

فانی گیمز1 آنقدر عصبانیام کرده بود که فقط تماشای فیلم عشق2 میتوانست منصرفم کند تا پوست از کلهی هانکه نکَنم. اولین بار در یک روز تابستانی در بنیاد فارابی بود که عشق را دیدم. فیلم آرامی بود که طوفانی در خود پنهان داشت. یکجور آتش زیر خاکستر با ظاهری ساده که اصلاً ساده به دست نیامده بود و نتیجهی عمری فیلمسازی در آن پنهان بود. از آن فیلمها که نمونهاش کمتر گیر میآید. آن روز بعد از دیدن فیلمی درجهیک که نخل طلای کن را برده بود و میرفت که جایزهی اسکار را هم بگیرد و کارگردانی محشری داشت و ریتمش را درست و دقیق تا انتها حفظ میکرد و بازیهای خوبی داشت، به خانه برگشتم.
دیگر فیلم را ندیدم تا زمانی که حسین معززینیا کلاسهای «مرور کارنامهی هانکه» را برگزار کرد. کموزیاد حدود ده سالی گذشته بود از آن روز تابستانی. تجربهی تماشای دوبارهی فیلم عشق کاملاً متفاوت بود. البته فیلم عشق همان بود، اما من دیگر آدم ده سال پیش نبودم. این بار همهچیز فرق میکرد.
آدمیزاد نمیداند روزگار چه خوابی برایش دیده و قرار است چه آسی برایش رو کند. دقیقاً مثل همین روزها که شب مثل همیشه رفتیم توی رختخواب و صبح با صدای جنگ بیدار شدیم.
ژرژ وآن3هم دارند زندگی عادیشان را میکنند. با هم در اتوبوس از آن سر شهر به خانه برمیگردند و دربارهی هزار چیزی که دیده و شنیدهاند صحبت میکنند. دربارهی خاطرات دور و نزدیک و دربارهی اجرایی که دیدهاند یا شاید دربارهی خاطراتی که از شاگرد قدیمی خود دارند و استعدادی که از او سراغ داشتند. مثل هر روز از چندین سالی که از زندگی مشترکشان گذشته، پشت میز صبحانه مینشینند و صبحانه میخورند و حرفهایی میزنند که بیشتر به نظر تکراری میآید، اما توی یکلحظه که هیچوقت انتظارش را نمیکشند اتفاقی میافتد که همهی روتینها را به هم میزند؛ لحظهای که آن دیگر جوابی به ژرژ نمیدهد. صدا کردنها بیفایده است و نگاه آن بیروح شده است. درست همین لحظه است که زندگیْ آنها را پرتاب میکند به بیرون از چرخهایی که سالها به آن عادت داشتهاند.
درست مثل همان روز بخصوص که دمرو خوابیده بودم و داشتم یادداشت مینوشتم که صدای سکسکههای بلند و نامعمول مامان بلند شد. صدایش که میکردم، جوابی نمیداد و از لای در که نگاهش کردم، فهمیدم حالت عادی ندارد. بهسمت او رفتم و به صورت کجشدهاش خیره شدم. چیزهایی میگفت، اما کلماتش نامفهوم بود. به خودم که آمدم تلفن کردم به اورژانس و خواهر بزرگترم و بعدش بیمارستان بود و بستری شدن و تشخیص سکتهی مغزی.
روز را عادی شروع کرده بودیم؛ اما عادی تمامش نکردیم. روزگار خط قطوری کشید و زندگیمان را به قبل و بعدش تقسیم کرد.
حالا عشق تبدیل شده بود به فیلمی که داشت بهنوعی خاطرات آن روزهایم را تازه میکرد و داشت کاری میکرد که واکنش خودم و ژرژ را با هم مقایسه کنم و خودم را جای او بگذارم.
ژرژ و من با بیجواب ماندن حرفهایمان متوجه غیرعادی بودن شرایط شدیم و هر دو باید بقیهی زندگیمان را با عزیزی سر میکردیم که قدرت خیلی از کارهایش را ندارد، حتی اگر خودش نخواهد بپذیرد و در تلاش برای انجام کارهایش، خودش را زمین بیندازد یا چیزی را بشکند و خراب کند و جدای انطباقی که بین زندگی آن و ژرژ و من به وجود آمده بود، گاهی لحظههایی از زندگیِ روی پرده، جواب سؤالهایی از زندگی خودم هم بود. جواب وضعیتهایی که شاید چون نزدیک بود، چندان قابلدرک نبود و باید با فاصله نگاهش میکردم تا برایم درککردنی میشد.
مثل لحظهای که ژرژ سیدی اجرای نوازنده را توی دستگاه میگذارد و تقدیمنامهی شاگرد به استادانش را میخواند، اما چند ثانیه که میگذرد آن از او میخواهد که سیدی را قطع کند. آن زمانی با پیانو زندگی میکرده و به خیلیها نواختن یاد داده است. زمانی پشت پیانو که مینشسته همهچیز توی مشتش بوده؛ نُتها و کلاویهها و پدالها. اما حالا که نمیتواند ساز بزند و حالا که پیانو تبدیل به شیئی تقریباً بلااستفاده شده، دوست ندارد نوای پیانو را بشنود. حالا داشتم درک میکردم چرا مامان بعدها که توانست با جلسات طولانی فیزیوتراپی راه برود، هیچوقت دوست نداشت به آشپزخانه برود؛ دیگر سؤالهای دربارهی آشپزی را با یک «نمیدانم» جواب میداد و خیلی پاپِی نمیشد که بابا دارد چه غذایی میپزد.
اما این همهی ماجرای من با فیلم عشق نیست. حالا هر بار که فیلم را میبینم و به نیمهی دوم فیلم که میرسم، ترس برم میدارد. هرقدر نیمهی اول فیلم برایم منطبق بر زندگی با فردی سکتهکرده است، نیمهی دوم فیلم عشق برایم ترسناک است و هر لحظه که جلوتر میرود دعادعا میکنم روزی روزگاری کارمان به آنجا نکشد. در نیمهی دوم زوال آن با سرعت هرچهتمامتر به پیش میرود.
انواع ناتوانیهای آن در کنترل خود و صحبت کردن و غذا خوردن و از همه بیشتر تصمیمی که ژرژ در انتها میگیرد هراسی در دلم میاندازد که حساب ندارد و ای خوانندهی عزیز! در اشتباهید اگر گمان میکنید کار به همینجا ختم میشود. نه. پیشتر هم میرود و گاهی خودم را جای آن میگذارم و حسابوکتاب میکنم که اگر روزی روزگاری سکته کردم، ترجیح میدهم جوری باشد که همان لحظه کارم یکسره شود یا اگر هم تقدیر بر ماندن است کدام سمت بدنم از کار بیفتد و میدانم که بدون دست راستم کاملاً فلج میشوم و ترجیحم این است که سمت چپ که نیمکرهی راست مغز آن را کنترل میکند مختل شود و...
تماشای هر فیلمی از هانکه همانطور که خودش میخواهد آزاردهنده است و جالب اینکه آن لحظههای آزاردهنده را هم با طمأنینه و با صبر و حوصلهای مثالزدنی روایت میکند.
آن روز که دوباره روبهروی فیلم نشستم، تجربهی زندگی با کسی را داشتم که سکتهی مغزی کرده بود. تجربهی پیر شدن، تجربه و درک ناتوانی جسمی و حرکتی، تجربهی بیماری پیشرونده، تجربهی تمرینهای حرکتی با بیمار. بار دوم که فیلم را دیدم چیزهای دیگری جدای روایت و کارگردانی و ریتم فیلم توجهم را جلب میکرد. حالا عشق برایم دیگر فقط آن فیلم درجهیکی نیست که در نهایت مهارت ساخته شده است. دیگر حواسم به نخل طلا و اسکار نیست و موقع تماشا (اگر دوباره توانش را داشته باشم) به هانکه و سینمایش فکر نمیکنم.
فیلم عشق که با همهی این اوصاف هنوز دوستش دارم، پر از لحظاتی است که توی فیلمهای معمول کمتر پیدا میشود و سرشار از لحظاتی است که فکر کردن به آنها برایم هراسناک و دردآور است.
1.Funny Games؛ فیلم بازیهای خندهدار
2.فیلم Amour؛ فیلم عشق
3.شخصیتهای فیلم عشق