icon
icon
عکس از نویسنده، درسا احیا
عکس از نویسنده، درسا احیا
سه عدد نارنگی
نویسنده
درسا احیا
زمان مطالعه
11 دقیقه
عکس از نویسنده، درسا احیا
عکس از نویسنده، درسا احیا
سه عدد نارنگی
نویسنده
درسا احیا
زمان مطالعه
11 دقیقه

ناهارمان را خورده‌ایم و من مثل همیشه می‌خواهم به‌سرعت از جا بلند شوم و میز را جمع کنم. جمعه است، سریال جدیدی به تازگی شروع شده و با ناهار امروز آن را پخش کرده‌ایم که ببینیم؛ از همین سریال‌های ایرانی شبکه‌ی خانگی. تقریباً همیشه چندتایی‌اش را می‌بینیم، همیشه هم آخر می‌گوییم: «حیف چشم‌هایمان، این چه بود دیگر؟»، ولی همین سریال دیدن راهی برای وقت گذراندن دوتایی‌مان است. وقتی پشت میز ناهارخوری می‌نشینیم، باید به‌سمت راست متمایل شویم تا تلویزیون ببینیم. همیشه در این مواقع گردن‌درد می‌گیرم. خانه‌ی ما هم که پنجره زیاد دارد و نور متمایل بعدازظهر را می‌اندازند روی تلویزیون. بابا هم که چراغ‌ها را در هر ساعتی از روز روشن می‌کند و دیگر تقریباً چیزی از صفحه‌ی تلویزیون قابل‌دیدن نیست. همین است که همیشه عجله دارم سریع‌تر میز را جمع کنم و به اتاق نشیمن برویم. البته بابا همیشه کلافه می‌شود، می‌خواهد بعد از غذا مدتی بنشیند. احساس می‌کند وقتی من بلند می‌شوم باید کمکم کند. سریال را نگه می‌دارم، ظرفی برای باقی‌‌مانده‌ی غذا می‌آورم که آن را در یخچال بگذاریم. بابا می‌گوید: «غذا زیاده، کلش رو ببر که فردا با همکارت بخوری.» 

مخالفت می‌کنم، دلیل دارم.

هنوز روزی که زهرا بالای سرم کنار میز ناهارخوری شرکت سابق ایستاده بود و لقمه‌ای از ناهار آن روزم را مزه می‌کرد، یادم است. نمی‌خواستم دقیقه‌ای بعد مجبور به توضیح دوباره‌ی شرایط خانوادگی‌ام شوم. نمی‌دانم چرا هر بار می‌گویم پدرم برایم غذا پخته با چشمان گردشده‌ی اطرافیان مواجه می‌شوم. کسی دوست ندارد خلاف آنچه عادت دارد چیزی بشنود. 

نزدیک به هشت سال از روزی می‌گذرد که شکل‌وشمایل خانواده‌ی ما از حالت چهارنفره‌ی سابقش خارج شد. دلیلی که آن زمان تصمیم گرفتم با بابا زندگی کنم هیچ شباهتی به امروزم ندارد، اما از انگشت‌شمار تصمیم‌هایی است که هنوز از آن راضی‌ام. آن روزها تحت‌تأثیر خشم شدیدی بودم و می‌خواستم کمی از مامان فاصله بگیرم، اما زمان ثابت کرد این فاصله برایمان لازم بود. من و مامان هرقدر که از نظر ظاهری شبیه به هم هستیم، به همان اندازه انگار از دو جهان فکری متفاوت می‌آییم.

بابا پیش از ازدواج با مامان هم، هیچ‌وقت زندگی مستقل را تجربه نکرده بود، اما خیلی زود از پس این زندگی جدید برآمد. من را هم که دختری بیست‌ساله و سردرگم شرایط بودم، مدیریت کرد. خانه‌ گرفتیم، اسباب خریدیم و آرام‌آرام یاد گرفتیم برای خانه باید چه کنیم. زندگی ما شبیه بقیه نبود و نیست، سال‌های اول وقتی بابا ساعت ده شب از مطب برمی‌گشت تازه برای خرید به فروشگاه‌های بزرگ زنجیره‌ای می‌رفتیم. شب‌ها همان ساعت‌ها تازه بعد از رسیدن بابا به خانه، از فریزر چیزی برای شام پختن بیرون می‌کشیدیم. 

بابا عجیب‌وغریب آشپزی می‌کند، توی آشپزخانه دوروبرش که باشی هم خودت کلافه می‌شوی هم کار او را به هم می‌ریزی. هزاران ظرف را باز می‌کند و تا آخرین لحظه که کارش تمام شود همان‌طور رهایشان می‌کند. قاشق هم زدن خورش را می‌گذارد لبه‌ی سینک و من هر بار فکر می‌کنم دیگر به آن نیاز ندارد و با ظرف‌های دیگر می‌گذارم داخل ماشین ظرف‌شویی. بعد شاکی می‌شود که «چرا مابین کار من هول‌هولکی ظرف‌ها رو جمع می‌کنی؟ برو به کارهای خودت برس، من که آخر همه رو خودم تمیز می‌کنم.» 

از حق هم نگذریم، خودش به هم می‌ریزد و خودش هم جمع‌وجور می‌کند. اما گاهی در کنارش می‌مانم، مخلفات را آماده می‌کنم. وقتی سبزی‌ها را تفت می‌دهم به لبه‌ی کابینت تکیه می‌دهم و حرف‌هایی را که همیشه سختم است، می‌زنم. یک بار در همین موقعیت بود که گفتم شنیده‌ام واکسن گارداسیل چیست و چه می‌کند؛ یادم رفت با یک پزشک صحبت می‌کنم و خواستم بیشتر توضیح بدهم یا خجالتم را پشت پرگویی‌ام پنهان کنم که بابا پیش‌دستی کرد. همان‌طور که پشتش به من بود و شنیسل‌ها را توی روغن می‌انداخت گفت: «پیگیری کن کدوم داروخانه‌ها دارن که بگیریم، هم برای خودت، هم برای آریا که تا نوجوونه بزنیم.» نفس راحتی کشیدم، بشقاب‌ها را روی میز چیدم و به غذا پختنمان ادامه دادیم. 

بابا اصولاً همین‌طوری است، برای همه‌ی‌ کارها راه‌حل خودش را پیدا می‌کند. انتخابش این است که خودش همه‌ی کارها را انجام دهد. «دختری» هم که هست، برای همین از روز اول از من نخواست هیچ وظیفه‌ای بر دوشم باشد، خودش پخت و شست و جمع کرد. مهمانی گرفت و غذاهایی پخت که مادربزرگ‌ها می‌پزند، اما بدون پیروی از جزءبه‌جزء دستور آشپزی. گوشت و مرغ‌هایی را که فریز می‌کند، باید برچسب بزند تا بعد از یخ زدن قابل تشخیص‌ باشند، مثل خانم‌های سال‌ها خانه‌دار نیست که از قیافه‌ی یخ‌زده‌شان هم بتواند تشخیصشان بدهد. محصول مشترک هم داریم، من دستور غذایی را در اینترنت پیدا می‌کنم و می‌خوانم و او کار خودش را می‌کند. من حرص می‌خورم و بابا می‌خندد. 

ماه‌های اول زندگی با بابا، زیاد با این دلسوزی مواجه می‌شدم که گمان می‌کردند از «جوانی کردن» افتاده‌ام و کارهای خانه روی دوشم تلنبار شده‌اند. بیش از همه از طرف کسانی می‌شنیدم که بیشتر دوستم داشتند و همیشه برایشان عزیزکرده بودم، مثل مادربزرگم. حتی با این نظرات هم مواجه شدم که فکر می‌کردند مادربزرگ پدری‌ام برایمان غذا می‌پزد، درحالی‌که بابا خودش بخشی‌هایی از کارهای او را هم انجام می‌داد. بابا حتی به اینکه پیش‌ مادرش در آن خانه‌ی بزرگ بماند فکر هم نکرده بود؛ ما زندگی خودمان را داشتیم و راه و روشش را هم پیدا کرده بودیم. بیش‌ از همه، مادربزرگم با آشپزی کردن بابا مشکل داشت، سنتی بود و بیش از خود مردان، حامی و نگران منافعشان بود. از اینکه زندگی طوری چرخیده بود که پسرش الان در خانه آشپزی هم می‌کرد، غمی روی دلش مانده بود. مشکل دیگرش با خود دست‌پخت بابا بود، هیچ دستوری را جز آنکه خودش برای هر غذایی اجرا می‌کرد، قبول نداشت و بابا هم که اصلاً از روی دستور خاصی غذا نمی‌پخت.

زمان برد تا دیگران هم فهمیدند کلکی در کار نیست، خودمان آزمون‌وخطا می‌کنیم. کمک هم می‌گرفتیم و آن را پنهان نمی‌کردیم. کسی برای نظافت هفتگی به خانه‌مان می‌آمد، در محل کار بابا هم خانمی برایشان آشپزی می‌کرد و چیزهایی هم برای خانه می‌فرستاد. بابا خودش دوست داشت آشپزی غذاهای سخت را تجربه کند. ساعت دوازده یک شب بی‌خوابی به سرش می‌زد و کوفته‌ی شویدباقالی درست می‌کرد که مادربزرگ مادری‌ام همیشه می‌پخت. بوی گوشت در خانه راه می‌افتاد و من کلافه از اینکه شکم سیر می‌خواهم بخوابم و بوی غذا تا تختم می‌آید. این‌هم از چالش‌های همیشگی‌مان است؛ بابا وقتی غذا می‌پزد بو آزارش نمی‌دهد، اما من سریع از اتاق بیرون می‌آیم و خودم را به آشپزخانه می‌رسانم، هود را با بالاترین درجه روشن می‌کنم، پنجره را باز و حتی عود روشن می‌کنم. بابا هاج‌وواج نگاهم می‌کند، می‌پرسد: «مگر بوی بدیه؟ بوی غذاست دیگه.» 

عذاب دیگر فردایش است که از سر کار برمی‌گردی و می‌بینی بویی که دیشب دیگر احساسش نمی‌کردی، الان به درودیوار خانه چسبیده است. اعتراضی نمی‌کنم، نمی‌خواهم خستگی به تنش بماند؛ این بخش کار را من بر عهده می‌گیرم. 

بابا از قدیم هم به فنی بودن معروف بود؛ به‌ندرت پیش می‌آمد تعمیرکار متخصص به خانه‌ی ما بیاید، بابا خودش کارها را انجام می‌داد. البته این اصلاً به این معنا نیست که خراب‌کاری هم پیش نمی‌آمد و همه‌چیز را بلد بود.

علاقه‌ی اصلی‌اش نجاری بود و کار با چوب. سرویس اتاق‌خواب من را بابا درست کرد؛ تخت و کتابخانه و میزتحریر. در یازده‌سالگی این اتفاق اصلاً خوشحالم نکرد. من هم دوست داشتم همان تخت و میزتحریری را داشته باشم که بقیه‌ی دوستانم داشتند، به‌خصوص که در ساخت آن چندان به نظر و سلیقه‌ی یک دختربچه‌ی یازده‌ساله هم اعتنایی نمی‌کردند. هنوز هم این عادت در وجود بابا مانده است، هرچیزی در خانه خراب بشود باید صبر کنیم تا خودش وقتی پیدا کند و درستش کند. حتی کتابخانه‌ی این خانه را هم بابا طراحی کرد و خودش ساخت. حالا که درگیر حسادت‌های کودکانه نیستم کتابخانه‌ی ساخته‌ی دست بابا را دوست دارم، تنها مشکلم این است که یک سالی می‌شود تمام قفسه‌ها پر شده و نیاز به جای بیشتری داریم، اما پروژه‌ی اضافه کردن بخش جدید کتابخانه معلق مانده است. 

بابا دیگر برایش کارهای فنی مثل سال‌های گذشته راحت نیست و نصب همین بخش جدید کتابخانه مدت‌هاست که ناتمام مانده است و من از وقتی یادم می‌آید همیشه پروژه‌های نیمه‌تمام داشتیم. زندگی در وضعیت میانه خسته‌ام می‌کند، حتی اگر مطمئن باشم بالاخره هفته‌ای خواهد رسید که زمانِ به سرانجام رسیدن هر پروژه‌ی عمرانی‌ای است. اصرار بابا به یادگیری آشپزی هم شاید از همین‌جا شروع شد، بی‌معنا بود برای یکی از مهم‌ترین مهارت‌های زیستمان از دیگران کمک بخواهیم. هر سختی و دردسری هم داشت، باید خودمان انجامش می‌دادیم.

دو سال است که بابا آخر هفته‌های بسیاری را تهران نیست، اما برای تمام وعده‌ها در یخچال برای من غذا می‌گذارد. اما این هفته پنجشنبه ظهر ناهار نخوردم، هوا که گرم می‌شود میل به غذای پخته شده ندارم. یخچال را باز کردم و دیدم بابا در ظرف‌های مختلف برایم هندوانه و خربزه قاچ کرده و رویشان را سلفون کشیده که کهنه نشوند. ظرف میوه را پر از انگور یاقوتی کرده و برایم در ظرفی جدا آخرین دانه‌ی انبه را هم گذاشته است. شب قبلش پرسید: «برات پوست بکنم و بذارم؟»

گفتم: «نه.» گفت: «خودت که نمی‌خوری، برمی‌گردم می‌بینم همه‌چی ته‌دیگ شده.» ما به روی میوه‌ی پوست‌کنده که در یخچال خشک و سفت می‌شود ته‌دیگ می‌گوییم. تصمیم گرفتم ناهار ترکیبی از میوه‌های محبوبم را بخورم.

نمی‌دانم چه چیزی در خوردوخوراک است که آن را تبدیل به زبانی برای ارتباط بینمان کرده است، شاید همین که هر روز با آن سروکار داریم، شاید هم این‌گونه برای هم ردی از خود باقی می‌گذاریم. همان‌طور که همه‌ی تعاریف در زندگی‌مان در این سال‌ها تغییر کرد، رابطه‌ی ما هم از پدر و فرزندی تبدیل به نوعی رفاقت شد. دیگر به تعجب دیگران و پرسش‌هایشان اعتنایی نکردم. 

ارتباط من و پدرم متفاوت است و همین من را زنده نگه داشته است. منکر آن نمی‌شوم که رنجی را از سر گذراندیم که هر جدایی‌ای با خود می‌آورد؛ درد بیرون آمدن از حاشیه‌ی امنیت سابقمان، درد تنش‌های دائمی و گاهی هم فقدان. اگر دیگر خون خشک‌شده‌ی زخم‌های سال‌های اول را نمی‌کَنم، زیرا مصممم که به خودم یادآوری کنم «خانواده» را از دست ندادم، شکلی دیگر از آن را تجربه کردم که متفاوت است. صمیمی بودن پدر با دختر شاید در گذشته کمتر مرسوم بوده، عادت همیشه چنین بوده که فاصله‌‌ای داشته باشند و به‌واسطه‌ی مادر با هم از نبایدها حرف‌ بزنند. اما وقتی دیگر میانجی‌گری نباشد، مسیر ناهموار را خودمان باید طی کنیم تا دیواری میانمان بالا نرود؛ دیواری که می‌تواند برای شانه خالی کردن از مسئولیت سنگین رفاقت باشد، چنان‌که پدرهایی از نسل‌های گذشته شاید به میل خودشان آن دیوار را کشیدند. زحمت این رفاقت‌ها زیاد است و شاید به گمان پدر یا مادری، به زحمتش هم نیرزد.

 

***

 

حالا مدتی است که بابا بعضی صبح‌ها با من تا مسیری می‌آید؛ مثل بسیاری از روزها دیرمان شده، بابا پشت در کفشش را می‌پوشد و با گربه‌ی چشم‌انتظار که برای بیرون رفتن میو‌میو می‌کند صحبت می‌کند. من در حال رفت‌وآمد از اتاق‌خواب به اتاق نشیمن با قرص‌های صبح در کف دستم که با جرعه‌های آخر قهوه‌ام قورتشان می‌دهم. بابا که می‌بیند هنوز آماده نیستم، می‌گوید زودتر می‌رود پایین تا ماشین را از پارکینگ بیرون ببرد. وقتی می‌رسم پایین، روی صندلی کمک‌راننده نشسته و من باعجله می‌پرم پشت فرمان. جلوی صفحه‌ی نمایشگر کامپیوتری ماشینم سه عدد نارنگی است، بابا می‌گوید: «گذاشتم ببری سر کار با خودت، تازه‌ست.» به مقصد که می‌رسم ماشین را خاموش می‌کنم و با پس‌زمینه‌ی شیشه‌ی بارانی ماشین از نارنگی‌ها عکس می‌گیرم. کنارش می‌نویسم: امضای بابا برای شروع امروز. 

 

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد