاب را روایت کند و هزار احتمال دیگری که پیش روی قاب پهن شده و میخواهد دست تکتک جزئیات قاب را بگیرد و به فردایشان ببرد. قاب کوچک پر از داستان است و سودای شنیدن و تصورکردنشان بیننده را مینشاند پای آنها و حق انتخاب بهش میدهد، که کدام جزئیات را بیشتر ببیند و دربارهاش فکر کند و از دیروز و فردایش بشنود و خیال ببافد. قاب کوچک داستان دارد و امکان انتخاب برای آدم، و همینها زندگی را بس.
کوهنوردها در یک دستهبندی موهوم و مندرآوردی و محدود و ناکامل سه دستهاند (احتمالاً بر اساس درجهی تقید و اعتقاد و ادعا و ادای وظیفهشان نسبت به مذهب، سنت، مدرنیته، سلطنت، مشروطه، مشروعه و غیره و ارتباطشان با اینها): آنها که بعد از رسیدن به یکی مثل خودشان «خداقوت» میگویند؛ آنها که «خسته نباشید» ورد زبانشان است؛ و آنها که با «درود بر شما» به استقبالتان میآیند. البته یک دستهی دیگر هم احتمال دارد به تورتان بخورد که اگر از جنس خاصی باشید، کلاً محلی بهتان نمیگذارد و باسکوت از کنارتان رد میشود. کوهنوردها در کالت6 داشتن بیشباهت به سیگاریها نیستند. همین که شما صبح روز تعطیل خوابیدن و صبحانهخوردن و چای نوشیدن آدمیزادی کنارش را بیخیال شوید و جان بکنید و از ارتفاعی بالا بروید و بعدش از همان راه هم برگردید و باقی روز را هم به تلافی خستگی و کوفتگی و پادرد و کمردرد تحفهآورده از کوه بخوابید کافی است که جزء کالتشان باشید و خودی به حساب بیایید. خودی هم که به حساب بیایید، هم با شما خوشوبش میکنند، هم دستتان را میگیرند، هم پای قصهشان مینشانندتان و هم گوش شنوای قصهتان میشوند. انگار صرف شبیه و رنگیرنگی بودن لباسها و یکیبودن مقصد سند کافی را برای عضویت در این کالت جور میکند، حالا تفاوت برندها و قیمتها را میشود در شروع به چشم نیاورد، شاید بعداً خودش را جایی نشان دهد.
از کوه که سبک و سرعتی بالا میروی، خیلی جاهایش خودت هستی و خودت، نه تیمی هست که پایبند به آن باشی و نه عقبدار و جلوداری که محدودت کنند. یک مسیر روی گوشی، که گاهی لازم است ابهام پاکوب درست را بر اساس آن بزدایی، و یک کوله با یکی دو بطری آب و یک بدن که رفته به حالت بقا کافی است. آدمی هم وسط راه به تورت بخورد، اگر ناسزا بارت نکند که چرا عین آدم کوه را بالا نمیروی و مزاحم بقیه میشوی، به «خسته نباشید» و «خداقوت» و «درود بر شما» یا سکوت اکتفا میکند و بعدش فاصلهای که بینتان میافتد خاتمهی هر کلام و تعامل و ارتباط میشود. قبل و بعد این اندکتعامل آدمیزادی، اگر کوه و رود و آسمان سروصدایی از خودشان درنیاورند، خودت هستی و صدای قدم و سنگ و سنگریزهی زیر پا و البته بازتاب همان صدا که باتأخیر دوباره به گوشت میرسد و بعدش وهم برت میدارد که نکند آدمی یا جکوجانوری دنبالت افتاده و حالا باید حواست بیشتر به بقایت باشد، سری بچرخانی و اطراف را بپایی و محیطآگاهتر شوی. نه توان پردازش و فهم و نه حوصلهی شنیدن آهنگ و پادکست و زمزمه راداری و چند باری که خواستی امتحانشان کنی هم کم مانده بوده بالا بیاوری هر آنچه غیر بقاست را. خودتی و خودت و بقا. ته تهش که خودت را بچلانی و التماسش کنی، شاید بتوانی چند باری زیر لب بخوانی:
تو حق نداری خسته شی، نه الآن، نه اینجا، نه بعد اومدن اینهمه راهی که کنار هم اومدیم، روی تیغ، زیر رعد، توی شک، از اون گرم، تا این سگِ سرما.
اما بقا، سوای ضربان قلب و فشار خون و سردرد و سرگیجه و ضعف و اسپاسم عضلانی، جزء دیگری هم در دلش دارد: خیال و خاطره، به دیروز سرککشیدن و خاطره را گریستن و به فردا امیدداشتن و خیال را زیستن—که نبودنشان بقا را بیمعنی و عبث میکند، که نباشند، باقی بماند باقی که چه؟ که نباشند، هویتی نیست که بدنی بخواهد و رنج زیست روز و شبی را تاب بیاورد. بقا، سوای بدن، تو را هم میخواهد—خاطره و خیال و هویتی که به تو گره میخورد و به تو پناه میآورد—که میخواند:
به خندههای تو فکر میکرد شاید، تو و تموم طول راه.
1.Mountain Forecast، این سرویس اطلاعات مربوط به وضعیت آبوهوا در مناطق کوهستانی را ارائه میکند.—و.
2.Freemeteo، سرویسی برای پیشبینی آبوهوا که اطلاعات دقیق و بهروز در مورد وضعیت جوی در نقاط مختلف جهان را ارائه میدهد.—و.
3.Meetable،این پلتفرم بر پایهی دادههای علمی و مدلهای پیشرفتهی هواشناسی طراحی شده و ارائهدهندهی اطلاعات دقیق دربارهی وضعیت آبوهوای نقاط مختلف جهان است.—و.
4.Time Lapse
5.«الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ.» [نهجالبلاغه: حكمت 21].—و.
6.Cult