

گیر داده بود که حتماً باید همه چیز را جدا جدا نوشت. این جدا کردن از نان شب برایش واجبتر شده بود. چه میگویم؟ واجبتر. تازه فقط جدا کردن آرامش نمی کرد. مثلاً یکی از سه پیچترین گیرهایش به همین «نمی کرد» های بی نیم فاصلهی من بود. ِ
غروبها از سر کار خسته و کوفته می رسیدم خانه و تکه گوشت یخ زدهای را با مخلفات میسپردم دست زودپز؛ تنها چیزِ دوروبر من که کارش را آن طور که باید بلد است و حتماً باید بدون فاصله نوشتش. آن وقت او از صندلی اش جدا می شد، با اکراه، عین طفل از مادر. میآمد و توی آشپزخانه پشت آن میز بیضی شکل احمقانه که انتخاب تحمیلی او به من بود، با فاصله مینشست و ختم فاصله و نیمفاصله میگرفت برای من. که برای من در پیام ننویس «می کرد»! نیمفاصله بگذار! بعد انگار با بیسواد، بی سواد یا حتی بیسواد طرف باشد، گوشیاش را میآورد توی صورت منِ بیچای ماندهی گرسنه، که از فرط خستگی یک وری به کابینت تکیه داده بودم و داشتم برای تهدیگ برنج، سیب زمینی پوست می کندم. به من!
همین می کندم بدون نیمفاصله بهانهای بود تا یک سخنرانی غرای دیگر راه بیندازد. تازه خود نیم فاصله هم باید نیمفاصله داشته باشد. سرجمع پانصد و خردهای فالوئر جمع کرده بود توی اینستاگرام که ارجاعشان میداد به کانالش در تلگرام تا بنشیند و وویس پشت وویس بگذارد و از «بیفاصلهنویسی» -دقیقاً همینطور بیفاصله- داد سخن بدهد.
اوایل حرفهایش برایم جالب بود. از بچگی، وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم، شکل کلمات توجهم را طور خاصی جلب کرده بود، مخصوصاً وقتی مشق می نوشتیم و کلمات را رج می زدیم. مثلاً برایم هنوز کلمهی ترسیده واقعاً شکل یک موجود زهره ترک شده است که دو تا نقطهی ت مثل چشمهای از کاسه درآمدهی نگرانش میمانند یا خوشحال – جرئت ندارم سرهم بنویسم- که انگار یک جفت چشم شاد براق توی آن سه نقطهی شین از شادی برق میزند.
آن روزها که نمونهخوان و ویراستار بود، آنقدرها سخت نمیگرفت، نه به خودش نه به من. اوایل آشنایی مان بود. توی روزنامهی ورزشی کار می کرد. خودش خیلی اهل دنبال کردن ورزش و فوتبال و کشتی مثل بقیهی مردها نبود. فکر می کرد این کارها مال عوام است و آدم فرهیختهی اهل ادب نباید مثلاً طرفداری فوتبال را بکند. به خاطر این که لیسانس ادبیات فارسی داشت، مدام از نوشته های خبرنگارها غلط می گرفت و می گفت ورزشی نویس ها بی سوادترین روزنامه نگارها هستند. سر تلفظ اسم ورزشکارها و تیم خارجی و نوع نوشتن شان همیشه ماجرا داشتند. یک وقت هایی اسم ها جوری بود که به فارسی چیز قبیحی درمی آمد. یک وقت هایی واقعاً زیر و زبر لازم بود که بشود اسم یک نفر را درست خواند. خبرنگارها هر چه می نوشتند، او دستکاری می کرد، حذف می کرد یا تغییر می داد و بهانه اش این بود که من درسش را خوانده ام و می دانم چه درست است و چه نیست.
آدم محبوبی نبود. هیچ وقت نشد با همکارهایش دمخور بشود یا رفت و آمد پیدا کند. آخر هفته ها که آن ها با هم فوتبال سالنی می رفتند، او تمام وقت آزادش را صرف مطالعهی دستورزبان و رسم الخط می کرد.
درست بعد از ازدواجمان بود که دست بردن در مطلب یکی از خبرنگاران - که از قضا فامیل سردبیر هم بود - کار دستش داد و اخراج شد. از آن جایی که هیچ دوستی برای خودش در این حوزه دست و پا نکرده بود، آشنایی نداشت که کاری برایش در روزنامهی دیگر جور کند.
مدتی در یک انتشاراتی که کتاب های روانشناسی زرد چاپ می کرد مشغول شد. با خودم گفتم دیگر زندگی ام افتاده روی روال، چون کار ثابت دارد و مجبور نیست یا یک تیم همکاری کند، خودش است و خودش، تک ویراستار یک انتشارات، اما از این جا هم با پای خودش بیرون آمد.
نمی دانم اصلاً چرا باید برایش فرق می کرد با چه جور متنی سر و کار دارد؟ یک روز اتفاقی شست اش خبردار شد که تمام متن ها را خود ناشر با ترجمهی گوگل آماده می کند و به دست او می دهد، در حالی که قبلاً گفته بود مترجمِ کتاب ها خارج از کشور زندگی می کند و به زبان انگلیسی مثل زبان مادری مسلط است. همین که فهمید طرف حسابش یک کامپیوتر است و نه یک مترجم واقعی، بدون هیچ اعلام قبلی از آن جا بیرون آمد و این طور شد که از ور دل من سر در آورد.
یک میز تحریر کوچک خرید و کنار تک اتاق خانهی نقلی مان گذاشت تا ساعت خوابیدن و استراحت کردن من هم بیفتد دست او. برای همین بیشتر اوقات او توی اتاق است و فقط وقتی کلاس آنلاین دستور زبان و درست نویسی دارد در را می بندد. من هم پشت میز کوچک توی آشپزخانه می نشینم. چیزی می خوانم، آشپزی می کنم و با هدفون تلویزیون تماشا می کنم که تمرکز او به هم نخورد، هر چند که هر چیزی بخوانم را زیر و رو می کند تا غلطی، ایرادی چیزی در آن پیدا کند.
این اواخر وسط اراجیف بافی هایش به یاد کلمهی دلخور افتادم. آن روز گند دو سه تا سوتی افتضاحم سر کار درآمده بود و رئیسم برایم جلسه گذاشته بود تا ببیند چه مرگم است. عادت دارد بعد از هر خرابکاری مجبورت کند مرحله به مرحله کار را برایش توضیح بدهی که ببیند گیر کار کجا بوده. همین مرور کردن خودش عذاب الیمی است، چون آخرش معلوم می شود چیزی را که صد بار برایت توضیح داده دوباره اشتباه کرده ای. آن وقت قیافهاش توی هم میرود و آخرِ وقت همان روز یا اول وقتِ روز بعد برایت یک جلسهی دیگر میگذارد که موعظه کند. نمی دانم چرا نمیفهمد که وقتی گند میزنی، فقط دلت میخواهد سریع جمعش کنی، آثار جرم را پاک کنی و به بقیهی روزت ادامه بدهی، مگر آن گندها که پاک شدنی نیستند و مجبوری خودت را به آن راه بزنی و با فراموشی و بی خیالی و کری و کوری به زندگیات ادامه بدهی.
آن روز عصر به مترو، میلیمتری رسیدم، ولی قطار توی همان ایستگاهی که من با پرش سهگام از آخرین پله پریده بودم توی نزدیک ترین واگنش، بیست دقیقه بیحرکت - با نیمفاصله- مانده بود. کلافه از بوی عرق و عطرهای ارزان و فریاد فروشندهها بیرون زدم و با دو تا اتوبوس کفریتر از همیشه رفتم خانه.
وقتی رسیدم زیر کتری خاموش بود با این که از قبل پیام داده بودم چای بگذار لطفاً! نیم فاصله ای هم لازم نبود که بعدش داستان بشود، اما همین لطفاً هم خودش داستان یک هفته جدل شد سر نوشتن تنوین یا نون گذاشتن و بحث عربی و فارسی و رسم الخط که آخر سر من مثل همیشه تسلیم شدم و گفتم لطفن بس کن. شیرفهم شدم!
تازه مرغ را هم از فریزر درنیاورده بود. نشسته بود با جدیت وویس میگذاشت تا نتیجهی ساعت ها خلاصه نویسی نکات مهم دستور زبان کابلی و شاملو را به سمع و نظر دنبال کنندگانش برساند.
آنجا بود که دلخور شدم. بعد با خودم گفتم الآن می آید باز گیر میدهد که پس جدانویسی که این همه برایت گفتم چه شد؟ حوصلهی بالای منبر رفتنش را نداشتم، اما توی دلم که جدا کردم، شد دلخور، شبیه بچهخور، سَرخور. معنی اش خیلی فرق می کرد، اما شاید به چیزی که من شده بودم نزدیکتر بود. دلخور بودم، اما بیشتر دلخور. چون خون خونم را میخورد از این بیخیالیاش نسبت به همه چیز، الّا کلمات و غلط گرفتن از کامنتهای کاربرانش.
نصفه شب هم که بلند میشد برود توالت، یک گریزی به گوشیاش میزد. یک لکهی قرمز روی قلب که میدید، توی رختخواب سر جایش مینشست و تا تک تک کامنتها را نمیخواند و تصحیح نمی کرد، از جایش بلند نمیشد. نور صفحه هم که میافتاد توی صورت من و بدخوابم میکرد، این وسط اهمیتی نداشت. مهم، کلمات بودند.
از اول آش به این شوری نبود. فوق فوقش یک نامه که برایم مینوشت با خوشگل من شروع می کرد به جای خوشگل. بعد می گفت ببین کلمات را که جدا کنی، چطور اصلش بیرون میآید. جوانتر بودم. همین که مردی به من توجه میکرد و با من حرف میزد و همراهم توی خیابان راه میرفت، فکر می کردم که دیگر ته دنیاست. خیالپردازی می کردم. وسط همین حرفهایش ذهن من برای خودش میرفت به جاهایی که دلش میخواست، به زندگی مشترک، سفر، خانه، خلوتهای دوتاییمان. بعد که حرفهایش تمام میشد، چون به هیچ کدامش گوش نکرده بودم، فقط تأیید میکردم و او هم انگار قند توی دلش آب میشد.
گاهی با او موافق بودم، مثل کلمهی همدرد، چون درد را باید جدا نوشت، سه حرف بی نقطهی ساده که ظاهرش شبیه چشمان بستهی کسی است که چین به پیشانی انداخته، توی خودش مچاله شده و درد می کشد. حتی «ر» گاهی وسط دو تا دال مثل چاقویی است که توی تن کسی فرو رفته باشد و درد، تهِ ته اش یک چیزِ تنهایی است و دیگر «هم» ندارد.
در مورد خوشگل برایم فرقی نمیکرد. همین که خطاب به من مینوشت و می گفت چه سرهم چه با نیم فاصله، برایم یک معنا داشت. اوایل کیفورم می کرد. یا کیفور؟ نمی دانم!
ولی سر همسایه با هم اختلاف داشتیم. همسایه به هیچ وجه برایم قابل قبول نبوده، چون این «هم» دارد دو تا دیوار کناری را به هم می چسباند، پس «هم» باید به سایه بچسبد که حس و حال واقعی اش را بدهد؛ خانهی کنار دستی که برایت بشقاب همسایگی میفرستد. در می زنی، نان قرض میگیری، در می زند، تخممرغ و پیاز میگیرد، در می زند، حلوای شب جمعه پخش میکند، در می زنی، آش رشتهی نذری میدهی.
این ها را که میگفتم، میگفت خیلی سانتی مانتال اش میکنی، کلمه ها متشکل از حروف هستند و معنی شان در خودشان مستتر است. بی خود برایشان داستان نساز. بیخود را هم او مجبورم کرد جدا بنویسم. سر این یکی کارمان به قهر کشید. من گفتم این بیخود یعنی بیدلیل و بیمعنی. بی خود یعنی بیخویشتن، از خود بی خود شده و ادبی و شاعرانه است.
استکان چایاش را کوبید روی میز، رومیزی قلمکار مرا لکه دار کرد و فریاد کشید این بارِ شاعرانه و داستان سرایی را مثل وسیله ای که روی باربند ماشین می گذارند به کلمات وصل نکن. خودشان معنی دارند، نیاز به تفسیرهای تو نیست. شکل ظاهری شان مهم است که باید جداجدا باشند، سوا از هم. بعد هم زد به صحرای محشر که تو همیشه حرف آدم را بی اعتبار می کنی و نشد یک بار بگویی چشم، حق با توست. از روز اول همه چیز طبق نظر تو بوده. این که بیاییم توی این محله که مثلاً به مترو نزدیک تر است (آخر ما ماشین نداریم) یا پس اندازت را بردی گذاشتی بانک که سود بگیری. من هزار بار گفتم به من اعتماد کن ببرم توی بورس. مردی که حرفش برو نداشته باشد اصلاً مرد نیست. آخرش هم رفت توی اتاق و در را کوبید به هم.
یک هفته رو به تلویزیون غذای حاضری که خودش سر هم کرده بود را با بی میلی خورد تا این که رفیقش بعد از عمری تماس گرفت و دعوتمان کرد. آن وقت بود که مجبور شد با من حرف بزند. بعد مدتها یک مهمانی رفتیم و چند نفر آدم از نزدیک دیدیم. برای روحیهی من که خوب بود. از آن روز به بعد دیگر کمتر کلنجار رفتم. حتی وقتی گند بورس در آمد، به رویش نیاوردم. سرم را انداختم پایین، هر چه گفت، گفتم اوهوم! اما توی ذهنم کلماتی را که جداجدا می نوشت سرهم خواندم و برای خودم کِیف کردم.
بدترین حالتی که تا به حال من را در نوشته هایش خطاب کرده گُلم بوده. من می خوانمش گِلم. اگر من گل تو هستم این میم کوفتی مالکیت باید بچسبد به گل که من بشوم گل تو! اگر جدا باشد که جدا می افتیم از هم، عین همین حالا دیگر.
توی زندگی مان هم همه چیز جداست. من جدا به خانواده ام سر میزنم و او جدا. یعنی اولش او به بهانهی کلاس های آنلاین اش شروع کرد نیامدن به خانه ما. بعد برای این که صدای من در نیاید، گفت تو هم نیا خانهی ما.
بعد بیرون رفتنهای خودمان دوتایی هم شد جدا جدا. روزها که من سرکارم و به اصطلاح او «بیرون»، می رود گشت هایش را میزند، از غلط غلوط های پلاکاردها و اسم کوچه خیابانها و نوشتههای مغازهها عکس میگیرد که خوراک برای تشریح دروس در کانال تلگرام و اینستاگرامش داشته باشد. شب ها که من میرسم خانه، میگوید من خستهی کارم و میروم قدم بزنم و خستگی در کنم. تا برسد، شامی سرهم کردهام که لابلای برنامه های مربوط و نامربوط تلویزیون فرومی دهیمش. بعد من میمانم و ظرفها و گوشی تلفنم.
این ها را هم خرده خرده می نویسم که فکر کند دارم چت میکنم. برای همین مجبورم گاهی وسط نوشتن الکی لبخند هم بزنم. نمی خواهم بداند من هم اهل نوشتنم. نباید جملات را دست آدمی داد که میخواهد همهی حروف را از هم سوا کند، کلمات را پاره پاره کند، چون توی همه معانی دست میبرد، شکل کلمات تغییر میکند، آن وقت بیشترشان میشوند عین همان کلمهی ترسیده با چشم های از وحشت وق زده که خون از جای زخمِ بریدگی شان بیرون زده.
خوب است که این دفترچهی توی تلفنم یک جایی قاطی بقیهی اپلیکیشنها است، وگرنه اگر چشمش میافتاد، باید کلّی در مورد همین ادیت و کامنت، جواب پس میدادم. تعصب و غیرت بی جا یا بیجا همین است دیگر. فرقش چیست که به نوع لباست گیر بدهد یا به نوع نوشتنات. هی میگوید زبان تنها سرمایه من است و من فکر میکنم اگر حتی یک پراید فکسنی داشتیم، دستکم می توانست با کارکردن توی اسنپ اندکی کمک خرج من باشد، چون حقوقم به عنوان منشی آموزشگاه اصلاً کفاف نمیدهد. همان جا بود که یک ترم کلاس انگلیسی ثبت نام کرد و ما آشنا شدیم. آن را هم نصفه رها کرد. ما هزینهی اضافی نداریم و زندگیمان ساده است. و مگر چند نفر هر ماه در کارگاه های درست نویسی او شرکت میکنند. اصلاً که گفته این اوست که درست مینویسد؟
امروز فهمیدم بزرگترین ویژگی شخصیتی اش ترسو بودن است. یعنی جرئت نوشتن ندارد. بدتر از آن جرئت این که بدون این که به «جرات» یا «جرئت» نوشتن کسی گیر بدهد، بنشیند و بشنود که یک نفر نوشتهاش را نقد میکند. پیش از این چیزهایی مینوشت، در حد عکسنوشت یا به قول خودش جستارنویسی. میگفت جوانتر که بوده شعر و غزل هم مینوشته، ولی اگر در کامنت ها ایرادی به نوشتن اش مطرح میشد، کفرش در میآمد. برای او این چیزی شبیه این است که بنشینی و فرو رفتن اسبات را توی باتلاق نگاه کنی؛ انگار پای فیلمی ترسناک نشستهای. برای همین ترجیح میدهد که افسار اسباش یعنی زبان، دست خودش باشد. البته حتماً از نظر خودش زبان شبیه اسبی است که می تازد. از نظر من زبان برای او شبیه سگی است هار که می اندازدش به جان نوشته های مردم و تکه پاره شان میکند.
خوشحال است که مرید عدهای خاص از زبان شناسان است و پیروزمندانه توی کامنتها به آن یکی گروه بدو بیراه میگوید، طعنه های مثلاً ادبی میزند. میخواهد برای خودش واژه سازی کند: «زبان نشناس» یکیشان است. دفعهی اول که دیدم، خنده ام گرفت. طبق معمول شاکی شد که تو همه چیز را به مسخره میگیری و امثال تو شبکههای مجازی را به گند کشیدهاند. لبخند که روی صورتم ماسید و دهانم که از بغض کج شد، از منبر آمد پایین.
گیر دادنهایش به کلمات کمی هم مرا وسواسی کرده. عصر جمعهی چند هفتهی پیش که دلم گرفته بود، به دلگیر بودن هوا فکر کردم. بعد گفتم اگر بخواهم بنویسمش، می شود دلگیر یعنی؟ سوا سوا که می نویسی، آن حالت گرفته و غمگین را ندارد. ترسناک می شود، مثل جنگیر یا فالگیر. فکر کردم شاید بهتر است سوا بنویسمش، چون ترسناک شاید بهتر از دلگیر باشد، دستکم ترس نمی گذارد به غمات فکر کنی. بعد به خودم نهیب زدم که چه می گویی؟ مثل او زده به سرت! یک لحظه هم که سرش گرم جواب دادن به کامنت های کاربران خل و چل تر از خودش است، تو ولکن نیستی! توی سرت که ننشسته! آن جاست، آن بیرون، روبرویت نشسته و تند تند تایپ می کند.
برای نیم فاصله گذاشتن هم سرِ هر کلمه باید جانش در بیاید، روی کیبوردش کنترل و شیفت و عدد دو را با هم بگیرد. برای همین است که دکمه های سمت چپ صفحه کلید لپتاپش خراب شده و باید جفت پا برود رویشان که نیم فاصله های عزیزتر از جانش را بگذارد.
در تایپ کردن جواب ها کند است. دو سه خط انتقاد و حرف تند که برایش می نویسند، تازه یک جمله را با رعایت همهی نیم فاصله ها تمام کرده که در جواب بگوید. اینتر را که می زند، تازه میبیند طرف یک پاراگراف دیگر هم نوشته و این جا مانده. وقتهایی که این طوری حرصش در میآید، دلم خنک میشود. آن روز هم همین طوری شده بود که فکر پلیدی به سرم زد.
با خودم گفتم مگر نه این که وقتی وارد این جور بحث های به اصطلاح خودش فنی زبان می شود، دیگر زمان و مکان از یادش میرود، گرسنگی و تشنگی هم نمی شناسد! چه بهتر که همیشه همین جور سرگرم باشد. این شد که همان عصر جمعهی دلگیر – بدون نیم فاصله- در نهایت رذالت یک حساب کاربری الکی با اسم و عکس جعلی در اینستاگرام درست کردم. شروع کردم همهی پستهایش را لایک کردم و یکی دو تا سؤال الکی پرسیدم. اولی ها را با حوصله به کاربر جدیدش جواب داد و سر بعدی ها ارجاعم داد به خواندن هایلایتها و کانال تلگرام. خرکیف بود که یک مخاطب جدید و شاید پیگیر پیدا کرده. من هم همهی مطالبش را از بر بودم، چون هر چیزی که میخواهد بنویسد را قبلش صد بار برای من تعریف کرده. بعد چون گیرش را میدانستم، کم کم شروع کردم به شیطنت. یکی دو جا که اصلاح اشتباهات کاربران از دستش در رفته بود، سر یک تنوین که با الف نوشته شده بود یا نیم فاصله ای که فراموش شده بود، سریع منشناش می کردم و می گفتم مگر نباید جور دیگری نوشت؟ که سریع بیاید معذرت بخواهد -کاری که برای من هرگز نکرده- و تشکر کند که یادآوری کردم.
هر روز صبح و عصر در راه رفت و برگشت به محل کارم یا ساعاتی که رئیس عنقم دور و برم نبود، می رفتم توی صفحات ادبیات فارسی و درست نویسی و ویرایش چرخ می زدم تا خوراک پیدا کنم؛ خوراکی برای انداختن جلوی این سگ هار زبان که زنجیرش دست او بود: «راجع به» هایی که شده بودند «راجب»ه؛ کسره هایی که اساسشان بی حوصلگی کاربران شبکه های مجازی بود؛ «ه-است» هایی که در نهایت بیسوادی نویسنده های کم سن و سال یا تلاش مذبوحانهی نویسنده های سن و سال دار تر برای شکسته نویسی و باحال بازی حذف شده بودند؛ سلبریتی هایی که غلط های دستوری و املایی شان مشوق اشتباهات بیشتر کاربران بود. از مطالب روزنامه ها و کتاب ها برایش عکس گرفتم، از تمامی گاف ها؛ کج نویسی ها؛ زیادی فارسی نویسی ها؛ اسم های خارجی و اصطلاحات انگلیسی که همه جا را پر کرده؛ حتی از سردر مغازه ها و فروشگاه های زنجیره ای که اسم های شان به طرز غریبی خارجی شده. از زمین و زمان سوژه و دلیل در میآوردم و به هم میبافتم و با همان حساب کاربری برایش میفرستادم. اسم کاربری ام هم هست:
NIM_FASELEH
در این چند هفته طبق معمول همیشه کارهای خانه با من بوده. عوضش تفریحم با رسیدن به خانه شروع شده. همان طور که چای عصرم را داغ داغ با لذت می خورم، بی عجله بدون رعایت نیم فاصله ها شام می پزم، هر چیزی که دلم بخواهد، چون اصلاً حواسش نیست چه می خورد. تمام حواسم پی سریالی است که خودم راه انداخته ام. هر وقت حس کنم سرش خلوت شده و الآن است بیاید یک گیری به من بدهد، یک جمله ای کامنتی چیزی می اندازم جلویش و کار تمام است. تا یک ساعت خلاصم.
تازه دارم یاد می گیرم که سوژه هایم را یک هو رو نکنم که دستم خالی نشود. برای همین کلی مطلبِ از قبل تایپ شده دارم که بعد از کشیدن غذا به بهانهی آوردن یک چیزی از توی آشپزخانه برایش می فرستم. بعد می نشینیم و در آرامش شام می خوریم. حرف های معمول زوج های عادی را می زنیم. بعدِ شام دست دست می کند که دیرتر برگردد پشت میزش. حوصله ندارد کسی با او یکه به دو بکند و پا به پایش بیاید. قشنگ معلوم است که کم می آورد و فقط وقتی احساس راحتی می کند که متکلم وحده باشد.
پیشترها لقمهی آخر در دهان می دوید توی اتاق. فکر می کرد الآن چه خبر است در صفحه اش، که خبری هم نبود. وسوسهی کلمات و وسواس جواب دادن و این حس که فکر می کند چیزهایی می داند که بقیه نمی دانند، نمی گذاشت که یک لحظه آرام بگیرد. حالا اما بمباران اش کرده ام با سوژه هایی که نمی داند اول به کدام جواب بدهد، تازه اگر من از توی جواب هایش باز سؤال در نیاورم. الآن دستکم کمک می کند میز را جمع کنم. بعد آرام آرام عین دانش آموزی که مجبور است برود پای تخته به سؤالات معلم جواب بدهد، می رود سمت اتاق. کاملاً مشخص است که پیام ها را نگاه می کند، اما دستش به جواب دادن نمی رود. فوری می آید بیرون و از زمین و زمان و هوا می پرسد. اینقدر سرش را شلوغ کرده ام که مدتی است از خانه فرصت نکرده بیرون برود. می پرسد چقدر سرد است؟ فردا که بیرون می روم، لازم است کلاه بگذارم؟
حالا من دست گذاشتهام روی نقطه ضعفش، چیزی که از آن فرار میکند: نوشتن، نوشتن واقعی، حرفهای خودش. برایش نوشتم که علاقمند رویکردش نسبت به زبان و ادبیات شده ام و دوست دارم متن های خودش را هم ببینم. هر بار که مثالی میزد یا به غلط یک نفر دیگر گیر میداد، نوشتم مثالی از نوشتههای خودتان بگذارید، حتماً راهگشاتر است. راهگشا را البته جدا نوشتم با نیمفاصله. یکی دو بار هم اشاره کردم که اسمش را جستجو کرده ام و برخی متن هایی که در مجلات سال ها قبل چاپ کرده بوده را خوانده ام. ترسیده بود. به وضوح ترسیده بود. چند بار بیهوا نگاهش کردم. رفته بود سراغ کلاسورهای طبقهی پایین کتابخانه و ورقهای زرد شدهی قدیمی را بیرون کشیده بود و با دستهای لرزان بالا و پایینشان می کرد. خیلیهایشان کمرنگ شده بودند حتی یکی دو بار دیدم کاغذی را بالا رو به نور گرفته بود که نوشته اش معلوم شود. دو سه روزی به کاغذهایش ور رفت. بعد در حرکتی ناگهانی همه را جمع کرد دوباره لای کلاسور گذاشت و جواب آخرین سؤال من در مورد نمونه متن را هم با نوشتن بریدهای از یکی از کتابهای مهدی یزدانی خرم داد. فهمیدم چرا. چون رسم الخطش را دوست دارد، با نون نوشتن تنوین را دوست دارد و جدا نوشتنهایش را.
آمدم بنویسم که من منتظر نمونه کار خودتان بودم که دیدم ولش کنم بهتر است. ممکن است کار به جاهای باریک بکشد و حتی مرا بلاک کند. چون مطالبش که شعرها و متن های عاشقانه بوده را در دوران دانشجویی در مجله های پیش پا افتاده ای منتشر کرده بود که شناخته شده نبودند. اگر پای آن ها را به میان می کشیدم، ممکن بود لو بروم. آن وقت دیگر دستم به هیچ جا بند نبود. آن وقت باز باید یک پروفایل جعلی میساختم و از نو شیرین زبانی و تعریف و تمجید را شروع میکردم. بهتر بود همین طوری ریز ریز سرگرمش کنم. کِیفش برای خودم هم بیشتر است. قصد تحقیرش را که نداشتم. هر چند که با کلامش بارها همین بلا را سر من آورده، اما من که او نیستم.
فعلاً که خیلی خوب توی تور کلمات دست و پا میزند و ساعات شام یا تماشای چند دقیقه تلویزیون و چای خوردن کنار من وقت هواخوری او محسوب میشود. هفتهی قبل روی مبل کنار من با یک نیمفاصلهای نشست و دستش را روی پشتی مبل گذاشت. از یکی دو روز قبل هم دارم دستش را روی شانه ام حس میکنم. دیروز هم تا از راه رسیدم، با این که انتظار داشتم کامنت هایم حسابی مشغولش کرده باشد، دیدم کتری در حال جوشیدن است و از توی اتاق اشاره کرد که آب جوش است، چای بگذار الآن میآیم. فکر کنم اگر یک کم دیگر این بازی را ادامه بدهم آنقدر دیوانه بشود که بگوید بعد از کار از مترو که بیرون آمدی منتظر باش که بیایم با هم برگردیم خانه و شاید حتی سر راه ساندویچ هم بخریم با یک نوشابه که نصف نصف بخوریم. آنقدر دیوانه، که باز بشود شبیه آدمی که قبلا بود، بی هیچ فاصله ای.