icon
icon
عکس از طلیعه نعیمایى
عکس از طلیعه نعیمایى
داستان
زيبايیِ دلخواهِ من
نویسنده
مصطفی علیزاده
8 اسفند 1403
عکس از طلیعه نعیمایى
عکس از طلیعه نعیمایى
داستان
زيبايیِ دلخواهِ من
نویسنده
مصطفی علیزاده
8 اسفند 1403

توی این نور بی‌رمق هم سرخی جامانده روی لبه‌ی فنجان خوب دیده می‌شود. آن‌قدر سرخ است که آدم هوس می‌کند بدون اینکه توی آن چای بریزد لبه‌ی سرخ‌شده‌ را روی لب بگذارد و چشم‌هایش را ببندد و فقط ادای نوشیدن چای را دربیاورد. اگر توی آن قهوه ترک خورده بود که لابد طرح صورتش را می‌شد ته آن دید، اما حالا فقط همین فنجان خالیِ چای مانده و بشقاب کيک خامه‌ای که شکلات و خامه‌اش شل شده و ريخته دورتادور آن.


زنگ درِ آپارتمان که زده شد، بدون اینکه از چشمی نگاه کنم، در را باز کردم. آن‌قدر هیجان‌زده بودم که سلامش را نشنیدم و نمی‌دانم سلام کرد یا نه. اول چشم‌های سیاه و پلک‌های سایه‌خورده و لب سرخش از در تو آمد و بعد عطری که بعداً فهمیدم از موهایش بود. از چارچوب در و از من رد شد و روبه‌رویم ایستاد و بشقاب کیک را به طرفم گرفت. گفت: «کیک پخته‌م. امیدوارم دوست داشته باشین. فکر کردم شاید واسه عصرونه‌ای که قراره با هم باشیم بد نباشه.»

بشقاب را گرفتم و تشکر کردم. روی کیک را با خامه و حلقه‌های موز پوشانده بود. در را بستم. با گام‌های آرام و نرم رفت و نشست روی مبل راحتی که پشت به در بود. خیره مانده بودم به راه‌رفتنش و بعد به شالی که از روی سرش سر خورد و افتاد روی گردنش و به موهای بلند سیاهش. بشقاب را گذاشتم روی پیشخان آشپرخانه و دو فنجان چای ریختم. وقتی سینی را مقابلش گرفته بودم تا فنجانش را بردارد، دستم می‌لرزید. انگار این لرزش خفیف را دوست داشت که لبخند زد و تا می‌توانست برداشتن فنجان را طول داد. آهسته و بی‌عجله، مثل راه‌رفتنش که انگار تمام اجزای تنش نرم می‌رقصید. فنجانش را که برداشت، نشستم روی مبل مقابلش. هنوز لبخند روی لبش بود.

امشب، دفعه‌ی دومی بود که به آپارتمانم می‌آمد. این بار، ازپیش‌اعلام‌شده؛ صبح توی حیاط مجتمع همدیگر را دیده بودیم و پس از احوالپرسی گفته بود که اگر جایی نمی‌روم، عصر یا شام را با هم باشیم تا عصر جمعه‌مان دلگیر نباشد. گفته بود کیک درست می‌کند و برای عصرانه می‌آورد. قرار نبود جایی بروم. حتی اگر باید جایی می‌رفتم هم معلوم بود که می‌گویم: «نه. خونه‌ام. جایی هم قرار نیست برم. کسی هم قرار نیست بیاد پیشم. شما بیاین. حتماً بیاین.»

از چهار ماه پیش، که ساکن مجتمع بیست‌وچهار واحدی ما شده بود و یکی از واحدهای کوچک طبقه‌ی سوم را اجاره کرده بود، این اولین باری بود که با هم توی آپارتمان یکی‌مان، راحت و بی‌ترس از نگاه دیگران، نشسته بودیم روبه‌روی هم. قلبم می‌کوبید. مثل همان بار اولی که توی آسانسور چشم توی چشم شدیم. آن موقع نمی‌دانستم همسایه‌ی جدیدمان است. فکر می‌کردم که مهمان یکی از همسایه‌هاست. تا آسانسور توی طبقه‌ی سوم بایستد و درش باز شود، نگاه از صورت و موهای مشکی بیرون‌ریخته از زیر شالش برنداشتم. خیره مانده بودم به صورتش و گاه نگاهم می‌لغزید تا گردنش. بینی قلمی و چشم‌های درشتِ زیر ابروهای هشتی‌اش همان زیبایی دلخواه من بود. زیبایی مسحورکننده‌ای که در مقابل آن هیچ تاب مقاومت ندارم و مسخ مي‌شوم. سنگینی نگاهم را انگار حس کرده بود که سرش را بالا آورد و زل زد به چشم‌هایم. توی قلبم خالی شد. بعد نگاهش را از من گرفت و از آسانسور خارج شد. آن شب تصویر چهره‌اش آن‌قدر توی ذهنم بود و مدام تکرارش کردم تا کم‌کم محو شد؛ و بعد هرچه سعي کردم دوباره آن را در ذهنم زنده کنم نتوانستم. ذهنم انگار تاب نگه‌داشتن جزئیات چهره‌های زیبای دلخواه من را ندارد. این دومین زنی بود که همان زیبایی وسوسه‌انگیز و دلخواهم را داشت. زیبایی مرموزی که انگار هربار کسی را در خاطرم زنده می‌کند و هیچ‌وقت نفهمیده‌ام که چه کسی را. هفت سال پیش سیما را دیدم و مفتون زیبایی‌اش شدم و خیلی زود ازدواج کردیم و بعد از چند ماه هم جدا شدیم. تا قبل از اینکه با سیما ازدواج کنم، نمی‌توانستم در نبودش و در خیالم تصویر صورتش را کامل بازسازی کنم. اما بعد از ازدواج و حتی حالا بعد از هفت سال به‌خوبی می‌توانم در ذهنم چهره‌اش را با جزئیات ببینم.

در حال بارگذاری...
عکس از طلیعه نعیمایى

این بار هم، بعد از دیدن زیبایی مفتون‌کننده‌ی او در آسانسور، تصویر صورتش کم‌کم از ذهنم پاک شده بود و فقط طرح مبهم و محوی از آن توی ذهنم مانده بود. این قصه هربار که در حیاط و محوطه‌ی مجتمع یا بیرون آن برای لحظه‌ای می‌دیدمش تکرار می‌شد. هر بار تقلای من در خلوت خودم برای زنده‌کردن تصویر چهره‌اش بی‌فایده بود. امشب که آمده و نشسته بود روی مبل، درست روبه‌رویم، فرصت داشتم و می‌توانستم آن‌قدر خیره بمانم به صورتش تا تک‌تک سلول‌های صورتش را در ذهنم نقاشی کنم.

دو سه روز بعد از آن دیدار توی آسانسور، یک‌ بار دیگر هم دیدمش. این بار توی حیاط مجتمع. داشت از خانه خارج می‌شد؛ و بعد یک ساعت پشت پنجره‌ی اتاقم که رو به حیاط بود نشستم تا شاید برگردد. برگشت. در را باز کرد و وقتی آمد توی حیاط و دیدم که دسته‌کلید توی مشتش است، خیالم راحت شد که ساکن یکی از واحدهاست. تا دو ماه فقط دیدارهای تصادفی بود و سلام‌های سرد و غریبه، و التهاب و بي‌قراري خردکننده‌ي من. اما یک‌ بار که از سر خیابان تا دم خانه هم‌قدم شدیم و کمی حرف زدیم، دیگر شدیم آشنای هم و بعد از آن کم‌کم شدم آشناترین همسایه‌اش.

امروز آمده بود خانه‌ام تا چندساعتی از عصر جمعه را با هم بگذرانیم. خودش پیشنهاد داده بود. شالی روی سرش انداخته بود که وقتی نشست دیگر روی سرش نبود. اول دور گردنش افتاد و بعد برداشت و گذاشت روی دسته‌ی مبل. پیراهن گشادی پوشیده بود که دکمه‌ی بالایی‌اش را باز گذاشته بود. فنجان را روی لب سرخش گذاشت و، همین‌طور که به حرف‌های من گوش می‌داد، آرام چایش را می‌نوشید. یادم نیست چه می‌گفتم، چون فقط زبانم داشت حرکت می‌کرد و تمام ذهنم داشت تمام او را می‌دید.

دفعه‌ی اول که آمده بود آپارتمانم تنها نبودم، امیر پیشم بود. ساعت ده شب بود که بی‌خبر آمد دم در. زنگ زد و توی پاشنه‌ی در ایستاد و گفت که قرص معده می‌خواهد. رنگش پریده بود و معلوم بود ناخوش است. تعارفش کردم که بیاید تو تا برایش پیدا کنم. دو سه‌قدمی پیش آمد. بعد که نگاهش به امیر افتاد، که نشسته بود پای پنجره و سیگار می‌کشید، مردد و آشفته شد. اصرار کردم که بماند تا جعبه‌ی قرص‌هایم را بگردم. همان‌جا ایستاد و معذب و منتظر سه چهاردقیقه‌ای ماند تا برایش قرصی پیدا کردم. و بعد قرص را گرفت و رفت؛ نیش امیر باز مانده بود. امیر از هیچ زنی نمی‌گذرد. او که دیگر زن نبود، فرستاده‌ای بود از قصه‌های پریان. امیر گفت: «پسر، عجب چیزی بود. خدا شانس بده.»

گفتم: «همسایه‌ست.» و دیگر چیزی نگفتم که ادامه ندهد. چون می‌دانستم اگر ادامه دهد و درباره‌ی او حرف بزند، با کلمات هوس‌آلودِ تنانه‌اش یکی‌یکی لباس‌های او را از تنش درمی‌آورد و از گردن تا ساق پا، برهنه، تک‌تک اجزای بدنش را می‌بیند و تصویرش را توی ذهنش می‌سازد و روی زبان می‌آورد تا من هم ببینمش. دهانش را کج کرد و گفت: «عه! پس همسایه‌ست! من فکر کردم جن و پری بود که این وقت شب اومده قرص بگیره.» شیطنت‌آمیز خندید و ادامه داد: «خوب تیکه‌ای نصیبت شده‌ها. از اون تیکه‌هایی که...»

نگذاشتم حرفش تمام شود. توی حرفش آمدم و گفتم: «زن باشخصیتیه. این‌طور درباره‌ش حرف نزن.»

و برای اینکه حرف را عوض کرده باشم درباره‌ی نبودن داروخانه‌ی شبانه‌روزی نزدیکی‌های خانه‌مان گفتم. بعد بی‌مقدمه گفتم: «می‌دونی، جایی خونده‌م که یکی از عرفا یا فیلسوفا گفته که کامل‌ترین تصویر از خدا رو کسایی درک می‌کنن که اون رو در چهره‌ی زیبای یه زن می‌بینن. به نظرم نامربوط نگفته‌ن، نه؟!» امیر یکه خورد و فهمید که اصلاً نباید حرف‌های قبلی‌ش را ادامه دهد. من او را آن‌طور که امیر می‌دید نمی‌دیدم. من او را مثل هاله‌ای شفاف و مقدس و دست‌نیافتنی می‌دیدم. مثل الاهه‌ای باستانی، فراتر از تن و خواهش‌های تنانه.

امشب ساعت‌ها خیره ماندم و خوب دیدمش. چایش که تمام شد، یک دکمه‌ی دیگر پیراهنش را باز کرد و با دست جوری خودش را باد زد که یعنی گرمش است. حالا می‌شد تکه‌ای از تی‌شرت چسبان مشکی‌اش را در زیر پیراهنش دید. گفتم: «پنجره رو باز کنم؟ بیرون باد می‌آد.»

گفت: «نه. چایی خوردم گرمم شد. خوب می‌شه. تازه گرما که بد نیست. سرما بده.»

بعد لبخند زد.

دو ساعتی حرف زدیم. بیشتر او حرف می‌زد و من می‌شنیدم. وقتی حرف‌های عادی‌مان درباره‌ی مجتمع و همسایه‌ها تمام شد و کمی از خودمان و کار و زندگی‌مان گفتیم، بهش پیشنهاد دادم: «خوبه هروقت تنها بودین بیاین اینجا گپ بزنیم. یعنی دوست دارم شما بیشتر حرف بزنی و من بشنوم.»

راست می‌گفتم. دوست داشتم او لب‌هایش را تکان دهد و حالت چشم‌هایش را عوض کند و گاه چشم‌هایش را تنگ کند و گاه باز. و من خیره بمانم به تک‌تک اجزای صورتش.

لبخندی زد و گفت: «آره. فکر کن این عصر جمعه‌ دلگیر رو تنها می‌گذروندیم. خیلی خوبه که وقتی تنهاییم، بشینیم و با هم گپ بزنیم. بریم بیرون. کافه‌ای، سینمایی. اصلاً توی خونه بشینیم با هم فیلم ببینیم و ...»


در حال بارگذاری...
عکس از طلیعه نعیمایى

آن لحظه نفهمیدم چه شد و ناخودآگاه وسط حرفش آمدم و گفتم: «اهل شطرنج هستین؟»

پورخندی زد و متعجب گفت: «شطرنج؟ شطرنج که هیجان نداره. بازی سردیه.»

من هول شده بودم و دیگر نمی‌دانستم که چه باید بگویم. گفتم: «کیک رو بیارم بخوریم؟» و، بدون آنکه منتظر جوابش باشم، رفتم و بشقاب کیک را آوردم و گذاشتم روی میز.

گفت: «زوده. وقت داریم که. با چای بعدی!» بعد لحظه‌ای مکث کرد و خندید و چشمک زد گفت: «نوشیدنی دیگه‌ای نداری؟ یه چیزی که گرم‌تر باشه؟»

امیر برای خودش همیشه نوشیدنی می‌آورد. گفتم: «یه کم دارم. تقریباً یه ته شیشه.»

گفت: «بهتر از هیچیه. نه؟»

آوردم و دو گيلاس ریختم. برای خودم، خیلی کمتر. لبش را روی گيلاس بلور گذاشت و آرام جرعه‌ای نوشید. بعد، همان‌طور که لبش روی گيلاس بود، از بالای آن به من نگاه کرد. توی دلم خالی شد. چشم‌های سیاهش می‌درخشید. تمام تنم داغ شد. لبخند زد. گيلاس را پایین آورد و گفت: «نخورده سرخ شدی؟»

خندیدم. گفت: «سرخ که بشی یعنی گرم شده‌ای.»

گفتم: «زیاد اهلش نیستم. چون هم‌پیاله شمایی، دارم می‌خورم.»

لبش را دوباره تر کرد و به چشمم خیره ماند. نی‌نی چشم‌هایش طوری برق می‌زد که فکر کردم اگر خوب دقیق شوم، می‌توانم تصویر خودم را توی آن ببینم. بلند شد و آرام چرخی توی اتاق زد و همزمان بقیه‌ی دکمه‌های پیراهن بلندش را، که مثل روپوش بود و انگار پوشیده بود تا توی مجتمع و از در آپارتمانِ خودش تا اینجا با روپوش بوده باشد، باطمانینه باز کرد. پیراهنش را انداخت روی دسته‌ی مبل. حالا زنی را می‌دیدم با تی‌شرت تنگ و دامن مشکی که ایستاده بود جلوی کتابخانه و کتاب‌ها را نگاه می‌کرد و بعد قاب عکسی را از روی قفسه برداشت و نگاه کرد و آمد کنارم نشست. بوي عطرش بود يا گرماي تنش که گيجم کرد. صورتش را نزدیک کرد و قاب عکس را جلوی صورتمان گرفت و گفت: «اینجا دُبیه. نه؟»

لابد جواب داده بودم بله و چیزی گفته بودم که شروع کرد از خاطره‌ی سفرش به دبی و هتل و ساحل و مال‌هایش گفت. و من تمام مدتی که داشت حرف می‌زد ریه‌ام را از بوی موهایش پر و خالی می‌کردم. بازوهایش توی تی‌شرت مشکی چسبیده‌به‌تنش بیشتر به چشم می‌آمد و گرمای این پوست شفافش را روی پوست صورتم حس می‌کردم. هربار که نفس می‌کشیدم، چشم‌هایم خود‌به‌خود لحظه‌ای بسته می‌شد و مایعی داغ در دلم چکه‌چکه می‌ریخت و من تازه می‌فهمیدم مست‌شدن یعنی چی. خواست که گيلاسش را دوباره پر کنم. نگاهی به گيلاس من کرد و گفت: «شما که هنوز نخورده‌ای. ولی سرخی. معلومه که قشنگ گرم شده‌ای.»

چیزی نگفتم. برایش ریختم. و دوباره به صورت هم خیره ماندیم. صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. گيلاسش را یک جرعه رفت بالا و روی میز گذاشت. از تیزی نوشيدني، چشم‌هایش را بست و بسته نگه داشت. اما من هنوز توی چشم‌هایش مانده بودم. سرش را تکیه داد به پشتی مبل و کمی کج کرد تا نزدیک‌تر به صورت من باشد. موهای سیاهش نزدیک لب‌هایم رسید. چشم‌هایم را بستم؛ اجزا و ترکیب صورتش داشت در ذهنم کنار هم چیده می‌شد و شکل می‌گرفت. داشت تصویرش در ذهنم کامل می‌شد. هنوز نوبت به ترسیم چشم‌های سیاه درشت و زیبایش نرسیده بود و هنوز مانده بود تا تصویر کامل شود. بعد فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چشم‌هایم را باز کردم. از روی مبل بلند شدم و رفتم کنار پنجره. پنجره را باز کردم تا هوای خنک را نفس بکشم. پشت به او ایستادم. جوری که انگار مهم نیست که با او باشم یا با خودم، گفتم: «گرمه. گرم که باشه، رنگ‌ها توی هم می‌رن. قاتی می‌شن. خراب می‌شه.»

وقتی داشتم اینها را می‌گفتم می‌دانستم که تازه دارد تصویرش در سرم ساخته می‌شود و آن طرح مبهمی که همیشه در ذهنم داشتم جای خودش را به تصویری کامل می‌داد و می‌دانستم که این خوب نیست. ادامه دادم: «اصلاً بعضی چیزها هیچ‌وقت نباید خراب شن. هیچ‌وقت. چون دیگه درست نمی‌شن.»

بعد سکوت کردم. چیزی گفت. نمی‌دانم چه. چشم‌هایم را بسته بودم و داشتم توی ذهنم دوباره آن طرح مبهم را می‌کشیدم. او اينجا بود و من در خيالم داشتم او را احضار مي‌کردم. دوباره صدایش را شنیدم. لابد داشت با من حرف می‌زد، نه با خودش. چیزی نگفتم و چشم‌هایم را بسته نگه داشتم و رنگ‌ها را توی خيالم از هم و از بوم نقاشیِ توی سرم جدا می‌کردم. نمی‌دانم چند دقیقه همان‌طور پشت به او و رو به پنجره مانده بودم. دیگر اصلاً صدایش را نمی‌شنیدم. صدای در که آمد، چشم باز کردم و برگشتم. رفته بود. پاکت سیگار را از یخچال برداشتم. همان‌جا نشستم، درست جایی که تا دو ساعت پیش او نشسته بود.


به سرخی جامانده روی لبه‌ی فنجان و به بشقاب کيک خامه‌اي آب‌شده و ازريخت‌افتاده نگاه می‌کنم. بوی باقیمانده در اتاق را می‌کشم توی ریه‌هایم و تصویر محو و مقدس‌گونه‌ی او را جلوی چشم‌هایم می‌بینم. و به این فکر می‌کنم که بعضی چیزها نباید هیچ‌وقت خراب شوند.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد