

پوستهی خالی زرورقمانند قرص را بین انگشتانم مچاله میکنم و پرتش میکنم گوشهی اتاق. قرص گرد و سفید را کف دستم میگذارم و برای مدتی نگاهش میکنم. چطور ممکن است قرصی به این کوچکی، بتواند چنین کاری با ذهن یک آدم بکند؟ قرص را روی میز کنار قوطی کوکاکولا میگذارم. قوطی شبنمزده را برمیدارم و تا نیمه سر میکشم. خنکیاش در تمام جانم نفوذ میکند.
دراز میکشم در اتاقی بی پنجره و دودگرفته، روی تختی که بوی نا میدهد. اِسی گفته اینجا را شبی صد اجاره میدهد به مشتریهای بدبختش که جایی برای خوابیدن و مصرفکردن ندارند. تصور اینکه چند نفر قبل از من اینجا خوابیدهاند - چند دختر جوان مثل من قبلاً این قرص را در ناامیدی تمام بلعیدهاند و چند نفر روی همین تخت اُوِردوز کرده و صبح فردا را ندیدهاند - مو به تنم سیخ میکند.
احتمالاً اِسی این اتاق را فقط به کسانی اجاره میدهد که میداند آخرین شب مصرفشان است. آخر همین دیروز که با التماس و زنجموره به پایش افتادم که فقط یکیدیگر بهم بدهد و قول دادم که این بار، بار آخری است که من را میبیند، پوزخند معناداری تحویلم داد و گفت:«شک نکن که آخریشه.» و آوردم در این خرابهی پرت و بیدروپیکر که چند کیلومتر با آخرین خانهی شهر فاصله دارد.
گفت اینجا قبلاً گاوداری بوده و برای همین چنین بویی میدهد. انگار بوی پهِن گاوها لای تمام درزها و شکافهایش مانده و مثل یک نفرین مرگبار ذرهذره در جان آدم نفوذ میکند. حتماً تمام کسانی که اینجا روی این تخت مردهاند را همین اطراف گاوداری چال میکند.
سرم را که فشار میدهم به بالش، صدای ناله میشنوم؛ شاید ارواح ساکنین قبلی هستند که سعی دارند مَنعم کنند از بلعیدن این آخرین قرص، اما مگر فرقی هم میکند به حالم؟ اینجا تمام نشود، یکی از همین روزها - جایی لابهلای میلیونها ماشینی که در خیابانهای شلوغ و دودگرفتهی شهر میلولند یا شبی از شدت گرسنگی و سرما و یا زیر دستوپای مردانی که برای سیرکردن هوسشان، گوشت تنم را با دندانهایشان میدرند- تمام خواهد شد.
حداقل اینیکی به انتخاب خودم است و میتوانم یک بار دیگر تجربهاش کنم. حتم دارم این آخری باید خیلی جذاب باشد. تمام سه ماه گذشته را لحظهشماری میکردم تا ماه سرآید و اِسی را ببینم و یکیدیگر ازش بگیرم، یک دانه از این قرصهای گردِ سفیدِ کوچک، و بروم آنجایی که من مرکزِ جهانم و جز من چیزی وجود ندارد. در آنجا که هستم، انگار میتوانم بفهمم برای چه به این دنیا آمدهام. تا چند روز حالم خوب است و باز کمکم در کثافت اطرافم فرو میروم تا ماه بعد بشود و باز قرصی دیگر.
اِسی گفته بود بیشتر از سه تا نمیشود. چهارمی را با مسئولیت خودم بهم داد. هِه! مسئولیت! با تهماندهی پساندازم و با مسئولیتِ خودم چهارمی را هم گرفتم.
بیدرنگ میاندازمش بالا و با باقیماندهی نوشابهی داخل قوطی فرو میدهمش. چند دقیقهای طول میکشد تا اثر کند. سرم را میگذارم روی بالش و همراه با صدای نالهها و بوی پهِن، خاطراتم را مرور میکنم. دفعات قبل هم همین کار را کردم. اِسی گفته بود اینطوری متوجه نمیشوی کِی شروع میشود.
اولین بار روی نیمکت پشت سرویسبهداشتی پارک کنار تپه بود. اِسی را اولین بار همانجا دیدم؛ همان شبی که بابا باز مستوپاتیل برگشته بود خانه و چون شامش حاضر نبود، با کمربند افتادهبود به جانم؛همان شبی که تصمیم گرفته بودم خانهای را که بعد از مامان دیگر خانه نبود، برای همیشه ترک کنم.
بعد از خوردن اولین قرص، یکهو خودم را در اتاقی تنها حس کردم؛ تمام اتاق چوبی بود با لامپهای زردرنگ کمسویی که دو طرفم به دیوار نصب شده بودند. کمی طول کشید تا بتوانم بفهمم در یک کتابخانه هستم؛ کتابخانهای خالی که هیچ کتابی در قفسههایش وجود نداشت. کمی بعد درِ اتاقی که کتابخانه - یعنی من درش قرار داشتم - باز شد. دختربچهای آمد و جلویم ایستاد که شبیه هیچکس نبود. چشمانش را بست. ناگهان خودم را در ذهنش حس کردم. در آنی تمام ترسها، نگرانیها و همچنین خاطرات شیرین آن دختربچهی ششساله را دیدم و فهمیدم دنبال چیست. ناگهان کتاب آلیس در سرزمین عجایب روی یکی از قفسههایم، جلوی دختر ظاهر شد. با خوشحالی کتاب را برداشت. نگاهی بهش انداخت و با لبخندی که به یاد ندارم کِی آخرین بار روی صورت یک انسان دیدهام، از اتاق خارج شد.
تا زمانی که کتابخانه بودم، همهجور آدمی میآمدند به ملاقاتم. کتابهای زیادی بهشان امانت میدادم: کلبهی عمو تُم، بربادرفته، کلیدر، کافکا در کرانه، سمفونی مردگان، خانهی ادریسیها و... .
چشمانم را که باز کردم، هنوز روی نیمکت پارک بودم و آسمان تازه داشت روشن میشد. صدای کلاغها روی درختان چنار بالای سرم و خنکی هوا، حالت غریبی داشت، ولی من سبک بودم، به سبکی یک کتابخانهی خالی.
تا چند هفته میرفتم کتابخانهی مسجد محل و کتابهایی که آن شب امانت داده بودم را میگرفتم. میخواندمشان، اشک میریختم و میخندیدم؛ انگار تازه داشتم آن آدمها را میشناختم؛ آدمهایی که شبیه هیچکس نبودند و هیچوقت تا قبل از آن شب ندیده بودمشان.
روزهای آخر ماه مثل دیوانهها شده بودم. توی خیابانها راه میرفتم و دنبال آدمهایی میگشتم که آن شب بهشان کتاب داده بودم؛ انگار میخواستم بفهمند که من، منم؛ همان کتابخانهی سخاوتمندی که آن شب خوشحالشان کرده بود.
اِسی که آمد، دومی را اَزش گرفتم، به امید ملاقات آدمهای بیشتر. از تجربهی آن شبم چیزی به او نگفتم. ترسیدم مسخرهام کند. آخر یک ساقی را چه به این حرفها! او که از احساسات چیزی سرش نمیشود.
دومی را در اتاق خانهی دوستم خوردم. خانوادگی مسافرت بودند و من با التماس کلید خانه را ازش گرفته بودم تا چند شبی بتوانم راحت بخوابم. در انتظار تبدیلشدن به کتابخانه بودم که ناگهان خودم را در اعماق اقیانوس دیدم.
تاریکی و سرما و تنهایی، ترس و خشم و غم چیزهایی بودند که در اولین لحظهی تبدیلشدنم به بچهنهنگ عنبر تجربه کردم. مادرم را گم کرده بودم و ته اقیانوسی به وسعت کهکشان دنبالش میگشتم، ولی هیچجا پیدایش نکردم. تمام روزهای آن ماه برایم عذابآورترین زمان زندگیام بود. تمام خاطراتی را که با مامان، قبل از اینکه آن بیماری لعنتی جدایمان کند، داشتم، جلوی چشمانم رژه میرفتند: لحظات سنگین و کشدار پایانی بیمارستان؛ لحظۀ گذاشتن تن سفید و بیجانش در گور؛ مراسم بعدش؛ صدای روضهخوان مسجد که در بلندگو با صدای بلند ضجه میزد و مادرمادر میکرد.
تنها چیزی که باعث شد آن ماه خودم را نکشم، قرص سوم و تجربهی سوم بود. امیدوار بودم چیزی را حس کنم که تمام زهر آن ماه را بشوید و با خودش ببرد به همانجا که باید باشد، قعر اقیانوس.
حالوهوای فضایی که قرص سوم برایم داشت، همانچیزی بود که نیاز داشتم. درخت بیدی بودم پرپشت که شاخههایش همچون سایهبانی امن، نیمکت زیر پایش را در یک مسیر پیادهرُوی خلوت میپوشاند. تمام آنچه را که آن شب اتفاق افتاد و حس کردم را به یاد دارم: نوای سوزناک ساز نوازندهای دورهگرد، در یک غروب بهاری؛ هُرم بوسهی عاشقانهی زن و مردی که روی نیمکت زیر پایم نشسته بودند و با شاخههایم همچون نگهبانی که حافظ گنجی ارزشمند است، از عشقشان در برابر ناملایمات دنیا محافظت میکردم؛ سوزش حاصل از فروشدن خرطوم شَتهای کوچک در برگهایم؛ درد خوشایند و قلقلکمانند خروج جوانهای ظریف و شکننده از انتهای شاخههایم.
معتادش شده بودم. برای منیکه تمام سالهای پایانی را بهدنبال معنا و هدف از دست داده بودم، دیدن خودم بهعنوان موجودی ارزشمند، حتی در رؤیاهایم، اعتیادآور بود؛ همچون حجمی دلگرمکننده که خلاء وجودم را پر میکرد.
میخواستم تاجاییکه میشود، تجربهاش کنم. برای همین، چهارمی را هم گرفتم و در این خرابهی تعفنزده بلعیدم.
دارد شروع میشود؛ شروعی بسیار متفاوت با دفعات قبل. درد زیادی تا عمق جانم را فرا گرفته. دلورودهام طوری بهم میپیچد که حس میکنم هر آن ممکن است شکمم بترکد و محتویاتش بپاشد روی درودیوار اتاق. بهطرز مسخرهای درمیان درد و عرق، یاد کسانی میافتم که بعد از من قرار است به این اتاق بیایند، بوی خون و پِهِن.
اتفاق میافتد. خودم را برخلاف دفعات قبلی در فضایی تاریک، نشَسته بر کف زمینی صاف و سیاه میبینم. سیاهی اطرافم سیاهتر از هر سیاهی دیگری است که بشود توصیفش کرد، ولی میتوانم ببینم؛ انگار نوری تابیده میشود که منبعش ناپیداست. این بار خودم هستم؛ خود واقعیام؛ زنی جوان با موهای مشکی صاف و بدنی استخوانی، بی هیچ پوششی. تازه متوجه دلیل درد شکمم میشوم. در آن اتاق سیاه من درحال زایمان هستم، بی هیچ کمکی؛ درحال انجام کاری که هیچوقت تجربهاش نکردهام و هیچچیز دربارهاش نمیدانم. مایعی غلیظ، گرم و لزج، ترکیبی از آب و خون زیر بدنم جریان دارد. حرکت موجودی را زیر پوست شکمم میبینم. دراز میکشم، مانند آنچه در فیلمها دیدهام. زانوهایم را خم میکنم. کف پاهایم را روی زمین میگذارم و شروع میکنم به فشارآوردن و زورزدن. تصمیم دارم آن چیز را که نمیدانم چیست، به دنیا بیاورم. نفسم را با شدت بیرون میدهم و باز فشار میآورم. سر بچه خارج میشود. چند زور دیگر. طوری داد میزنم که هر لحظه ممکن است بچه کر شود. کتفهایش خارج میشوند. با دستانم بدن لزج ماهیمانندش را میگیرم و میکشمش بیرون. چیزی از زیر قفسهی سینهام کنده میشود و تشتی خون و آب پاشیده میشود کف اتاق سیاه که حالا دیگر سیاه نیست. ولو میشوم روی زمین و بچه را که دیگر حالا شروع کرده به گریهکردن، در بغل میگیرم. تن گرم نحیفش با کُرکهای نرمی پوشیده شده. دردم تمام میشود.
برای لحظاتی حس میکنم مامان بغلم کرده. یادم میآید هنوز صورت بچه را ندیدهام. حتی نمیدانم دختر است یا پسر؟ شاید از روی شباهتش بفهمم پدرش کیست. از این بچهای که همین چند ثانیهی پیش از رحم خودم کشیدهامش بیرون، هیچ نمیدانم. میچرخانمش. جیغی میکشم و بچه را پرت میکنم. خودم را عقب میکشم و درحالیکه زانوهایم را بغل گرفتهام و از ترس میلرزم، روبهرویش مینشینم و خیره میشوم به صورتش، به صورت خودم.
نوزادی است نیممتری با دست و پاهایی کوچک و سری درست بهاندازهی سر خودم، با موهایی مشکی و صاف و صورت یک زن کامل 2۵ساله، صورت من. لبخند شیطانگونهای تحویلم میدهد و با صدایی شبیه صدای اِسی میگوید:«گفتم که این آخریشه.» و شروع میکند به رفتن.
با بند ناف که حالا مثل زنجیری بسته شده دور بدنم، به دنبالش کشیده میشوم به ناکجا.
از دوردست صدای اِسی را میشنوم که به کسی میگوید:«بهش گفته بودم بیشتر از سه تا خطرناکه. دخترهی بیعقل فاز روشنفکری برش داشته بود. بیا کمک کن ببریم بندازیمش پیش بقیه.»
و در آخرین بار، من خودم را آفریدم و در این آغاز، تمام شدم.