تنها چیز خوبِ زندگی غمبار براگونزی در مدرسهی شبانهروزی کواترو دی میل مسابقههای فوتبال بود، و حتی همان زیبایی هم با رنج همراه بود. او خیلی زود، در همان اولین بازی، متوجهی این موضوع شد که موقع شوت زدن حتی بهترین و قدیمیترین بازیکنان هم انگار دچار نوعی انقباض عضلانی میشوند، چنانکه انگار مجبور میشوند خودشان را عقب بکشند؛ و، در واقع، نتیجه چیزی جز شوتی ضعیف و نامطمئن نبود، شوتی که دروازهبان خیلی راحت مهارش میکرد. و فکرش را بکن فقط ثانیهای قبل همان مهاجم پرقدرت و مطمئن به نظر میآمد، بهسرعت از پی توپ میدوید، از آن دفاع میکرد و شتابان با قدمهایی بلند به سمت محوطهی جریمه میرفت— اما بعد... اما بعد شلیکی بیرمق.
اما در مسابقهی سوم، بعد از اینکه اتفاقی ضربهای محکم به توپ زد و توپ مسیر آسمان را در پیش گرفت و بهخطا به سمت دیگر رفت، جایی که دیوارهای انتهای حیاط مدرسه قد کشیده بودند، تصمیم گرفت که بپرسد. پسرکوچولوها، همه، دودستی صورتشان را پوشاندند و فریاد کشیدند: «وااای...» حتی وقتی که توپ در حیاط مدرسه پایین آمد، به جای آنکه خوشحال شوند، براگونزی را سرزنش کردند. «آخه چرا؟ مگه من چیکار کردهم؟» وقتی برای صرف میانوعده داخل میرفتند، از پالتونیری پرسید: «حتی اگه توپ اون طرف دیوار هم میافتاد، نباید باهام اینطوری رفتار میکردن.»
و این شد که پالتونیری ماجرا را گفت. او تعریف کرد که آن طرف دیوار آقای کورز زندگی میکند، که هیچکس او را ندیده، اما حتما از بچههای مدرسه دل خوشی ندارد چون تا حالا نشده که توپی از دیوار مدرسه رد شود و توی خانهی او بیفتد و او توپ را پس بدهد. (مطابق آداب و رسوم زندگی شهری و اجتماعی: تو از سر ندانمکاری آن را آنجا انداختهای و حالا، نگران، منتظر ایستادهای. کنار دیوار پیش خودت فکر و تماشا میکنی که معجزهای در سکوت توپ را برمیگرداند، راهش را در آسمان باز میکند و راهِ رفته را برمیگردد— و با قلبی سرشار از قدرشناسی تشکر میکنی: میگویی «متشکرم!»، اما خودت هم نمیدانی از چه کسی؟ اما میگویی. چون اگر نگویی، معجزه به تعویق میافتد و تو مردد و غمگین از پایان اجباری بازی راهت میگیری و میروی. اما وقتی فردا صبح برمیگردی، توپ در حیاط است. نمیدانی از کی آنجا بوده. و بنابراین با اعتقادِ بیشتری «متشکرم» را میگویی، چون صرفا به آن فکر میکنی و ذهنت درگیر گذشته است.). نهتنها این، بلکه هر تلاشی برای بازگرداندن توپ بیهوده بود؛ حداقل این چیزی بود که مربیهای جوان ادعا میکردند، که مدتها پیش در برابر اصرار همگان رفته بودند که با آقای کورز صحبت کنند. از قرار معلوم، آنها با خاطری آزرده اینطور بازگو کرده بودند: «در هر صورت حق داره... میتونه چیزی که توی حیاطش افتاده برای خودش نگه داره.» پالتونیری، که ماجرا را از زبان موچولینی شنیده بود، خاطرنشان کرد که همچین پاسخی نشاندهندهی این است که مربیها وظیفهشان را بهدرستی انجام ندادهاند: اگر پسرها فقط یک بار میتوانستند خودشان بروند با آن مرد صحبت کنند، شاید میتوانستند متقاعدش کنند، شاید او کمی سر آنها فریاد میکشید، مطمئنا، اما در نهایت تمام توپهای مصادرهشدهی آن سال و چه کسی میداند حتی سالهای گذشته را پس میداد. اما کاریاش نمیشد کرد، قوانین مدرسه پسرها را از بیرون رفتن منع میکرد. سوای این، چه خیری در این کار بود؟ آقای کورز به آنها گفته بود نه و آنها خانممعلمها بودند— نمیشد تصور کرد ماجرا با بچههایی که حتی نمیتوانند دماغشان را بالا بکشند جور دیگری پیش برود. درواقع، معلمها اضافه کرده بودند که بعد از آن روز دیگر دوست ندارند ریخت آن مرد را ببیند. آنها شأن و منزلتی داشتند، و دوست نداشتند کسی که اتفاقاً آدم معقولی هم بود تحقیرشان کند— با نشانههای از سادیسم روی این جمله تأکید کرده بودند.
البته که پالتونیری گفته بود اگر مدرسه به اندازهی کافی توپ فوتبال داشت، تو کل این ماجرا دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت؛ اگر آنها یک توپ را از دست میدادند، میتوانستند یکی دیگر درخواست کنند، و آقای کورز هم میتوانست هر کاری که دلش میخواهد بکند. اما واقعیت این بود که سهمیهی توپشان نهتنها ناکافی بود که همان سهمیهی ناکافی هم محقق نمیشد و پسرها مجبور بودند به همان تعداد اندک توپهای شخصی قناعت کنند. پالتونیری گفته بود: «میفهمی که چی میگم؟» پالتونیری براگونزی را تحت فشار گذاشته و حالا به مقصودش رسیده بود. «یعنی باید حواسمون رو جمع بچهجدیدا بکنیم. اونا که با چمدونی پرِ اسباببازی سروکلهشون پیدا شده. باید امیدوار باشیم که توپی توی بساطشون داشته باشن و اگه دارن، بتونیم راضیشون کنیم توپشون رو به ما قرض بدن. بهشون قاقالیلی بدیم، گولشون بزنیم، شاید توپشون نو باشه و بنابراین اونا با حسادت توپشون رو دودستی میچسبن و وقتی سعی کنین ازشون بگیرین جیغ میکشن. اون وقته که سروکلهی مربیها پیدا میشه. میفهمی که چی میگم؟ وقتی بالاخره راضیشون کردین— و در عوض بهشون کلی کارت تخفیف و بازی دادین، بهشون قول دادین که توی بازی راشون میدین حتی وقتی که اونقدر کمسنن که نمیدونن مسابقهی فوتبال چهجور چیزیه— وقتی بالاخره همهچی حل شد و بازی شروع شد بامب! یه احمقی پیدا میشه که توپ رو بفرسته اونور دیوار و ما رو ضایع کنه. و حتی وقتی پدر و مادرامون برای دیدنمون میآن، نمیتونن ما رو به جنوآ ببرن و برامون توپ بخرن، چون روزهای بازدید یکشنبهس و یکشنبهها هم همهجا تعطیله. همین توپی که امروز دیدی، همین که داشتی میفرستادیش اونور دیوار توپ راندازوئه و برای اینکه اون رو داشته باشه تقریباً یک ماه پیش باید به باباش نامه مینوشت و میگفت که جمعهی گذشته توپ رو با خودش بیاره. باباش توی مسینا زندگی میکنه و فقط سالی دو مرتبه به اینجا سر میزنه. میفهمی که چی میگم؟»
براگونزی دوزاریاش افتاد و همچنین فهمید که مسابقات آنها هرگز مسابقات واقعی نیست، بلکه نبرد غولهای بیشاخودم است، تلاشهای اضطرابآوری است که بیش از آنکه جدال میان دو تیم باشد، در واقع، نبرد ناگفتهای است که میان همهی آنها و آن مرد سنگدل که در کمینشان نشسته در میگیرد. با گذشت ماهها، این تصویر در ذهن براگونزی بزرگ و بزرگتر شد و او ناخودآگاه آقای کورز را شبیه عنکبوت سیاه غولپیکری تصور میکرد که بیحرکت وسط حیاط خانهاش نشسته اما توپهایی را که مانند حشرات چاق داخل تارش گیر میافتند به سرعتِ باد میقاپد: سپس با پاهای کثیفش آنها را دربرمیگیرد و به طرز وحشتناکی میمکد تا جز تکهای لاستیک چیزی از آنها باقی نماند... این خوی درنده ترسناکترین بخش خیالات او بود، چون آن عنکبوت توپ را حتی قبل از آنکه از دیوار عبور کند احاطه میکرد و به جذام آبیرنگی آلودهاش میکرد، طوری که بازی کردن با آن مثل این بود که به آن بیماری مبتلا شدهای، یا مثل گفتگو با مردی بود که محکوم به مرگ است؛ وقتهای دیگر به نظرش میرسید که توپ زن زیبایی است که به مرد ظالم حسودی قول ازدواجش داده شده، و آن شکنجههای دردناک در انتظار آن احمق بیملاحظه است که جرئت کرده و هوای او به سرش زده.
اینکه او حالا بازیکن ثابت «بیعرضهها» بود هم دردی از او دوا نمیکرد. تقسیم همهی پسرها به «بیعرضهها» و «باعرضهها» راهکاری بود که برای حل این مشکل به ذهن سانیوسی رسیده بود. در نظر او، مسئلهی آقای کوزر حلنشدنی بود و دستکم این راهی بود که آن حضور وحشتناک را از عنصری فلجکننده به بخش فعالی از بازی تبدیل میکرد. آنچه پیشنهاد کرده بود ساده بود و اساسش حل مسئلهی تغییر جهت دادن تیمها در فاصلهی دو نیمه بود: بیعرضهها همیشه سمت دروازهای شوت میکردند که با گچ روی دیوار خوابگاه کشیده بود و باعرضهها سمت دروازهای که روی دیواری بود که حیاط مدرسه را از حیاط آقای کورز جدا میکرد. به این ترتیب سانیوسی فکر میکرد ترس از دست دادن توپ باعث میشود تواناییهای باعرضهها تحلیل برود و مانع قهرمانی آنها شود و در نتیجه موجب موازنهی قدرت میشود. همینطور هم شد— اما با در نظر گرفتن این واقعیت که همهی آنها میخواستند به صفوف بیعرضهها بپیوندند، عمدا خودشان را زمین میزدند، در اجرای تکنیک خودشان را جوری کارنابلد نشان میدادند که قبلاً آنطور به نظر نیامده بودند، پاهایشان را کاملا باز میکردند تا حسابی لایی بخورند و حسابی تحقیر شوند. همین مسئله ضرورت استفاده از حافظهی جمعی را بیشتر کرد تا با استناد دقیق به دریبلها و ضدحملات گذشته و سانترها و گلهایی که با سر زده شده بود، بدون فرصت تجدیدنظر و زاری و لابه، قهرمانان را مجبور کنند با استعداد خودشان روبهرو شوند.
بنابراین براگونزی جزو بیعرضهها بود، اما این مانع از آن نمیشد که در طول بازیها— که تقریبا نگاههای مردد باعرضهها خیره به او بود— متوجه نوعی حس پریشانی شود. و این احساس بعد از ماجرای لامورچیا بدتر شد.
ماجرا از این قرار بود: در هفتهای حوصلهسربر، پسرها بدون توپ مانده بودند و احساس پوچی و واماندگی میکردند. آن وقت پدرِ تابیدینی، یکشنبه، پسرش را همراه خودش به جنوآ برد. وقتی دید پسرش جلو کرکرهی پایین مغازهی اسباببازیفروشی ایستاده و آه میکشد، سینجیمش کرد و وقتی فهمید ماجرا از چه قرار است، خندهی بلندی کرد. بعد، بدون حرف دیگری، دست او را گرفت و به دنبال خودش تا نزدیکترین پارک بردش. جایی که بچهها گلهبهگله در حال توپبازی بودند. از او پرسید: «کدوم یکی رو میخوای؟» و با دست دورتادورش را نشان داد.
«منظورت از ’کدومیکی‘ چیه؟» تابیدینی، که کاملاً متوجه منظور پدرش شده بود، آب دهانش را قورت داد.
«نمیخواد نگراش باشی. حتما توپی اینجا هست که بیشتر از بقیه به چشمت اومده باشه، نه؟»
تابیدینی مشاهده کرد: آنجا، آن بچهها، مثل بچهکوچکها، به یک چیز گرد لاستیکی، شل و ول و بیقواره راضی بودند. آن یکی گروه، درست پشتسر اینها، گرد توپی میدویدند که بیشتر به توپ میمانست اما کمباد بود. کمبادبودنش را میشد از صدایش و بلند شدنهای کمرمقش از روی زمین فهمید. تابیدینی به آن سوی آبخوری نگاه کرد: آنجا جدیترین مسابقه داشت برگزار میشد، با حداقل ده بازیکن در هر طرف. توپ سالم بود، اما سبکوزن، و از پلاستیک محکم ساخته شده بود، یکی از آن توپهایی که به طرز عجیبی به سمت بالا میروند و تقریباً به اختیار خودشان پرواز میکنند، نه، نه، با همهی اینها، واقعاً خطرناک و شرمآور بود. سمت چپشان، در زمینی خاکی، شش تا بچهی ریغو با توپی خاکیرنگ از جنسی غیرقابل تشخیص بازی میکردند؛ او با دقت به آنها نگاه کرد— آنها «تجهیزات» نداشتند، جورابهای بلندشان را تا زانو بالا کشیده بودند و کف کفشهایشان طوری ساییده شده بود که موقع درگیری سر میخوردند. تابیدینی لحظهای منتظر ماند تا توپ از ابر غبار بیرون بیاید که بتواند بهتر ببیندش: هه! چرم بود، یکی از آن توپهای دستدوز ماقبل تاریخ، با دریچهای به پهنای سکهای دهلیری و آن رنگ فندقی، که مدتها پیش با چیزی سیاهوسفید، سنگین، قلنبه و تا اندازهای گلابیشکل، که از مادهای معدنی درست شده بود، از رده خارج شده بود، و در طول سالها طی فرایندی شیمیایی با گلولای و احساسات غنی شده بود... دردها در انتظار روح بیتدبیری بود که سالها پیش آن توپ را انتخاب کرده بود، نه ممنون، بهتر است تماممدت به آن یکی گروه که در منتهاالیه زمین است نگاه کنند؛. از پدرش خواست از آنجا برود، پس در پارک قدم زد و آنقدر به آنها نزدیک شد که حالوهوای بازی آنها را خوب درک کند— مسابقهای که در آن پدرها و خواهران سبکسرانه با هم قاتی شده بودند، مسابقهای که حول توپ ساحلی خیلی سبکی، افسوس، به معنای واقعی کلمه به سبکی پر میچرخید. تابیدینی، مأیوس، برگشت پیش پدرش و برای آخرین بار به گردشگران دیگر نگاهی انداخت که با یک توپ تنیس عجیب خوشحال بودند—احمقهای بیچاره!
«خب، چی شد؟»
تابیدینی خواست بگوید آنچنان هم حق انتخابی نداشته که همزمان چهار ماشین و بعد از آن دوتای دیگر از راه رسیدند و حواس او را پرت خودشان کردند. جوانهای بیستساله و کمی بزرگتر با کیفهای باشگاه و ساکهای سفری در دست از ماشین پیاده شدند. کافی بود یکی از آنها ماهیچههای پشت رانش را سفت و از نو شل کند تا تابیدینی که در تب احساساتش میسوخت بفهمد: بله، او، پیش از آنکه به آن طرف دیوار خاکستری آن سر پارک نگاه بکند، میدانست که مقصد ازپیشتعیینشدهی آنها زمین فوتبالی واقعی است! مسابقهای واقعی است! با خودش فکر کرد، و ذوب شد، درست همان لحظه که یکی از آن آخرین جوانها ساکش را روی زمین گذاشت، کیسهای از داخل آن بیرون کشید، بازش کرد و هرچه داخل آن بود روی زمین خالی کرد: درخشان زیر نور خورشید صبحگاهی، آنقدر دستنخورده و نو بود که انگار لعابکاری شده بود. بیعیب و نقص، گرد و نرم و محکم به نظر میآمد، سیارهی شکوه و زیبایی، زیباترین توپ فوتبالی که تابیدینی تا آن لحظه دیده بود. او با حرکتی بیاختیار دست چاقش را از دست پدرش بیرون کشید و سمت بازیکنی دوید که از سایرین جا مانده بود و داشت با دقت زیپ ساکش را میبست. به محض اینکه آنقدری نزدیک شد که نوشتهی روی توپ قابل خواندن شد، ایستاد و خواند «جام جهانی». وای! لحظهای قلبش ایستاد. و بعد، درست در پایین پنجضلعی دیگری نوشته بود: «توپ فوتبال رسمی—ثبت اختراع — دارای مجوز — تستشده» و باز کمی پایینتر، «شمارهی ۳». اما چیزی که باعث شد چشمهای تابیدینی از حدقه بیرون بزند امضای روی توپ بود، امضای سراسیمهای که در امتداد دو پنجضلعی دیگر چاپ شده بود (تابیدینی در نگاه اول نمیخواست باور کند، با دقت بیشتری به آن خط ناخوانا نگاه کرد—ولی، بله، درست بود، بدون هیچ تردیدی): «جورج بـِست.» بست! توپ فوتبال بست! بزرگترین بازیکن میان همهی بازیکنها! همان بازیکن افسانهای که هر دریبل زیگزاگی نام او را به یاد میآورد! بچهها، توی مدرسه، فقط یک توپ داشتند که روی آن اسمی نوشته شده بود: «توتوﻧﻮ جولیانو» که اسم توپ هم همان شده بود. حتی تصویر جولیانو هم روی بود. اگرچه توپی پلاستیکی بود که فیوریلو آن را از ناپل آورده بود، توپ خوبی بود، اما نه بیشتر، و به هر حال، مثل باقی توپها، تنها چند روز بعد آقای کورز آن را شکار کرد. اما این یکی! و شوت کردن با توپ بِست! تابیدینی ناامیدانه سمت پدرش چرخید که داشت میرفت. در همان حال، آن جوان با فریاد زدن رو به همبازیهایش توپ را سمت آنها فرستاد و با این کار آنها را به بازی دعوت کرد. تابیدینی با آن ضعف غریبه نبود: تسلیم شدن در مقابل وسوسهی امتحان کردن توپی جدید، در حالی که هنوز بیرون زمین و خیابان بود، با اینکه خوب میدانی بتن زمخت روی سطح براق آن اثر میگذارد— انگار صاحب آن، ناتوان و بیتاب در برابر اینهمه کمال، خواسته بود برای ظاهرسازی توپ را کثیف و کهنه کند برای اینکه در نهایت بتواند آن را توپ خودش بداند.
آقای تابیدینی پسرش را میشناخت. او، بدون هیچ حرفی، راهش را سمت جوانها کج کرد که حالا در حال گذر از دروازهی آهنی کوچک توی دیوار بودند. پسرش از دور صحبت کردن آنها را تماشا میکرد: پدرش یک طرف بود و بقیه با نیمدایرهای دور او حلقه زده و کیفهایشان را روی زمین گذاشته بودند. نگران سر و دستهایشان را تکان میدادند. بعد، پدرش کیف پولش را از کتش بیرون آورد و اسکناسها را بیرون کشید. سر تکان دادنهای بازیکنها بیشتر شد. بعد جلو چشمهای او پدرش همچنان اسکناس بیرون کشید و آنها هم میان خودشان دربارهی آن ماجرا بحث میکردند. یکی از آنها از بقیه جدا شد و راه افتاد، با ایما و اشاره به دیگری چیزی مثل اینکه برود به جهنم گفت، هرچند زود برگشت. حالا پدر تابیدینی ساکت آنجا ایستاده بود. یکی از پسرها صاف سمت او آمد و مشتهایش را تکان داد، اما سه نفر دیگر او را گرفتند و از جمع بیرونش کردند. بحث ادامه پیدا کرد تا اینکه سرانجام پدر تابدینی انگشتانش را دوباره داخل کیف پولش کرد. تابدینی وقتی دید یکی از بازیکنان توپ را برداشت و به پدرش داد، فکر کرد همهی اینها را دارد در خواب میبیند. همانطور که او داشت برمیگشت با خورشید رخبهرخ شد (پسرها پشت سر او پرخاشگرانه با هم بحث میکردند)، او شبیه شوالیهای بود که با جام مقدس برمیگشت.
غروب آن روز، در هیاهوی پرهمهمهی شادیبخش، مدرسهی شبانهروزی از تابیدینی همچون قهرمانی استقبال کرد، و هر پسری قبل از آنکه خوابش ببرد، در رختخواب خود برای مسابقهی مقرر فردا خیالپردازی میکرد. تصویر جرج بست چنان قوت گرفته بود که برای یک شب برای آقای کورز جای خالی در سرشان وجود نداشت.
آنچه در ادامه اتفاق افتاد ماجرای وحشتناکی بود که پسرها را ناخواسته پیر کرد. داغ اینکه حتی یک بار هم نتوانسته بود آن توپ را لمس کند برای همیشه بر دل براگونزی ماند. فقط یک دقیقه از بازی گذشته بود، باعرضهها صاحب توپ و میدان بودند که توپ کمانه کرد و مثل پرندهای باشکوه در هوا اوج گرفت: در هوشیاری و توجه همه، توپ با حرکت آهسته به پایین برگشت، در حالی که آن پایین نبرد و تقلایی پرهیاهو برای باز کردن راه خود و جلو رفتن برپا بود. در آن سردرگمی همگانی، هیچکس متوجه لامورچیا نشد—فقط براگونزی او را دید که در حال آماده شدن برای شوت کردن بود. براگونزی فریاد زد: «نه! نه!» یا شاید فقط به آن فکر کرد، در حالی که توپ با آرامشی غیرواقعی پایین میآمد و آن بچه پیش از آن خودش را آماده کرده بود، بالاتنهاش را چرخانده و پای راستش را عقب برده، زانویش را خم کرده و کفشش را از روی زمین بلند کرده بود. «نه! نه!» اینجوری نه، نه توی هوا، بذار بخوره زمین، اما لامورچیا نمیتوانست صدای او را بشنود، گویی به سوی آسمان کشیده میشد، اول مچ پا، همهی قوای حسی حالا به مچی که بالا میرفت، به آن ضربه و حملهی بیرونی منتقل شده بود که ضربهی روی پا نامیده میشود. براگونزی، با رها کردن فردی که نشان کرده بود، توی شلوغی بازی سمت لامورچیا شیرجه زد، تماممدت به او التماس کرد، چیزهایی گفت و بعد، در یک لحظه، همه متوجه شدند و طوری بیحرکت ماندند که انگار به سنگ تبدیل شدهاند. اندامها گرفته بودند و درهمپیچیده شده بودند و صدایی از آنها درنمیآمد، همه با خودشان گفتند این کار را نکن، این کار را نکن. هیچکس جرئت نگاه کردن به مچ پای لامورچیا را نداشت. فقط به چشمهای او نگاه میکردند. مجذوب سعادت او شده و در عین حال وحشتزده بودند... پاو! توپ در ارتفاع پایین و از کنار شلیک شد، بار دیگر بالا رفت، البته نه دیگر به صورت عمودی، بلکه در مسیری دردناک و غمانگیز: توپ بِست دقیقا روی سطح صاف دیوار افتاد و نفس همه را بند آورد و بعد، پس از سکونی دیدهنشدنی، آن طرف دیوار افتاد و مال آقای کورز شد.
هیچکس به لامورچیا از گل نازکتر نگفت. همه دردشان را در سینهشان حبس کردند. پس از آن اتفاق، لامورچیا خودش هم هرگز مثل سابق نشد و دیگر هیچوقت آرزوی فوتبال بازی کردن نکرد: همیشه کنار زمین میدیدندش که شبیه بازنشستهای زیر آفتاب بعدازظهر نشسته بود و خود را گرم میکرد. وقتی توپ سروکلهاش اطراف او پیدا میشد و فریادهای «توپ!» از داخل زمین بلند میشد، او توپ را برمیداشت، اما از آنجا که جرئت شوت یا پرتاب کردن آن را نداشت، همانطور که آن را به سینهاش فشار میداد، تا وسط زمین میبردش و وقتی به آنجا میرسید، آن را با احتیاط روی زمین میگذاشت.
شش ماه از آن روز گذشته بود و دستکم دوازده توپ راهی خانهی آقای کورز شده بود. بعد از آن، پسرها، که از اندوه به تنگ آمده بودند، دیگر بازی نکردند، مگر با توپهایی که از لباسکهنهها سرهمبندی شده بودند که امتیازشان این بود که هیچوقت از زمین بیرون نمیرفتند: شالهای بسیار بلندی که ماهیت کرویشکلشان را بیش از نیمساعت نگه نمیداشتند و بعد کمکم از هم باز میشدند. مثل ستارههای دنبالهدار درشتی که یک دُم لتوپار خاکوخلی دنبال خود میکشیدند. چهار ماه بعد از این تحقیر کشنده، براگونزی در یک روز خوب پاییزی، در میانهی یک حمله به طرف راست، ایستاد و در میان اعتراض عمومی آن شبیهِ توپ را دودستی چسبید.
اگر مشغول ایراد خطابهای باستانی بود، میگفت: «همراهان، دوستان. در نظر بگیرید ما که هستیم، چه کسی بودهایم. در این پارچهی ننگآور همچون آینهای به خود خیره شوید، باشد که آنقدر شرم شما را فراگیرد، آنقدر که شما را مهمیز زند تا زندگیای را که شاید هنوز در راه فوتبال از دست نرفته نجات دهید. به آنان فکر کنید که خطر را به سخره گرفتند، پیش از ما درست در همین میدان بودند، و بگذارید این کار درون شما بزرگانی را فرا بخواند که همهی ما، در روزهای غمانگیز بسیار دور گذشته، به دنبال شکل دادن به خودمان زیر سایهی آنها بودیم: تومبوروس، فولیی، مورا، پاسکوتی، بابی چارلتون، سینسیو، دل سول. آنها دارند ما را تماشا میکنند — و با این حال ما به خود نمیلرزیم؟ و با این حال تردید داریم؟»
پرواضح است که حرفهای براگونزی اینها نبود، اما فحوای کلامش همین بود و نتیجه—که از روی دندانقروچهها میشد قضاوت کرد— هیچ تفاوتی با آنچه چنین خطابهای القا میکرد نداشت. و به این ترتیب اعلام جنگ شد. اما فعلا، چون به مبارزه با مربیهای زن در جبههی داخلی نیاز داشتند و نمیدانستند که در آن سوی دیوار چه چیزی انتظارشان را میکشد اقدامات خود را به انجام دادن مأموریت شناسایی و اکتشاف محدود کردند. در جنون آن ساعت، همه داوطلب شدند، اما به اتفاق آرا به این نتیجه رسیدند که اگر یک نفر میانشان باشد که انصافا شایستهی آن مأموریت باشد آن یک نفر براگونزی است. برای اینکه تصمیم بگیرند چه کسی به او ملحق شود، قرعهکشی کردند که نام تابیدینی و سیرونی از آن بیرون آمد.
همان شب، ساعت دو، براگونزی از زیر پتویش بیرون خزید و، همانطور که برای بیرون رفتن توی تاریکی به دیوار دست میکشید، به انتهای راهرو رفت، جایی که اتاقخواب مربیهای خانمشان بود. سه مرتبه در زد و وقتی مربی— ژولیده و خشمگین همانطور که در سایهها دنبال این میگشت که ببیند کدام آتشپاره است— در را باز کرد، براگونزی یکنفس گفت: «زود باشین، بیاین، تابیدینی حالش خوب نیست!» وقتی مربی سمت فرد ناخوشاحوال دوید، البته بعد از آنکه شالی روی شانههایش انداخت، براگونزی به اتاق او نفوذ و همهچیز را زیر و رو کرد (جلو خودش را میگرفت که به جورابشلواری و لباس توری او نگاه نکند که حواسش پرت شود) تا اینکه دستهکلیدی که دنبالش بود پیدا کرد. بعد، پس از پنهان کردن آن در جایی در حمام که محتاطانه و با دقت انتخابشده بود، به خوابگاه برگشت و علامت توافقشده را به تابیدینی داد و او هم بلافاصله نالههای گوشخراشش را متوقف کرد.
یک ساعت بعد، وقتی سکوت دوباره همهجا را گرفت، براگونزی و سیرونی لباس پوشیدند و مثل دزدها پاورچینپاورچین به حمام رفتند. با برداشتن کلیدها، آنها دیگر همهکارهی مدرسهی شبانهروزی به حساب میآمدند. اول از همه، درِ کمد سرایدار را باز کردند و چراغقوه و مجموعهی گرانقیمت پیچگوشتی را برداشتند. پس از باز کردن قفلِ دو در دیگر، به زمین بازی رفتند و ناگهان (شاید هم فقط لرزی از سر هوای سرد بود؟) انگار آقای کورز میتوانست آنها را ببیند. برای رسیدن به آلونک باغبان از آخرین در هم گذشتند و بعد نردبان بلندی دستوپا کردند. براگونزی تمام تلاشش را کرد تا به کاری که انجام میدهد فکر نکند و، در واقع، به لطف نشانهی تب، چنان از همهچیز آگاه بود که انگار از قبل آنها را به یاد میآورد، انگار که این موضوع چیزی مربوط به گذشته بود: نردبان، که کمی کوتاهتر از دیوار بود؛ تقلا برای صاف نگه داشتن آن مثل اُبلیسکی مصری؛ تردید سیرونی، به خاطر تغییر عقیدهها، که به توبیخ ضروری منتهی شد؛ صعود ترسناک خودش، پله پشت پله، با ترس اینکه مبادا از بالای دیوار اولین پا از آن هشتپای مودار را ببیند؛ ادا در آوردن خطرناکش آن بالا، و سپس بلند کردن نردبان و پایین گذاشتن آن در طرف دیگر دیوار، ابتدا سیرونی نردبان را از پایین هل داد و بعد او تنها با زور بازوی خود آن را نگه داشت؛ هوای سرد که توی صورتش میخورد و نمیتوانست هیچچیزی را در حوالی خانهی آقای کورز ببیند؛ ناله کردن سیرونی برای بازگشت؛ و سرانجام، فرود براگونزی در تاریکی.
بعد از پایین آمدن در حیاط کورز، براگونزی مدتی طولانی ساکت ایستاد تا اینکه، در سکوت محض، بالاخره چراغقوه را روشن کرد. حیاط کوچک بود، بسیار کوچکتر از حیاط مدرسه و سنگفرش هم نشده بود. پس همهی آن توپها، اینجا، روی همین زمین افتاده بود. روبهروی او، خانهای کمارتفاع در دوطبقه با پنجرههایی بسته قرار داشت: خانهی کورز. دورتادور حیاط را دو دیوار گرفته بود که به بلندی همان دیواری بود که او از آن بالا رفته بود، اما در امتداد دیوار سمت چپ سازهای عجیب و درخشان وجود داشت. براگونزی به آن نزدیک شد و دید که از شیشه و جامهای سربی ساخته شده: گلخانهی کورز. سعی کرد داخلش را نگاه کند، اما شیشه فقط نور چراغقوه را منعکس کرد. با خودش فکر کرد بهترین جا برای پنهان کردن نردبان همینجاست، چون اگر چشم کورز به نردبان بیفتد، کارش تمام است. تصور بعدی او این بود که پیچگوشتیها به کار میآیند، اما نیازی به آنها نبود: درِ کوچک گلخانه با کلونی بدون قفل بسته شده بود، و راحت و آسان بودن همهچیز فورا تصویر دهان ترسناک عنکبوت را به ذهنش برگرداند.
براگونزی همانطور که بهسرعت در را باز میکرد، نردبان را کشید و سپس به داخل هلش داد و بعد مطمئن شد که شیارهای جامانده روی زمین را پاک کرده: توی فیلمها دیده بود که زنان سرخپوست آمریکایی با ردپاهای جنگجویان برگزیدهی خود همین کار را میکنند. حالا که داخل گلخانهی دربسته بود، چراغ قوه را دوباره روشن کرد تا نردبان را بهتر پنهان کند، که آنها را دید. او همهی آنها را یکباره دید و همراه با آنها پیراهنهای ورزشی، امیدها، تکلها و شیرجهها را در دورههای مختلف از نظر گذراند.
گلخانه با سه قفسهی بلند پر شده بود، دو قفسه در دو طرف و یکی مثل ستونفقرات در وسط، که نتیجهاش میشد دو راهروی موازی. هر قفسه هفت طبقه داشت و هر طبقه یک خط پیوسته از گلدانها، که در هر گلدان یک توپ فوتبال گذاشته شده بود. قطر توپها کمی بیشتر از قطر گلدانها بود، پس سهچهارم آنها از گلدانها بیرون زده بود و طوری با لبهی گلدانها مماس شده بودند که انگار تکههای کرم ابریشمی غولپیکرند. براگونزی که حیرتزده بود، و نمیدانست باید بترسد یا خوشحال باشد، و قلبش در سینهاش غوغا میکرد نزدیکتر رفت و پرتو نور را روی اولین توپ توی قفسهی سمت چپش انداخت. توپی خیلی قدیمی بود. بیشتر به خاکستری میزد تا قهوهای، پوستش کاملاً ور آمده بود و چند درز بدون دوخت هم داشت. لمسش کرد: زبرترین چیزی که تا آن روز لمس کرده بود. روی گلدان با حروف بزرگ سیاه چیزی نوشته شده بود که با گذشت زمان محو شده بود: «۸ مه، ۱۹۳۳». براگونزی به خود میلرزید. نور را روی توپ بعدی تاباند. این یکی، مانند پلیوری کهنه، نخنما شده بود. قُر و دربوداغان بود، پوشیده از لکههای قیرمانند. این توپ بیشتر از باقی توپها در گلدانش فرو رفته بود. روی این گلدان هم دستنوشتهای محوشده وجود داشت: «۱۳ نوامبر، ۱۹۳۳». براگونزی با خودش فکر کرد «این رؤیاست!» و نمیخواست باورش کند. او، همانطور که باریکهی نور را حرکت میداد، بهآرامی راهرو را پایین رفت: ۴ فوریهی ۱۹۳۴، ۲۸ آوریل ۱۹۳۴، ۱۶ مهی ۱۹۳۴، ۲ ژوئن ۱۹۳۴، ۱۸ ژوئن ۱۹۳۴، ۳ اوت ۱۹۳۴، ۳ سپتامبر ۱۹۳۴ ... بعد از آن هشت توپ از سال ۱۹۳۵، شش توپ از سال ۱۹۳۶، ده توپ از سال ۱۹۳۷، هفت توپ از سال ۱۹۳۸، پنج توپ از سال ۱۹۳۹ بود. از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ هیچ توپی وجود نداشت، دوازده توپ از سال ۱۹۴۶، شانزده توپ از سال ۱۹۴۷... چطور ممکن است؟ از قفسههای سمت چپ چرخید و نور را سمت قفسههای مرکزی گرفت و سریع خواند: «۲۱ ژوئیهی ۱۹۵۶». این قفسه دوتایی بود و در آن هر گلدان رو به گلدان همانندش در طرف مقابل قرار گرفته بود. او یکنفس دوید و همینطوری یهو دید: «۷ مارس ۱۹۶۰» و «۱۱ اوت ۱۹۶۱». و سرانجام قفسههای سمت راست، پر از توپهای متعلق به سال ۱۹۶۳، ۶۴، ۶۵، ۶۶ ... موفق شده بود، سرعتش را بیشتر کرد، در حالی که در راهرو به طرف عقب برمیگشت، جایی که میدانست چه چیزی پیدا میکند... توپ فوتبال فِرمنتی را پیدا میکرد، اولینِاولین توپی که دیده بود به طرف دیگر—یعنی همینجا—پرواز کرده بود. و همانطور توپ راندازو را هم میدید! و «توتوﻧو جولیانو» (همانجا بود! «۹ مارس ۱۹۶۷»، بله، همان روزی که این اتفاق افتاد) و توپ خودش، توپ محبوب سرخوسیاهش هم آنجا بود (میخواست برش دارد، اما دستش را عقب کشید)، و همهی توپهای دیگر تا توپ بِست، آن هم آنجا بود! درخشانتر از بقیه زیر نور چراغقوه، هنوز بیخطوخش و با بوی نویی، و بعد تمام آن توپهای گمشده تا روز تبدیل شدنشان به توپها لباسپارهپورهای. چیزی از قلم نیفتاده بود. وای، عزیزترین توپها! اما آنچه به همهی هیکلش لرزه انداخت چیزی بود که بعد از آخرین توپ دید. حتی اگر میتوانست از قبل آن را تصور کند، باز به خود میلرزید: ردیف گلدانهای خالی، آمادهی استقبال از تازهواردها...
آن گلدانهای خالی مدت زیادی فکر او را مشغول کردند. بارها فضای خالی توی گلدانها را روشن کرد و از خودش پرسید توپهایی که قرار است اینها را پر کنند در همان لحظه دقیقاً کجایند. در کدام فروشگاه یا پشت کدام ویتریناند. از خود میپرسید که کِی قرار است مثل میوههای رسیده از بالای دیوار به این طرف فروبریزند، در چه تاریخی، شانزدهم اکتبر یا یک روزِ بیستم مارس، نمیشد گفت. حالا بچهها با توپهایی بازی میکردند که از لباسکهنهها درست شده بودند، اما روزی همهچیز به حالت عادی برمیگشت و از این گریزی نبود. آن وقت آقای کورز دوباره ذوقزده میشد. یعنی او دربارهی تعلیق موقت توپها چه فکری میکرد؟ شاید از صدای خیلی خفهی شوتهای آنها پی به اصل ماجرا برده بود و تنها منتظر رسیدن زمان مناسب بود، کاری که از سال ۱۹۳۳ کرده بود.
براگونزی برگشت جلو گلخانه و جلو اولین توپ ایستاد: همانطور که به آن نگاه میکرد در این فکر بود کسانی که با آن توپ بازی کردهاند حالا باید از پدرش هم بزرگتر باشند، اینکه چطور توپهایی که فردی با آنها در زندگیاش بازی میکند به هزاران روش گم میشوند، در خیابانهای زیادی قِل میخورند، توی رودخانهها و سر پشتبامها میافتند، دندان سگها آنها را تکهپاره میکند یا آفتاب داغشان، مثل آلوخشک چروکیده از هوا خالی میشوند یا بالای در و دروازههای تیز میترکند، یا بهسادگی غیبشان میزند. فکر میکنی پیش خودتاند و همهجا را نگاه میکنی، اما آنها پیدا نمیشوند. کسی چه میداند چند وقت است که آنها را گم کردهای یا آخرین بار چه کسی در پارک آنها را شوت کرده. پیش خودش فکر کرد که چگونه تمام آن توپها که آن بچهها لمسشان کردهاند اینگونه نیستونابود شدهاند. و اگر آنجا پیش آنها بود و ازشان میپرسید: «توپهاتون کجان؟» آنها شانه بالا میانداختند و حتی نمیتوانستند از سرنوشت یکی از آنها حرف بزنند. آن توپ بهتنهایی از چنگال نابودی ربوده شده بود. فقط آن توپ، از ۸ مهی ۱۹۳۳، به توپ بودنش ادامه داده بود. آه، او بهخوبی میدانست که ماجرا از چه قرار است، چراکه بارهاوبارها شاهد چنین صحنهای بود! آن توپ به سمت بالا شوت شده بود و، حتی پیش از آنکه از بالای دیوار عبور کند، همه با خود فکر کرده بودند که دیگر گم شده؛ خداحافظ، توپ! اما نه، اتفاقاً آن توپ همان لحظه نجات پیدا کرده بود. و سالها بعد، وقتی همهی آن بچهها توی قبرهایشان گذاشته میشدند، آن توپ زندهتر از آنها بود، آخرین خاطره از مسابقات پارسال.
بار دیگر براگونزی از میان همهی مجموعه گذر کرد و بعضی از آن کرهها را که قبلاً خیلی متوجهشان نشده بود با دقت بیشتری از نظر گذراند: یکی مثل قارچ ترافل سخت و زمخت بود، مثل ترافلی دستنخورده، که روی آن نوشته بود: «از طرف مامانبزرگ به قندعسلش»، توپی لاستیکی با چهرهی بازیکنانی که در فاجعهی هوایی سوپرگا جان باخته بودند، یکی با امضای هامرین که دست لرزان نوجوانی آن را جعل کرده بود. بعد براگونزی متوجه چیز دیگری شد که باعث شد بغض کند: آقای کورز توپها را طوری در گلدانهایشان گذاشته بود که عالی به نظر برسند، کمترین فرورفتگی یا وصلهپینه یا قسمتی که تصاویر یا امضاها روی آن بود رو به جلو بود، انگار او عاشق آن توپها بود.
نور چراغقوه کمکم ضعیفتر میشد و به همین دلیل براگونزی تصمیم گرفت مدتی خاموشش کند. پس از گذشت چند ثانیه، توی تاریکی، شبح توپهای فوتبال مثل شبحهای شبرنگ ظاهر شدند. اول توپهای سفیدتر، بعد آهسته اما پیوسته بقیهی آنها. به نظر براگونزی رسید که توپها میلرزند و میخواهند چیزی بگویند. نشانههایی از گرگومیش در آن روشناییها پیدا بود که هنوز در آسمان به چشم نمیآمد. تا صبح زمان زیادی نمانده بود (یعنی آنقدر در گلخانه مانده بود؟) و براگونزی نمیدانست چه باید بکند، آیا چراغقوه را دوباره روشن و به اطراف نگاه کند، یا از آنجا خارج شود، یا باقی حیاط را جستجو کند. عوضش، مثل قبل ادامه داد. بهآرامی آن دو راهرو را بالا و پایین میکرد. لحظهای دستهایش را روی کرهای گذاشت که پنجضلعیهایش انگار ماهی سیاه در تنگی آب بود و لحظهای دیگر روی کرهای به رنگ زرد شعلهگازی.
اولین پرتو خورشید او را غافلگیر و متقاعد کرد که برگردد. بعدِ خروج از گلخانه، پس از هجوم هوای سرد به جانش، نردبان را پای دیوار کشاند. همین که خواست از نردبان بالا برود، متوجه چیزی در وسط حیاط شد، چیزی که قبلاً در تاریکی پنهان شده بود. نزدیکتر رفت، صندلی چوبی با نشیمن حصیری که رو به مدرسهی شبانهروزی چرخیده بود. آه، فهمیدن اینکه کسی که روی آن صندلی نشسته بوده منتظر چه چیزی بوده کار سختی نبود. براگونزی از فکر اینکه او بیحرکت، صبور، هر روز، از صبح تا شب، غمگین از روزها، هفتهها و ماههای بیحاصل آنجا نشسته به خود لرزید. فورا از صندلی دور شد. دوباره برگشت. میخواست سعیاش را بکند و روی آن بنشیند. و این کار را هم کرد. آدم از روبهرو فقط دیوار را میدید و از بالا آسمان را. فقط همین. سعی کرد تصور کند پشت دیوار مسابقهای در حال برگزاری است، حملات سسرنی، تمارضهای سانیوسی، خطاهای پیوا، ضدحملههای فوگنین. چهرههای عرقکرده، گردوخاک، زانوهای خراشیده و پوستهپوستهشده را دید، مشاجره بر سر آفسایدها و سنگکاغذقیچی برای یارکشی تیمها را. خشم را و سرخوشی را دید. و دید که توپی از بالای دیوار مثل ماه سیاهی از دریا بیرون افتاد. دیدش که بالا میرود، قوسش را در آسمان دنبال کرد، و این طرف روی زمین افتاد، چند متر آن طرفترِ صندلی جستوخیز کرد و بعد مطیع و رام روی خاک متوقف شد. براگونزی، همانطور که مهربان در نور صبحگاهی به آن نگاه میکرد، گفت «هی، سلام توپ!»
وقتی به بالای دیوار رسید، متوجه شد که سیرونی روی زمین، درست همان پایین، خوابش برده. با انداختن کفشی روی پشت او بیدارش کرد. بعد نردبان را نگه داشت و از آن پایین و به حیاط مدرسه آمد. در اولین فرصتی که بایست آنها دربارهی آن موضوع صحبت میکردند، عدهی زیادی از همکلاسهایش فقط تأثیری جمعی در او گذاشتند، در حالی که او— که نمیتوانست روی یک چهره یا یک اسم تمرکز کند و بین نگاههای ناامیدشان محاصره شده بود— از درهای قفلشده و تاریکی حرف زد.
روزهای بعد بارانی بود و حیاط مدرسه خالی ماند. یکشنبهی همان هفته، خانممعلمشان به براگونزی گفت که سورپرایزی در انتظار اوست، پدرش از میلان آمده بود تا او را ببیند. او بایست میدوید و لباس میپوشید. یالا، بجنب! پدرش او را به رستوران و بعد به سینما برد تا فیلم لِمی کوشن را ببیند، بعد از آن، آنها در اطراف بندر قدم زدند و به کشتیها نگاه کردند. نزدیک غروب سوار تاکسی شدند، اما پدرش به جای آنکه نشانی مدرسه را بدهد گفت: «به طرف ایستگاه قطار». براگونزی سؤالی نکرد و حتی در انبار توشهی ایستگاه، جایی که پدرش کیسهی سیاه بزرگی را پس گرفت، ساکت ماند. آنها با تاکسی دیگری به مدرسه برگشتند و تنها وقتی که جلو درِ مدرسه بودند، و رانندهتاکسی منتظر بازگشت به ایستگاه بود، پدرش خم شد و درِ کیسه را باز کرد. اولین چیزی که ظاهر شد یک سکهی سولدینو بود، اما براگونزی از قبل شروع به لرزیدن کرده بود. سپس یک بسته خمیر بازی و چند جورچین بیرون آمد و در همان لابهلا صدای خشخش سلفون زیر آن شنیده میشد. بعد یک کیت هواپیما از چوب بالسا ظاهر شد. و سپس، در نهایت، آن کیسهی شفاف را به او داد، که براگونزی را برای آن بیشتر از سایر هدایا معطل نگه داشته بود. براگونزی هم در جواب ساکت خندید و امیدوار بود که لرزیدنش به چشم نیاید. گفت: «ممنونم.» و میخواست چیز دیگری هم بگوید، اما وقتی داشت به این فکر میکرد که چه باید بگوید، پدرش دیگر سوار تاکسی شده بود. براگونزی هم همهچیز را زیر بارانیاش پنهان کرد و سمت خوابگاه دوید. از ساعت برگشت بچهها از هر گردشی در بیرون مدرسه گذشته بود. از غذا خبری نبود، چون قوانین مدرسه این فراریهای موقتی را از پیوستن به دیگران در سالن غذاخوری موقع خوردن غذا منع میکرد (پدرش این را نمیدانست، چون براگونزی هیچوقت آنقدر شجاعتش را نداشت که به او در این باره چیزی بگوید)، بنابراین هیچکس آن دور و بر نبود. براگونزی، بعد از گذاشتن هدیههای دیگر در کمد، روی تخت نشست و کیسهی شفاف را روی زانوهایش گذاشت. درِ کیسه با بند نازک قرمزی بسته شده بود و در آن نهتنها یک توپ، یک تلمبه و سوزن برای باد کردن توپ، بلکه یک جعبهی کوچک روغن و پارچهی نمدی کوچکی با حاشیهی زیگزاگ برای برق انداختن توپ هم بود. وقتی کیسه باز شد، عطر چرمی لذتبخشی بلند شد که بوی بهترین جفت کفشهایش را به یادش آورد. تلمبه به سردی یخ بود، توپ هم سرد بود، اما کمتر. سوزن را توی سوراخش فروکرد و با احتیاط شروع به باد کردن توپ کرد. با خودش فکر کرد مقداری از هوای این اتاق داخل این توپ میشود و دیگر هیچوقت بیرون نمیآید. وقتی تمام پنجضلعیها قلنبهقلنبه بیرون زدند، سوزن را درآورد. رانهای خود را کمی از هم باز کرد تا توپ را بهتر نگه دارد. نمیخواست توپ با زمین برخورد داشته باشد. باشکوه بود، دِربیاستار1 «دِلیسیا پِلاتیاروم2»، حتی زیباتر از توپ جامجهانی بِست. او نمیتوانست تصور کند پدرش چقدر گشته تا آن را پیدا کند، یا چقدر پول خرج آن کرده. سفیدی آن کمی مرواریدیتر از بقیه بود؛ با انعکاسهای رنگینکمانی و پنجضلعیهای سیاهی که با خط ظریف سرخی قاب شده بودند و ستارهای زرد کوچک درست زیر نام تجاریاش، توپی که حتی ریوِرا هم آن را با احتیاط شوت میکرد. واقعاً شبیه هیچ چیزی که قبلاً دیده بود نبود. مدتی آن را با نوک انگشتانش نوازش کرد و روی گونههایش کشیدش تا نرمی آن را خوب جذب کند. تصمیم گرفت چند تلمبهی دیگر آن را باد کند، بعد دوباره نوازشش کرد. به ساعت نگاه کرد. خیلی زود، بقیهی بچهها همه با هم به طبقهی بالا برمیگشتند. بایست دست میجنباند. تلمبه و کیسه را در کمد گذاشت و با «دِلیسیا پِلاتیاروم» زیر بغلش سمت راهرو رفت. آنجا، از کنار سالن تلویزیون گذشت و بعد به سالن غذاخوری رسید. قوزکرده زیر پنجرهها خزید تا آدمهای توی سالن نبینندش. انتهای راهرو، درِ حیاط باز بود— مربیهای خانم دوست داشتند درست بعد از خوردن شام قدم بزنند.
حیاطِ مدرسه هنوز کاملا تاریک نشده بود، و با تماشای آسمان، حالا که باران قطع شده بود و ابرها پراکنده شده بودند، براگونزی میتوانست بگوید که فردا روز زیبایی است. او هنگام حرکت به سمت مرکز زمین فوتبال، که با سفید رنگرورفتهای مشخص شده بود، مراقب چالههای آب بود. به توپ توی دستانش نگاه کرد، زیر نور ماه زیباتر هم شده بود. نگاه کرد که بالای لنگهی راست کفشش گِلی نباشد. به دیوار روبهروی خود و بعد به بالای آن هم نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، بار دیگر به توپ نگاه کرد، توی هوا انداختش، منتظر ماند تا پایین بیاید و، زمانی که تقریباً سی سانتیمتر مانده بود به زمین برسد، با روی پای خود به آن ضربه زد و، از صدایی که داد، متوجه شد که ضربهی محشری به آن زده. توپ را دید که بهسرعت به هوا بلند شد، ابتدا در مقابل ابری که نور مهتاب سفیدش کرده بود به شکل نمای سیاهی درآمد، بعد روشن در مقابل آسمان شب قرار گرفت، و به نظر میرسید که آنجا قصد استراحت دارد، معلق در هوا، تا زمانی که بالاخره فرود آمد و در پشت افق سیاه دیوار ناپدید شد.
حالا میتوانست برگردد و خودش را در رختخوابش دفن کند.
1. دربیاستار نام برند معروف توپ فوتبال است.و.
2.Deliciae Platearum