icon
icon
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى
صداها
شب عید یابانجی‌ها
نویسنده
الهامه کاغذچی
22 اسفند 1403
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى
صداها
شب عید یابانجی‌ها
نویسنده
الهامه کاغذچی
22 اسفند 1403

من شهرهای بی‌شماری را زیسته‌ام. از جاده‌های بسیاری عبور کرده‌ام و در تماشای آدمیان از هرچیز و هرکسی سبقت گرفته‌ام. خاطرات و تجربیات بسیاری از من رد شده است و من هرگز از آنها عبور نکرده‌ام. روایتی از واماندگی و درماندگی لایتناهی که انتهای هر راه و جاده سرخوشی معصومانه‌ای را در روحم به آغوش می‌کشد، اما از من نمی‌گذرد. همین است که سال‌ها در خواب و بیداری سفر کرده‌ام، تنها یا در جمع دوستان. تنهایی سوار اتوبوس و قطار و هواپیما شده‌ام و تنهایی جاده‌ها را پیاده رفته‌ام، در جستجوی چیزی که هرگز به آن نرسیده‌ام، در جستجوی جایی شبیه خانه برای ماندن، برای ماندن و نرفتن، در جستجوی زمینی که مرا در خویش به گِل بنشاند و پاگیر کند. مفهوم رفتن را خوب بلدم، مفهوم رفتن و نرسیدن و دل‌کندن! از میان تمام موجودات، حلزون به من نزدیک‌تر است و من به او. خانه بر دوش کشیده‌ام و صبوری جزئی لاینفک از وجودم شده است. روزها و شب‌های پرشتاب را به‌سان تجربه‌های بدون تکرار گذرانده‌ام و چیزها دیده‌ام در این دنیای غریب.آن‌چنان زیسته‌ام که انگار هرگز از مادری زاده نشده‌ام. نه اینکه آن را فضیلتی بدانم که باعث مباهات است، اما می‌دانم آنچه دیده‌ام، به هنگام تلاقی چشم‌ها و منظره‌ها، همان را زیسته‌ام، بدون چون‌وچرا.


از رفتن و نماندن

دارم درخت کاج کریسمس را علم می‌کنم که یکهو برمی‌گردد و می‌افتد روی تدی. تدی زوزه‌کشان و سینه‌کش خودش را از زیر درختچه بیرون می‌کشد. پلاستیک گوی‌ها را روی زمین پرت می‌کنم و می‌پرم تدی را بغل می‌کنم . چیزی‌اش نشده. فقط ترسیده. قربان‌صدقه‌اش می‌روم. الکی زوزه می‌کشد که مثلاً خودش را لوس کند. گوی‌های رنگارنگ پخش‌شده روی زمین. نور چراغ رویشان افتاده: طلایی، قرمز، سبز. قل می‌خورند و روی زمین جابه‌جا می‌شوند. تا تدی را روی زمین می‌گذارم می‌دود دنبال گوی‌های رنگارنگ. خیالم راحت می‌شود که حالش خوب است.

کریسمس و شب یلدا را گذرانده‌ایم و حالا چند روزی مانده تا سال نو شود، سال اینها نه سال ما! نوید باخنده می‌گوید: «سال ما و سال اونها نداره که. سال ما سال اونجاییه که درش زندگی می‌کنیم!» در حالی که سعی می‌کنم آخرین هورت چای لاهیجان را با طعم بغض قورت بدهم، می‌گویم: «عه! چه عجیب! جدی می‌گی یا باز از اون شوخی‌های آب‌نکشیده‌ی دم‌نکرده‌س!» نوید می‌خواهد فضا را عوض کند. توی چشم‌هایم زل می‌زند و می‌گوید: «سال داره نو می‌شه بابا! بی‌خیال. زیاد جدی نگیر. دنیا دو روزه همه‌ش. چه فرقی داره کجا؟» فرقی ندارد، اما در غربت چرا، معلوم است که فرق دارد. فرق دارد که کجا باشی و با چه آدابی سال جدید را شروع کنی. فرق دارد سال جدیدت را به زبان خودت به دور و بری‌ها تبریک بگویی یا زبانی که شکسته‌بسته قرقره‌اش می‌کنی. فرق دارد که عزیزانت را که خانواده‌ات را برای تبریک سال نو به آغوش بکشی یا با دیدن چهره‌های یخ‌کرده دستت را دراز کنی برای دست‌دادن و توی دلت هی پرپر بزند که وای عزیزانم، های عزیزانم! فرق می‌کند که روز اول سال نو سبزی‌پلو با ماهی دستپخت مادرت را بخوری یا بروی رستورانی که آدم‌های تنها و بی‌کس‌وکار برای اولین شب سال نو در آن جمع می‌شوند و با بغض بوقلمون شکم‌پر نیم‌پخت و پوره‌ی سیب‌زمینی می‌خورند.

هر سال همین‌طور است. درست از زمانی که اینجا سال نو می‌شود بوی عید نوروز توی دماغم می‌پیچد، فس‌فس‌کنان می‌افتم به خانه‌تکانی. پرده را باز می‌کنم و می‌شورم، زمین و در و دیوار و مبل را. توی خانه بوی مواد شوینده می‌پیچد و خانه بوی عید می‌گیرد. نزدیک چهارشنبه‌سوری که بشود دیگر واویلاست. همه‌اش گوشم را می‌چسبانم به ته خیابان، شاید صدای ترقه‌ای بیاید. توی دلم ذوق کنم که آخ‌جان! شروع شد! شروع می‌کنم به پختن نان و شیرینی خانگی. با خواهرم که تصویری حرف می‌زنم غش می‌کند از خنده و می‌گوید: «دیوونه! ما خودمون هم دیگه توی خونه شیرینی عید نمی‌پزیم. کو حوصله؟ از بیرون می‌خریم، حاضر و آماده، و خلاص! دل خوش کو؟»

دل خوش کو؟ پس کجا قرار است دل آدمی خوش باشد؟ اگر توی خانه‌ات دلخوش نباشی، واویلا از غربت! واویلا از وقتی که در خانه‌ات غریب و غریبه باشی. با این همه دلم پر می‌کشد. می‌پرد می‌رود می‌نشیند لب دیوار خانه‌ی عمه‌بتول که هر سال چند روز به عید مانده همه‌مان را صدا می‌کرد برای شیرینی‌پزان شب عید. چه بروبیایی بود. مردها را از خانه بیرون می‌کردیم تا موقع شام. عمه‌بتول گفته بود شام با مردهاست. ما از صبح خسته‌وکوفته‌‌شده جان شام‌پختن نداریم. عموحاجی هم گفته بود توی خانه‌ی من کسی دست‌به‌جیب نشود که خوش ندارم. شب سفره می‌انداختیم از کجا تا کجا... دو شب، سه شب، گاهی چهار شب، تا پخت شیرینی‌های شب عید برای یک فامیل و در و همسایه تمام شود. چهارده‌ساله بودم که یاد گرفتم قطاب بپیچم. پانزده‌ساله بودم که نان نخودچی پختم. شانزده‌ساله بودم که لوز بادام درست کردم.

چند روزی به عید مانده. دنیز، که سر بازار امینونو درست بغل بازار مصری‌ها مغازه‌ی تخم گل و نهال دارد، زنگ می‌زند و می‌گوید که «بدو بیا، امسال برای هم‌وطن‌‌هات از ارزروم هم ماهی قرمز آورده‌‌م هم سبزه‌ی عید، و هم گفته‌م از وان سامانان1 آورده‌ن.» منظورش سمنوست. می‌گویم ردیف است. تشکر می‌کنم و گوشی را می‌گذارم. دنیز مرد مهربانی است. روزگاری کشتی داشته و برای خودش کیابیایی، تا عاشق یک زن چشم‌ و ابروسیاه ایرانی‌ می‌شود به نام نسرین. می‌گوید موهای نسرین آن‌قدر مشکی و پر بوده که لابه‌لایشان را قیچی می‌کرده. بعد گردن‌بند چرمی دور گردنش را باز می‌کند و یک دسته‌ی کوچک مو را به من نشان می‌دهد. می‌گوید: «اینجاست. موهایش چهل‌وسه ساله که با منه، اما خودش نه. خودش بعد از بیست‌وسه ماه منو رها کرد و رفت. گم‌وگور شد. نمی‌دونم کجا! طوری رفت که انگار هیچ‌وقت نیمده بوده. عشقش زندگی‌‌م رو نابود کرد و هست‌ونیستم از دست رفت.» می‌گوید: «اون‌قدر از زیر پل بُغاز با کشتی رد شدم و بوق کشتی رو به صدا درآوردم و آرزو کردم که برگرده، اون‌قدر به سگ‌ها و گربه‌های استانبول غذا دادم و مست کردم و عربده کشیدم، که هست‌ونیستم رفت.» تعریف می‌کند که چطور ماه‌ها و سال‌ها با قایق کوچکی که همیشه پر از سیمیت2 و شیشه‌های الکل بوده است روی دریای اژه و دریای مرمره، سرگردان و لایعقل، نسرین را جستجو می‌کرده و دست‌آخر کارگرش، که چشم‌های آبی و موهای جوگندمی مادرزاد داشته و جاشوی کشتی‌اش بوده است، او را از منجلاب بیرون می‌کشد و شاگرد دکان پدر پسرک می‌شود، تا کم‌کم مغازه را می‌خرد و می‌شود همین دنیزی که ما می‌شناسیم. می‌گوید که اینجا ماندم شاید نسرین را لابه‌لای توریست‌هایی که برای سیاحت می‌آیند بازار ببینم. هنوز هم وقتی به مغازه‌اش می‌روی می‌بینی یک چهارپایه جلوی دکانش گذاشته و چای می‌خورد و مردم را دید می‌زند.

هر دفعه که به مغازه‌اش سرمی‌زنم، همین قصه را تعریف می‌کند. سوز قصه‌اش اشک آدم را درمی‌آورد. رسم‌ورسوم ایرانی‌ها را خوب بلد است. هنوز قرمه‌سبزی را از همه‌ی غذاها بیشتر دوست دارد، حتی بیشتر از اسکندرکباب و کوفته. می‌گوید این شانس را داشته که سه تا عید را کنار نسرین سفره‌ی هفت‌سین پهن کند. بعد با آب‌وتاب سین‌های هفت‌سین را می‌شمارد.

به دنیز می‌گویم: «استانبول رو دوست داری؟» از جوابش تعجب می‌کنم. سبیل‌های سفیدش را مرتب می‌کند، به دورها زل می‌زند و می‌گوید: «درست که استانبول عروس شهرهای جهانه، درست که مادر مهربونیه و آغوشش پذیرنده، اما سرزمین آدمی اونجاست که دلش خوش باشه. اما دلت هم که خوش باشه هیچ‌کجا دامان مادرت نمی‌شه، حتی اگر تو رو از خودش رونده باشه، حتی اگر تشرت زده باشه و توی پستوی آشپزخونه حبست کرده باشه!»

در حال بارگذاری...
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى

از نماندن و رفتن

بغض هر دویمان می‌شکند. می‌نشینیم رو به دریا و زیر آسمانی که گله‌گله ابرهای پنبه‌ای دارد یک دل سیر گریه می‌کنیم. یک مرغ دریایی باسروصدا می‌آید و تکه‌ی کوچک سیمیت را از کنار استکان نیمه‌خالی چای برمی‌دارد و می‌رود. هر دو می‌زنیم زیر خنده.

استانبول بازار تجریش شب عید ندارد، اما می‌شود شاخه‌ای بیدمشک و یاس زرد پیدا کرد، گل سنبل هم. استانبول سمنوی عمه‌لیلا ندارد، اما توی بعضی از فروشگاه‌های میگروس سمنوی کارخانه‌ای پیدا می‌شود. شب، خسته‌وکوفته، روی تخت درازکش می‌شوم و عکس‌های شب عید بازار تجریش را سرچ می‌کنم. از کانال یوتیوب هم فیلم‌های آن را سیو می‌کنم که سر فرصت ببینم. می‌خواهم بدانم آنجا چه دارد که شب عیدهایش هیچ ‌کجای دنیا پیدا نمی‌شود. توی عکس‌ها پر از رنگ است، پر از آدم‌هایی با دهان باز، که دارند برای فروش متاعشان فریاد می‌کشند، پر از ماهی‌ رنگارنگ و پشته‌ی سبزی و میوه، و پر از سبزه. خب، اینها جاهای دیگر هم پیدا می‌شود. همین‌جا، بازار کاپالی چارشی که بروی، پر است از آدم‌هایی که بیخ گوشت داد می‌زنند، پر از رنگ و پر از بو! اما چرا مثل تجریش نیست؟ نصفه‌شب نوبت فیلم‌ها می‌رسد. یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. آدم‌ها فریاد می‌کشند و خوبی‌اش این است که من لهجه‌شان را می‌فهمم، هرقدر هم که گنگ و بریده حرف بزنند. مزه‌پرانی‌ها و متلک‌هایشان را هم می‌شناسم، بازارگرمی‌هایشان را! فیلم‌ها را که می‌بینم، بوی تهران و بوی بازار تجریش می‌پیچد توی سرم، بوی ماهی دودی شب عید، بوی تند سبزی‌های خردشده‌ی مصطفی که همیشه برایم سیر تازه‌ی سبزی پلو را درشت‌تر خرد می‌کرد، بوی ترشی آغشته به ماهی تازه. خسته می‌شوم. چشم‌هایم را هم می‌گذارم و می‌رویم با نرگس و زهره و مهناز سر بازار می‌نشینیم به فرنی‌خوردن. می‌گویم: «دلم آش گوشت سید مهدی می‌خواد.» نرگس می‌زند توی صورتش که «الآن فرنی خوردی!» می‌گویم: «چه ربطی داره؟» چهارتایی می‌خندیم. چند دقیقه‌ی بعد چهارتایی آش گوشت می‌خوریم. زهره می‌گوید: «بترکی رو خبر کن.» باز می‌خندیم. غش می‌کنیم از خنده. انگار همه‌ی تجریش به ما می‌خندند. انگار همه می‌فهمند ما به چه خندیده‌ایم.

اینجا هوا سرد است. هوای دم عید استانبول رحم ندارد. بادهای کش‌دار خشک و سرد صورت آدم را می‌سوزاند. پارسال همین وقت‌ها بود که مژه‌هایم یخ زد. فکر کنم گریه‌ام گرفته بود. تصویری با مادرم حرف زده بودم. گفته بود پاهایش درد می‌کند. داروخانه‌ها را می‌گشتم و می‌گفتم: «قرصی دارید که درد پای مادرها رو کم کنه؟» مرد داروخانه‌چی مفش را بالا کشیده بود و گفته بود: «درد مادرها از پا نیست، از قلبه. از جای خالی و فراق فرزنده.» و من گریه کرده بودم. برای همین در آن سوزوسرما مژه‌‎هایم یخ زده بود.

این وقت سال تهران هوایش ملس شده. چیزی به عید نمانده. مردم مشغول خانه‌تکانی شب عید هستند. توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها، آدم‌ها از در و پنجره آویزان شده‌اند برای پاک‌کردن شیشه و بازکردن پرده. خانه‌ها همه بوی شیشه‌شور و وایتکس می‌دهد. هوا هم بوی عید می‌دهد و هم بوی دود. بوی کثیفی و تمیزی در هم می‌آمیزد و بوی سال نو می‌آورد. آدم‌ها بیخود و بی‌جهت توی خیابان‌ها می‌چرخند. می‌دانند زورشان به خرید شب عید نمی‌رسد، اما امیدشان را از دست نمی‌دهند. بچه که این حرف‌ها حالی‌اش نمی‌شود. پله‌های نوروزخان را می‌دوم تا آن‌‌ور خیابان برسم به بازار عرب‌ها و ببینم ابوجمال شامپوی پنتن اصل آورده یا نه.


در حال بارگذاری...
شب سال نو، استانبول، عکس از آرشیو خبرگزاری آناتولى


رفتن و نرسیدن

من اینجا هستم، زیر پل بغاز، خط آبی باریک میان آسیا و اروپا. با زندگی در غربت و دوری دست‌وپنجه نرم می‌کنم. هوا صاف است، اما سوز برف دارد. مرغ‌های دریایی سر یک تکه ماهی افتاده‌اند به جان هم. کشتی‌ها از توی آب رد می‌شوند و برای هم بوق می‌زنند. پیرمردهای ماهیگیر توی کافه‌ی عموقاسم نشسته‌اند و آهنگ ابراهیم تاتلیسس گوش می‌دهند. سعی می‌کنم تصور کنم که از پشت آن شیشه‌های بخارگرفته و زیر آن چراغ زرد دم غروب چه گفتگویی بینشان رد‌وبدل می‌شود. لابد یکی‌شان داد می‌زند: «الله‌الله! الآن فوتبال داره قاسم. گالاتاسرای حتماً فنرباهچه رو می‌بره. حالا ببین! اون تلویزیون رو روشن کن مرد!» عموقاسم سلانه‌سلانه استکان‌های چای را روی میز مردها می‌چیند و می‌خندد. «تو هنوز از این تیم ناامید نشده‌ای؟» می‌داند چه بگوید که مردها کُری‌خواندنشان را شروع کنند. توی کافه غوغایی می‌شود. من نمی‌فهمم چه می‌گویند. من زبانشان را درست بلد نیستم. شکسته‌بسته بلدم، در حد نیاز. فقط مرد داروخانه‌چی زبان مرا می‌فهمد که مادربزرگش ایرانی است و دنیز که زبان فارسی را شکر می‌داند و یادگار عشق ازدست‌رفته. به خانه می‌رسم. تنها. دو روز تا عید مانده. شب بابا زنگ می‌زند. مِن‌مِن می‌کند. هی حرفش را قورت می‌دهد. آخرسر دل به دریا می‌زند و می‌پرسد: «باباجان، برای سال نو نمی‌آیی خونه؟» خانه... دلم می‌ترکد. به‌زور بغضم را قورت می‌دهم و می‌گویم: «باباجان، الآن بلیت پیدا نمی‌شه. اگر هم باشه، خیلی گرونه. می‌آم، یک ماه دیگه، اردیبهشت.» بابا می‌گوید: «اردیبهشت…» و این اردیبهشت انگار تا ابد طول می‌کشد. تصویرش ثابت می‌شود. تماس قطع ‌شده.

می‌خواستم بگویم نگران نباشد، ما اینجا همه‌چیز داریم، سفره‌ی هفت‌سین پهن می‌کنیم، و پلوی بدون سبزی با ماهی بدون دود می‌خوریم. می‌خواستم بگویم ما اینجا عید داریم، همه‌جور عیدی، عیدهای رنگارنگ و پر از شکلات‌ رنگی و خارجی، پر از تصویر آدم‌های شاد در میخانه‌ها و بارها و کشتی‌ها، همهمه‌ی صداها و موسیقی در کافه‌ها و رستوران‌ها با آدم‌هایی که تلاش می‌کنند خوشحال به نظر بیایند. زیر برج گالاتا می‌ایستند و برای انداختن عکس‌های سلفی شکلک درمی‌آورند. می‌خواستم بگویم ما اینجا به هم کادو می‌دهیم برای عید، اما بوی اسکناس لای قرآن تو را نداریم. ما اینجا در غربت، وقت عید، آغوش و بوسه‌ی پدر و مادر را نداریم؛ خواهر و برادر و دوست و رفیق نداریم برای عیددیدنی، برای گفتن آرزوهای خوب. ما اینجا تنها دل خوش می‌کنیم به موج رادیو که از دور توپ سال نو را به مغز ما شلیک می‌کند و پدر و مادر و خانواده و رفیقی که پشت گوشی تلفن کم‌کم تعدادشان در هر عید کمتر و کمتر می شود، در شهری که بازارش بوی تجریش ندارد و آدم‌هایش به یابانجی3‌ها هرگز هیچ عیدی را تبریک نمی‌گویند!


1.Samanan

2.نان سنتی ترکیه، نانی که کوچک و گرد و توخالی و آغشته به کنجد است.

3.در زبان ترکی به خارجی گفته می‌شود، به کسی که غریبه است.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد