میدانم که مرگ در حال نزدیکشدن است، و باکی از آن ندارم، چراکه معتقدم آن سوی مرگ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. امیدوارم که در این مسیر تا جای ممکن کمتر درد بکشم. پیش از اینکه زاده شوم در نهایتِ خشنودی بودم، و به مرگ نیز از همین دریچه نگاه میکنم. سپاسگزار استعداد ذهنی خودم هستم، و برای زندگی، عشق، شگفتی و خنده نیز سپاسگزارم. نمیتوانم بگویم این مسیر برایم جالب نبوده. توشهی من از این سفر خاطرات یک عمر زندگیکردن است. در مسیر این سفر ابدی همانقدر به این خاطرات نیازمندم که به آن برج ایفلِ یادگاری کوچک که از پاریس به خانه آوردم.
فکر نمیکنم به این زودیها بمیرم، ولی ممکن است همین لحظه اتفاق بیفتد، همین حالا که در حال نوشتن هستم. چند روز پیش با جیم توباک،1 که سیوپنج سال است با هم دوست هستیم، صحبت میکردم، و بحث، مثل همیشه، به سمت مرگمان کشیده شد. او گفت: «از هر کسی بپرسی نظرش در مورد مرگ چیه، میگه همهمون بالاخره میمیریم. بهش بگی که سی ثانیه بعد ممکنه بمیره، میگه نه، نه، نه، همچین اتفاقی نمیافته. بپرسی امروز بعدازظهر چی، میگه نه. در واقع، با این گفتن این حرف، ازش میخوای اعتراف کنه که وای خدایا، من واقعاً وجود ندارم و ممکنه هر لحظه بمیرم.»
من هم همینطور فکر میکنم، اما امیدوارم این اتفاق نیفتد. هنوز برنامههایی برای خودم دارم. با وجود این، مطالبی که در این بلاگ نوشتهام مرا با عزمی راسخ به سمت تعمق دربارهی مرگ سوق داده است. ابتدا، فهمیدم که تمایل دارم دربارهی زندگی خودم بنویسم. داستان زندگی هرکسی در انتظار صفحهی پایانی آن است. سپس نوشتن دربارهی موضوع تکامل، این تسلیبخشترین علم در میان تمامی علوم، را آغاز کردم، و در بحثی پیشبینینشده دربارهی خدا، زندگیِ پس از مرگ، و مذهب غوطهور شدم.
وقتی این بلاگ را شروع کردم، فکر میکردم اگر فقط یک چیز باشد که هرگز دربارهاش ننویسم آن مذهب است. اما شما، خوانندگان من، میخواستید دربارهی آن بنویسم، با هزاران پیام، نیممیلیون کلمه. زندگی، علم، ایمان، خدایان، تکامل، طراحی هوشمندانه، زندگی پس از مرگ، تناسخ، ماهیت واقعیت، آنچه قبل از انفجار بزرگ رخ داد، آنچه پس از آنتروپی نهایی2 در انتظار ماست، ماهیت هوش، واقعیتِ خویشتن، مرگ، مرگ، مرگ. این گفتگو همچنان ادامه دارد. مبحث تکامل، که سوم دسامبر در بلاگ منتشر شده، نزدیک به هزارونهصد نظر دریافت کرده که برخی از آنها از خود مبحث طولانیترند، و هنوز هم این روند ادامه دارد. چگونه اینهمه دانشمند علوم ماوراءالطبیعه بین خوانندگانی که جذب کردهام هست.
این کاری آموزشی برای من بوده. هیچکس بجز من تمام این نظرها را نخوانده، اما اگر این کار را میکردید، میتوانستید تمام چیزهایی که از فردی عادی انتظار میرود در مورد سطح کوانتومی بداند یاد بگیرید. متوجه میشوید که یک شخص مدافع نظریهی طراحی هوشمند بهقدری خوب صحبت میکند که وقتی چند روز نباشد، حتی طرفداران نظریهی داروین هم از نبودنش ناراحت میشوند و برایش اظهار دلتنگی میکنند. شما باید نظریهی ریاضی بینهایت را توضیح دهید تا، در حالی که هنوز خودتان هیچ تصوری از بینهایت ندارید، تفکر مربوط به آن را درک کنید.
آرای من را بارها زیر سؤال بردهاند. باید از چیزی که به آن اعتقاد داشتم دفاع میکردم. کمی بیشتر مطالعه کردم. مبحث ریاضی فراکتالها و جاذبهای غریب3 را کشف کردم. بحثی دربارهی نحوهی اعتقادم به خدا نوشتم، که بگویم به خدا اعتقاد ندارم. دستکم، به خدایی که بیشتر مردم وقتی میگویند خدا منظورشان است اعتقادی ندارم. نزد شما اعتراف کردم که به نظر من اگر جهان خلق شده باشد، ممکن است کسی هم خالق آن باشد. اما آن نهاد یا نیرو، بنا به تعریف مختص آن، باید فارغ از مکان و زمان باشد؛ باید فراتر از تمام مقولههای فکری یا غیرفکری باشد، فراتر از وجود یا عدم. بحث دربارهی «باورهای» ما در این زمینه چه فایدهای دارد؟ در مورد این احتمال بزرگ که هیچ خلقتی وجود نداشته چطور؟ اگر همهچیز فقط اتفاق افتاده باشد چه؟
به من گفتند که خداناباوری، یا ندانمگویی هستی که اهمیتی نمیدهد خدا هست یا نیست. یا گفتند خداپرستی. من تمام این برچسبها را رد کردم. برای دیگران خیلی آسان است برچسبی به من بزنند و باور کنند که مرا درک میکنند. ولی من هنوز هم دارم روی درک خودم کار میکنم.
برای توضیح دربارهی خودم، به والت ویتمن روی میآورم: «همهی ما همینطور هستیم. خیلی غمانگیز است که آزادی برای تعمق دربارهی عظمت زمان و مکان را به تعریف کسی دیگر که میگوید ما به چیزی ایمان داریم محدود کنیم.»
اما، بدون شک، برخی از خوانندگانم به من اخطار دادهاند که رهسپارشدن بدون ایمان به سوی مرگ کاری غمانگیز و محنتبار است. من چنین احساسی ندارم. «ایمان» پدیدهای بیطرف است. همهچیز به آن مقولهای بستگی دارد که به آن باور داریم. من به زیستن تا ابد هیچ تمایلی ندارم. این مفهوم مرا میترساند. من آن را به وحشت شخصیت اصلی در داستان زندهبهگور ادگار آلنپو تشبیه میکنم، اینکه درون قبر باشی و خودت هم بدانی آنجا هستی! آه! اما به من میگویند زندگی پس از مرگ اصلاً در چهارچوب زمان نیست. در این صورت، چگونه ممکن است ابدی باشد؟ ابدیت فقط در جهانی قابل تصور است که در چهارچوب زمان ممکن باشد. اگر فقط جهان و زمان کافی را در اختیار داشتم، میتوانستم وقت خودم را صرف تعمق در دنیایی بیپایان کنم.
کل این مباحث فقط یک روی سکه است. از سوی دیگر، ما در مورد مکانیک کوانتوم در فکر فرو میرویم، که امکان ارتباط آنی را بین دو ذرهی درهمتنیده مطرح میکند، حتی اگر آن دو ذره در دو سوی مخالف این جهان باشند (منظورم این نیست که این جهان انتها دارد). این پدیده مستقل از زمان و مکان اتفاق میافتد. آنها این نظریه را در آزمایشگاههای خودشان ثابت کردهاند! اگر حق با دانشمندان باشد، همهچیز در همهجا، بهنوعی، فقط یک چیز است، فقط در یک مکان—یا ممکن است بعداً این اتفاق بیفتد. این هم تسلی کوچکی برای ماست.
تنها کاری که من میتوانم انجام دهم این است که با ذهنم فکر کنم. تنها چیزی که میتوانم باشم همین چیزی است که برای خودم به نظر میرسم. من فقط میتوانم جایی باشم که به نظر میرسد آنجا هستم. گاهی به نظر میرسد زمان بهسرعت یا بهآهستگی حرکت میکند، اما سرعت زمان یکسان است. ساعت مچی من این را ثابت میکند. من معتقدم ساعت مچی من وجود دارد، و حتی زمانی که من حواسم نباشد به همان اندازه تیکتاک میکند که حواسم هست. بالاخره باید از جایی شروع کنیم. با همین فرضیات است که باید زندگی کنم. حتی اگر همهچیز در همهجا یکسان باشد، باز هم باید یک پرتقال بخورم، وگرنه از بیماری اسکوربوت خواهم مرد.
بنابراین، در این بُعد واقعی زمان، روزی من بدون شک میمیرم. من شصتوششساله هستم، درگیر سرطان بودهام و زودتر از بسیاری از کسانی که این مطلب را میخوانند خواهم مرد. این حقیقتی در ذات تمام چیزهاست. وقتی مطلب آلبر کامو دربارهی ماهیت زندگی را خواندم، احتمال اینکه او زودتر از من بمیرد بیشتر بود. تامِس وولف،4 که دربارهی روحی نالان در باد نوشت، در آن زمان مرده بود. و شکسپیر را هم داریم که به اندازهی هر انسان دیگری به جاودانگی نزدیک شد. در مورد برنامههایم برای زندگی پس از مرگ، دوباره همراه با والت ویتمن، و همینطور ویل، برادر شخصیت اصلی در داستان هرتسوگ5 اثر سائول بلو،6 میگویم در گزارشهای هواشناسی به دنبال من بگردید.
من کاتولیک رومی بودهام و ارزشهای اجتماعی آن ایمان را درونی کردهام و هنوز هم بیشتر آنها را حفظ کردهام، حتی با اینکه مباحث الهیاتی آن دیگر مرا متقاعد نمیکند. در مورد آن هم نوشتهام. من با اعتقادی که دیگران در آن مشترکاند هیچ مشکلی ندارم. هرکسی به روش خودش با این مسائل برخورد میکند و من هم هیچ حقیقت مجزایی برای گفتن به شما ندارم. تنها چیزی که من از یک مذهب میخواهم این است که اصرار نداشته باشد حتماً به آن اعتقاد داشته باشم. من کشیشی میشناسم، مردی دوستداشتنی، که چشمانش برق میزند وقتی میگوید: «تو کار خدا رو به روش خودت انجام بده و من هم به روش او انجامش میدهم».
چیزی که من انتظار دارم، به احتمال زیاد رخ بدهد، این است که بدنم از کار میافتد، مغزم نمیتواند به کارش ادامه دهد، و همین و بس. ژنهای من زنده نخواهند ماند، چرا که فرزندی نداشتهام. شاید من در طول زندگی جایی فرزندی از خودم به جا گذاشتهام و از آن اطلاعی ندارم. در این صورت، بگذارید آن فرزند پیش بیاید و این مرد را خوشحال کند. من از طریق همسرم فرزندان ناتنی و نوههایی داشتهام و آنها را بیقیدوشرط دوست میدارم، و این تنها نوع عشقی است که به زحمتش میارزد.
من با نظریهی میمهای ریچارد داوکینز7 آرامش یافتهام. میمها واحدهای اطلاعاتی ذهنی هستند؛ افکار، ایدهها، حرکات، مفاهیم، آهنگها، باورها، قافیهها، ایدئالها، آموزهها، گفتهها، عبارات، و کلیشههایی که از ذهنی به ذهن دیگر حرکت میکنند، درست مثل ژنها که از جسمی به جسم دیگر حرکت میکنند. پس از یک عمر نوشتن، تدریس، شرکت در برنامههای رادیویی و تلویزیونی، و شکنجهی شادیبخش مردم با شوخیهایم، میمهای بسیاری را پشت سر خودم باقی خواهم گذاشت. همهی آنها نیز در نهایت میمیرند، اما مشکلی نیست.
من سالها در میخانهای که عکس برندِن بیین8 روی دیوارش بود نوشیدنیام را مینوشیدم و این نقلقول را از زیر آن عکس حفظ کردهام: «من بیش از همه به مهربانی در میان انسانها احترام میگذارم، و همینطور به مهربانی با حیوانات. من به قانون احترام نمیگذارم؛ من برای هر چیزی که با جامعه مرتبط است هیچ احترامی قائل نیستم، بجز چیزهایی که جادهها را ایمنتر کند، آبجو را قویتر، غذا را ارزانتر، و پیرمردها و پیرزنها را در زمستان گرمتر و در تابستان شادتر.» در شصت کلمه مخلص کلام را بهزیبایی بیان کرده.
«مهربانی» تمام باورهای سیاسی مرا در بر میگیرد؛ نیازی به توضیح بیشتر آنها نیست. من معتقدم که اگر در پایان عمرمان، با توجه به تواناییهایمان، کاری کرده باشیم که با آن دیگران را کمی شادتر کرده باشیم، و کاری کرده باشیم که با آن خودمان را کمی شادتر کرده باشیم، این تقریباً بهترین کاری است که توانستهایم انجام دهیم. کمتر خوشحال کردن دیگران جرم است. تمام جنایتها از خوشحالنکردن خودمان شروع میشود. ما باید تلاش کنیم شادی را به جهان هدیه دهیم. این موضعگیری، صرفنظر از مشکلات ما، وضعیت سلامتی و شرایط ما غیرقابل تغییر است. ما باید تلاش کنیم. من ابتدا این را نمیدانستم، و خوشحالم که آنقدر زندگی کردم تا بالاخره توانستم کشفش کنم.
لحظهای دیگر یا چند سال بعد، شاید چند سال بعد، با چیزی روبهرو میشوم که هنری جیمز در بستر مرگش آن را «چیزی متمایز»9 نامید. شاید متوجه لحظهی رفتن خودم نشوم. به من قبلاً یک بار اعلام کردهاند که مردهام. خیلی هم مرگ بدی نبود. بعد از پارگی رگ، پس از اولین جراحیام به سبب سرطان، پزشکان فکر میکردند دیگر کارم تمام است. همسرم چَز گفت که احساس میکرده من هنوز زندهام و به او میگویم که هنوز کارم تمام نشده. او گفت که قلبهایمان یکصدا میتپیدند، اگرچه ضربان قلب من شنیده نمیشد. او به دکترها گفت که من زندهام، آنها هم همان کاری را کردند که دکترها همیشه انجام میدهند، و اکنون من زندهام.
آیا حرف همسرم را باور میکنم؟ بدون شک باور میکنم. من به معنای واقعی کلمه او را باور دارم—نه بهصورت نمادین، مجازی یا معنوی. من معتقدم که او واقعاً از وضعیت من آگاه بود و ضربان قلب مرا حس میکرد. من معتقدم که او این کار را در دنیای واقعی و جسمانی، که پیش از این توضیحش دادم، انجام داد—دنیایی که من با ساعت مچیام در آن زندگی میکنم. دلیلی نمیبینم که چنین ارتباطی برقرار نشود. من دربارهی تلهپاتی، پدیدههای روانی یا معجزه حرف نمیزنم. تنها معجزهای که اتفاق افتاد این است که وقتی آن اتفاق افتاد او آنجا بود، همانطور که بسیاری از روزها و شبهای طولانی کنار من بود. من دربارهی او صحبت میکنم که آنجا ایستاده بود و از چیزی آگاهی داشت. آیا بسیاری از ما آن را تجربه نکردهایم؟ بیخیال! شما تجربهاش نکردهاید؟ من مجلهی اسکپتیک10 را تحسین میکنم، اما علاقهای به توضیح یا افشاگری آنها دربارهی این رویداد ندارم. آنچه میگذرد در سطحی اتفاق میافتد که برای دانشمندها، الهیدانان، عارفان، فیزیکدانها، فیلسوفها یا روانپزشکها قابل درک نیست. مقولهای انسانی است.
روزی میرسد که دیگر کسی نام مرا صدا نمیزند و ضربان قلبم نیز ساکت میشود. آن زمان چه اتفاقی میافتد؟ از نظر من هیچ، مطلقاً هیچ. با این حال، همانطور که امروز برای زنی که از ششسالگی میشناسمش نوشتم، «حواستان باشد در مراسم یادبود من گریه کنید».
من با دوستی عزیز، کارگردان خردمند و مهربان استرالیایی پُل کاکس، مکاتباتی داشتهام. مکاتبات ما گاهی به موضوع مرگ کشیده میشود. او در سال ۱۹۸۸ مستندی درخشان با عنوان وینسنت: زندگی و مرگ وینسنت وانگوگ11 ساخت. امروز پل به من نوشت که وانگوگ، وقتی در آرل فرانسه بوده، خودش را «پرستندهی سادهی بودای بیرونی» مینامیده. پل به من گفت که در آن روزها وینسنت به او نوشته ممنونم، پل عزیز. به گمانم از خواندنش خوشحال و آسودهخاطر شدم، برای اینکه فهمیدم احتمالاً مجبور نیستم پیاده بروم یا—همانطور که، هرگاه تنتن پیشنهاد سفر میدهد، میلو، سگ کوچولوی تنتن، میگوید—امیدوارم پیاده نرویم!12
آیا من با خودم تناقض دارم؟ بله، با خودم تناقض دارم (من جثهی بزرگی دارم، تعداد زیادی از من داخل من یافت میشود).
خودم را به خاک میسپارم تا از چمنی که دوستش دارم رشد کنم، اگر میخواهی دوباره مرا بیابی، زیر کفشهایت را بگرد.
من بیش از همه به مهربانی در میان انسانها احترام میگذارم، و همینطور به مهربانی با حیوانات. من به قانون احترام نمیگذارم؛ من برای هر چیزی که با جامعه مرتبط است هیچ احترامی قائل نیستم، بجز چیزهایی که جادهها را ایمنتر، آبجو را قویتر، غذا را ارزانتر، و پیرمردها و پیرزنها را در زمستان گرمتر و در تابستان شادتر کند.
تماشای ستارگان همیشه مرا به ورطهی رؤیا میبرد، همانطور که با تماشای نقاط سیاهی که شهرها و روستاها را روی نقشه نشان میدهند غرق خیال میشوم. چرا؟ از خودم سؤال میکنم که آیا نباید نقاط درخشان آسمان به اندازهی نقاط سیاه روی نقشهی فرانسه در دسترس ما باشند؟ همانطوری که سوار قطار میشویم تا به تاراسکون یا روئِن برویم، برای رسیدن به یک ستاره نیز بر گُردهی مرگ سوار میشویم. ما تا زمانی که زندهایم نمیتوانیم خودمان را به ستارهای برسانیم، درست همانطور که اگر مرده باشیم، نمیتوانیم سوار قطار شویم. بنابراین به نظر من ممکن است وبا، سل و سرطان ابزار حملونقل آسمانی باشند. درست مثل قایقهای با موتور بخار، اتوبوسها و راهآهن که ابزار حملونقل زمینیاند. مردن در سکوت، بر اثر کهولت سن، مثل این است که پیاده تا آنجا برویم.
1.منظور James Toback فیلمنامهنویس و کارگردان آمریکایی است.—و.
2.بینظمی موجود در تمام کائنات که در نهایت به نابودی آن منجر می شود.—م.
3.Strange Attractor
4.Thomas Wolfe
5.Herzog
6. Saul Bellow
7.میم (Meme) واحد اطلاعات فرهنگی است که از طریق تقلید منتشر میشود. اصطلاح «میم» را—که برگرفته از واژهی یونانی میمما (mimema) بهمعنای «تقلیدشده» است—در سال 1976 زیستشناس تکاملی بریتانیایی ریچارد داوکینز (Richard Dawkins) در کتابش («The Selfish Gene») معرفی کرد. میمها حامل اطلاعاتاند، تکثیر میشوند و از فردی به فرد دیگر منتقل میشوند؛ این توانایی را دارند که با تأثیر یا بدون تأثیر در سازگاری انسانی (تولیدمثل و بقا) تغییر یابند، به طور تصادفی جهش یابند، و دستخوش انتخاب طبیعی شوند.—م.
8.Brendan Behan
9.Distinguished Thing
10.Skeptic، مجلهای که به بررسی امور عجیبوغریب و خرافات میپردازد.—م.
11.Vincent: The Life And Death of Vincent Van Gogh
12.به اصرار یکی از خوانندگان این آزمون (https://www.beliefnet.com/entertainment/quizzes/beliefomatic.aspx) را انجام دادم. پاسخهای مرا ارزیابی و مطلعم کرد که پنج دستۀ برتر در نظام اعتقادی من، از فهرستی متشکل از بیستوهفت مذهب یا نظام اعتقادی، عبارتاند از: 1. انسانباوری دین-جدا-خواه (100%)؛ 2. کلیتباوری یکتاباورانه (92%)؛ 3. کوئِیکرهای لیبرال (80%)؛ 4. خداناباور (73%)؛ 5. بودیسم تراوادا (71%). این تقریباً همان چیزی بود که انتظارش را داشتم. (این یادداشت از نویسنده است.)