icon
icon
عکس از لیلی اشتیاق
shurum enlarge
عکس از لیلی اشتیاق
برای نفس‌هایت
نویسنده
مائده جوادیار
زمان مطالعه
14 دقیقه
عکس از لیلی اشتیاق
shurum enlarge
عکس از لیلی اشتیاق
برای نفس‌هایت
نویسنده
مائده جوادیار
زمان مطالعه
14 دقیقه

اگر ترم بعدی هم دفاع نکنی؛ برایت اخراجی می‌زنند.

پیام را می‌خوانم. نه یک بار که هزارویک بار. اخراج. از پسِ هزارودومین بار گوشی را روی تخت پرت می‌کنم. نور صبحگاهیِ نرمی که روی تخت اتاق افتاده است، گوشی را همچون شیء مقدسی نمایان می‌کند. چند لحظه همین‌طور به آن خیره می‌شوم. انگار اگر خیره بمانم، طلسم باطل شده و جمله تبخیر می‌شود، اما نمی‌شود.

سرم را میان دستانم می‌گیرم و چشمانم را می‌بندم. اخراج. چشمانم را باز می‌کنم. دوروبرم را نگاهی می‌اندازم. همه‌چیز به‌هم‌ریخته‌تر از آن است که بشود فکرش را کرد. من از همه به‌هم‌ریخته‌ترم! موهایم را سه شب پیش شانه کرده‌ام و لباس‌هایم را صبح دیروز عوض کرده‌ام. بوی شیرِ ماسیده‌ی روی لباسم دارد خفه‌ام می‌کند. بوی عرقم هم. روی آینه‌ی اتاق سیاهی کشیده‌ام تا چشمم به چشم خودم نیفتد. نمی‌دانم خجالت می‌کشم یا عصبانی می‌شوم؟ اگر قیافه‌ی خودم را ببینم، یک مشت می‌خوابانم زیر چشمِ چپم؟ یا دست می‌اندازم دور شانه‌های بی‌جانم و زارزار به حال خودم می‌گریم؟ اخراج.

چطور می‌شود دانشجوی ممتاز دانشکده چنین روزی را به خود ببیند؟ چطور می‌شود نوزده ماه تمام آن لپ‌تاپ و آن کتاب و جزوه‌ها، گوشه‌ی میز خاک بخورد و حتی یک‌لحظه هم فرصت نباشد برای رفتن به سراغشان؟ چطور می‌شود؟ نمی‌دانم. یک نمی‌دانمِ بزرگم. رخدادهای زندگی‌ام همچون لقمه‌ای بزرگ و بی‌سروته، بی‌آنکه فرصتی برای مزه‌مزه کردنشان بیابم، خودشان را به گلویم رسانده‌اند. راه نفسم را تنگ کرده‌اند و حالا نیز دارند خفه‌ام می‌کنند.

باز هم به گوشی نگاه می‌کنم. حالا دیگر صفحه‌اش آرام‌آرام دارد خاموش می‌شود. درست مثل خودم که دیگر دارم تمام می‌شوم. شاید بعد از نامه‌ی اخراج از دانشگاه، نامه‌ی اخراجم از زندگی را هم امضا کنند.

همین‌طور دوزانو با فاصله‌ی اندکی از تخت، روی زمین نشسته‌ام و به کمددیواری اتاق تکیه داده‌ام. نقش‌برجسته‌ی روی درِ کمد دارد کمرم را درد می‌آورد. اما حتی جان ندارم جایم را تغییر دهم! می‌خواهم از این فرصتِ سکون و سکوت نهایت استفاده را ببرم. می‌خواهم همین‌طور اینجا بنشینم و روزها را یکی‌یکی بشمارم تا آن پیامْ اتفاق بیفتد. چرا کاری نمی‌کنم؟ چرا حالا که خانه ساکت است بلند نمی‌شوم و این تنِ لعنتی را به پشتِ میز نمی‌کشانم تا چندخطی بنویسم؟ نمی‌شود. نمی‌توانم. دیگر نمی‌توانم. تمامِ جانم را از دست داده‌ام و حالا نیز چکه‌چکه شدنِ آخرین قطره‌هایش را به نظاره نشسته‌ام.

و نشسته‌ام. از پسِ روزها و شب‌ها سر پا ایستادن و این‌وروآن‌ور رفتن، حالا فقط نشسته‌ام.

در اتاقِ کناری موجودِ کوچکی آرام و بی‌صدا روی تخت صورتی‌رنگش خوابیده است. نمی‌دانم او تمام هستی من است یا کسی است که تمام هستی‌ام را به باد داده؟ تمام دارایی‌ام را، تمام سال‌های جوانی‌ام را، تمام مقام‌ومنصبم را. اخراج. وارد زندگی‌ام شده است؛ خودش تخت خوابیده است و مرا از دانشگاه که نه، از تمام دنیا اخراج کرده است!

حالت پاهایم را از دوزانو به چهارزانو تغییر می‌دهم. حالا کمرم در وضعیت بهتری قرار می‌گیرد. صدای قاروقور شکمم را می‌شنوم. خیلی وقت بود که این صدا را نشنیده بودم. در شلوغی و گریه و دادوفریادِ او، دیگر شنیدنِ خودم محال به نظر می‌رسد. با خودم چُرتکه می‌اندازم که می‌صرفد از جا بلند شوم و به‌سمت آشپزخانه بروم و لقمه‌ای بخورم؟ یا همین‌طور در این سکوتِ روحانی آرام بگیرم؟ هنوز تصمیمی نگرفته‌ام که صدای گریه‌اش به هوا می‌رود. تمام می‌شود. سکوت خانه می‌شکند و به سرعت نور دوباره به دنیای واقعی پرتاب می‌شوم.

بی‌پروا گریه می‌کند. تازگی‌ها وقتی بیدار می‌شود و خود را تنها می‌بیند این‌ کار را می‌کند. فریاد می‌کشد. دلم می‌خواهد خفه‌خون بگیرد، اما نمی‌گیرد. بلند می‌شوم. دوباره نگاهی به صفحه‌ی خاموش گوشی‌ام می‌اندازم. اخراج. از جلوی آینه‌ی سیاه‌پوشم می‌گذرم. دمی تنِ زارونزارم را چون شبحی خمیده، در آن نگاه می‌کنم. جِغجِغه‌ها را با پایم این‌وروآن‌ور می‌زنم تا بتوانم راه بروم. به اتاق کناری می‌رسم. دهانش را به شعاعِ بی‌نهایت باز کرده است و با قلدری فریاد می‌کشد. کنار تختش می‌ایستم. خم می‌شوم. با دستانم بلندش می‌کنم. آرام به خودم می‌چسبانمش. دهانش را می‌بندد. با چشم‌های تیله‌ای‌اش در چشم‌هایم زل می‌زند. هنوز در گلویش بغض دارد. هر چند ثانیه یک بار سینه‌اش بالا می‌پرد و صدایی از گلویش بیرون می‌آید. اما آرام است، نگاهم می‌کند. من هم آرامم، نگاهش می‌کنم. از پسِ تمام طوفان‌های زندگی‌ام کنار او آرامم؛ کنار او که خود طوفانی سهمگین برایم محسوب می‌شود.

روی صندلیِ کنار تختش می‌نشینم و آرام لباسم را باز می‌کنم. سینه‌ام را در دهانش می‌گذارم و باز هم مراسم آیینیِ نگاه کردن و هیچ نگفتن را دنبال می‌کنم. یاد اولین آغوش تازه می‌شود. ده ماه پیش، اولین نگاه و اولین شیر دادن. از پسِ ساعت‌ها درد کشیدن برای به دنیا آوردنش گریه می‌کردم و نمی‌دانستم باید خوشحال باشم که بالاخره به دنیا آمده یا ناراحت باشم که دیگر برای همیشه قرار است همین‌طور چشم‌درچشم من باشد؟ همین‌طور به من زل بزند و با برق نگاهش مرا در غل‌وزنجیر کند و آن‌طرف، بیرون از این اتاق، تمام زندگی‌ام به باد برود. 

اخراج. پیام استاد گویی روی همه‌ی دیوارهای خانه نقش بسته است. روی همه‌ی وسایل. حتی روی پیشانی دخترم! نگاهش که می‌کنم، کلمه‌ی اخراج با چراغ‌های نئونیِ قرمز در چشمم بزرگ و کوچک می‌شود. انگار قرار است مُهر اخراجم از دانشگاه را او بزند.

شیر خوردنش تمام می‌شود. به رویم لبخند می‌زند. لبخندش را که می‌بینم، گمان می‌کنم همه‌ی زندگی‌ام را قمار کرده‌ام تا این لبخند نصیبم شود. الحق که بهای گزافی پرداخته‌ام.

حالا باید لباسم را به حالت قبلی‌اش برگردانم. بلند شوم و بچه را به روی شکم و در وضعیت سی‌وپنج درجه، روی طول ساعدم بخوابانم و چند دور، دورِ اتاق راه بروم تا آروغ بزند. این مراسم را نیز همچون مراسم قبلی از بَرم. اصلاً ماه‌هاست که زندگی‌ام در این تکرارِ بی‌پایان گیر افتاده است؛ تکراری که نه به خواست خودم که به‌جبر روزگار گرفتارش شده‌ام.

آن روزی که آن بی‌بی ‌چک کذایی دو خط رنگی را نشانم داد باید می‌فهمیدم که چرا یک خط را تکرار کرده است، چون سروتهِ این ماجرا همه‌اش تکرار است؛ صبح‌هایش تکرار است و شب‌هایش هم.

 

در حال بارگذاری...
عکس از لیلی اشتیاق

از همان روزهای ابتدایی، وقتی خبر بارداری‌ام را به آدم‌ها می‌گفتم، یک‌مشت حرف تکراری دریافت می‌کردم: «وای نه! آخه چرا به این زودی؟» ،«شما که تحصیل‌کرده‌این چرا؟،» «حالا دَرست چی می‌شه؟»، «اصلاً این بدنِ لاغرت می‌تونه بچه نگه داره؟»، «بِندازه‌ش، پایان‌نامه‌ات رو بده» و...

دردهایم هم تکراری بود؛ گرسنه می‌شدم، میلی به غذا نداشتم، به‌زور چند لقمه‌ای می‌خوردم، دلم پیچ می‌خورد. بالا می‌آوردم، گریه می‌کردم، گریه می‌کردم وَ باز هم گریه می‌کردم.

شکمم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و بدن جدیدم که همچون بمبی ساعتی بود و هر آن ممکن بود بترکد و همه‌چیز را نابود کند، عجیب مرا به وحشت انداخته بود.

راه رفتنْ زانوهایم را درد می‌آورد و نشستنْ کمرم را. وقتی هم که دراز می‌کشیدم، شکمم درد می‌گرفت. در هیچ وضعیتی آرام‌وقرار نداشتم. دعا می‌کردم زودتر این بمب بترکد تا راحت شوم. اما هنوز آماده‌ی آمدنش نبودم. راضی بودم تا ابد در آن دورِ باطلِ میان تخت و دست‌شویی و مطب دکتر بمانم، اما با آن موجودِ موذی که همه‌ی این بلاها را سرم آورده است روبه‌رو نشوم!

هورمون‌هایم به هم ریخته بود و البته که هذیان می‌گفتم. گاهی دست روی شکمم می‌گذاشتم و با او حرف می‌زدم: «خب، می‌دونی شاید خود تو هم خیلی دلت نخواد که به این دنیا بیای. شاید از دست من عصبانی‌ای که چرا تو رو به این کار مجاب کردم. شاید برای همینه که این‌قدر لگدپرونی می‌کنی و جونم رو به لبم آوردی، اما بدون عزیزکم که فقط من مقصر نیستم، اون هم مقصره، اون مردی که روزی در عشقش می‌سوختم و حالا حسابی غریبه شده.»

هم می‌دانستم صدایم را می‌شنود و هم از تصور اینکه دارم برای یک جنین درددل می‌کنم خنده‌ام می‌گرفت و بعد هم به حال‌وروز خودم گریه می‌کردم.

صدای آروغش مرا از خاطرات بیرون می‌آورد. او را از روی دستم بلند می‌کنم. روبه‌روی خودم می‌گیرم. باز هم به رویم می‌خندد. دلم برایش ضعف می‌رود. یک ماچ گنده از لپ راستش می‌گیرم. می‌دانم آن بیرون دنیا دارد روی سرم خراب می‌شود، اما اینجا، در این اتاق، من و دخترم در دنیای دیگری زیست می‌کنیم. او جز من کسی را ندارد. من هم... خب من جز او، کسانِ دیگری دارم، اما خوب که فکر می‌کنم می‌بینم واقعیت این است که من هم دیگر جز او کسی را ندارم. او همه‌ی زندگی‌ام شده است. همه‌ی زندگی‌ام را حول محور او می‌چینم. ساعت خوابم با ساعت خواب او هماهنگ است. ساعت گرسنگی‌ام هم. او تنها چیزی است که تماماً متعلق به من است و این مالکیت حس خوبی می‌دهد.

راه می‌افتم و به‌سمت دست‌شویی می‌روم تا جایش را عوض کنم. در راهرو برایش شعر می‌خوانم. بلندبلند می‌خندد. روی میز توالت می‌نشانمش تا پوشک و حوله و کرم‌هایش را آماده کنم. همین‌طور بی‌حرف نگاهم می‌کند. سرم را در کشو کرده‌ام و دنبال دستمال می‌گردم. نگران صدایم می‌کند: «بابا!» من بابا نیستم، اما او فقط همین یک کلمه را بلد است. بیشتر از اینکه پدرش را بابا صدا کند، مرا بابا صدا کرده است!

آن اوایل ناراحت می‌شدم، اما حالا بی‌آنکه سریع اصلاح کنم که «بگو مامان»، می‌گویم: «جانِ بابا!» و عجیب است. عصبانیتم رفته‌رفته دارد به پذیرش تبدیل می‌شود.

آن اوایل هر دویمان شوکه شده بودیم و هرکدام، دیگری را مقصر این اتفاق می‌دانستیم. او به سر‌ِ کار می‌رفت و من تنها در خانه درد می‌کشیدم و برای موقعیتِ تحصیلیِ ازدست‌رفته‌ام مویه می‌کردم. او با نگرانی برای خرج‌ومخارجِ بچه‌ی توراهی‌مان، چند شیفت کار می‌کرد، اما من در عوضِ آینده‌ی تباه‌شده‌ام، فقط حضورش را می‌خواستم. جنینی که در شکمم کاشته بود، هر روز بزرگ‌تر می‌شد و به‌موازات آن فاصله ‌ی بین من و او هم بیشتر.

دخترم را روی تشک تعویض می‌خوابانم. به‌ترتیب شلوار و بعد سرهمی‌اش را درمی‌آورم. پوشکش را باز می‌کنم. دماغم را کمی جمع می‌کنم و پوشک را داخل سطل زباله می‌اندازم. دخترم را بلند می‌کنم. شیر آب را باز می‌کنم و با نوک انگشتم گرمی آب را می‌سنجم. آرام با دستم چند مشت آب روی پاهایش می‌ریزم و بعد کم‌کم بدنش را می‌شویم. از آب خوشش می‌آید. می‌خندد.

مرحله‌ی شستن را بیشتر از آنکه لازم باشد طول می‌دهم، برای اینکه چند دقیقه‌ای بیشتر خوشحال باشد و بخندد. وقتی می‌خندد، دنیای غیر از او را فراموش می‌کنم. فراموش می‌کنم که رابطه‌ام با پدرش خلاصه شده است در حرف زدن راجع به خودش: «پوشکش تموم شده، سر راه اومدنی یه بسته بخر.»، «آخر ماه باید واکسن بزنه.»، «امروز اصلاً شیرم رو نخورد.»، «چکاپ ماهیانه‌ش رو فراموش نکنی.»، «کمی هم تو بغلش کن. دیگه دست‌هام جون نداره.» وَ هر چیزی که مرتبط باشد به تنها نقطه‌ی وصل ما. حضورِ دخترم تنها چیزی است که من و او را ما می‌کند و این هم برایم خوشایند است و هم حسابی می‌ترساندم.

 

در حال بارگذاری...
عکس از لیلی اشتیاق

بالاخره شیر آب را می‌بندم. بدنش را خشک می‌کنم و لباس تنش می‌کنم. حالا نوبت این است که به آشپزخانه بروم و سعی کنم راضی‌اش کنم گریه نکند و بهانه نگیرد، تا من هم چند لقمه‌ای صبحانه بخورم و می‌خورم. امروز زیادی خوش‌اخلاق است. شاید او هم از پیام استاد با خبر شده، شاید فهمیده است مادرش دارد اخراج می‌شود و می‌خواهد با خنده‌هایش برایم دلبری کند و از یادم ببرد. اما موفق نمی‌شود. واژه‌ی اخراج چون شبحِ بی‌سروپایی همین‌طور گِردِ خانه‌ام می‌چرخد و هر چند دقیقه یک بار جلوی چشمم خوش‌رقصی می‌کند.

از پسِ خوش‌اخلاقی‌اش صبحانه‌ی کاملی می‌خورم. به او هم چیزهایی می‌دهم تا بخورد. بعد با هم چند ساعتی بازی می‌کنیم. کودک می‌شوم، درست هم‌اندازه‌ی خودش. خیال می‌کنم حالا که نمی‌توانم در دنیای بزرگ‌ترها قهرمان باشم، بگذار در دنیای کوچکِ او قهرمانی کنم. بگذار کودکی‌هایم را درون او زنده نگه دارم.

نزدیک ظهر که می‌شود دوباره باید مراسم شیر خوردن را تکرار کنیم. بعد هم به‌نوبت مراسم آروغ گرفتن و جا عوض کردن. کمی بعد با خمیازه‌ای نشانم می‌دهد که وقت مراسم خواباندن هم فرارسیده است.

روی مبل وسط حال می‌نشینم و تشکچه‌ی نازکی را روی پاهایم می‌اندازم. تکانش می‌دهم و برایش لالایی می‌خوانم: «لالا لالا گل نازم، تو هستی محرم رازم»، «لالا لالا گل پونه، بابا رفته، می‌آد خونه»، «لالا لالا گل آبی، چرا حالا نمی‌خوابی؟» و...

نمی‌خوابد. بلند می‌شوم و به حالت خوابیده روی دستم می‌گیرمش و همین‌طور دور خانه می‌چرخم و برایش می‌خوانم. کم‌کم پلک‌هایش روی هم می‌افتد. همان لحظه‌ای که خیال می‌کنم دیگر خوابش برده، چشم‌هایش را باز می‌کند و مستقیم به من زل می‌زند. توجهی نمی‌کنم. همین‌طور راه می‌روم. تکانش می‌دهم و برایش می‌خوانم. بالاخره مغلوب می‌شود و خود را به آغوش خواب می‌سپارد. چند دقیقه‌ای باز همین‌طور گرداندن و خواندن را ادامه می‌دهم تا مطمئن شوم که خوابیده است. کمرم درد می‌گیرد. کمی می‌نشینم.

حالا روی مبل وسط حال نشسته‌ام و به او که آرام روی دستم خوابش برده است خیره شده‌ام. به مژه‌هایش دست می‌کشم. به موهایش. به لُپ‌های نرمش و لب‌های کوچکِ فرورفته‌اش. دستم را جلوی بینی‌اش می‌گیرم و نفس‌هایش را می‌شمارم. همیشه همین کار را می‌کنم. نفس کشیدنش را دوست دارم. این را که نفس می‌کشد، این را که حضور دارد، این را که در زندگی‌ام هست، دوست دارم. می‌دانم همه‌چیز بیشتر از آنچه تصور کنم به‌هم‌ریخته است. می‌دانم فرصت بسیار بسیار کم است. اما حالا دیگر او را دارم. نباید بگذارم آن خنده‌های شیرینش تباه شود. این نفس‌هایش.

بلند می‌شوم. به‌سمت اتاقش می‌روم. با کمترین تکانی او را از روی دستانم به تخت منتقل می‌کنم. چند دقیقه با دهانم صدای «پیش پیش» در می‌آورم، بعد به اتاق خودم می‌روم. گوشیِ یتیم‌مانده‌ام را از روی تخت بلند می‌کنم. دوباره پیام استاد را می‌خوانم: اگر ترم بعدی هم دفاع نکنی... 

دستم را روی ادامه‌ی پیام می‌گذارم تا آن واژه‌ی لعنتی را نبینم. روی صفحه‌ی کیبورد شروع به نوشتن می‌کنم: یک کاری می‌کنم استاد و ارسال می‌کنم.

گوشی را باز هم روی تخت می‌اندازم. جلوی آینه می‌روم. پارچه‌ی سیاهِ رویش را برمی‌دارم. به خودم نگاه می‌کنم. موهایم را شانه می‌زنم. سپس سه دور پیچ می‌دهم و بالای سرم گوجه می‌کنم.

من آماده‌ام...

 

 

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد