

روز اول فروردین امسال، پروانه اعتمادی؛ نقاشی از نسل طلایی نقاشان تالار قندریز، از دنیا رفت. در آن هیاهوی سال نو مثل خیلی خبرهای دیگر از کنار این خبر گذشتم، تا اینکه تابستان به نمایشگاه «به گزارش زنان» موزهی هنرهای معاصر رفتم و آنجا نقاشیای از آن نقاش دیدم که سالها بود در گوشهی ذهنم جا خوش کرده بود، بیآنکه نقاشش را بشناسم. آن اثر را بیست سال پیش، میان آکسسوار فیلمی از کارگردان عزیزی دیده بودم که او هم بهتازگی از دنیا رفت. از سالها پیش، هر زمان فیلم کاغذ بیخط را دیدهام، که تعداد تماشایش کم هم نبوده، هر بار این نقاشی چشمم را گرفته است. یک گیاه فیکوس در گلدان سفالی و یک گیاه فیکوس دیگر؛ احتمالاً قلمهای از گیاه اول؛ دوشادوش او بالا آمده، اما در گلدانی از پیت حلبی روغننباتی.
ناصر تقوایی فقید کارگردان و نویسندهی حواسجمعی بود، چه در فیلم آرامش در حضور دیگران و چه در کاغذ بیخط که با وام گرفتن نقاشیهایی از پروانه اعتمادی، حسین خسروجردی، بهمن محصص و فریده لاشایی میخواست لایهای از معاصر بودن را به فیلمهایش اضافه کند و من بارهاوبارها آن نقاشی گلدان فیکوس را در فیلمش دیده بودم.
این نقاشی از آن دسته کارهاست که در نگاه اول ساده و آرام به نظر میرسند، اما هرچه بیشتر نگاهشان کنی، احساسات و لایههای بیشتری از آنها بیرون میزند. ناگهان درمییابی که چطور یک نقاشی ساده، یک شیء، میتواند به استعارهای از هستی بدل شود. این را در برخورد نزدیکی که در موزهی هنرهای معاصر با آن داشتم فهمیدم. تنها رازِ مکاشفه در این است: ایستادن، تماشا کردن و معنا ساختن.
نقاشی در میانهی یک راهرو در فضایی تاریک نصب شده بود و با نورپردازی از فضای تیرهی دوروبرش متمایز میشد. وقتی ایستاده بودم و برای چند دقیقه مبهوت سادگیاش شده بودم، فهمیدم با ترکیبی از دو چیز آشنا روبهرو هستم: یک گلدان گیاه و یک قوطی فلزی روغن، همین! پس از شوک نخستِ سادگی، ترکیب این دو شیء نامتجانس در کنار هم، نوعی حسِ زندگی روزمره، حافظه و زمان را منتقل میکرد.
این اثر به دورهی تکسچرهای سیمانیِ زندگی پروانه اعتمادی بازمیگردد؛ روزهایی در آغاز دههی پنجاه؛ دورهای که تصمیم میگیرد خلاف روال جاری تالار قندریز، نقاشی آبستره را کنار بگذارد و سراغ نقاشی فیگوراتیو برود، اما با همان ترکیببندی و رویکردی که در نقاشی آبستره دنبال میکرد. اشیای او ساده بودند، پرداختش سادهتر؛ تا جایی که شیء و ترکیببندی آن در نهایت، به خودِ نگاه تبدیل میشد. در عوض به تجربهی تازهای از ترکیب موادی نظیر سیمان و چسب و رنگوروغن میرفت و بوم نقاشی را عرصهی اکتشافات خود میکرد.
خطوط سیاه و دقیق این نقاشی، برای من یادآور طراحیهای مینیمال یا حتی اسکچهای معماری است. نقاش چه رنگهای محدودی از پالتش برداشته: سبز تیرهی برگها، قهوهای خاک و سفیدِ پسزمینه که همهچیز را در نوعی خلأ یا سکوت معلق نگه میدارد. حس میکنم در دل این سادگی، تضاد میان فرمهای زنده (گیاه) و فضای مرده یا بیجان (پسزمینهی سفید و تخت) باعث میشود که گیاه شبیه به یک یادگاریِ نجاتیافته از محو شدن در دل زندگی روزمره به نظر برسد.
من نقاش نیستم و درکم از هنر تجسمی فقط به اندازهی سهمی است که مخاطبی نظرباز میتواند از نقش داشته باشد. من فقط به تماشا مینشینم و میبینم که در مرکز تصویر، گیاه قرار دارد؛ موجودی زنده، با تنهای باریک و برگهایی که هرکدام در جهتی متفاوت روییدهاند. این پراکندگیِ جهتها شاید استعارهای از منِ چندپاره باشد، شاید هم گیاهْ نشانهی رشد، دوام و زمان است. قوطی فلزی روغننباتی در کنارش، شیئی صنعتی و غیرزنده است؛ محصول انسان عصر صنعتی و نشانهی مصرف. شاید ترکیب این دو در کنار هم بتواند نمادی از تضاد میان طبیعت و مصنوع باشد یا شاید استعارهای از تلاش انسان برای حفظ حیات در دل روزمرگیِ بیجانِ مدرن.
از پشت این نقاشی بخصوص اعتمادی، صدای سکوت میشنوم، مثل اتاقی که صدای خاصی از آن نمیآید و همهچیز در انتظار مانده است. پسزمینهی سفید، شاید همان ناخودآگاهِ تهی یا سرکوبشده است، صدای یک سکوت ممتد، رنگی بیحس، اما بازتابدهنده؛ جایی که هیچچیز اتفاق نمیافتد و همهچیز منتظر است. گیاه بر این بستر، مثل رؤیایی فراموششده ظاهر میشود؛ چیزی که ذهن هنوز کاملاً پاکش نکرده است. گیاه درون این فضا نفس میکشد، ولی نفسش سنگین و منتظر است. شکلی از حس ملال، تنهایی و زمانِ معلق را القا میکند، اما نه به شکل تاریک یا تلخ آن، بلکه انتظاری با نوعی آرامش غمگین و تأملی. شاید بهترین عنوان برایش این باشد: «یک انتظار شاعرانه».
اعتمادی در یکی از مستندهای قدیمی که از او ساخته شده، میگفت انسان امروز انسانی جابهجاشده است، هم بهصورت فیزیکی و هم بهصورت ذهنی و روانی، از آنجایی که مأمنش بوده دور افتاده و حالا، وقتی که در طبقهی سیوسوم یک برج زندگی میکند، حتی پرسپکتیو طبیعیِ تماشا را هم از دست داده است. انسان امروز مردمان دیگر را از آن بالا میبیند، ریز و مورچهوار و آنقدر بالا رفته که دیگر صدای آنها را نمیشنود.
حالا که به حرفهای نقاش فکر میکنم از دل این جهانبینی، کنار هم قرار گرفتن گلدان سفالی و پیت حلبی روغن بهعنوان دو اُبژهی نامتجانس، برایم کاملاً ملموس میشود. این دو، مانند دو تکه از انسان جابهجاشده هستند: طبیعت و مصنوع، خودآگاه و ناخودآگاه. چراکه جهان پیرامون ما چیزی جز این ترکیبهای ظاهراً تصادفی در کنار هم نیست.
هرچند که شاید اصلاً نقاش ماجرا را سادهتر از اینها هم دیده باشد. در دهههای گذشته شاهد نوعی پاسداشت کاربردی حیات، فارغ از دغدغهی زیباشناسی بودیم و این چیزی است که من بیرون از نقاشی اعتمادی، در خاطراتم بسیار دیدهام. برایتان پیش نیامده قلمهای ریشه زده داشته باشید و در نبود گلدانهای سرامیکی زیبا، سراغ اولین چیز سطلمانندی که دوروبرتان هست بروید و آن را بکارید؟ در سالهای قبل آنقدری که زنده نگه داشتن گیاه و قلمهها و کاشتن و رشد و نمو آنها مطرح بود، زیبایی گلدان مطرح نبود. در حقیقت گلدان یک امر حاشیهای بود، فقط یک بستر بود، و فرقی نمیکرد قلمه را در گلدانی سفالی و زیبا کاشته باشند، یا قوطی حلبی و دبهی رنگ و ظرف ماست. مهم این بود که «او» در آرامش و صبر، به رشدش ادامه دهد. این نگاه کاربردی به گلدان گیاه که در آن زیبایی گلدان امری فرعی تلقی میشد، شاید خودْ واکنشی به مدرنیته و تجملگراییِ در حال ظهور بوده؛ نوعی اصالت سادهزیستی که در آن «زنده ماندن» خودش یک ارزش زیباییشناختی مستقل بود. و شاید نقاش پیش از تمام آن فلسفهبافیها، فقط سراغ همان اشیای پیرامونش رفته باشد.
سرنوشت قوطی هم در نوع خودش جالب است. روغننباتی درون آن مصرف شده و حالا تبدیل به گلدان شده است. این تغییر کاربری خودش یک مفهوم زیبا است: تبدیل شیئی مصرفی و یکبارمصرف (پیت روغن) به بستری برای زندگی. این عمل خودش یک شعر است؛ نوعی بازیافت و احیا و قشنگی سرنوشت قوطی به اینجا ختم نمیشود. در مستندهای متأخر زندگی نقاش، من بقایای آن قوطی روغن را در کمد آتلیهی خانم اعتمادی دیدهام. پس شاید فرضیهی قبلیام در چینش اشیای پیرامونی و بستن یک قاب با آنها بدون آنهمه پیشزمینهی فکری، بیاساس باشد.
شاید در پس تمام این سادگی ظاهری، این نقاشی نوعی بیان از بودن در جهانِ خنثی و بیداستان باشد. گیاه «هست»؛ نه در حال شکوفایی، نه در حال پژمردگی. فقط هست؛ در سکون و تداوم، بیهیچ رویدادی. این وضعیت من را به یاد فلسفهی هایدگر میاندازد: «بودنِ صرف، بیپیرایه و بیمعنا، که معنایش فقط از "در جهان بودن" میآید.»
اما درعینحال، حضور قوطی فلزی، بودنِ انسانی را به ما یادآوری میکند. انسانِ سازنده، مصرفکننده و مهارگرِ طبیعت. در کنار طبیعت، همزیستی دارد، اما فاصلهاش را هم حفظ کرده. انگار قوطی میگوید: «من جهان طبیعی را پشت سر گذاشتهام، جهانی مصنوعی برای خودم ساختهام و در آن زیست میکنم.»
آیا این پارادوکس بنیادین مدرنیته نیست؟ ما با اشیا پیرامون خود زندهایم، اما درعینحال از حیات واقعی جدا میشویم. پس این تصویر را میتوان نماد انسانِ معاصر در مرز بین زیست طبیعی و زیست تکنولوژیک، یا حیات پُر مصنوع دانست، در حالتی از تعلیق که نه میتواند به طبیعت بازگردد و نه بهتمامی میتواند در جهان مصنوع آسوده شود و ریشهها را جاگیر کند.
نقاش دنبال قصه گفتن و روایت کردن چیزی نیست، اجازه داده مخاطب در خلأ و تکرار و سادگیِ فرمها، معنایی شخصی پیدا کند و شاید معنایی که من از دل این تماشا پیدا کردهام با معنایی که مخاطبی دیگر از آن پیدا میکند فرسنگها تفاوت داشته باشد. در کل، برای من این تصویر مثل صفحهای از دفترچهی خاطرات روزهای خاموش زندگی شهری است؛ وقتی هیچ اتفاق خاصی نمیافتد، اما همهچیز بهآرامی نفس میکشد.
این نقاشی شعر سکوت است؛ جایی میان رشد و زوال، میان طبیعت و شیء صنعتی، مثل آیینهای که بودنِ خاموش ما را نشان میدهد؛ ریشه در خاک، اما نگاه به قوطی فلزی آن پایین، میان رشد و سکون، میان زنده بودن و دیده شدن، در جهانی بدون روایت که معنا را از «تأمل» میگیرد نه از «رخداد».