یک سال آزگار بود قوطی لوبیاسبز را نگه داشته بود؛ قوطیای لوکس، گرانترین مارک مغازه، همان مارکی که زنش بیشتر از همه دوست داشت. برای امروز نگهش داشته بود، برای سالگرد. دقیقاً یک سال از رفتن زن میگذشت. قرار بود باهم جشن بگیرند، خودشان دوتایی. قولی که سرش مانده بودند.
قفسهی موادغذایی از وقتی که زن دیگر نبود، ازنو پر شده بود: بستههای ماکارونی سه بار، عدس و برنج فقط دو بار، بستههای سهتایی خامه هم دو بار، سه قوطی کوچک قارچ، ذرت، جوانهی سویا. از حسابکتاب بستههای آرد، شکر و شیر دیگر دست کشیده بود، از شیشههای مربا و بستههای بیسکوییت هم همینطور. اوایل همهچیز را میشمرد و یادداشت میکرد: ردی برای کمک به حافظه. این روش او برای سنجش وزن زمان، برای فشرده کردن غیاب بود. اوایل، روی محصولاتی که میخرید با نقطهی قرمزی علامت میزد تا با یک نگاه بتواند نو بودنشان را تشخیص دهد؛ که زن اگر برمیگشت، میفهمید. وقتی یخچال دیگر فقط پر از بستههایی شده بود که نقطهی قرمز داشتند، دست از علامتگذاری محصولات تازه برداشت.
با لباسهایی که برای خودش میخرید هم همین کار را میکرد؛ آنها را روی قفسهای جداگانه یا در گوشهای دورافتاده از کمد میچید. با کتابهای توی کتابخانه هم همینطور. لازم بود بداند زن چه چیزهایی را هرگز ندیده بود، چه چیزهایی مادی، محسوس و قابللمسی که زندگی پیوسته بهطرفش سرازیر میکرد.
خود را با نشانهها احاطه میکرد تا روز دگرگونی و تغییر سرنوشت را از روی آنها تشخیص دهد.
و سپس روزی ــ که نه تاریخش را به یاد میآورد، نه دلیلی که او را به این تصمیم واداشته بود ــ دست از جداسازی کشید. قوطی لوبیاسبز را از کابیت در آورد و گوشهی بوفه آشپزخانه، جدا گذاشت. بعد، تمام محتویات کابینتها، کمدها، قفسهها را باهم قاطی کرد، تازهها را با کهنهها، نقطهقرمزدارها را با بقیه.
روز سالگرد نزدیک میشد. تصمیم گرفته بود لوبیاسبزها را برای زن درست کند. میدانست که او بازمیگردد و همین کافی بود.
برای تدارک جشنشان کلی وقت داشت. صبح، کارهای همیشگی را از سر گرفت: بستن پیشبند، بادقت تمیز کردن میز کار، در دست گرفتن پوست نرم یا کمی ترکدار سبزیجات و دستهی چوبی گرهدار چاقو. دستهایش محکم میگرفتند، نوازش میکردند، میشکافتند.
او پیازها و سیر را پوست کند، فلفلدلمهای قرمز را باز کرد تا دانههایش را جدا کند، دمگل گوجهفرنگیها را گرفت و دورریختنیهایش را کنار گذاشت. گوشت سبزیجات را برش زد؛ برشها با صدای خشخش ملایمی ازهم جدا میشدند، بیآنکه له شوند، محکم و کشیده باقی میماندند. آنها را به نوارهای باریکی برید ــ همیشه دیده بود مادرش همین کار را میکرد، میگفت برای اینکه تمام طعمشان را پس دهند.
حلقههای گوجه را در کاسهی بزرگی ریخت. آنها را بعدتر به مواد اضافه میکرد. انگشتانش را که به آب سبزیجات آغشته بود بهسمت بینیاش برد. بوی سیر بر همهی بوها غالب بود. دستهایش را با آب زلال شست. تکهها را در ماهیتابه ریخت، روی شعلهی ملایم، با مقدار کمی روغن زیتون. سبزیجات آرامآرام قهوهای شدند. کمی آب اضافه کرد و درِ ماهیتابه را گذاشت. حالا شعله باید کار خود را میکرد، بهزودی هر تکه نرم میشد، آنقدر که تقریباً در دهان آب شود.
می توانست روی کاناپه دراز بکشد، کتابی دست بگیرد، موسیقی گوش کند، اما دستهایش، بدنش، دیگر تاب انتظار نداشتند، مشتاق بودند کاری انجام دهند: خالی کردن میز کار، ابر ظرفشویی را از جلو دست برداشتن، هم زدن مواد ــ گرچه خودش داشت آماده میشد: جا میافتاد. سر جایش بند نمیشد. معتقد بود آشپزی حضوری تماموکمال میطلبد.
درِ ماهیتابه را برداشت، چند دانه شکری را که نوک یک قاشق چایخوری سرگردان بودند روی خوراک پاشید و گذاشت همچنان بپزد. شروع کرد به چیدن میز.
مخلوط قهوهای شده بود، وقتش بود گوجهها را بریزد و چند لحظه تفتشان بدهد. شاخهی آویشنی برداشت. انگار رویش نقطهی قرمزی بود. از یکی از آخرهفتههایی که به سِیون رفته بود، آورده بود. دوستانش برای اینکه حالوهوایش عوض شود، پیشنهاد داده بودند. شاخه را میان دستهایش سابید، پوستش به چوب زبر شاخهی خشک کشیده میشد، برگهای کوچک جدا میشدند. بلافاصله، عطرشان در هوا پیچید. لبخند زد. تنها کاری که مانده بود اضافه کردن محتویات قوطی کنسرو بود که ازقبل آبش را خالی کرده بود. اینهمه دقت و توجه برای یک قوطی کنسرو ساده، حتی اگر لوکس باشد! لبخند دیگری زد. داشت فوت کوزهگریاش را به کار میبست؛ انگار که زن لوبیاها را آورده باشد و او چاشنیها. نمک را هم، درست قبل از سرو اضافه میکرد.
شب قبل، او با همان دقت و وسواس، چند ظرف کوچک شکلات آماده کرده بود. مربعهای شکلات کف قابلمه ذوب شده بودند و شیر جو دوسر که کمکم اضافهاش میکرد، با آنها درمیآمیخت، یکی در دیگری، مادهای واحد. سورپرایزش بود. میتوانست نقطهی قرمزی هم روی رامکن بکشد. او تازگیها این دسر را خانهی دوستان دیگری امتحان کرده بود. زن خوشش میآمد، همیشه عاشق شکلات بود.
وقتی آمدن زن را دید، همهچیز آماده بود. دعوت کرد سر جایش بنشیند؛ انگار در تمام مدت نبودنش هیچچیز تغییر نکرده بود. حال زن خوب بود، بلافاصله این را حس کرد. برایش از این یک سال تعریف کرد، کمی از کار، کمی از دوستان، و بعد هم از زندگی. تغییراتی خانه را نشانش داد، اما او هیچ اظهارنظری، هیچ شکایتی نکرد.
گاهی سکوت حکمفرما میشد. آنوقت فقط نگاهش میکرد:
«عوض نشدهای.»
به نظر میرسید این حرف او را خوشحال کرد. مرد دوست داشت او هم همین تعریف را بهش برگرداند.
«خوشت آمد؟»
به نظرش آمد لبخند زن را دید. به پاسخ دیگری نیاز نداشت، میدانست که خوشش آمده بود.
«برایت کرم شکلاتی درست کردهام و قهوهات را هم میآورم.»
زن عادتهای خودش را داشت. همیشه همراه با دسر یک فنجان قهوه میخورد، اما امروز گذاشت قهوهاش سرد شود. دلش میخواست به زن بگوید چقدر دلتنگش بوده، اما از غرق شدن در احساسات میترسید. ترجیح داد دربارهی آخرین نمایشگاهی که دیده بود حرف بزند: چیدمانی از کریستین بولتانسکی، بندهای کوچک پلاستیکی بسته به زنگولههایی، که هر بار باد میلرزانَدشان، زنگولهها به جنبش درمیآیند؛ موسیقی ملایمی در دل کویری در شیلی.
قاشقوچنگالها را جمع کرد، باقیماندههای غذایی که زن کنار بشقاب گذاشته بود دور ریخت و ماشین ظرفشویی را پر کرد. وقتی به سالن برگشت، زن دیگر سر میز نبود؛ لابد رفته بود. در را که پشت سر او میبست، با خودش گفت دوست داشت او را ببوسد، پوستش را روی گونهاش حس کند.
چند ساعت دیگر، او تمام آثار غذا را پاک میکرد و کاری نداشت جز اینکه تا سال بعد صبر کند. زن باز میگشت، آنها به هم قول داده بودند سالگردها را باهم جشن بگیرند.
یک سال پیش بود؛ در چنین روزی. زن در تختش دراز کشیده بود. او درست روبهرویش نشسته بود، چند لحظه پیش از آنکه بمیرد.