icon
icon
طرح از کوین لاکبرت
طرح از کوین لاکبرت
داستان
کودکانِ توخالی
لوئیز اردریک، نویسنده‌ی معروف آمریکایی، در سال ۲۰۲۱ موفق شد جایزه‌ی ادبی پولیتزر را به دست بیاورد.
نویسنده
لوئیز اردریک
8 اسفند 1403
ترجمه از
سعید خانجانی‌نژاد
طرح از کوین لاکبرت
طرح از کوین لاکبرت
داستان
کودکانِ توخالی
لوئیز اردریک، نویسنده‌ی معروف آمریکایی، در سال ۲۰۲۱ موفق شد جایزه‌ی ادبی پولیتزر را به دست بیاورد.
نویسنده
لوئیز اردریک
8 اسفند 1403
ترجمه از
سعید خانجانی‌نژاد

توی میکده‌ی تابور، حین نوشیدن آبجوی چهارم، مردها گاهی گذشته را شخم می‌زدند و ماجراهای پیشینیانشان و موفقیت‌ها و شکست‌های آنان را برای همدیگر تعریف می‌کردند. سال‌ها پیش، قیمت گندم کاهش پیدا کرده بود و بیشترِ مزارع بونانزا به آخر خط رسیده بودند. آن موقع اجداد پدری‌شان آن زمین‌ها را خریده بودند. مردها درباره‌ی طاعون، تجهیزات کهنه، شیوه‌ی مبادلات در قدیم، محصولات کشاورزی، زمین و آب‌و‌هوای نامطلوب گپ می‌زدند. جد مادری جان پاولِکی، توی نه‌سالگی، از کولاک سالِ ۱۹۲۳ جان سالم به‌ در برده بود. وقتی خبری از اتوبوس مدرسه نشده بود، او به انبار کاهِ آن حوالی پناه برده بود. دیز به‎ خاطر آورد که پدربزرگش داستان‌هایی درباره‌ی عمو ایوِک تعریف می‌کرد. او نیز از آن کولاک جانِ سالم به‌ در برده بود؛ کولاکی مهلک که در روزی مه‌آلود و ملایم از روزهایِ ماه آوریل اتفاق افتاده بود. حدود ساعت هشت صبحِ همان روز، اتوبوس تقریباً پر از بچه‌ها بود و به سمت مدرسه می‌رفت که بادی از شمال‌غربی با سرعت شصت مایل بر ساعت وزیدن گرفته بود و دمای هوا را فوراً به منفیِ بیست درجه کاهش داده بود و برف پودرمانندِ سرد و سوزناکی هوا را در بر گرفته بود. چنین برفی می‌توانست چشم‌های آدم را کور و حالات صورت را محو کند.

ایوِک کشاورز بود، پاره‌وقت در مدرسه تدریس می‌کرد و یکی از راننده‌های اتوبوس بود. طبقِ نوبتش، پشت فرمان نشسته بود. او، اندکی پس از شروعِ کولاک، پشت دفترچه‌یادداشتِ مدرسه، از اتفاقی که رخ داده بود نوشته بود.

ایوِک داشت در جاده‌ای گل‌آلود می‌راند که مه کنار رفت و او آن را دید—توده‌ی سفیدِ جوشانی که گویی به قصدِ نابودی به سمت او می‌آمد. مستقیم و با سرعت تمام به سمت جلو راند تا شاید بتواند بقیه‌ی مسیر را با شتابِ بیشتری طی کند. اما سرعت ماشین در برف و بوران به‌شدت کم شده بود تا جایی که تقریباً داشت می‌خزید. او سپس بااحتیاط، از طریق حس لاستیک‌ها، مسیر جاده را دنبال کرد. سکوتی مرگ‌آور بر بچه‌ها حاکم شده بود.

سکوت ادامه داشت تا اینکه ایوِک از حس‌وحالِ جاده بیرون آمد و فهمید از بوران گذر کرده‌اند. یخچالی طبیعی، وسیع و باستانی، زمینِ دو سوی رودخانه‌ی سرخ را درنوردیده بود. دشت‌ها و چمنزارهای هموار جاودانه می‌نمودند و حضور انسان در آن پهنه ناچیز بود. بچه‌ها می‌دانستند و او هم می‌دانست. یا باید به حرکت ادامه می‌دادند یا می‌مردند. خوشبختانه باکِ اتوبوس را پر کرده بود.

ایوِک فریاد زد: «چطوره یه آواز بخونیم؟»

ویوِکی از چند صندلی عقب‌تر گفت: «چی بخونیم؟» صدایش می‌لرزید. شاید فکر می‌کرد سرودِ کلیسا ورودشان به بهشت را تضمین می‌کند.

«شبدر وحشی رو بخونیم.»

ایوِک متوجه آن دختر نشده بود. او دستش را به‌آرامی روی شانه‌ی ایوِک گذاشت. اِگنید آبری بود، دختر متینِ یازده‌ساله‌ای که پدری ولزی و مادری ایرلندی داشت و به بهترین شکل ممکن تربیت شده بود. از مادرش، شادیِ بی‌باکانه و از پدرش، که سربازِ جنگ‌های بین‌النهرین بود، آوازهایی آموخته بود که آنها را برای کودکان ساخته بودند. دختر دست‌به‌کار شد. آوازها و ترانه‌ها را به بقیه‌ی بچه‌ها یاد داد و درست مثل ایوِک، که به دانش‌آموزانش یاد می‌داد شعرها و خطابه‌های تکان‌دهنده را از صمیمِ قلب یاد بگیرند، ادامه داد:

تمامِ تابستان را شبدری وحشی بودم

و همه‌چیزم را پایِ نور خورشید و ترانه ریختم

اما اینک زیرِ برف به خواب رفته‌ام

تا که دگربار بتوانم همچون شبدری وحشی بازگردم.

و آری، واقعاً، همیشه

آری، واقعاً و همیشه

شبدری وحشی خواهم بود

آری، واقعاً و همیشه.

آواز را، که بند به بند بهتر می‌شد، ادامه داد. بخش کُر با کف‌زدن و پاکوبیدن همراه بود. قلب ایوِک به شوق آمد و او هم آواز سَرداد. وقتی بچه‌ها از آن آواز خسته شدند، آواز دیگری شروع کردند:

ای ستون آتشینِ سفرمان

ما را در دلِ برف هدایت کن

آتش، آتش، آتش، آتش.

این ‌یکی هم با پاکوبیدن، ضرب‌گرفتن، کف‌زدن و جوش‌وخروش همراه بود. اگنید این کار را احتمالاً برای گرم‌نگه‌داشتن بچه‌ها ترتیب داده بود. اما بچه‌ها در نهایت آرام گرفتند و از پا در آمدند.

ایوِک همچنان می‌راند. گاهی به‌تندی از دشت می‌گذشت و گاهی به‌آهستگی در جاده سُرمی‌خورد. مصمم بود اتوبوس را از پرتگاه دور نگه دارد یا جایی جز دم خانه یا انباری‌ای گرم توقف نکند. ضربان قلبش به‌ قدری تند شده بود که به‌سختی می‌توانست نفس بکشد. به بچه‌ها فکر می‌کرد. به مری واکایِ ساکت، که ریاضیاتش خوب بود. یا وارویک، که برای اجاق مدرسه هیزم خُرد می‌کرد. یا موریسِ ریزاندام، که فقط پنج سالش بود، و به اگنید گفته بود پتویی را که معمولاً روی پاهایش می‌انداخت دورِ او بپیچد. فکرِ بچه‌‎ها را از سرش بیرون کرد تا فکر والدین جای آن را بگیرد. می‌دانست والدین خداخدا می‌کنند که اتوبوس قبل از وخیم‌ترشدن اوضاع به مدرسه رسیده باشد. به دوستش جان فکر کرد که بچه‌اش را، که آخرین نفر در مسیرش بود، سوار نکرده بود. یعنی دختر حالا در کولاک سرگردان بود؟ و به پدر و مادر اگنید، و نیز همسر خودش فکر کرد که موهای تیره‌اش را تا کمرش می‌رسید بافته بود. همسرش خانه بود، و او خوشحال بود که بچه‌هایشان آن ‌روز صبح ناخوش بودند و نزد او مانده بودند. همسرش هم دعا می‌خواند. فکر همسرش را از سر بیرون کرد و به رانندگی ادامه داد. و رفت. نمی‌دانست. هیچ خبر نداشت کجا می‌رود و نمی‌دانست کجاست. فقط می‌دانست نباید توقف کند.

سرانجام اگنید گفت: «بقیه گرسنه‌ن. خودم یه پای گوشتِ خیلی خوشمزه دارم که نمی‌تونم همه‌ش رو بخورم. می‌شه همه ناهارمون رو بذاریم وسط و با هم تقسیم کنیم؟»

ایوِک بی ‌آنکه از خلأ چشم بردارد گفت: «آره.»

اگنید گفت: «پس همین کار رو می‌کنم. پسرهای اسپیرال هم اینجا هستن، اما منصفانه تقسیم می‌کنم.»

ایوِک حتی در آن وضعیت خطرناک هم لبخند زد و گفت: «برات دردسر درست کرده‌ن؟»

«افسارشون دست خودمه.»

ایوِک صدای صحبت و گفتگو را شنید. صداها آرام بودند. عرقِ سرد کرده بود، چراکه پس از مدتی طولانی که در زمینی هموار پیش می‌رفت و گمان می‌کرد احتمالاً به جاده‌ی مِریدین رسیده باشد، اتوبوس با برآمدگی‌هایی برخورد کرد که شباهتی به برف نداشتند. به دلایلی تصور می‌کرد دارد از توی قبرستان می‌گذرد، که البته بی‌معنی بود. اما کمی بعد احساس کرد چرخ‌ها به طرز خوفناکی لیز می‌خورند. اتوبوس سُرخورد و قلب ایوِک آمد توی دهانش. بیش از آنچه فکرش را می‌کرد در مسیرِ جنوب یا غرب بود. آنها از کرانه‌ی شیبدار رودخانه پایین نرفته بودند، پس فکر کرد در راستای یکی از بازوهای دریاچه‌ی عمیقی‌اند که به شکلی منحنی‌وار به تابور می‌رسید. و اینک، اگرچه می‌دانست خیلی بعید است، ذهنِ مغشوش او روزهای آرامِ چند روز گذشته را مرور کرد و تصویر اتوبوسی را دید که در آب غوطه‌ور می‌شد. مطمئن بود که یخِ سطحِ دریاچه همچنان سفت است، اما افکار نافرمانِ او تمامی نداشتند.

اگنید به شانه‌اش زد و او بی‌اعتنا شانه‌اش را پس کشید، اما اگنید پای گوشت را به دست گرفت و چرخی زد تا نشان دهد که بچه‌ها هم می‌گویند ایوِک از آن بخورد. همین ‌که پای را به دندان گرفت، چرخ‌هایش راه افتادند. مسیرِ جاده تماماً سرراست بود، اگرچه گاهی به کوره‌راه می‌مانست. از مسیر می‌شد گفت برف روی زمین نشسته. دوباره حواسش را به رانندگی داد و نزدیک خطِ وسط جاده راند. آهسته‌تر از قبل می‌رفت و از لبه‌ی پنجره‌اش، که مجبور شده بود روزنه‌ای در آن ایجاد کند، به پایین نگاه کرد. به مسیِر چرخ‌ها چشم دوخت و کمی سرعت گرفت تا از میان آنها بگذرد و همیشه به خط وسط بازمی‌گشت. همین‌طور می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت.

باد اتوبوس را به بازی گرفته بود، گاهی در کناره‌ها می‌وزید و گاهی بالای پنجره‌ها آرام زوزه می‌کشید. گاهی به زیر کاپوت می‌رسید و موتور را مثل جغجغه‌ی نوزاد تکان می‌داد. ایوِک با صدای بلند به بچه‌ها گفت: «اون ترانه رو بخونین! اون ترانه‌ی آتش رو بخونین!» بچه‌ها تا جایی‌ که می‌توانستند آواز خواندند. عرق بر پیشانی‌اش یخ بست. وقتی پا روی ترمز گذاشت و سرعت کم کرد، پایش می‌لرزید. سریع پلک زد تا به درختی برخورد نکند، هرچند درختانِ کمی آنجا بودند. دهانش آن‌قدر خشک بود که زبانش متورم شده بود. با چشمانی خیره نگاه و به برف‌کوری فکر می‌کرد. وقتی نور حالتی شبیه به شیرِ کم‌چربِ مایل به آبی پیدا کرد، فهمید غروب نزدیک است، و درون دریاچه سقوط کردند.

آن‌طور که تصور می‌کرد یخی نبود. آب به ‌قدری سریع آنها را در برگرفت که ترس و دردی نداشت و سقوط در کمال شگفتی تدریجی بود. پرت می‌شدند و تاب می‌خوردند، جلبک‌ها دور گردن و گوش‌هایشان می‌پیچیدند. ماهی‌های مبهوت به سمت درِ اتوبوس شنا می‌کردند و ایوِک به‌ طور غریزی اجازه داد آنها واردِ اتوبوس شوند. می‌دانست او و بچه‌ها برای همیشه از دست رفته‌اند. افکارش را دوست نداشت، اما همچنان خوشحال بود که پسر و دخترش توی خانه در جوار گرمای دلنشین اجاق در امان‌اند. به این فکر می‌کرد که آنها همان چوبی را می‌سوزانند که خودش خرد کرده. چوب‌ها خیلی بود. اما، سپس، از پشت سرش صدای آنها را شنید و فهمید که آنها نیز در اتوبوس بوده‌اند.

وقتی اتوبوس به انتهای دریاچه رسید، غم‌واندوه او را فراگرفت. وقتی دید فرمان دیگر به کار نمی‌آید، اندوهناک برخاست و رو کرد به بچه‌ها. می‌خواست عذرخواهی کند و امیدوار بود که آواز را از سربگیرند، اما بچه‌ها تغییر کرده بودند. آنها، به طرزی نامعلوم، در مسیرِ سقوط توخالی و تهی شده بودند. به‌ قدری شفاف و شکننده بودند که لباس‌هایشان، تحمل‌ناپذیر، بر تن‌هایشان سنگینی می‌کرد. سست‌وخاموش در صندلی‌ها فرو رفته بودند. پوستشان پرده‌ای شده بود و برق می‌زد. ایوِک می‌دانست که نباید بگذارد آنها بفهمند که زندگی‌شان تا چه حد در معرض خطر است. بنابراین، از راهروی وسط اتوبوس پایین رفت و کت‌هایشان را گرفت. به محض اینکه بچه‌ها کت‌هایشان را از تنشان درآوردند، عده‌ای از آنها از پنجره بیرون و روی آب افتادند، اما او متوجه شد که برخی دیگر باید روزها ته دریاچه بمانند تا خانواده‌هایشان بیایند و طنابی به پایین بفرستند تا آنها بتوانند به آن چنگ بزنند.

چشمان ایوِک باز بود، اما جور خاصی باز بود. دیگربار بر زمینِ صیقلی می‌راند. پیش از آنکه برف دیدگانش را کور کند، در سمت چپ اتوبوس نگاهی گذرا به مدرسه انداخت. به آنچه دیده بود شک داشت، اما دستانش مطمئن بودند. دست‌هایش چرخ‌های اتوبوس را طبقِ تصویری که در سر داشت هدایت می‌کردند. احساس کرد در سایه‌ی ساختمانی بزرگ‌اند. به کنار ساختمان نزدیک‌ شد. ماشین را خلاص کرد. مدرسه بود. آنجا که از هجوم طوفان جان سالم به در برده بود تابلوهای آشنایی می‌دید، تابلوهایی که خودش رنگشان کرده بود.

اتوبوس را متوقف کرد. در را گشود. باد تقریباً داشت بیرونشان می‌کشید. دوباره در را بست و به اگنید گفت هم‌کلاس‌هایش را به صف کند. آنها در راهروی اتوبوس صف کشیدند و پشت سرِ بزرگ‌ترین پسر، اسپیرال، با بچه‌های کوچک‌تر در وسط، زنجیره‌ای درست کردند و ایوِک، با موریس که او را به سینه‌اش چسبانده بود، ته صف ایستاد.

با باد دست‌وپنجه نرم می‌کردند، همان‌طور که از پهلوی مدرسه برای رسیدن به درِ ورودی تقلا می‌کردند تا خود را داخل بیندازند. بچه‌ها شلوغ‌بازی درآوردند و شتابان سمت اجاق رفتند. ایوِک، که همیشه عصرها قبل رفتن به خانه آتشِ فردا را دست‌و‌پا می‌کرد، انگشتانش را از هم گشود، قوطی‌کبریت حلبی را ناشیانه باز کرد و مخروطِ روزنامه‌ها را آتش زد. آتش از روی کاغذ جهید. ایوِک پشت بچه‌ها ایستاد که گرد هم آمده بودند و آتش زبانه کشید.

یا نه؟

سرمای درون ایوِک بسیار عمیق‌تر از آن بود که آتش چاره‌اش باشد. زورِ حقیقتِ دنیای سردِ زیر یخ به گرمای مدرسه می‌چربید. از اجاق روگرداند تا بچه‌ها اشک‌هایش را نبینند. آن بالا چه خبر بود و اینجا چه خبر؟ اگر برمی‌گشت عقب، بچه‌ها هنوز گرم و سرزنده می‌بودند؟ دندان‌هایشان را از درد به هم می‌فشردند و با پاها و دست‌های کرختشان که به‌تدریج به زندگی برمی‌گشتند خوشحال ناله می‌کردند؟ یا حباب انسانیِ آبی‌رنگ سستی بودند که نتوانسته بود نجاتشان دهد؟ آیا پسر و دخترش بین بچه‌ها بودند؟ به کف تبدیل شده بودند؟ چشم‌هایش را بست. دوباره آن پایین بود و ماهی‌ها داخل و خارج می‌شدند و جلبک‌ها دهان بچه‌ها را پر کرده بودند. هر صندلی سکونتگاهِ زندگی کوچک و ازدست‌رفته‌ای بود. و او که بود؟ راننده یا کسی که برفِ بی‌امان هستی‌اش را ساقط کرده بود؟ دستش را دراز کرد.

اگنید فنجانی برفِ آب‌شده در دستانِ گشوده‌ی او گذاشت. ایوِک به او چشم دوخت. مصمم بود. آب داغ بود و تکه‌ای از پشمِ کتش را در آن خیسانده بود. می‌گفت درمانی قدیمی است که مادرش برای ناخوشیِ ناشی از باد تجویز می‌کرده، موقعی که ذهن دیگر نمی‌تواند ناله و زمزمه‌ی باد را تاب بیاورد و شروع به شنیدن صداهایِ انسانی می‌کند.

فنجان را گرفت و سَرکشید. طعم وحشتناکی داشت، و حالش خوب شد.

یا، بهتر است بگوییم حالش بهتر شد. زیرا این رانندگی تأثیری در او گذاشته بود، تأثیری عمیق، طوری که کسی که آن بچه‌های کبود و توخالی را ته دریاچه ندیده بود هرگز نمی‌توانست بفهمد که تأثیر این تجربه در او چگونه بوده. به همین‌ دلیل بود که آن را در دفترچه‌یادداشت خود نوشت.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد