icon
icon
اجراى لندن ناصر مسعودى ۱۳۹۶
اجراى لندن ناصر مسعودى ۱۳۹۶
در قاب
«بنفشه گول» را تو خوانده‌ای سرباز؟
روایتی از زندگی و هنر ناصر مسعودی
نویسنده
یاسین نمکچیان
22 اسفند 1403
اجراى لندن ناصر مسعودى ۱۳۹۶
اجراى لندن ناصر مسعودى ۱۳۹۶
در قاب
«بنفشه گول» را تو خوانده‌ای سرباز؟
روایتی از زندگی و هنر ناصر مسعودی
نویسنده
یاسین نمکچیان
22 اسفند 1403

سرباز جوانی بود در پادگانی، با لباس فرم و موهای تراشیده، شباهتی به خواننده‌ها نداشت. ایستاده بود یک گوشه که ناگهان سرگرد روبه‌رویش سبز شد و پرسید: «’بنفشه گول‘ را تو خوانده‌ای سرباز؟» سرباز جوان یکه خورد و با ترس‌ولرز جواب داد: «خودم هستم، قربان.» سرگرد لبخند زد و گفت: «هر زمان خواستی بروی رادیو به خودم بگو تا برایت مرخصی بگیرم. من حسین قوامی هستم.» سرباز زیرچشمی به سرگرد نگاه کرد. «توی ای پری کجایی» از خاطرش گذشت و نمی‌دانست خواب است یا بیدار. فکر کرد دنیا گاهی چقدر عجیب چرخ می‌خورد. باورش نمی‌شد سربازی پُلی شود برای رسیدن به آرزویش، یعنی خوانندگی.


تاکسی در جردن سربالا می‌رود. راننده و سرنشین سن‌وسالی گذرانده‌اند و رادیو هم روشن است. ناگهان صدایش می‌ریزد در ماشین و راننده به مردی که جلو نشسته می‌گوید: «می‌شناسی؟» مرد جواب می‌دهد: «می‌شود ناصر مسعودی را نشناسم؟» آنها گیلک نیستند، اما ترانه‌ی گیلکی‌اش را گوش می‌دهند و لذت می‌برند. راننده چند لحظه سکوت می‌کند و بعد می‌گوید: «چه دورانی داشت این آدم.»


چهارده‌ساله بود که همراه برادر بزرگ‌ترش به تهران آمد برای کار؛ می‌خواستند کمک‌حال خانواده‌شان باشند. آنها ساکن خیابان شهناز شدند که حالا به آن می‌گویند هفدهِ شهریور. او عاشق موسیقی بود و دلش می‌خواست برود کلاس و شرایطش را نداشت. حتی خانه‌ی ابوالحسن صبا همان اطراف بود و همیشه باافسوس از کنارش می‌گذشت. با این حال، در آن دوره با کسانی آشنا شد که اهل ذوق بودند و هرکدامشان سازی می‌زدند. با رفقایش تصمیم گرفتند هرازگاهی دور هم جمع شوند و تمرین کنند تا شاید اتفاقی بیفتد. هر هفته در باغی جمع می‌شدند و ترانه‌های مشهور را می‌خواندند. تمرین‌های مداوم امید و عشق را در دلش روشن کرد و توانست به کلاس‌های علی‌اکبرخان شهنازی راه پیدا کند. در واقع یکی از بچه‌های آن گروه شاگرد آقای شهنازی بود و روزی به او گفت: «می‌توانی همراهم بیایی و کلاس را ببینی؟» آن روز آنجا آواز خواند و استاد خوشش آمد و با روی باز او را پذیرفت. از آن جمع که در باغ تمرین می‌کردند چند نفر خیلی مشهور شدند که یکی از آنها اکبر گلپایگانی بود و دیگری محمودی خوانساری.

سال ۱۳۸۵ در تالار وحدت برایش بزرگداشت گرفتند و بزرگان زیادی جمع شدند تا چند دهه حضورش در موسیقی ایران را ستایش کنند. جمعیت موج می‌زد و در سالن جایی برای نشستن وجود نداشت. خیلی‌ها بیرون ایستاده بودند. محمد سریر، احمد ابراهیمی، مصطفی کمال پورتراب و دیگران درباره‌ی او حرف زدند و خودش هم در پایان برنامه آواز خواند و نم اشکی هم نشست گوشه‌ی چشمانش. آن روز می‌شد سیمای محبوب یک هنرمند را با چشم دید. مردی که بیرون سالن ایستاده بود می‌گفت: «این آدم‌ها خیلی برای فرهنگ این سرزمین زحمت کشیده‌اند و ما بدهکارشان هستیم.» روی کلمه‌ی بدهکار تأکید می‌کرد و بعد توضیح داد: «در روزگاری که کنسرت مد نبود انوشیروان روحانی و ناصر مسعودی با هم در مدرسه‌ی عالی بازرگانی رشت کنسرت برگزار کردند.»

باید سال ۱۳۳۳ بوده باشد که برمی‌گردد رشت، با این تفاوت که دیگر آن نوجوان کم‌سن‌وسال سابق نبود. او به تئاتر هم خیلی علاقه داشت و این بار روزگار او را به صحنه کشاند و نقش‌های زیادی را بازی کرد. کیومرث ملک‌مطیعی، نادر گلچین، و فرخ‌لقا هوشمند هم در رشت تئاتر بازی می‌کردند و خیلی پیش می‌آمد در یک اثر کنار هم بازی کنند. مسعودی به دلیل نقش‌هایش مدام صدایش را عوض می‌کرد و از یک جایی به بعد ترسید این مسئله روی آوازش تأثیر بگذارد و دیگر ادامه نداد و قید تئاتر را زد. آنجا اما اتفاق مهمی برایش افتاد که زندگی‌اش را زیر و رو کرد. او در رشت هنرمند معروفی شده بود و عده‌ای از دور و بری‌هایش به موقعیتش حسادت می‌کردند و مدام می‌خواستند او را از صحنه خارج کنند. ماجرا این بود که ناصرخان نمی‌خواست برود سربازی و موضوع را با آشنایانش در میان گذاشته بود و یکی مشورت داده بود که شش ماه در لیست انتظار بماند و این مدت را دوباره تمدید کند تا بر اساس قانون آن دوره اسمش برود در لیست ذخیره و این‌طوری از خدمت خلاص شود. قصد داشت همین کار را کند، اما دوستانش کاری کردند که مسیر زندگی‌اش را عوض کرد.

زندگی در محیط‌های کوچک دردسرهای خودش را دارد. روابط آدم‌ها درهم‌تنیده است و همه همدیگر را قضاوت می‌کنند. ناصر مسعودی هنرمندی نجیب و انسانی شریف است، اما برخی جا انداخته بودند که مغرور است و با کسی نمی‌جوشد. همین موضوع رسیده بود به گوش شیون فومنی، شاعر سرشناس گیلان، که با اینکه دوست داشت با او کار کند پا پیش نگذاشته بود. برای مردم هم سؤال شده بود که چرا شیون و مسعودی کار مشترکی انجام نمی‌دهند. سال‌ها گذشت تا اینکه شیون رفت سراغش و پیشنهاد کرد کار مشترکی انجام بدهند. مسعودی استقبال کرد و پرسید: «چرا تا حالا نیامدی سراغم؟» شیون چند لحظه مکث کرد و گفت: «آن‌قدر به من گفتند تو مغروری و کسی را تحویل نمی‌گیری، جرئت نمی‌کردم بیایم سراغت و حالا فهمیدم اشتباه کرده‌ام.» کار مشترک شیون و مسعودی همان روز استارت خورد، اما وقتی «هَلاچین» منتشر شد شاعر محبوب گیلان دیگر زنده نبود.

برگردیم به ماجرای سربازی. دوستان ناصرخان آن‌قدر زیر گوش رئیس نظام‌وظیفه‌ی رشت خواندند تا حوصله‌ی طرف سر رفت و تصمیم گرفت اعزامش کند خدمت. او را فرستادند پادگان ارتش برای گذراندن دوره‌ی آموزشی. بعد از مدتی مرخصی دادند و رفت خانه‌ی یکی از بستگانش تا حال‌وهوایی عوض کند که عجیب‌ترین و مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش رقم خورد. هستی تصمیم گرفته بود از آن جوان نجیب هنرمندی بزرگ بسازد و چیزی نمی‌توانست جلویش را بگیرد. آن شب میزبانش مهمان دیگری هم داشت که اهل موسیقی بود و نامدار. صاحبخانه ناصرخان را به او معرفی کرد و گفت: «این جوان آواز می‌خواند.» مهمان به او نگاهی انداخت و گفت: «چیزی بخوان.» و خودش هم ساز را دست گرفت و شروع کرد به نواختن. ناصرخان شعر «گرچه مستیم و خرابیم چو شب‌های دگر/ باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر» را با سه‌تار احمد عبادی خواند و توجه نوازنده‌ی معروف را جلب کرد. آقای عبادی به او گفت: «دوست داری بیایی رادیو؟» پرسیدن نداشت و معلوم بود که دوست دارد برود.

بعد از آن دیدار عجیب، هفته‌ای دو بار می‌رفت خانه‌ی استاد در خیابان جمالزاده و آموزش می‌دید. عبادی از او راضی بود و رابطه‌ی دوستانه و گرمی با هم پیدا کرده بودند. یک روز استاد گفت که با پیرنیا قرار گذاشته که او برود رادیو. توصیه کرد خوب خودش را آماده کند. دل توی دل ناصرخان نبود و می‌خواست به آسمان‌ها پرواز کند. در اولین روزهای حضورش در رادیو «بنفشه گول» را خواند که به‌شدت گل کرد و برایش شروعی طوفانی بود. هروقت می‌خواست برود ضبط به سرگرد قوامی ندا می‌داد و او هم سریع از تیمسار مرخصی‌اش را می‌گرفت.


در حال بارگذاری...
ناصر مسعودی، خواننده

وقتی در خیابان‌های رشت قدم می‌زند، مردم ذوق‌زده نگاهش می‌کنند. آقای مسعودی به احوالپرسی آدم‌ها جواب می‌دهد، اما ذاتاً خجالتی و محجوب است. تن صدایش پایین است و، وقتی حرف می‌زند، امکان دارد مخاطب نشنود. تمام کسانی که او را از نزدیک دیده‌اند از اخلاق‌مندی و نجابتش می‌گویند. یک فروشنده‌ی رشتی تعریف می‌کند: «یک بار آقای مسعودی آمد به مغازه‌ام و درباره‌ی حضورش در برنامه‌ی فریدون فرخزاد با او حرف زدم و گفتم: ’خیلی خوب از پس شوخی‌هایش برآمدید.‘ آقای مسعودی در جوابم دو بار پشت‌سرهم تکرار کرد: ’خیلی مرد بود.‘ و احساس کردم یک لحظه هم نخواست حتی به‌شوخی از اعتبار و احترام فرخزاد کم شود.»

روزهای شیرین ناصرخان بعد از انقلاب رنگ دیگری گرفت. او نیز خانه‌نشین شده بود و رنج می‌کشید. سکوت برای خواننده به معنای واقعی کلمه مرگ است و او هم این مرگ را با پوست و استخوانش احساس کرده بود. همیشه از آن دوره به عنوان تلخ‌ترین روزهای زندگی‌اش یاد می‌کند. می‌گفت: «در آن سال‌های سیاه فکر می‌کردم جوانی‌ام را به خاطر موسیقی تلف کرده‌ام و نامهربانی‌ها باعث شد حتی برای فرزندانم که علاقه‌ی شدیدی به موسیقی داشتند هم انگیزه‌ای باقی نماند.» این پایان قصه نبود.

سال ۱۳۶۷ بهروز افخمی تصمیم گرفت سریال کوچک جنگلی را بسازد. ترانه‌ی گیلکی تیتراژ را سپرده بود به خواننده‌ای غیرگیلانی. طرف آن‌قدر بد اجرا کرد که تصمیم گرفتند خواننده دیگری جایگزین کنند. در آن میان، یکی پیشنهاد کرد بروند سراغ مسعودی. وقتی افخمی تماس گرفت، ناصرخان پیشنهادش را نپذیرفت و گفت: «چون یک نفر دیگر آن را خوانده، نمی‌توانم قبول کنم.» افخمی کوتاه نیامد و از محسن کلهر صدابردار خواست پادرمیانی کند. ناصرخان به کلهر، که رفیق قدیمی‌اش بود، گلایه کرد: «چرا اول به خودم نگفتید؟» و او جواب داد: «همه فکر می‌کردند رفته‌ای آمریکا.» مسعودی گفت: «اگر اینجا آمریکاست، پس راست گفته‌اند.» و بعد نرم شد و پذیرفت که ترانه‌ی مشهور سریال کوچک جنگلی با شروع «چقد جنگلا خوسی ملت واسی» را بخواند. بعد از سال‌ها انزوا، صدایش جان گرفته بود. گیلانی‌های زیادی سریال را به هوای صدای جادویی خواننده‌ی عزیزشان می‌دیدند. بلبل گیلان به صحنه بازگشته بود و، به دلیل همان زخم‌های سکوت ده‌ساله‌اش، تمایل نداشت ادامه دهد و فکر می‌کرد آزارش می‌دهند و زندگی شخصی‌اش تحت‌الشعاع کارش قرار می‌گیرد. می‌خواست برگردد کنج خانه که همسرش اصرار کرد کوتاه بیاید. از طرفی احمد عبادی با او تماس گرفت و گفت: «تو اصلاً متعلق به خودت نیستی که بخواهی تصمیم بگیری بخوانی یا نه. تو متعلق به مردمی و باید بخوانی.»

حرف‌های استاد خیلی روی او اثر گذاشت و شروع کرد به تمرین.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد