دستش را از بالای سبیل باریکش تا پایین چانه میکشد: «حالا نمیشد مادرتو میآوردیم خونهی خودمون؟ اصلاً به جای اینکه تو دو هفته بری اصفهان، مادرجون رو یه ماه بیار پیش خودمون بمونه.»
او با لباس راحتی جلوی در اتاقخواب به چارچوب تکیه داده است. دانهدانه حرکات فرانک را دنبال میکند. فرانک لبهی تخت نشسته و وسایلش را از روی تخت داخل چمدان میگذارد.
فرانک بدون نگاهکردن به او مانتوی کرمِ پشمی را با شال نارنجی روی تخت میگذارد. مانتوی یشمی را تا میکند و داخل چمدان قرار میدهد. میگوید: «اسدجان، من که از خدامه. برای منم بهتر بود که مامانمو میآوردیم خونهی خودمون.»
اسد یک قدم به تخت نزدیکتر میشود و دستی به ردیف مرتب مانتوهای فرانک میکشد. «حالا باز فکراتو بکن. اگه راهی داره، ترتیبی بدیم مادرجونو بیاریم تهران. اصلاً خودم امروز که پنجشنبهست تعطیلم. یا فردا جمعه راه میافتم. تو هم نمیخواد بیایی. تو بمون. اتاق کناری رو آماده کن. یه رانندگی از تهران تا اصفهانه دیگه. میرم میآرمش. مادرجون هم صندلی عقب دراز میکشه تا اینجا. راحت و آسوده.»
بیشتر از این نمیتواند از چهرهی نگران اسد فرار کند. به سمتش برمیگردد. اسد مانند پسربچهای که به هر دری میزند تا قول دوچرخهی تولدش را از مادر بگیرد به او زل زده است.
«همهی اینا رو چند بار با داداشفرهاد صحبت کردیم. برای فرهاد هم بهتر بود که مامانو میآوردیم تهران.»
اسد بااشتیاق یک قدم دیگر به تخت نزدیک میشود. «خوب همین کار رو بکنیم. مشکل چیه؟»
«مشکل اینه که دکتر مامان اجازهی جابهجایی و مسافرت نمیده. داداشفرهاد چند بار باهاش حرف زده و وضعیت ما رو بهش گفته. حتی گفته میتونیم با آمبولانس مادر رو بیاریم تهران.»
«خب دیگه، حرف حسابش چیه؟»
فرانک به ساعت دیواری بالای تخت و بعد به بارش برف بیرون پنجره نگاهی میاندازد. رو به اسد میگوید: «هیچی میگه برگهی رضایت امضا کنین، بعد هرجا خواستین ببرینش. بعد هم به پزشک دیگهای مراجعه کنین. در صورت جابهجایی هیچگونه مسئولیتی قبول نمیکنم.»
«خب خودش یه دکتر خوب تو تهران معرفی کنه. یا خودمون پیدا میکنیم.»
یک قدم به تخت نزدیکتر میشود و روی لبهی تخت کنار فرانک مینشیند. شال بنفش فرانک را از روی تخت برمیدارد. تای شال باز میشود. آن را بو میکند و در سکوت دوباره تا میکند و روی تخت میگذارد.
«اسدجان، تو که مامانو میشناسی. همینطوریش حرف دکتر و بیمارستان میشه به هم میریزه و فشارش بالا میره، وای به حال اینکه بخوایم دکترشو عوض کنیم. دور از جونش سکته میکنه.»
«چی بگم؟ اینجوری هم دردسره که.»
از روی تخت بلند میشود و به سمت پنجره میرود. چشمان نگران فرانک او را تا پنجره و دانههای برف دنبال میکند.
«بعدشم فکر کن ما رضایت دادیم آوردیمش تهران، دکترشم عوض کردیم به خیروخوشی. اون سه تا خواهر برادر دیگه که اصفهانن چیکار کنن؟ وقتی نوبتشون شد، دوباره طفلک مامانو بکشیم ببریم اصفهان؟ مثلاً میخوایم ازش مراقبت کنیم.» شال بنفش را با فشار توی چمدان میگذارد: «حالا هی از این شهر بکشیمش اون شهر؟ اگه خدای نکرده تو راه اتفاقی براش بیفته تو میخوای جواب بچهها رو بدی؟»
اسد یک قدم عقب میرود و به کمددیواری سفید تکیه میدهد و میگوید: «من جواب خودمم نمیتونم بدم...»
فرانک از سکوت استفاده میکند و با حواس جمع وسایل داخل چمدان را مرور میکند. دلش دوباره هوای نگاه اسد را میکند. رو به او میگوید: «میآی در چمدونو ببندی؟»
اسد روبهرویش روی لبهی تخت مینشیند. شال بنفش را بهآرامی از روی بقیهی لباسها برمیدارد. میگوید: «این جا نمیشه.» چمدان را میبندد. به ساعت نگاه میکند، میپرسد: «الآن باید بریم ترمینال؟»
«نه عزیزم، زوده هنوز. صبحونهی سامان رو بدم بعد میریم. سامانو بیدار کن.»
«فکر کنم بیدار شده. راستی درسومشق سامان رو چیکار کنم؟ من هیچی از درساش نمیدونم.»
«کاری به تو نداره. یعنی تو که اصلاً وقت نداری.»
اسد حرفش را تأیید میکند: «به خدا از شرکت که برمیگردم اینقدر خستهام که حوصلهی خودمم ندارم. درسومشق بچه که دیگه هیچی.»
«به شیدا گفتهم هفتهای دو بار بیاد به تکالیف سامان رسیدگی کنه. ریاضی و علومشو مرور میکنه. وارده.»
چای میریزد. وسایل صبحانه را روی میز میچیند. اسد روی اولین صندلی مینشیند و میپرسد: «شیدا کیه؟»
«وای اسد؟! راننده سرویس سامان دیگه. پسرش میلاد همکلاس سامانه. وارده نگران نباش. گفتم میلاد رو هم با خودش بیاره که با سامان بازی کنن. شمارشو اینجا توی این برگه نوشتهم.» برگهی آچهار را به اسد نشان میدهد که روی آن در سه ردیف اسم و شماره تلفن و یک توضیح کوتاه در مقابل هر شماره نوشته شده است.
«اگه سامان مشکل درسی داشت، باهاش تماس بگیر.»
«پولی چیزی باید پرداخت کنم؟ ساعتی چند میگیره؟»
«نه عزیزم، شیدا مشتری خیاطیمه. خودم باهاش حساب میکنم.»
«راستی مشتریات میآن من چی بگم؟»
سامان دستوصورتشسته با موهای شانهکرده بیصدا وارد آشپزخانه شده است. خود را به فرانک میچسباند. فرانک عطر موها و صورت او را نفس میکشد: «سلام پسر سحرخیزم.» رو به اسد ادامه میدهد: «نمیآن. به همه پیام دادهم که دو هفته نیستم. لباسهایی هم که آماده بوده تحویل دادهم.»
اسد سامان را از فرانک جدا میکند و به سمت خود میکشد: «جناب آقای سامانخان، تشریف بیارین اینجا. یه چند روزی شما باید مراقب باباجانت باشی. چون خانمم نیست و ممکنه من بیقراری و بیتابی بکنم.»
سامان بادلسوزی به پدر نگاه میکند و میگوید: «خودم مواظبت هستم. مامان بهم یاد داده برات چای درست کنم. میوه هم برات پوست میکنم.»
اسد محکم بغلش میکند و کنار خود مینشاندش.
«یعنی من هیچ کاری با تکالیف این آقا نداشته باشم؟»
سامان در جواب پیشدستی میکند میگوید: «من با میلاد درسامو میخونم. شما بیای خونه فقط با هم تلویزیون نگاه میکنیم.»
«بعد هم سامانخان اینقدر برات حرف میزنه که از فیلم هیچی نمیفهمی!!!»
اسد با اخم ساختگی میگوید: «با تو حرف میزنه. با من فقط کشتی میگیره و هی منو ضربهفنی میکنه.»
پدر و پسر دستها و سرشان را در هم قلاب میکنند و کشتی میگیرند. فرانک از پشت میز بلند شده است و چند لباس را روی مبل کنار هال میگذارد.
«چهارشنبه از خشکشویی میآن لباسها رو میبرن. سامان، بدو لباستو بپوش. شمارهی خشکشویی رو اینجا نوشتم. اگه یه وقت برنامهت عوض شد، بهشون زنگ بزن. روزایی که بلقیس میآد گفتم خشکشویی هم بیاد که لباسها رو بده و قبلیها رو تحویل بگیره بذاره تو کمد.»
«بلقیس؟»
اسد این را میگوید و مشغول پوشیدن لباسش میشود.
«آره همون خانمی که عیدها برای خونهتکونی میآد کمکم. گفتم هفتهای یه روز بیاد خونه رو نظافت کنه. چهارشنبهها. صبح، قبل از اینکه تو بری، میآد که درو براش باز کنی. عصر هم که سامان میآد کاراشو تموم میکنه و میره. شمارشو نوشتهم تو برگه. اگه برنامهت تغییر کرد، بهش زنگ بزن. گفتم روزایی که میآد برا دو روز غذا هم درست کنه.»
اسد رو به سامان، که لباسپوشیده به هال آمده است، میگوید: «آقا سامان، فقط دو روز تو هفته غذا داریم. پنج روز هم رژیم داریم.»
سامان دست روی شکمش میگذارد و به حالت ضعف خود را روی زمین میاندازد.
فرانک غلغلکش میدهد تا اینکه بلند میشود. میگوید: «دو تا مرد شکمو، نخیر شمارهی صبا را نوشتهم تو برگه. هر وقت رسیدی خونه بهش زنگ بزن. هرچی خواستی سفارش بده. تا لباس عوض کنی غذا هم رسیده. پسرش با موتور میآره.»
«هیچی دیگه تا تو برگردی معدهمون سوراخ شده با غذاهای بیرون.»
فرانک پالتوی اسد را به دستش میدهد و یقهی پیراهنش را که زیر یقهی پلیور تا خورده بیرون میآورد و صاف میکند: «صبا غذای خونگی برای مهمونیها میپزه. مشتری خیاطیمه. بهترین غذای روزو برای تو میذاره.»
فرانک میز صبحانه را جمع میکند و ظرفها را میشوید. برگهی شماره تلفنها را با آهنرباهای رنگی روی درِ یخچال میچسباند.
«اینم شماره تلفنهایی که لازم داری. بزن تو گوشیت. داره دیرمون میشه، بریم اسدجان. منو بذار ترمینال بعد هم با پسرت برو برفبازی.»
اسد شماره تلفنهای توی برگه را نگاه میکند. «این آخری دیگه چیه؟ قبض آ ب ت ش گ؟ رمز عملیاته؟»
سامان سلام نظامی میدهد. «بله فرمانده.»
فرانک کلاه سامان را تا روی چشمهایش پایین میکشد. میگوید: «اینکه دیگه واضحه عزیزم، قبض آب و برق و تلفن و گاز و شارژ ساختمون یادت نره.»
«نه، انگار همون رمز عملیات بود آسونتر بود فرمانده.»
دوباره شماره تلفنها را میشمارد. «چند نفر به یه نفر؟ من حریف اینهمه شماره نمیشم. اینا رو میبینم سرگیجه میگیرم. نمیشه مثل همیشه فقط به تو زنگ بزنم؟»
قلب فرانک میچکد توی چشمهایش. رو به او برمیگردد و غرق آغوشش میشود. چشمش که به ساعت میافتد، بیمیل خود را از میان بازوهای او بیرون میکشد و به سمت اتاقخواب میرود. اسد هم به دنبالش. فرانک مانتو میپوشد و زیر نگاه اسد کمی آرایش میکند. شال نارنجی و چمدان را از روی تخت برمیدارد. اسد چمدان و شال را از دستش میگیرد. شال را دور گردن خودش میاندازد. میگوید: «این نازکه سردت میشه.» شال پشمی خودش را به فرانک میدهد. فرانک شال پشمی را روی سرش میاندازد و به چهرهی اسد با شال نارنجی دور گردنش میخندد. اسد از پنجره به برف که کمتر شده است نگاه میکند و چمدان را دنبال خود میکشد و از در بیرون میرود. فرانک سامان را به دنبال او راهی می کند: «بدو سرباز، فرمانده رفت.»
برگهای پرتر و طولانیتر از برگهی روی درِ یخچال و یک خودکار از کیفش بیرون میآورد و آن را مرور میکند. آبپاش کوچکی را از کنار در برمیدارد، گلدان اطلسی روی میز کنار در را آب میدهد. آخرین بند برگه را علامت میزند. چشمش به قاب عکس سهنفرهشان کنار گلدان میافتد و آن را برمیدارد. پادری موهری را که با عبور چرخهای چمدان جمع شده صاف میکند. کلیدش را که از جاکلیدی برمیدارد، کلید اسد را میبیند که روی جاکلیدی جا مانده. آن را هم برمیدارد. قاب عکس را نگاه میکند و رو به نگاه شادمان اسد و سامان در عکس لبخندزنان نجوا میکند: «چند نفر به یک نفر؟» کلید را که در قفل میگذارد صدای زنگ موبایل شوکهاش میکند: «سلام فرهادجان. خوبی داداشجان؟! چرا صدات...» چشمش از درون آینه به لیست تلفنها روی درِ یخچال میافتد: «چی؟ مامان؟... وای نه... الآن حاضر میشیم با اسد راه میافتیم...»