icon
icon
تهران، دهه‌ی شصت شمسی، عکس از رندی گودمن
تهران، دهه‌ی شصت شمسی، عکس از رندی گودمن
«فرصت نکردم نان بخرم»
نویسنده
افرا آبشناسان
28 خرداد 1404
تهران، دهه‌ی شصت شمسی، عکس از رندی گودمن
تهران، دهه‌ی شصت شمسی، عکس از رندی گودمن
«فرصت نکردم نان بخرم»
نویسنده
افرا آبشناسان
28 خرداد 1404

روز هشتم مهرماه از خانه بیرون می‌زنم. ساعت شش بعدازظهر. به هوای قدم زدن و خرید نان و دارو.

سرم را رو به آسمان می‌گیرم و هوای تازه را نفس می‌کشم. ابرهای تیره آسمان را پوشانده است. برنمی‌گردم تا چتر بردارم. با هر قدم که برمی‌دارم، از هوای خانه‌ای دور می‌شوم که زنی قدرتمند اما ازپاافتاده در آن نفس می‌کشد. زنی که پیچ‌وتاب می‌خورد میان دردهای تن رنجورش. دعاها، نفرین‌ها و بد و بیراه گفتن‌هایش مثل گردی خاکستری چسبیده روی دیوارهای خانه. قاب‌ها و آینه‌ها تار و کدرند. خودت را خوب نمی‌شناسی از پس چهره‌های آویزان بر دیوار. چهره‌هایی که یک‌به‌یک محو شده‌اند از دور روزگار. نه حرکتی موج می‌زند در خانه، نه چیدمان وسواسی اثاث، همان چیدمان قدیمی‌ است. مبل و صندلی‌ها اما بی‌مهمان و ظروف خالی شده‌اند از توجه افراطی زنی که تک‌تکشان را بادقت و حساسیت می‌چید.

درخت‌های بلند چنار کنار رودخانه را می‌گیرم و راه می‌افتم به سمت پل سید خندان. حین راه رفتن می‌شمارمشان. صدای آمبولانسی که از دورتر می‌آید پرتم می‌کند وسط روزگارِ آژیرهای قرمز. صدای فریاد آدم‌ها را می‌شنوم. «خاموش کنین چراغا رو، خاموش کنین.»

تصاویر دویدن‌هایمان به زیرزمین. کسی در تاریکی در گوشم می‌گوید: «یه سیگار روشنم می‌تونه به هواپیماها جامونو لو بده. »صدای چسب‌های پهنی که باترس از رُل باز می‌کردیم و روی شیشه‌ی پنجره‌ها می‌چسباندیم تا هنگام بمباران خرد نشوند و نریزند.

صدای زنگ ساعت شش صبح، قدم‌های مامان و بابا در خانه. رفتن بابا به جبهه در صبحی پاییزی... صداها و همهمه‌ها آوار می‌شود روی سرم؛ تلوتلو می‌خورم، مردی را می‌بینم که به سمتم می‌دود: «خانوم! خانوم! حالتون خوبه؟» و پخش زمین می‌شوم.

در حال بارگذاری...
شهید آبشناسان

زنگ ساعت شش صبح. چشم‌هایم را باز می‌کنم. تب دارم. مامان بالای سرم ایستاده. برایم ویتامین ث آورده و بامهربانی از جا بلندم می‌کند. پاهایم را توی تشت آب ولرم می‌گذارد. آب را با دست روی پاهای لاغرم می‌ریزد. معلوم است که مدرسه نخواهم رفت. هوا هنوز تاریک است. می‌گوید: «بخواب، خوب می‌شی مامان.» بیدار که شدم، حالم بهتر بود. خواب بابا را دیده بودم که در دریاچه‌ای شنا می‌کرد. به من نگاه کرد و خندید. با حس خنکی آب روی صورتم از خواب پریده بودم. دیگر تب نداشتم. مامان رفته بود سرِ کار و به‌ جای خودش دایی محمود را فرستاده بود که مراقب من باشد. دایی محمود صدایم کرد: «دختر همیشه‌زکام، بیا صبحانه‌ت رو بخور.» صدای زنگ درِ آپارتمان در خانه پیچید. دویدم جلوی در. بهار بود، دختر کوچک همسایه. با کتاب فارسی و دفتر مشقش. بهار چهار سال از من کوچک‌تر بود. همان‌جا وسط اتاق نشیمن روی زمین نشستیم و من شروع کردم به دیکته گفتن به بهار. دایی محمود برای هر دویمان یک لیوان آب‌پرتقال، لیموشیرین آورد. بعد صدای زنگ تلفن بلند شد. دایی محمود با تلفن حرف زد. بیشتر گوش کرد. گوشی را گذاشت. بعد از مکثی کوتاه شماره گرفت. با مامان که مدرسه بود صحبت کرد. به او خبر داد که بابا زخمی شده و بیمارستان است. قبل از رسیدن مامان، عمو و زن‌عمویم آمدند خانه‌ی ما. همه‌چیز برایم عجیب بود. به مدرسه نرفته بودم و دیدن فامیل آن موقع روز خوشحالم کرده بود؛ خبر تیر خوردن بابا اما بهت‌زده‌ام کرده بود. شوکه شده بودم. عمو حسین در گوش دایی محمود پچ‌پچ کرد، دوتایی رفتند ته راهروی دراز خانه ایستادند. چند دقیقه بعد دایی محمود تنها برگشت، بالای سرم ایستاد. اسمم را صدا کرد. سرم را بالا آوردم. گفت: «افرا! بابا شهید شده.» انگار به سمتم شلیک کرده باشد. گلوله را دیدم که به سمتم می‌آمد. تکان نخوردم. گلوله یک‌راست به سرم شلیک شده بود، اما من تکان نخوردم. مغزم متلاشی شد. به بهار گفتم: «بنویس!» فقط سرم را پایین انداختم و به بهار گفتم: «بنویس...»

بوی گلاب را زیر دماغم حس می‌کنم. به هوش می‌آیم. عده‌ای دورم جمع شده‌اند. باران می‌بارد. زمین خیس است. دست چپم درد می‌کند. عینکم روی چشم‌هایم نیست. صورتم خیس شده. خودم را جمع‌وجور می‌کنم. عابرین می‌گویند: «به هوش اومد! به هوش اومد.» چشم‌هایی مهربان مراقبم هستند. بلند می‌شوم و به ماشین کنار دستم تکیه می‌دهم. می‌گویم: «خوبم، خوبم، ممنونم.» مردی جوان می‌پرسد: «می‌خواین برسونمتون خونه؟ منزل نزدیکه؟» خانم میانسالی کنارم ایستاده. دستم را می‌گیرد و به چشمانم نگاه می‌کند. انگار می‌خواهد مطمئن شود که خوبم. برای بار چندم حالم را می‌پرسد. لبخندی زورکی می‌زنم و بی‌ آنکه آنچه را در سرم اتفاق افتاده است توضیح دهم یا اینکه بگویم عجیب نیست خانواده‌های جنگ‌زده ممکن است همین‌طور وسط خیابان غش کنند، سر از تراپی‌های طولانی‌مدت دربیاورند یا خیلی طبیعی است که بی‌پدر و بی‌همسر و بی‌پسر و بی‌مادر زندگی کنند. فقط می‌گویم: «اگر شما نبودین...» حرفم را قطع می‌کند و خیلی صمیمانه خواهش می‌کند که همراه من بیاید تا سالم به خانه برسم.

در حال بارگذاری...
شهید آبشناسان

می‌گویم: «باید برای مادرم دارو بگیرم.» و باز نمی‌گویم به‌ جای پدرم هم که هیچ‌وقت فرصت نکرد تا نان بخرد و به خانه بیاورد باید نان هم بخرم و به خانه ببرم. می‌گوید داروخانه همین بغل است و با من هم‌قدم می‌شود.

دستم را سفت می‌گیرد. دستی گرم دارد که به من احساس امنیت می‌دهد. می‌گوید: «بچه‌ی همین محلین؟» از آوردن لفظ بچه‌محل خنده‌ام می‌گیرد. با تأیید سر جواب می‌دهم و می‌پرسم: «شما هم؟» می‌گوید: «بعلههههه. وجب‌به‌وجب این محل رو می‌شناسم.» در همین حین به داروخانه می‌رسیم. پشت شیشه، کاغذی چسبانده شده که رویش نوشته: انسولین تمام شد! داروخانه را رد می‌کنم. زن می‌پرسد: «مگه نمی‌خواستین برین داروخونه؟» می‌گویم: «نه دیگه. انسولین ندارن.» تشکر می‌کنم و می‌گویم: «آدم امیدوار می‌شه که هنوز آدم‌ها به همدیگه اهمیت می‌دن.» می‌خندد و می‌گوید: «کمترین کاره.» بعد از خداحافظی راه می‌افتم به سمت کتابفروشی.

به کفش‌هایم نگاه می‌کنم. پوتین‌های قرمزم که خیس از باران است.

دوباره به سفری در زمان می‌روم. برف همه‌جا را پوشانده. جلوی درِ کتابفروشی ایستاده‌ام. باید بروم و برگه‌ی امتحانی و پوشه بخرم. دوست ندارم وارد شوم. صاحب کتابفروشی مردی‌ است سرد و تلخ. صدای مامان را می‌شنوم: «افرا بپر. برو برگه را بخر و زود بیا. سرده! معطل نکنی‌ها!» پاهایم را محکم می‌کوبم روی تکه‌فرش کوچک جلوی در تا برفشان را بتکانم. یک، دو، سه. با شمارش معکوس وارد می‌شوم. صدای آویز جلوی در برم می‌گرداند به زمان حال. پسر مرد کتابفروش با همان چهره‌ی سنگی پدر. قدبلند. سیخ ایستاده پشت دخل. به‌زور جواب سلامم را می‌دهد. چیدمان کماکان همان چیدمان قدیمی‌ است. قفسه‌های فلزی که پُر شده‌اند با کتاب‌های دبیرستانی و کنکور و ویترین کوچک و محقر لوازم‌التحریر که درش قفل است. لوازم‌التحریری که از فرط زشتی شوق خرید را از دلم می‌دزدد. به سمت دفترچه‌ها می‌روم. سنگینی نگاه مرد را حتی از پشت سر حس می‌کنم. سوراخ‌سوراخ می‌شود تنم. سر بر می‌گردانم و بااخم نگاهی به او می‌اندازم تا نگاهش را جمع کند از روی تنم. پول دفترچه را می‌دهم و می‌زنم بیرون. چند قدم پایین‌تر، بقالی‌ای قدیمی‌ است که چند سالی‌ است اسم خودش را گذاشته سوپر. بقالی‌ای که در آن به ازای کندن کوپن‌ها از دفترچه‌ی ارزاق روغن، شیر یا نفت می‌گرفتیم. صاحب بقالی مردی جوان و ریشو بود. زمستان‌ها شلوار پارچه‌ای و پلیورهای بی‌طرح با رنگ‌های سرد به تن می‌کرد. سرش را می‌انداخت پایین و موقع فروش اجناس به صورت مشتری‌هایش نگاه نمی‌کرد.

موبایلم زنگ می‌خورد.

مامان روی صفحه‌ی گوشی‌ام ظاهر می‌شود. برمی‌دارم. صدایش اگر با درد همراه نباشد، همیشه به من انرژی می‌دهد. صدایی صاف و خوش‌آهنگ، مثل نور خورشید که به تنی رنجور بتابد. باناله می‌گوید: «افرا، کجا رفتی تو این برف؟ داره می‌شینه! چرا برنمی‌گردی؟» نمی‌گویم که باید مدتی از آن خانه خارج شوم تا بتوانم روی پاهایم بایستم. نمی‌توانم مدام زیر ترکش‌های نارنجک‌هایی که پرتاب می‌کنی زیر پاهایم دوام بیاورم. باید بیایم در خیابان سنگر بگیرم. سنگرهای خیابانی هم امن نیستند. سوراخ‌سوراخ‌اند از گلوله‌ها، کاتیوشاها. نمی‌گویم من پوتین‌های بابا را پوشیده‌ام، خیالت راحت، سر نمی‌خورم. نمی‌گویم مدام صدای سوت توپ را می‌شنوم در این زندگی. حرکت تانک‌ها را که به سمت خانه‌های مردم می‌آیند می‌بینم. نمی‌گویم مامان! من سال‌هاست از آن خانه رفته‌ام. همان روز که بابا را در ارتفاعات کشور همسایه کشتند. همان روز که من تب داشتم. به جایش، به‌ جای همه‌ی اینها می‌گویم: «جانم مامان، جان! دارم برمی‌گردم.» انسولین نبود. نمی‌گویم داروهای ضروری سال‌هاست که از این ملت دریغ شده. دمنوش‌های جعلیِ آرامش جان هیچ‌کدام از ما را آرام نکرده در این سال‌ها و نمی‌گویم من هم مثل بابا فرصت نکردم نان بگیرم.

فقط می‌گویم: «به امین زنگ می‌زنم... براتون پیدا می‌کنه... اون می‌تونه مامان...»

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد