جلال همان موقع هم مرده بود؛ بعدها سیمین هم رفت پیشش و حالا چند سالی است که دیگر بابا را هم نمیتوانم ببینم، اما کتابهایش هنوز هم هستند و کتابخانهاش شده پناهگاهم؛ همان موقع هم بود. هروقت حوصلهی کسی و چیزی را نداشتم پناه میبردم به کتابخانهی بابا که بیشتر کتابهایش تاریخی بود و اجتماعی با تکوتوکی داستان و همه از جلال!
بابا اهل داستان خواندن نبود، اما جلال را دوست داشت، حتماً به سبب خسی در میقات و غربزدگی و ... هرچه باشد هر دو از یک نسل بودند و زمانی دنیا را از یک دریچه نگاه میکردند. بماند که بعدها بابا چقدر تغییر عقیده داد. شاید جلال هم اگر زنده میماند، مثل خیلیهای دیگر نگاهش عوض میشد!
داستان آشنایی من و سیمین از سنگی بر گوری شروع شد. بابا همیشه کتابهایی که میخواند جوری توی قفسهی کتابخانهاش میگذاشت که مطمئن باشد ما میبینیمش. این جوری میخواست غیرمستقیم تشویقمان کند به خواندنش. سنگی بر گوری را که خواند آن را لای روزنامهای پیچید و گذاشتش پشت کتابهای بالاترین قفسه. اگر موقعی که کتاب را پشت کتابها جاسازی میکرد نمیدیدمش، شاید هیچوقت نمیفهمیدم چنین کتابی داریم اصلاً. هیچوقت برای خواندن هیچ کتابی اینقدر هیجان نداشتم. لحظهشماری میکردم برای وقتی که بابا نباشد و بتوانم بروم سر وقتش. یادم نیست چند روز طول کشید تا در خانه تنها شدم و توانستم آن سنگ بزرگ را از گور کتابهای ممنوعه بیرون بکشم و تندتند بخوانم. اولِ راهنمایی بودم به گمانم. داستان زندگی زناشویی جلال را میخواندم و از خیلی چیزهایش سر درنمیآوردم، فقط حس میکردم زن نویسندهی بزرگی چون جلال بودن باید چیز خوبی باشد، حتی اگر تمام رازهای مگویت را اینطور بیپروا افشا کند. البته که این تنها باری نبود که سنگی بر گوری را خواندم. بعدها به بهانههای مختلف سراغش رفتم و هربار چیزی جدید از آن کتاب کوچک کشف کردم، اما یک سؤال در هربار خواندنش در سرم سنگینی میکرد و آن حس سیمین در اولین مواجههاش با این کتاب بود. بعید میدانستم کسی دوست داشته باشد اینطور بیپروا اسرار زنانهاش ریخته شود روی دایره، آن هم دایرهای به بزرگی ذهنِ تمام آدمهای کتابخوان یک زبان!
دوست داشتم سیمینِ جلال را بهتر بشناسم، اما کتابی از او در کتابخانهمان نداشتیم. در کتابخانهی مدرسه هم نه خبری از به کی سلام کنم؟ بود، نه شهری چون بهشت و نه حتی سووشون.
تنها کتابی که از سیمین لابهلای کتابهای قطور کتابخانهی مدرسه پیدا کردم کتاب نازک غروب جلال بود که انگار از جنگ برگشته بود بسکه پارهپوره و ورقورق شده بود. این کتاب از همان نگاه اول شد گنج آن روزهایم. بیشتر از متن سیمین، عاشق عکسهایش با جلال شدم، بهویژه عکسی که در آن با هم در حال کاشتن نهال یا گلی در زمینی خشک بودند. آنطور که روبهروی هم روی زانو نشسته بودند و با کف دستهایشان خاک را صاف میکردند نمود اصل مفهوم زندگی بود برایم. آن آبپاشی که کمی آن طرفترشان بیخیال رها شده بود و حتی در آن عکس سیاهوسفید رنگ قرمزش را میدیدم انگار داشت ذهن من را با عشق آبیاری میکرد.
آنقدر عکسهای سیمین را بادقت تماشا کرده بودم که تمام خطهای صورتش را حفظ شده بودم. در خیابان اگر میدیدمش، حتماً میشناختمش؛ هرچند هیچوقت ندیدمش.
غروب جلال را هیچوقت به کتابخانهی مدرسه پس ندادم و شد کتاب بالینیام. پشت کنکور بودم که سووشون را با پولهای توجیبیام خریدم و خواندم. خواندم و بیشتر از قبل عاشق سیمین شدم. سیمین و زری در ذهنم از هم جدا نبودند. هر دو یک نفر بودند، همانطور که یوسف و جلال یکی بودند و خسرو که حتماً آرزوی محال سیمین بود، تصویر بچهای که هیچوقت نداشت، اما اگر داشت، دلش میخواست راه جلال را ادامه بدهد، همانطور که خسرو راه یوسف را در پیش گرفت.
دانشجو که شدم جزیرهی سرگردانی اولین کتابی بود که خریدم. نشر خوارزمی درست روبهروی درِ اصلی دانشگاه بود و من جزیرهی سرگردانی در دست وارد دانشگاه شدم. تصور اینکه سیمین هم زمانی در این دانشگاه بوده و در همان دانشکدهای که من آن موقع دانشجویش بودم زیباییشناسی درس میداده قند توی دلم آب میکرد.
کلاسهایمان بیشتر در طبقهی چهارم تشکیل میشد، اتاق ۴۴۲ و ۴۴۳. راهروی آن سمتش برای رشتهی باستانشناسی بود. بارها، وقتی کلاسها خالی بودند، میرفتم و پشت یکی از نیمکتها مینشستم و رؤیاپردازی میکردم که اگر بیست سال زودتر به دنیا آمده بودم، شاید الآن میتوانستم یک بار تصادفی سیمین را در یکی از این کلاسها ببینم، اما میدانستم که چه آرزوی محالی است. سیمین خیلی سال پیش خودش را بازنشست کرده بود و تمام وقتش را صرف نوشتن میکرد.
سال آخر لیسانس که بودم ساربان سرگردان چاپ شد. تمام ویترین خوارزمی را عکسهای سیمین پر کرده بود و من با سادهدلی تمام هروقت فرصت میکردم مسیرم را سمت خوارزمی کج میکردم به این امید که شاید خانم نویسنده یک بار هوس کند به ناشرش سری بزند.
همان سال بود که با همسرم، که البته آن روزها هنوز همسرم نبود، برای دیدار با دوستی به تجریش رفتیم، خیابان دزاشیب. از خیابان سرپایینی میرفتیم که همسرم جلوی خانهای با نمای آجری ایستاد و پرسید میدانی اینجا خانهی کیست. هیچ ایده و نظری نداشتم. گفت خانهی دانشور است! صدایش را میشنیدم، اما باور نمیکردم که جلوی خانهی نویسندهی محبوبم ایستاده باشم. فقط یک دیوار فاصله بود بینمان، بین من که از نوجوانی عاشق شخصیت او و داستانها و قصههایش بودم و اویی که اصلاً نمیدانست من در دنیا وجود دارم! جلوی در ایستادم و ناباورانه دیدم که روی زنگ خانه هنوز اسم جلال است. در جزیرهی سرگردانی خوانده بودم که سیمین اتاق جلال را به همان شکلی که بوده نگه داشته و هیچ چیزش را جابهجا نکرده، اما باور نمیکردم خانه هنوز به نام او باشد.
در کوچهای ایستاده بودم که سیمین و جلال بارها با هم در آن راه رفته بودند، کوچهای که سیمین هنوز هم هر روز از آن میگذشت. روبهرو خانهی نیما بود که آن موقع متروک و رهاشده به نظر میرسید. زمان برایم به عقب برگشته بود. حس میکردم صدای عالیه را میشنوم که از بیتوجهیهای نیما دلتنگ شده و برای سیمین درددل میکند. این کوچه برایم خودِ خود تاریخ بود. یادم افتاد جایی خوانده بودم که چون عالیه خیلی حالوحوصلهی مهمان نداشته، شاعران جوان برای دیدن نیما به خانهی جلال و سیمین میرفتند، جلوی شومینه مینشستند و ساعتها شعر میخواندند و نقد میکردند و از اوضاعواحوال خودشان میگفتند و میشنیدند. چند بار اخوان ثالث درِ این خانه را زده باشد خوب است؟ فروغ؟ سهراب؟ صادق هدایت قبل از سفر آخرش به فرانسه برای دیدن سیمین و جلال به همین خانه آمده بود و وقتی دیده بود هیچکس نیست، یادداشت گذاشته بود که آمدیم، نبودید و ما فلنگ را بستیم و رفتیم.
شریعتی در همین کوچه گفته بود که زمانی خواهد رسید که دیگر مردم جلال را با سیمین خواهند شناخت و ...
دلم نمیآمد از آن خانه دور بشوم، اما شگفتی آن روزم چندبرابر شد وقتی فهمیدم دوستی که به دیدارش میرویم از دوستان سیمین است و مشغول جمعآوری و تدوین نامههای جلال و سیمین تا آنها را زیر نظر خود سیمین به شکل کتاب چاپ کند!
حتی الآن هم از بهیادآوردن آن روز قلبم پر میشود از هیجان! در خانهی همسایه و یکی از دوستان سیمین بودیم و او داشت از سیمین برایمان تعریف میکرد که کمی مریض بود و دنبال آدم معتمدی بود تا بیاید با او زندگی کند تا هم کمکحالش باشد و هم از تنهایی درش بیاورد. چقدر دلم میخواست بگویم من حاضرم صبح تا شب کنارش باشم، اما زبانم قفل شده بود انگار. در سکوت فقط گوش میکردم. میگفت دیگر سیمین مثل قبل حوصلهی رفتوآمد ندارد و گاهی وقتها تلفن را که جواب میدهد خودش را کس دیگری معرفی میکند و میگوید سیمین خانه نیست!
اینها را میگفت و نمیدانست بزرگترین آرزوی من آن روزها دیدن همین نویسندهی کمحوصله است.
سالها گذشت و من پایاننامهام را با موضوع نقد جامعهشناسی و فمنیستی سووشون نوشتم. آن روزها بزرگترین رؤیایم این بود که سیمین پایاننامهام را بخواند. دستبهدامن آن دوست شدم و او پایاننامه را به دست سیمین رساند. هنوز هم نمیدانم چرا آن روزها اعتمادبهنفس این را نداشتم که مثل خیلی دیگر از نویسندگان و علاقهمندان به سیمین خودم دم در خانهشان بروم، آن زنگ را بزنم و با او حرف بزنم.
سیمین را هیچوقت ندیدم، اما او پایاننامهام را دید و خواند و از آن تعریفها کرد؛ هرچند نکتههایی هم گفت که بعدها وقتی میخواستم بهصورت کتاب چاپش کنم تا حد امکان تصحیح کردم.
به مناسبت پایاننامه بیشتر کتابها و مقالاتی که دربارهی سیمین نوشته شده بود و گفتگوهای خودش در جاهای مختلف را خواندم و جواب بیشتر سؤالهایم را پیدا کردم. سیمین دیگر آن زن اساطیری دور از دست نبود که بیخیال دنیا فقط گوشهای بنشیند، تخیل کند و داستان بنویسد. هرچه بیشتر دربارهاش میخواندم برایم زندهتر و ملموستر میشد. کمکم فهمیدم او هم زنی است مثل هزاران زن دیگر با همان احساسها و حساسیتها. او هم مثل هر زنی از خیانت همسرش دلخور میشود و قهر میکند، حتی اگر سعی کند زیاد دربارهاش حرف نزند. حالا دیگر میدانستم سنگی بر گوری چقدر بر قلب سیمین سنگینی کرده و فشاری زیاد و تحملناپذیر به آن آورده است. سیمین جایی در خاطراتش از اولین باری میگوید که جلال دستنویس سنگی بر گوری را به او میدهد تا بخواند و نظرش را بگوید. سیمین میخواند و برآشفته میشود. با جلال قهر میکند و، تا وقتی جلال قول میدهد آن را هیچوقت بدون رضایت او چاپ نکند، آشتی نمیکند. سنگی بر گوری تا زمانی که جلال زنده بوده در صندوق میماند و خاک میخورد، اما جلال که میمیرد این کتاب هم مثل باقی دستنوشتههایش به دست برادرش شمس میافتد و شمس چند سال بعد بدون رضایت سیمین آن را چاپ میکند. به سیمین آن روزها که فکر میکنم دلم از غصه میخواهد بترکد. فکرش را بکن، همسرت که همه حتی خودت او را آنقدر بزرگ و محترم و اندیشمند میدانستید، محض یک نوآوری، داستان خیانت خود را و داستان بچهدارنشدن تو را موبهمو بنویسد و بعد برادرش که خود را وارث همهجانبهی افکار و نوشتههایش میداند آن را چاپ کند و اصلاً به این فکر نکند آن زنی که شخصیت اول این کتاب است و از قضا خودش هم آدم سرشناسی است راضی به این کار هست یا نه.
این کار شمس و البته خیلی کارهای دیگرش، که اینجا مجال گفتنشان نیست، باعث اختلاف بین او و سیمین میشود و سیمین، با اینکه قبل از این اختلافها برای شمس احترام زیادی قائل بود، دیگر حاضر نمیشود با او دیداری داشته باشد. گفتگوهای سیمین دربارهی جلال را شاید بتوانیم به دو بخش تقسیم کنیم. بخش اول گفتگوهای او تا قبل از چاپ سنگی بر گوری و تا چند سال اول فوت جلال است که همهجا از جلال چیزی جز خوبی نگفته و تمامقد از تمام کارهای جلال دفاع کرده و حتی موضوع خیانت او را یکجوری نادیده گرفته و آن را در نتیجهی سُنت خانوادگی و تربیت مردسالارانهی او دانسته است. اما در بخش دوم بعد از چاپ سنگی بر گوری موضع سیمین تغییر میکند، یا به طور کلی از حرفزدن دربارهی جلال طفره میرود یا با صراحت بیشتری او را مورد نقد قرار میدهد و خیلی واضح از دلخوریها و ناراحتیهایش میگوید. انگار چاپ این کتاب سیمین را از بند شخصیت کاریزماتیک جلال آزاد میکند.
پایاننامهام دربارهی سیمین یک سال بعد از درگذشت او چاپ شد و در تمام مدتی که کتاب مراحل چاپ را طی میکرد من در جستجوی اعتمادبهنفس و شجاعتی بودم که بتوانم به دیدنش بروم و خودم کتاب را به دستش برسانم، اما افسوس... آدمی مگر چیست جز حسرت آرزوهای برآوردهنشده و رؤیاهای به واقعیت تبدیل نشده؟!
حالا من سالهاست دلتنگ نویسندهای هستم که هیچوقت او را ندیدم، نویسندهای که سووشون او را بارها خواندهام و هربار گذرم به تجریش میافتد با خودم فکر میکنم از کجا معلوم روزی از همین خیابان، از همین پیادهرو، نگذشته باشد و از فلان مغازه خرید نکرده باشد؟