icon
icon
عکس از امید حسینی
عکس از امید حسینی
آن چه بر تن دور از وطن گذشت
نویسنده
مهسا غفاری
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
12 دقیقه
عکس از امید حسینی
عکس از امید حسینی
آن چه بر تن دور از وطن گذشت
نویسنده
مهسا غفاری
تاریخ
25 تیر 1404
زمان مطالعه
12 دقیقه

آخر


باید از سین بپرسم که «هری» گربه‌ی غریبه‌ی محله‌شان هنوز سرزده به خانه‌اش می‌رود یا نه. فراموش کردم قبلاً از هری بنویسم؛ گربه‌ای خاکستری که صبح روز اول جنگ، رأس ساعت هفت صبح جلوی درِ خانه‌ی سین سبز شد. آن‌قدر از خودش صدا درآورده و به در زده که سین (بهت‌زده و گیج از اخباری که اول صبحی روی سرش هوار شده) بالاخره در را باز کرده. بعد، هری که دور گردنش نوشته بوده «سلام، من هری هستم، ساکن خانه‌ی شماره‌ی هشتاد و پنج خیابان سینت جیمز» بدون خجالت آمده داخل. یک شماره‌ تلفن هم برای تماسِ ضروری پایین‌تر و ریزتر روی نوارِ دور گردنش نوشته بودند.

سین می‌گوید هری هر بار که او بین کار با اضطراب اخبار را چک می‌کرده؛ خودش را توی بغلش جا می‌کرد. می‌گفت هری آن‌قدر مستقیم توی چشم‌هایش زل می‌زده تا دست از پیگیری اخبار بکشد.

هری روزهای بعد هم اول صبح سر و کله‌اش پیدا شده. سین اعتقاد دارد هری اضطرابش را فهمیده و حالا دیگر اصلاً خودش را موظف به سر زدن به سین می‌داند. یادم باشد از سین بپرسم ناخن‌های هری کوتاه بودند یا بلند. همان روزهای اول جنگ بود که الف توی کانال تلگرامش نوشت؛ این روزها ناخن‌ گربه‌هایش را نمی‌گیرد. نمی‌گیرد که اگر چیزی شد بتوانند آن بیرون دوام بیاورند. هنوز نمی‌دانم «چیزی شدن» را چطور بنویسم، اما سین می‌گوید وقتی یک هواپیما از بالای خانه‌اش رد شد؛ سرش را بین دست‌هایش گرفت. گفت مشغولِ تماشای اخبار بوده. این‌جا، پنج‌هزار کیلومتر دورتر.


یک


حس فلج‌شدگی دست از سرم برنمی‌دارد. یک‌جایی خواندم که وقتی وطن می‌سوزد، روان در غربت فرو می‌ریزد. به‌نظر چیزی فراتر از روان در من فروریخته. یک چیزی که توان تحلیلش را ندارم درونم اتفاق افتاده. از همان شش صبحِ روز جمعه‌ای که میم را بی‌هیچ ملایمتی از خواب بیدار کردم و خبر شروع جنگ را توی اتاقِ هنوز تاریک پاشیدم؛ خجالتی درشت جلوی تحلیل احساساتم را از من گرفت.

چند سال است که از وطن دورم و همین، انگار تمام حقوق قانونی و عرفی برای رنج کشیدن را از من سلب کرده. خجالت می‌کشم بگویم حالم خوش نیست. خجالت می‌کشم نگرانی‌ام را در صفحه‌ی اینستاگرامم ابراز کنم. خجالت می‌کشم حتی به شام پختن، یا لذت از آفتابِ تابستانی که یک سال منتظرش بودم فکر کنم. «زمستانِ طولانی درست زمانی دست از سرِ ما برداشت که جنگ روی سرمان خراب شد.» این جمله توی سرم چرخ می‌زند اما روی گفتنش به میم را هم ندارم. جلوی آینه‌ی روشویی به خودم هم نمی‌گویم. چقدر پیش‌پاافتاده. حالم از خودم بد می‌شود. خجالت می‌کشم که جایم امن است و هزار جور خجالتِ دیگر.

از اصطلاح «خارج‌نشین‌ها» هیچ خوشم نمی‌آید. از همه‌ی این چنددستگی‌ها و نفرت‌پراکنی‌ها هم خوشم نمی‌آید. نمی‌توانم بفهمم در شرایطی که بمب روی سرِ جایی که برای همیشه خانه‌ی همه‌مان است می‌بارد، چرا باید از هم متنفر باشیم یا با هم دعوا کنیم. بعضی‌ها هم این وسط خوشحالیِ بی‌جا می‌کنند. آن‌ها را هم نمی‌فهمم. دوست دارم یقه‌ی یکی‌شان را، بعدها که جنگ آرام گرفت، بگیرم و بپرسم: آقاجان اگر عزیزت—اصلاً هر کسی که برایت مهم است—آوار روی سرش می‌ریخت و زبانم لال می‌مرد، باز هم خوشحال بودی؟ جنگ درد است عزیز من، برنده و بازنده ندارد. همین‌قدر کلیشه‌ای.

حتی همین‌ها را هم نمی‌توانم به خیلی‌ها بگویم. از ترس و نگرانی، گفتن برای دوست‌ها و فامیل داخل ایران سخت شده. موقع احوال‌پرسی به لکنت می‌افتم. همین که یک جمله می‌گویم، چیزی که در جواب می‌شنوم بویی از خارج‌نشین بودن دارد. انگار بگویی شاه‌نشین یا بالا‌نشین. کدام شاه یا بالا! دهانم را می‌بندم و دوباره اخبار را بالا و پایین می‌کنم.


دو


روزی چند مرتبه، انگار که یک قرص آنتی‌بیوتیک باشد، دو جمله‌ی کوتاه «چطوری؟ همه‌تون سلامتید؟» را برای همه‌ی آن‌هایی که دوست‌شان دارم می‌فرستم. به صمیمی‌ترها زنگ می‌زنم. تعجب‌شان را ندید می‌گیرم. من هیچ‌وقت آدمِ تماس‌گرفتن با کسی نبودم. همیشه برای همه می‌نویسم یا پیامِ صوتی می‌گذارم. هروقت تلفنی حرف می‌زنم از چیزی که نمی‌دانم چیست اضطرابِ عجیبی می‌گیرم.

اما حالا فقط می‌خواستم بدانم که سالم هستند و سقفی بالای سرشان است. ساده و ترسناک. چند مرتبه‌ای هم در روز به مامان زنگ می‌زنم. ما هیچ‌وقت روابطِ جان‌جانی با هم نداشتیم. نه مامان بلد است با من صمیمی باشد و نه من بلدم سیر تا پیازِ چه شد و چه نشدهای زندگی و احساساتم را برایش تعریف کنم. به‌نظر آرام می‌آید، اما این‌که تظاهر می‌کند را خوب می‌فهمم. می‌گوید اخبار را دنبال نمی‌کند چون اعصابش نمی‌کشد و دست‌آخر هم نمی‌فهمد کی راست می‌گوید و کی دروغ! ناهار لوبیاپلو پخته یا کتلت با برنج و بابا هم مثل همیشه می‌رود سر کار. بابا جواب تلفنم را نمی‌دهد. از موضوعی دلخور است که نمی‌دانم چیست. حتی در جنگ هم لطفِ همایونی شاملِ حالم نمی‌شود.

سه روز اجازه‌ی کار از خانه را یک‌شنبه شب—در تقویم جنگ یعنی پایانِ روز سوم—از مدیرم گرفته‌ام. متن پیام و ایمیلم را با چت‌جی‌پی‌تی چک کردم. تا حالا تجربه‌ی درخواست دورکاری به‌خاطر جنگ نداشته‌ام. هم‌کلاسیِ روسی‌ام وقتی روسیه به اوکراین حمله کرد، دو هفته سر کلاس نیامد. گفت از این‌که کشورش یک متجاوز است خجالت می‌کشید و روی آمدن به دانشگاه را نداشت. تاتیانا وقتی برگشت، کسی ازش در مورد جنگ سوال نکرد. امیدوارم کسی هم از من وقتی برگشتم سر کار سوالی نکند. هرچند به کشورِ من تجاوز شده و از این لحاظ هیچ شبیه هم نیستیم.

مدیرم وقتی جوابِ پر از همدلی‌اش را برایم فرستاد، نوشته بود: «یک هفته از خانه کار کن و اگر چیزی نیاز بود حتماً بگو!»پیام را باز نکردم چون حواسم به اخبار و صدای اوج‌گرفته‌ی مجری جمع شده بود. دیرتر که پیام را خواندم، «یک هفته» را کرده بود «سه روز» و جمله‌ی «اگر چیزی خواستی بگو» هم حذف شده.

به‌هرحال من چیزی لازم نداشتم. اصلاً چه چیزی می‌توانست برایم فراهم کند؟! چند جعبه دستمال کاغذی یا چند ورق قرصِ آرام‌بخش؟ کاش دست‌کم با آقای استامر، نخست‌وزیر انگلیس حرف می‌زد و راضی‌اش می‌کرد از اسرائیل حمایت نکند.


سه


نه من، که همیشه مسئولیت بامزه بودن و خنداندن میم را داشتم توی خانه حرف می‌زنم، و نه میم، که از مسخره‌بازی‌هایم قند توی دلش آب می‌شد، خطِ اخمش را ذره‌ای باز می‌کند. به هم لبخندِ کمرنگی می‌زنیم و کنار هم، وقتی داریم تحلیل‌های بی‌بی‌سی را از جنگ می‌شنویم، شام می‌خوریم. گاهی هم خبرها را با هم چک می‌کنیم که نکند یکی‌مان چیزی را جا انداخته باشد. انگار در یک پایگاه خبری و همیشه بیدار زندگی می‌کنیم.

روز چهارم بود که بغضم ترکید. نشسته بودم روی مبلی که هیچ‌وقت رویش نمی‌نشینم و زانوهایم را توی شکمم بغل کرده بودم. تصاویر تند و پرسر و صدایی توی مغزم جان می‌گرفتند. فکر کردم اگر یک روز برگردم و هیچ‌کس جلوی لبنیات زالی—همان که در خیابان نیلوفر تهران است—صف نکشیده باشد، یا آدم‌ها توی ماشین‌های دوبله و سوبله پارک‌کرده‌شان در حال خوردنِ ساندویچِ فری کثیفِ خدابیامرز نباشند، من باید چه کار کنم؟ انگار مسئولیتش با من بود. با من که سال‌هاست دیگر ساکنِ آن خیابان نیستم، اما می‌ترسم وقتی برمی‌گردم دیگر شبیه قبل نباشد.

بعد، سیاهی روان شد توی ذهنم و سیال بودنش تا توی چشم‌هایم رسید. سیاهی این فکر که اگر تخت‌جمشید نباشد، اگر عالی‌قاپو خراب شود، اگر میدان نقشِ جهان نباشد و... حتی نمی‌توانستم زبانم را گاز بگیرم. سیاهی هیچ مذهبی ندارد، لامذهب وادارت می‌کند قبول کنی سیاه‌بخت شده‌ای. نشستم و برای ویرانی‌ای که نبود، تا جان داشتم هق‌هق زدم. چند ساعتی که گذشت، از خودم خجالت کشیدم. به خودم تشر زدم که «تو اصلاً غلطِ بی‌جا کردی که فکرِ این نبودن‌ها زد به سرت.» سوگواریِ مبهمی بود.


چهار


ساختمان صدا و سیما را که زدند، همه‌چیز از شبیه خیال بودن درآمد. تا قبل از آن، کلمه‌ی «جنگ» توی دهانم نمی‌چرخید. به‌نظرم دور یا زود می‌آمد که ازش استفاده کنم. زنی که داشت اخبار می‌گفت و دستش را توی هوا تکان می‌داد، ترسید و از کادر تلویزیون بیرون رفت. بعد، کسی صاف آمد و روبند ضخیم روی صورتِ عروس را برداشت. همه‌چیز واضح شد. جنگ شده بود و عروس خیلی زشت بود. کریه بود و واقعی.

تلفن کردم به مامان. همین که سلام داد، گفتم: «باید از تهران بری.» مامان نه ترسیده و نه حتی صدایش هیجانی داشت. گفتم: «ساختمان صدا و سیما رو زدند.» خبر نداشت.

گفت: «داشتم کتاب می‌خوندم که زنگ زدی.»

صبر نکردم بگوید: «من تو رو توی موشک‌بارانِ تهران زاییدم.» تقریباً داد زدم و خیلی جدی گفتم: «اصلاً متوجه هستی که جنگه؟»

بلد نبودم قربان‌صدقه‌اش بروم. بلد نبودم حتی سانتی‌مانتال شوم و احساساتی از خودم بروز بدهم. مامان هم بلد نبود. یک ساعت بعد پیام داد که دارد چمدان می‌بندد که برود. باز هم هیچ احساسِ نوشتاری در کار نبود. مثلاً ننوشت: «آخه خب من چی‌ها رو بردارم؟ کجای این زندگی واجب‌تره؟» یا نگفت عکسِ من را توی لباس عروس برداشته یا عکسِ خواهرم را در تولدِ بیست‌و‌پنج‌سالگی‌اش.

خواهرم زنگ زد که مامان بالاخره فهمیده جنگ شده. مکالمه‌اش هم با مامان چیزِ بیشتری از من نداشت. مامان راهی شهرستان شد و بابا تهران ماند. تلفن را هم جواب نداد. چه چیزهای زیرِ فرش پنهان کرده‌ای، وقتِ جنگ می‌خورد توی صورت آدم.

در حال بارگذاری...
عکس از امید حسینی

پنج


به مامان با دخترعموها و زن‌عمو در شهرستان خوش می‌گذرد. خودش که خیلی خبر خاصی نمی‌دهد اما فامیل از حالِ خوبش، سلامتی و امن بودنش برایم می‌نویسند.


شش


روز هشتم است. اینترنت را در ایران قطع کرده‌اند. توی ذهنم می‌گردم دنبال دلایل نگرانی‌ام. انگار کسی مجبورم کرده تا اولویت‌بندی کنم. دلم برای کدام دوست و آشنا و فامیل بیشتر تنگ شده؟ برای خبر گرفتن از کدام‌شان دلم بیشتر می‌لرزد؟ مرضِ اذیت و آزار خودم را دارم. لیستِ آدم‌ها را برای خودم همه‌جا، حتی توی توالت بلند تکرار می‌کنم. انگار کسی پرسیده که چرا به هر دری نمی‌زنم تا از مامان و بابا سراغ بگیرمء اما کسی نپرسیده.

تماس مستقیم هم نمی‌شود با ایران گرفت. کاف—خواهرِ انتخابی‌ام—مستقیم به موبایلم زنگ می‌زند. شماره‌ی انگلیس روی گوشی‌ام افتاده. چند بار «هلو، هلو» می‌گویم و همین‌که می‌خواهم قطع کنم، می‌گوید: «منم بابا! فلانی».

از حالِ خودش خبر می‌دهد. از این‌که همه‌گی رفته‌اند یک روستایی در مازندران. شبیه تلفن‌های سه‌دقیقه‌ایِ قدیمی همه‌ی حرف‌ها را می‌چپاند توی چند تا جمله. چقدر دوست دارم بغلش کنم و بگویم نترس.

چند سال قبل، اوایل نوجوانی، با دوست‌های مدرسه رفته بودیم سینمای چندبعدی اردو. یکی از هم‌کلاسی‌هایم دور از چشمِ معلم‌های همراه، کنار پسری نشست که شاید دو سه سالی از ما بزرگ‌تر بود. بعد که از اردو برگشتیم، با شوق و پز هم‌زمان تعریف می‌کرد که پسر مدام توی گوشش می‌گفته: «اگر ترسیدی، دست من رو بگیر!» نفهمیدم هم‌کلاسی‌ام بالاخره ترسیده و دستِ پسر را گرفته یا نه، اما هیچ مثالِ دیگری توی ذهنم ندارم از زمانی که ترسیده باشم و کسی بهم گفته باشد نترس. کاف می‌خواست قطع کند که گفتم: «نترسی‌ها. کنارتم. کنار همیم.» بعد تا شب، تلفن را برداشتم و برای همه‌ی دوست‌های این طرفِ آبم که اینترنت‌شان کار می‌کرد نوشتم: «ما کنار همیم. این رنج، رنجِ همه‌ی ماست و من کنارتونم.»


هفت


حالا که اینترنت در ایران قطع است، زمانِ بیشتری برای دلتنگ شدن دارم. بیشتر از همه برای تهران. شهری که انگار مادربزرگ یا پدربزرگِ نداشته‌ام بود. همه‌چیز را می‌بخشید، گوش شنوا داشت و درهایش همیشه به رویم باز بود. هیچ چیزی از من و در من نبود که تهران نداند و از آن بی‌خبر باشد؛ پناه بود برای من.

این سال‌های مهاجرت، هر بار که کم آوردم داد زدم که «اصلاً تهِ ماجرا من برمی‌گردم تهران» یا «اصلاً من توی تهران پیر می‌شوم. من حتماً باید توی تهران بمیرم.» حالا هر روز خبر خرابی یک‌جای این پناهگاه می‌خورد توی سرم.

دو سال قبل که دلتنگی خفه‌ام کرده بود، سه‌هفته‌ای را برگشتم خانه. تهران چقدر به نظرم پیر شده بود. یک جور پیری که انگار حتی با واکر هم خوب راه نمی‌رفت. پارکینسون هم داشت. لرزه‌هایش ترک‌های عمیقی توی حافظه‌ی شهری‌ام ایجاد کرد. راستش به نظرم زشت هم آمد. سیاه و کثیف با لباس‌هایی شنبه و یک‌شنبه که انگار هرچه در خانه داشته را روی هم پوشیده.

حالا تهران شده سیبلِ حملاتِ اسرائیل. دلم می‌خواهد بروم و تهران را از زیرِ دست‌های کثیفش بکشم بیرون. تهران؛ تهران است. هیچ فرقی هم برایم نمی‌کند که زشت بوده یا زشت شده. اصلاً این‌که چه سر و شکل و ریختی دارد، برایم هیچ اهمیتی ندارد. من دوباره داشتم برای این شهر می‌تپیدم.


هشت


سر تا پایم را احساس شرم گرفته. هنوز اینترنت قطع است. به سفارش دوستی باید برای یک مجله یادداشتِ بلندی در بابِ زبان مادری و زیستِ نویسنده در هجرت بنویسم. نه معلوم است مجله اصلاً با این وضعیت دربیاید و نه من تمرکز کافی برای نوشتن از زبانِ مادریِ خارج از ایران را دارم.

مدام توی دفترم چیزهای درهمی می‌نویسم. تک‌کلمه‌ای یا جملات بی‌سر و ته. می‌خواهم بعدها یادم نرود. باید روی یادداشت تمرکز کنم ولی ذهنم پیش نوشتن از جنگ است. چقدر اتفاق برای نوشتن دارم. چقدر احساسات و افکاری که تا قبل از بیست‌وسوم خرداد نمی‌دانستم در من وجود دارند. باید این‌ها را بنویسم و بابتش شرم دارم.

شعفِ ناچسبی زیرِ پوستم می‌لولد. توی یادداشتی که به نوشتنش متعهدم، از مصالحِ نوشتن در مهاجرت گفته‌ام. از این‌که چقدر این مصالح از وطن تأمین می‌شوند. چقدر سخت است وقتی گوشت و پوستت ایرانی‌ست، بخواهی از جامعه‌ی دیگری داستان بنویسی. توضیح داده‌ام که من آدم‌های شهر و کشورِ خودم را بلدم و مصالحِ من، زیستِ روزمره‌ی آدم‌های هم‌زبانم است. حالا جنگ مصالحِ جدیدی به دستم داده. مردم؛ آدم‌های هم‌زبانِ من، شب‌ها از ترس نمی‌خوابند و من به نوشتن از این وقایع فکر می‌کنم. خوشحالم که چقدر داستان برای نوشتن تازه دارم و این، سر تا پایم را غرق در شرم می‌کند. نوشتن از رنجی که تنم از آن دور است. بدبختانه یا خوشبختانه، من هم خوب رنج آن مردمِ در حالِ رنج را بلدم؛ شرم بر من.


نه


دونالد ترامپ برای گرفتنِ جایزه‌ی صلح نوبل دندان تیز کرده و احتمالاً حتی یک لحظه هم خنده‌اش را دزدکی قورت نداده. حتی موقعِ قضای حاجت.

روی یکی از صندلی‌های قطار نشسته‌ام و منتظرم تا اینترنتِ موبایلم دست از قطع و وصل شدن بردارد و بتوانم اخبارِ آتش‌بس را دنبال کنم. هر دو مسافر سمت راست و چپم، روزنامه‌ی صبح را می‌خوانند. برای اولین‌بار از دیدنِ این رسمِ دیرینه‌ی هنوز پابرجا در این جغرافیا به وجد نمی‌آیم. هر دوشان با چشم‌های تنگ، متنِ ریز یادداشت‌هایی را دنبال می‌کنند که زیرِ تصویرِ ترامپ، با آن کلاهِ لبه‌دار قرمز ردیف شده‌اند. ترامپ بالای صفحه، روی مبلی لم داده.

چند روز پیش، آشنایی از ایران پیام کوتاهی فرستاد و گفت: شما ایرانی‌های خارج‌نشین باید این موضوع را اطلاع‌رسانی کنید. نوشتم: «رفیق، این جنگه! با روزهای «زن، زندگی، آزادی» خیلی فرق داره. از این یکی همه خبر دارن! ما وظایفِ دیگری داریم، که به روی چشم.»

موبایلم را آرام توی کیفم می‌گذارم و چشم‌هایم را تا ایستگاهی که باید پیاده شوم می‌بندم. هنوز چندتایی باقی مانده.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد