صبح جمعه است. میخواهم زردهی تخممرغ همزده و پنکیک درست کنم. ناگهان همزن پِتپِت میکند و خاموش میشود. هرچه کلیدش را جابهجا میکنم فایده ندارد. فکر لذتِ مزهی قدیمی صبحانهی روزهای تعطیل در دهانم بیات میشود.
مادربزرگم حدود پنجاه سال پیش، این همزن را از مرگ نجات داده بود. اوایل دههی پنجاه، تقریبا ده سال از مهاجرت عمویم به آلمان میگذرد که مادربزرگم با تریلی یکی از آشناها مرزهای بین ایران تا آلمان را هشت روزه رد میکند تا پسر و همسر آلمانیاش را ببیند. کارین زنی بسیار مرتب است. برای همهی کارهایش برنامهریزی دارد. اسم فارسی اشیای خانه را از مادربزرگم میپرسد و برای اینکه یاد بگیرد روی کاغذ مینویسد و برعکس همین کار را با اسامی آلمانی اشیاء برای مادربزرگم انجام میدهد. دو ویژگی ندیده به چشم مادربزرگم دارد؛ اول اینکه همهی کارها و خریدهایش را روی برگهای یادداشت میکند و میچسباند به در و دیوار آشپزخانه، دوم اینکه تا وسیلهای خراب میشود میگذارد دم درِ کوچه! مادرشوهر از ویژگی دوم هیچ راضی نیست! به نظرش بسیار عجیب میآید. ذهنش پر از سؤال است به خصوص وقتی در پیادهرَویهای عصرگاهی اقدامات مشابهی را از همسایهها میبیند. دم در خانهها جایگاهیاست برای وسایلی از قبیل کفش و لباس و لوازم برقی. بعضیها ظاهر بسیار نویی دارند و بعضی گویا فقط لازم است یک تعمیر جزئی شوند.
کارین میخواسته همزن را بگذارد در همین جایگاه مخصوص اشیای مستعمل، کنار یک ضبط و پخش یککاسته و یک رادیوی برقی قرمز هرمیشکل دو موج. اما مادربزرگم به جِدّ میگوید اینها را میبرد ایران تا استفاده شوند. وسیلهها بعد از پشت سرگذاشتن مرزهای اروپا به خانهی ما میرسند و بعد به کمک پدرم از ساختمان آلومینیوم تهران سر درمیآورند. هر کدام با تعویض یک پیچ، چند سانت سیم یا یک سرویس کوچک نیمقرن تلاشگرانه رنگ و بوی روزهای ما را تغییر میدهند. همزن کوچک کرمرنگ برای صبحانهمان مایع غلیظ کشدار خوشمزهای درست میکرد از ترکیب زردهی تخممرغ و شکر و شاید کمی پودر کاکائو تا جمعهها و روزهای تعطیلمان مزهی مخصوصی داشته باشند؛ دستگاه ضبط و پخش، عروسیها و شادیهای خانواده را از صدای قابلمه و لگن و سینی نجات داد و موسیقی واقعی را هدیه کرد و رادیو، راهِ قصه و خبر و جُنگ و سرگرمی حتی آژیر سفید و قرمز دوران جنگ را به خانه باز کرد. حالا فکر میکنم شاید امکانش باشد که من هم دوباره همزن را به زندگی برگردانم، باید دوباره بروم سراغ ساختمان آلومینیوم و تعمیرگاههایش.
همزمان با فکر تعمیر کردن دوبارهی همزن به سرنوشت این چند وسیلهی دور و برم فکر میکنم و میبینم اشیاء گاه از فرصتِ داشتن زندگی دوباره برخوردار میشوند و هویتی تازه و محکم در زندگی پیدا میکنند حتی به زندگیهایی معنا میبخشند؛ گذر از وجودی ساده به حضوری خاطرهساز یا مؤثر در زندگی یکنفر یا چند نسل. به گفتهی «بودریار1» ما در جامعهی مصرفی بیش از آنکه با افراد و انسانها زندگی کنیم با اشیاء زندگی میکنیم و هویت خودمان را با اشیای پیرامون تعریف میکنیم. زندگی ما در عصر اشیاء میگذرد و مدام در حال معنابخشیدن به وسیلههای زندگیمان و معناگرفتن از آنها هستیم.
چند روزی که همزن در گوشهی آشپزخانه خراب افتاده، در ذهنم دنبال بهانههای بیشتری برای رفتن به ساختمان آلومینیوم میگردم. این ساختمان چه گذشتهای داشته؟ در کجای مسیر بزرگ و مرتفع شدن تهران ایستاده است؟ حالا در بدهبستان زندگی شهری کنونی بعد از حدود ۶۰ سال آیا نفسی برایش باقی مانده؟ کارکرد امروزی ساختمان چقدر شهروند تهرانی را همراه خود میکند؟ فردا چطور؟ آیا توانی برایش باقی خواهد ماند؟ آیا روزن امیدی حتی کوچک به همزیستی با شهروند تهرانی در آینده دارد؟
بالاخره یک روز همزن را زیر بغلم میزنم و راهی ساختمان میشوم. در مقابل درِ عظیم ساختمان، همسطح خیابان جمهوری حدّ فاصل بین شیخهادی و پاساژ علاءالدین ایستادهام. اول سرم را بالا میبرم تا طبقههایش را بشمرم. نفسم حبس میشود تا به شماره ۱۳ برسم. دارم به ساختمانی نگاه میکنم که ۶۰ سال پیش حبیبالله القائیان ساختهاست. سومین ساختمان مرتفع در آن روزگار؛ قُل دوم از ساختمانهای دو قلوی تجاری ایرانِ دههی پنجاه؛ پلاسکو و آلومینیوم.
به گفتهی سایت معمارنت، بلندمرتبهسازی تجلیِ کالبدی-فضاییِ جریانهای اقتصادی و اجتماعی است که وقتی برای اولین بار در شیکاگو ظاهر شد، نشاندهندهی قدرت گرفتن سرمایهی صنعتی و تجاری بود. «شهر مهمترین فضایی است که اُبژهی مدرنیته قرار میگیرد، بدین معنا که سوژگی مدرنیته بیش از هر فضایی در شهرها رخ مینماید»۲2 و این شهرها هستند که هر روز بیش از پیش زندگی ما را تحت تأثیر قرار میدهند. در سالهای بین ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۱ تهرانِ نفستازهکرده از پولِ نفت، تهرانِ شتابنده به سمت مدرنیته، دارد در دل خود برای این اُبژههای معماری که نماد صنعتیشدن هستند جا باز میکند. در این مسیر، طبقهی متوسط جدید به وجود آمده و سلیقهی مصرفی خود را در فضاهای تجاری تازه جستوجو میکنند. خیابانها با شکلهای جدیدی از فضاهای تجاری پوشیده میشوند. مشخصترین ویژگی شهرِ این دوره پیش به سوی «عمودی شدن» است.
روبهرویم همکفی است تاریک و سیمانی. انگار مقابل یک غول بزرگ مهربان هستم که روی سرش ایستاده و دهان بزرگش را گشوده دستها و پاهایش تا نزدیک آسمانِ آن روزهای تهران بالا رفته. کمی عقبتر میروم تا تابلوی ساختمان را بهتر ببینم. تابلو زیاد قدیمی نیست. کمی بعد سرایدار توضیح میدهد که تابلو را چندسال پیش هیئت امنا طراحی و نصب کرده. از کودکی برایم سؤال بود که چرا اسم اینجا را گذاشتهاند «آلومینیوم»؟ حالا میدانم القانیان صاحب اولین کارخانهی آلومینیوم در ایران بوده. نام کارخانهاش را هم روی ساختمان میگذارد. از اهالی ساختمان هم میشنوم یک وجه تسمیهی دیگرش این است که جنس تمام در و پنجرههای ساختمان از آلومینیوم بوده. وارد همکف میشوم. دست راست سه آسانسور بزرگ وجود دارد. بلندمرتبهها در پی اختراع آسانسور در شیکاگو شکل میگیرند. در ایران هم این سومین ساختمانیست که صاحب آسانسور میشود. به ترسی فکر میکنم که وجود اولین مسافران این آسانسورها را در بر گرفته. محیط و تکنولوژی ناآشنا حتما واکنشهای مخصوصی در پی داشته. یکی از دو راهپلهی ساختمان، روبهروی این سه آسانسور قرار دارد. سمت چپِ همکف ورودی. راهم را مستقیم در همکف ادامه میدهم. این پا و آن پا میکنم که طرف گفتگویم را پیدا کنم، جمعیت مدام به ساختمان رفت و آمد میکنند. میروم سمت اتاقک اطلاعات. میگویم میخواهم در مورد تاریخچهی ساختمان آلومینیوم با کسی گفتگو کنم. قدیمیترین آدم مجموعه را به من نشان میدهد. مسئول اطلاعات از باجهاش میآید بیرون و سرش را بالا میگیرد، من همزمان بالا را نگاه میکنم. عموعیسی را صدا میزند، پیرمردی حدودا ۷۵ ساله سر از یک اتاقک کوچک بین طبقهی یک و دو بیرون میآورد و من را دعوت میکند به اتاقک پشتیبانی تأسیسات و نگهبانی و... یکسری پلهی آهنی مارپیچ را بالا میروم و روبهرویش مینشینم. یک حجرهی کوچک، یک صندلی و روبهرویش تخت باریک فلزی که روانداز دارد. میخواهم از قصهی ساختمان بشنوم. میگوید من از ابتدای بهرهبرداری ساختمان یعنی سال ۴۱ اینجا هستم. روند کار ساخت این شکلی بود که طبقه به طبقه پایهها و ستونها را میزدیم، هرکس میآمد چند واحد یا حتی یک طبقه را اجاره میکرد، تیغهبندی میکردیم و تحویل میدادیم. از نظر کاربری یک زمان به ما میگفتند قرار است اینجا خوابگاه دانشجویان شود، یک زمان قرار بود مسکونی باشد اما بعد کاربریاش تجاری شد چون به شرکتهای بزرگی مانند شرکت نفت، اعانهی ملّی، کفپوش مکالئوم یا مؤسسهی انجمن ایران و آمریکا و زبانهای خارجی اجاره دادند. القائیان واحدها را اغلب تکی اجاره نمیداد چون معتقد بود اجارهی تکاتاقه پرستیژ ساختمان را میآورد پایین. اشاره میکند به روبهرو. دفتر و فروشگاه بزرگ لوازم صوتی تصویری شهاب، کل وسط همکف را گرفته است. میگوید اینجا از اول مرکز فروش رادیو شهاب بوده است. خاطرم میآید رادیوهای دو موج کوچ نارنجی رنگ که بعدها انواع و اقسام آن تا رادیوهای بزرگتر و ضبطدار به بازار آمد. ادامه میدهد که بعد از انقلاب بنیاد مستضعفان ساختمان را مصادره میکند، شرکتهای بزرگ واحدهای خود را تخلیه میکنند. بنیاد واحدها را به افراد جزء اجاره میدهد. واحدها قبل و اوایل بعد از انقلاب بیشتر فروشگاه لوازم برقی کوچک بودند. حالا اکثر واحدها به تعمیرات لوازم خانگی، صوتی و تصویری و الکتریکی اختصاص دارند، یا انبار هستند. به گفتهی عموعیسی از شهرستانها هم بسیاری از مردم لوازم خراب خود را برای تعمیر اینجا میآورند.
دلنکندن از وسیلهای که به اصطلاح عصای دستمان در کارهاست، چه کارهای خانه باشد چه کارهای دیگر، چند سویه دارد. یکی از این دلایل که انتظار میرفت با هرچه صنعتیتر شدن و مصرفگراشدن جوامع کمرنگ بشود اما پررنگتر شده بحث توان مالی است. یعنی آدمها سخت میتوانند برای شیئی که سالها عصای دستشان بوده جایگزینی پیدا کنند. دیگری بحث خاطره است؛ آدمها بهخاطر همان هویت جدیدی که شیء به زندگیشان داده نمیخواهند از دستش بدهند و دیگر بحث راهدست بودن و عادت کردن به یک وسیله است. اینطور وقتهاست که آدمها وسیلههایشان را تعمیر میکنند.
اُوه، مرد سختگیر و چهارچوبدار و نه چندان خوشاخلاقِ داستان «مردی به نام اُوه3» حاضر نیست دست از قهوهساز قدیمی خودش بکشد. با خودش فکر میکند این روزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسوساز، و جامعهای که در آن هیچکس نمیتواند به طریقی منطقی با دست بنویسد و قهوه دم کند، حتما به ناکجا میرود! این پیرمردِ درخودفرورفته و کمحرف و سنّتی، درگیر دنیای خودساختهی خود است. خانهاش را خودش ساخته و بعد از اینکه در حادثهای پاهای همسرش آسیب دید، تمام وسایل خانه را برای راحتی او تغییر شکل داده. اُوه تا جایی که میتواند وسیلههای خانه را مدام تعمیر میکند، به شکلهایی که لازم دارند تغییر میدهد و از پسِ تعمیر لوازم همسایهها هم برمیآید. فردریک بکمن نویسندهی کتاب، تقابل سنت و مدرنیسم، کهنسالی و نوگرایی را با شخصیت اُوه به ما نشان میدهد. فردی که به استفاده و تعمیر وسایل قدیمی اصرار دارد اما نمیتواند در برابر حجم انبوه وسایل جدید در بازار مقاومت بکند.
جوامع سرمایهداری برای ادامهی حیات خود نیاز به مصرفکننده دارند. مشتریان خود را به سمت چشمپوشی از کالای خرابشده و خرید کالاهای جدید و نو سوق میدهند. در اروپا هزینهی تعمیر شیء خرابشده گاهی با خرید محصول نو و دست اول برابری میکند. اینطور فکر میکنم که این ساختمان خود نمادی از حرکت به سمت مدرنیته بوده اما حالا به زعم من نمادی از مقاومت دربرابر مصرفگرایی شده.
از عموعیسی عجالتا جدا شدهام و به سراغ ساختمان میروم.
دست راست و چپ حیاطهای غربی و شرقی ساختمان است. حیاط شرقی مسقف و حیاط غربی رو باز است. هر دو حیاط به پشت ساختمان میرسند. دور تا دور حیاط به اندازهی دو طبقه مغازه است. بیشتر مغازهها ساعتفروشی و تعمیرات ساعت هستند. پشت ساختمان هم دو در آسانسور دارد. الان یکی را اختصاص دادهاند به باربری. روبهرویش دومین راهپله است که تا طبقهی سیزدهم بالا میرود. در گوشهی جنوب شرقی رستورانی خاموش نشسته. دو دستم را حلقه میکنم دور چشمانم که داخل را ببینم، همهجا را خاک گرفته. در پاسخ به پرسش من در مورد قدمت این رستوران مخروبه میگویند. اوایل اسمش «کافه گوشه» بود، بعد از انقلاب شد رستوران گوشه. حالا هم مدتهاست تعطیل شده. حیفم میآید؛ بوی زندگی، تصویر شور و حال، صدای حرکت و شادی، ماسیده روی تک و توک میز و صندلی اینور و آنور؛ خاک روی میزها از همینجا هم گلویم را میسوزاند. مسیرم را برای بازدید از ساختمان ادامه میدهم تا یک به یک طبقات را ببینم. در راه فکر میکنم که اشیاء چه محکوم به مرگ باشند چه نباشند، چه عمرشان از آدمیان طولانیتر باشد یا نباشد، در معادلات زندگی دخیلاند. صنعت و سرمایه، کار و رؤیا و زندگی چیزی بهجز همزیستی با اشیاء نیست. ترجیح میدهم برای بالارفتن راهپله را انتخاب کنم بهجای آسانسور. طبقهی اول و دوم و سوم مثل مغازههای حیاط بیشتر ساعتفروشی یا تعمیرات ساعت هستند. بنیادیترین ویژگی خیابانهای دورهی پهلوی، وجود فضاهای تجاری همراه با ویترین است. واحدهایی که در این راهرو و طبقههای پایین هستند ویترین دارند و به نوعی فروشگاه به حساب میآیند. جلوی یکی از مغازهها مرد حدودا پنجاه سالهای ایستاده. روی پیشخوان یک ساعت رومیزی مستطیل قرار دارد، کرم-قهوهای با صفحهای روشن و عقربهها و اعدادِ مشکی. مکالمهاش را با صاحب مغازه میشنوم که میگوید این ساعت اصل است، خیلی هم قدیمی نیست که نشود تعمیرش کرد. فقط سرویس میخواهد. همه گفتند ببر آلومینیوم، اینجا هم گویا تخصص شما تعمیر ساعت رومیزی است. صاحب مغازه همزمان که حرفهای مشتری را گوش میکند یا نمیکند، به کمک ذرهبین چشمِ روی چشمش دارد با موتور یک ساعت مچی ور میرود. سرش را بلند میکند و میگوید این ساعتها سرویس و تعمیر نمیشوند، نگاه میکنم اگر جای باطریاش شل شده باشد، سفت میکنم وگرنه دیگر به درد نمیخورد.
تولید وقتی معنی میدهد که وارد بازی حذف تدریجی اشیاء بشود. انگار یک استراتژی تقابل میان تولید و استهلاک وجود دارد. تولیدکننده برای تجدید تقاضا به «معایب ارادی ساخت» متوسل میشود. بروک استیونس طراح صنعتی آمریکایی در زمینهی لوازم خانگی، اتومبیل و موتورسیکلت میگوید: «همه میدانند که ما به طور ارادی از عمر محصولات کارخانهجاتمان میکاهیم و حتا میتوان گفت این سیاست مبنای اقتصاد ما را تشکیل میدهد.» این راهیاست تا مشتریها به محض خراب شدن چیزی دنبال یکی دیگر را بگیرند و جدیدش را بخرند. برای همین هزینههای تعمیر یا قطعات جایگزین چنان بالاست که مشتریها ترجیح بدهند شیء خرابشده را دم در بگذارند و از خیر تعمیرش بگذرند. انتظار میکشم و تماشا میکنم. آقای سعادت ساعت را از مرد میگیرد، باطریاش را درمیآورد، با یک پیچگوشی مخصوص جاباطری را محکم میکند. ساعت راه میافتد. مرد بلافاصله با موبایل تماسی میگیرد و میگوید مژده بده ساعتت درست شد.
عموعیسی میگفت هر طبقه شامل ۵۵ واحد است. پیچ هر طبقه را که میپیچم منتظرم ببینم چه مغازهای شگفتزدهام میکند. ردیفی از لولهخرطومیهای نو و کهنهی خاکستریرنگ، جاروبرقیهای ناسیونال یا پارچهای طلقی و شیشهای مخلوطکنهای مولینکس، سشوارهای رنگیرنگی آویزان از قفسهها. در میان راهروها قدم میزنم. زنی در یک ساک کوچک یکهمزن و یک سشوار برای تعمیر آورده است. آقایان معمولا در پی خرید لوازم یدکی هستند. یکی از مغازهها تعمیرات لباسشویی دارد. میروم داخل مغازه. میپرسم میزان مراجعهی مردم به نسبت سالهای پیش چطور است؟ میگوید فصل کار ما نیمهی دوم سال است یعنی همین موقع اما الان به دلیل هزینهی بالای تعمیرات بازار کساد است. مردم نه پول خرید دارند نه تعمیر. نکتهی دیگر هم لوازم برقی جدید دیجیتال هستند! به نظرش لوازم دیجیتال به درد جایی میخورَد که نوسان برق نداشته باشد. بُردهای این لوازم دیجیتال بسیار حساس هستند و با کوچکترین نوسانی از کار میافتند.
اگر صدای ناآشنایی از وسیلهی برقیمان بشنویم یا خدایی نکرده چراغش روشن نشود یا داغ کند یا برعکس داغ نکند دلهره میگیریم که نکند خراب شده باشد؟! اول خودمان مثلا یکبار وسیله را به برق میزنیم، بعد روشنخاموش میکنیم، بعد فکر میکنیم از نزدیکان کسی هست که بتواند دردش را بفهمد یا نه. بعد به تعمیرکار مراجعه میکنیم. به نظر آقای تعمیرکارِ ماشینلباسشویی، چون تعمیر لوازم بزرگ در خانه دست آقایون است و آقایون سرشان برای کسب تجربه درد میکند، بنابراین اولین تعمیرکار لوازم برقی آقایون هستند، بعد اگر از عهدهاش برنیایند اقدام به تعمیرش میکنند، این است که تعمیر لوازمی مثل لباسشویی روال طولانیتری را طی میکند. اتفاقا همان روزها ماشین ظرفشویی منزل ما خراب بود. مشکلش را با ایشان درمیان گذاشتم و ایشان ماشین را ندیده حدس زد که مشکل از کجاست و پیشنهاد تعویض قطعهای بسیار ساده در مسیر تخلیهی آبش را داد. میپرسم عمده مشتریهای این ساختمان چه گروهی از مردم هستند؟ خانمها؟ آقایان؟ مغازهدارها؟ میشنوم ۹۰ درصد مشتریها خودشان تعمیرکارند. یا میآیند لوازم یدکی برای مغازهشان خرید کنند یا تعمیر وسیلهای را که از پسش برنمیآیند میسپارند به مغازههای اینجا .
در کشورهایی مثل ایران بر خلاف کشورهای غربی، به دلیل پایین بودن دستمزد نیروی کار تعمیر یک وسیلهی برقی بهصرفهتر از خرید یک وسیلهی نو است. وَرای شرایط اقتصادی که در برهههای مختلف ممکن است بالا و پایین شود و در روند عادی زندگی تأثیرگذار باشد، در ایران هنوز هم تعمیر و بازسازی اشیاء حرف اول را میزند. درست است که اشیاء نباید از مرگ گریز داشته باشند اما هنوز هم عموم مردم سعی بر زنده نگهداشتن اشیاء دارند. انگار بخواهند مدام روح تازهای در کالبد شیء کاربردیشان بدمند تا همچنان همراهیشان کند. اگر این احیاکردن از دست خودشان بربیاید انجام میدهند، اگر نه رو میآورند به مغازهها، مراکز و آدمهایی که تخصصشان تعمیر است. به همینجایی که یک زمانی همزن برقی ما و ضبط و پخش و رادیو را هم به زندگی برگرداند.
آلومینیوم ایستگاه آخر تعمیرات لوازم برقی است. آخرین امید برای بازگرداندن اشیاء به زندگی. آلومینیوم در دل خود روزانه صدها شیء را به زندگی باز میگرداند. ساختمان ۶۰ سالهی آلومینیوم را مثل آدمهای همان نسل تصور میکنم که سختتر از خیر اشیای زندگیشان میگذرند. امید دارند به زندگیدوبارهشان. نسل جوانتر امروز همانطور که قبلتر هم اشاره کردم به ناچار مصرفگراتر هستند. لوازم خانهشان را، موبایلشان را زودزود عوض میکنند. آلومینیوم همچون آدمهای همنسل خودش تصور میکنم صبورانه ایستاده و به نگهداری و حفظ اشیاء و جراحی و پانسمان و زنده کردنشان امید دارد و تلاش میکند روزانه صدها شیئی که در شُرف افتادن در چرخهی بازیافت یا زبالههای الکترونیک هستند را به چرخهی همزیستی با آدمها به آشپزخانهها و اتاقها برگرداند.
«دوسرتو4» جامعهشناسی است که به روایت تجربههای شخصی و شهری علاقهمند است. تجربههای شخصی را در زندگی روزمره به مثابهی یکجور مقاومت میبیند و اسمش را تاکتیک میگذارد و میگوید شهر و زندگی روزمره محل این مقاومت و این خلاقیت هستند. «دوسرتو» معتقد است که تاکتیک ساختارشکنانه نیست و ضمن همنوایی با نظم موجود اتفاق میافتد، بیمکان و نامرئی و خاموش است و در محیطهای استتارشده رخ میدهد، این مقاومتها بسیار خلاقانه هستند. دوسرتو مخاطب را در حوزهی مصرف فعال میداند نه منفعل که هرچه را جامعه به او تحمیل کرد، بپذیرد و معتقد است که مخاطب خودش برای کالا، معنا خلق میکند. حالا من میخواهم ساختمان آلومینیوم را از این منظر نگاه کنم که این مکان در این عصر مصرف خودش یکجور مقاومت دوسرتویی است. یعنی شهروند ایرانی وقتی برای تعمیر کالا قدم به آلومینیوم میگذارد، دست در دست این ساختمان خیلی آرام دارد در مسیر یک مقاومت اجتماعی قدم میزند؛ مقاومت در برابر خرید وسیلهی جدید، در مقابل دامن زدن به چرخهی مصرفگرایی.
هر چه بالاتر میروم از صدای تعمیرها و گفتگوهای میان افراد و شلوغی و رفت و آمد راهروها کاسته میشود. کاربری واحدها بیشتر اداری شده است. یکی دو دفتر نشر هم در این واحدهای آخر دیدم. بالاها روشنتر و ساکتتر هستند. راهی برای رسیدن به بالاترین طبقه وجود ندارد. جلوی پلههای طبقه دوازده به سیزده را با نئوپان بستهاند. طبقه سیزدهم تالار عروسی درجه یک و اولین رستوران سلف سرویس قرار داشته، فضایی مناسب برای جمعهای خانوادگی طبقهی متوسط. اما بعد از حدود سال ۱۳۶۰ کلا بسته میشود. دوست دارم بروم و صندلیهای شاید شکستهی خراب و فضای بیرنگ و فسردهی آنجا را ببینم اما راهی وجود ندارد. آن از کافهی تعطیل طبقهی همکف، این از تالار رستوران بستهی طبقهی آخر. این دو فضای خاموش در تناقض با فضای پر رفت و آمد میانهی خود یکجور نمایانکنندهی وضعیت ساختمان در برابر جامعه است. گویی خاموشی دارد آرامآرام دربرش میگیرد. رستوران و کافه و تالار و مؤسسهی آموزشی و فروشگاه نماد زندگی و جریان حیات هستند. با حذف تدریجی اینها انگار روزنههای زندگی ساختمان دارد رو به تاریکی میرود.
دوباره سیزده طبقه را برمیگردم پایین. همزن برقیام را تحویل یکی از این واحدهای تعمیر دادهام. زیاد امیدی نداشت به بازپروری دوبارهاش اما گفت سعیاش را میکند. اینجا برخلاف مسیری که در روند مدرنیته طی کرده و شکل گرفته است در درون خودش دارد با مصرفگرایی مبارزه میکند، هر چند خیلی خاموش و ضعیف و خزنده روی زمین. آدمها با دورانداختن مقابله میکنند شاید چون دوست ندارند کنار گذاشته شوند، انگار با اشیاء همذاتپنداری میکنند. بعضیها به آخرین سوسوهای تاریخ گذشتهی شهر چنگ میزنند و شاید مثل من به بهانهی تعمیر همزن میخواهند شعلهی چراغش را زنده نگه دارند.
1.ژان بودریار (Jean Baudrillard)، (1929-2007)؛ جامعهشناس، فیلسوف و نظریهپرداز پسامدرنیته و پساساختارگرایی فرانسوی.
2.تجربه مدرنیته، به روایت فضاهای شهر تهران، نرگس آذری، تهران، تیسا، ۱۳۹۱
3.مردی به نام اُوه، فردریک بکمن، ترجمهی حسین تهرانی، تهران، چشمه، چ ۴۹، ۱۴۰۱
4.میشل دوسرتو (Michel de Certeau)، (۱۹۲۵–۱۹۸۶)؛ نظریهپرداز و متفکر فرانسوی که در کارهایش تاریخ، روانکاوی، فلسفه و علوم اجتماعی تلفیق شده است.