

صبحهای زمستانی تهران بوی بخار چای میدهد؛ بویی که از میان هوای سرد خیابان انقلاب بالا میرود و با صدای ساز مردی که کنار ورودی مترو ایستاده، درمیآمیزد. من بارها از همان مسیر گذشتهام، با قدمهایی که انگار به ریتم صدای او تنظیم میشوند. روزی که برای نخستین بار تصمیم گرفتم دربارهی موسیقی خیابانی بنویسم، هیچ پرسشی در ذهنم روشن نبود. فقط ایستاده بودم و به صدای سنتور گوش میدادم که میان همهمهی ماشینها و فریاد دستفروشها گم و دوباره پیدا میشد. احساس کردم این صدا نه در خیابان که در تن شهر میپیچد. از همانجا، از درون این تلاقی صدا و بدن و فضا، فکر نوشتن آغاز شد. موسیقی خیابانی برای من نه فقط یک پدیدهی فرهنگی یا موضوعی در قالب جامعهشناسی شهری، بلکه تجربهای از بودن است؛ نوعی ایستادن میان مرز صدا و بدن.
هر بار که کنار نوازندهای توقف میکنم، بدن من هم جزئی از اجرا میشود: از لرزش صدای تار گرفته تا انقباض عضلات پا که با ریتم ضرب هماهنگ میشود. در این وضعیت، شنیدن فقط دریافت صوت نیست، بلکه ورود به رابطهای است که میان من، نوازنده، رهگذران و خودِ فضا شکل میگیرد. از همین منظر است که باید دربارهی موسیقی خیابانی نوشت؛ نه چون امری حاشیهای یا سرگرمی روزمره، بلکه چون لحظهای از مواجههی بدن با شهر.
تهران شهری است که صدا در آن همواره در حال رقابت با سکوت است. فریاد موتورها، بوقها، زنگ تلفنها و تبلیغهای بلندگوها، لایههایی از نویز دائمی ساختهاند که گوش ما در آن تربیت شده است. در این میان، موسیقی خیابانی نوعی بُرش در این نویز است؛ بُرشی که ریتم زندگی روزمره را برای چند ثانیه مختل میکند. من بارها دیدهام که رهگذری که تا لحظهای پیش بیاعتنا عبور میکرده، ناگهان مکث میکند، نگاهش را به ساز میدوزد و چند اسکناس در جعبهی روبهرو میاندازد. در آن لحظه، چیزی در رابطهی او با شهر تغییر میکند. من هم مثل او، بارها این مکث را زیستهام. وقتی در گوشهای میایستم و گوش میدهم، احساس میکنم شهر به نوعی بدن جمعی بدل میشود: صدای خیابان با صدای ساز ترکیب میشود و رهگذران بخشی از ریتم میشوند. موسیقی خیابانی در چنین موقعیتی نه فقط «صدا در فضا»، بلکه «صدا به مثابهی فضا»ست. این تجربهی پدیدارشناختی به من میآموزد که شهر را نمیتوان صرفاً دید یا شنید، بلکه باید آن را زیست. من در حین شنیدن، در واقع بدن خود را با فضای پیرامون درگیر میکنم؛ گویی گوش و پوست و تن، همه با هم به ساز پاسخ میدهند.
در بسیاری از نوشتهها دربارهی موسیقی خیابانی، تمرکز صرف بر «شنیدن» است؛ اما من در مواجهههای مکررم با نوازندگان خیابانی فهمیدهام که دیدن و حتی بوییدن نیز بخشی از این تجربهاند. رنگ لباس نوازنده، حالت دستانش، حتی بوی دود خیابان و قهوهای که از کافهی کناری بیرون میزند، همگی در ادراک موسیقی نقش دارند. من در آن لحظهها نه فقط شنونده، بلکه شرکتکنندهام؛ بخشی از میدان نیروهایی که صدا را شکل میدهند. نوشتن از موسیقی خیابانی، برای من نوعی نوشتن از بدن است؛ از بدنی که در شهر پخش میشود و به گوش بدل میگردد.
نخستین بار که صدای دفنوازی را در پارک لاله شنیدم. هوا غبارآلود بود. گروهی جوان زیر درختها حلقه زده بودند و دختری با حرکات آرام سرودست، ریتم را دنبال میکرد. من روی نیمکتی نشستم و دفتر یادداشتم را باز کردم، اما نتوانستم بنویسم. فقط نگاه میکردم: نور عصر روی چهرهی نوازنده افتاده بود و دانههای عرق روی پیشانیاش مثل نتهای درخشان میلرزیدند. رهگذران گاه نزدیک میشدند، گاه میرفتند، اما حلقه هر لحظه شکل تازهای میگرفت. حس کردم پارک در حال تبدیل شدن به ساز است، شاخهها به سیم و باد به نغمه. در آن لحظه فهمیدم که موسیقی خیابانی در پارک، در مترو، در کوچههای فرعی و حتی در توقفهای کوتاه میان دو گفتوگو جریان دارد. پارکها برای من همیشه مکانهایی بودند که در آنها مرز میان شنونده و نوازنده از میان میرفت. من بارها در یکی از همین عصرهای پاییزی، به گروهی نگاه کردهام که از بینظمی صداها، نظمی تازه میساختند.
عصرها که هوا سنگین میشود و آلودگی روی ساختمانها مینشیند، صداها در تهران شکل دیگری پیدا میکنند. آنقدر دود و گَرد و بوق در هوا غلت میزند که نفس کشیدن خودش تقلایی برای زنده ماندن است. اما درست در همین لحظهها، صدای ساز از دل این خفگی بیرون میزند؛ مثل نفس تازهای که شهر از خودش میگیرد. من بارها در میدان ولیعصر یا چهارراه ولیعصر ایستادهام، میان ازدحام جمعیت و صدای موتورها و ناگهان صدای گیتاری از گوشهای شنیدهام. آن لحظه، هوا کمی قابلتحملتر میشود. گویی صدا محرکی برای جابهجایی میشود.
در مترو موسیقی معنای دیگری دارد. جایی زیرِ زمین، میان صدای قطارها و زنی که نام ایستگاه را اعلام میکند، نوازندهای با ویولن یا سنتور نشسته است. من چند بار کنارشان ایستادهام. نفسها تند است، هوا بوی آهن و بدن میدهد و صدای ویولن مثل نخی نازک میان همهی این صداها حرکت میکند. گاهی در انعکاس شیشهی واگن، چهرهی خودم را میبینم که با چشمانی که خستگی از آنها آویزان است، به آن نوا گوش میدهم. حس میکنم این موسیقی نه برابر آلودگی، بلکه در دل آن زاده میشود. شاید همین تضاد است که شنیدن را ضروری میکند. یک بار در ایستگاه دروازهدولت، مردی را دیدم که سهتار مینواخت. دستهایش سیاه و زمخت بودند، اما صدایی که از سازش بیرون میزد، نرم بود. مردم ابتدا بیتوجه میگذشتند، ولی وقتی قطار تأخیر کرد، ایستادند. من هم ایستادم. ناگهان مترو که همیشه مکانی برای عبور بود، به مکانی برای ماندن تبدیل شد. این دگرگونی کوچک، برای من معنای موسیقی خیابانی است: تبدیل لحظهی گذرا به تجربهی زیستن.
در میدانها صدا آزادتر است. هوای بیرون گرچه سنگین و آلوده است، اما موسیقی با آن درگیر میشود، نه علیه آن. در یکی از عصرهای تابستان، کنار تئاتر شهر، پسری با هارمونیکا مینواخت. باد بوی دود و جگرکیها را در هوا میغلتاند و صدای او میان همهی این بوها و صداها پخش میشد. کنسرتی با پسزمینهی بوی کباب و تالاری با دیوارها و زمین خیابان.
تهران پر از صداست، اما میان این شلوغی، موسیقی خیابانی نوعی «تفاوت شنیداری» میسازد. وقتی به آن گوش میدهم، متوجه میشوم که بدنم هم تغییر میکند. انگار عضلات شانههایم که از ترافیک و کار روزانه منقبض شده، آرامتر میشود. صدای ساز، بدن را از حالت دفاعی برابر شهر بیرون میکشد و آن را به گوش بدل میکند. این لحظه، لحظهی عبور از «شنیدنِ سرسری» به «زیستن در صدا»ست. موسیقی خیابانی در تهران برایم تداعی نوعی مقاومت است؛ مقاومتی آرام برابر خستگی جمعی. نوازندهها با سازهایشان در فضایی مینوازند که مدام صدا را میبلعد. گاهی باد، گاهی بوق، گاهی صدای بلندگو و گاهی هم فحاشیهای رانندهها و موتورسوارها. اما آنها باز ادامه میدهند، با تکرار و ریتم، با نوعی پافشاری نرم بر حضور خودشان. این پافشاری رنگ و معنایی از سیاست دارد، بیآنکه شعار بدهد. موسیقی خیابانی در تهران به ما یادآوری میکند که هنوز میشود شنید، حتی وقتی شهر نمیخواهد صدایی جز خودش را تحمل کند. در این میان، منِ شنونده هم در معرض همین مقاومت قرار میگیرم. هر بار که کنار نوازندهای میایستم، بخشی از این مبارزهی کوچک را زیست میکنم. گاهی اسکناسی میاندازم، گاهی فقط نگاه میکنم، اما همیشه احساس میکنم در لحظهای کوتاه، شهر کمتر خسته است و شاید من هم.
هر بار که میان صداهای شهر قدم میزنم، حس میکنم فضا چیزی بیرون از من نیست. شهر، وقتی میشنومش، درون بدنم اتفاق میافتد. حالا فهم جهان از خلال بدن رخ میدهد، نه از بیرون آن. من فضا را نمیبینم یا نمیشنوم، بلکه در آن تنفس میکنم. صدای ساز خیابانی در گوش من نیست، در پوستم است، در تنشهای عضلاتم، در تندی نفس، در واکنش نگاههایی که میان من و دیگران ردوبدل میشود. همین است که وقتی از موسیقی خیابانی حرف میزنم، در واقع از نوعی فضا حرف میزنم؛ فضایی که وجود ندارد، اما ساخته میشود. هر اجرا فضا را دوباره میسازد. نوازنده در نقطهای میایستد، رهگذران جمع میشوند، صدا پخش میشود و یک میدان تازه شکل میگیرد. این میدان هم صوتی است و هم بدنی. بدنها به هم نزدیک میشوند، مسیر عبور عابران تغییر میکند، نگاهها همجهت میشوند. در این لحظه، شهر برای چند دقیقه از نظم عادی و زمخت و زندانوارش خارج میشود و موجودی سیال جای آن را میگیرد. حالا فضا نه ظرفی خنثی، بلکه بهمثابهی رخداد خود را روشن میسازد. بنا بر تجربهای میبینم که بدن من نیز در هر اجرا دوباره معنا مییابد. من فقط تماشاگر یا شنونده نیستم؛ حضورم شرط شنیدن است. صدای گیتار در گوش من همانقدر معنا دارد که در فاصلهام با نوازنده، در جای ایستادنم، در نحوهی نگاه و در میزان توجهم. اگر از چند قدمی دورتر گوش کنم، صدا شکل دیگری دارد. حتی تغییر زاویهی بدن، تغییر در ادراک است. این تجربه را نوعی درجهی تماس بدن با جهان درک میکنم. در موسیقی خیابانی، این تماس بیش از همیشه ملموس است. تهران با صدا هم ساخته میشود. اما این صداها فقط محصول فعالیت انسانها نیستند؛ آنها خودشان بخشی از هستی شهریاند. هر بوق، هر فریاد، هر صدای ساز، لایهای به نقشهی ادراکی ما از شهر اضافه میکند. بارها در مسیر بازگشت به خانه، بدون آنکه بخواهم، مسیر صدای یک نوازنده را در ذهنم دنبال کردهام؛ گویی نقشهای صوتی از تهران در گوشم حک شده است. این نقشه نه از خیابانها، بلکه از فرکانسها و طنینها ساخته شده است. گاهی با شنیدن یک نُت خاص، ناگهان مکانی را به یاد میآورم، مثل اینکه حافظهام با صدا رمزگذاری شده باشد.
این حافظهی شنیداری نه صرفاً یادآوری، بلکه نوعی باز زیستن است. من دوباره در آن فضا حضور مییابم، همانطور که بودم. صدا مرا بازمیگرداند، بدنم را در زمان جابهجا میکند. شاید به همین دلیل است که موسیقی خیابانی میتواند ما را از روزمرگی بیرون بکشد، چون در لحظهای کوتاه، ما را از خط مستقیم زمان جدا میکند و در چرخش تجربه قرار میدهد. در برابر فرسودگی و تکرار، صدا نوعی گسست ایجاد میکند؛ لحظهای که در آن میشود دوباره به «بودن» اندیشید. وقتی از این منظر به شهر نگاه میکنم، دیگر نمیتوانم از فضا بهعنوان پسزمینهای بیجان سخن بگویم. فضا خود رویداد است. بدن من نیز فقط شاهد نیست، بلکه در این رویداد مشارکت دارد. هر قدم، هر نگاه، هر مکث، بخشی از نغمهی شهر است. تهران با همهی آلودگی و خستگیاش، در همین حضورهای کوچک زنده میماند؛ در لحظههایی که صدا از میان دود بیرون میزند و گوش ما را دوباره به زندگی برمیگرداند.
گاهی در پایان یک روز شلوغ، وقتی از میان دود و ازدحام خیابان میگذرم، ناگهان صدای سازی از دور میرسد؛ شاید دف، شاید ویولن. همان لحظه حس میکنم چیزی در من آرام میشود، انگار صدای شهر با من آشتی میکند. معنای موسیقی خیابانی برایم نه نغمهای برای فرار از شهر، بلکه تلاشی است برای سازگار شدن با آن. من در این صداها شهر را دوباره میفهمم، با ترکیبی از حسهای بینایی، شنوایی و لامسه. تهران شهری است که پیوسته در حال بلعیدن است: بلعیدن زمان، صدا و حتی خودِ ما، اما موسیقی خیابانی لحظهای کوچک از بازپسگیری است؛ لحظهای که شهر برای چند ثانیه مکث میکند و اجازه میدهد صدا از شکاف میان دود بیرون بیاید. من این لحظه را بارها دیدهام؛ رهگذری که ساکن میشود، رانندهای که صدای بوق را کم میکند و کودک دست مادرش را میکشد تا نزدیکتر برود. در این صحنهها همه در یک چیز مشترکاند؛ در شنیدن و همین شنیدن است که شهر را دوباره قابلزیستن میکند.
موسیقی خیابانی دربارهی خودِ شنیدن است؛ شنیدن بهعنوان عملی اخلاقی. گوش دادن یعنی پذیرفتن حضور دیگری، حتی اگر صدایش با صدای من همخوان نباشد. در شهری که پر از مواجهههای تندوتیز است، گوش دادن شکلی از همزیستی است. و همین است که موسیقی خیابانی مرا بیشتر از هر سالن کنسرتی تکان میدهد: چون در آن هیچ مرزی میان ما نیست. نوازنده و شنونده در یک فضا تنفس میکنند، یک هوا را میبلعند و در یک صدا شریک میشوند.
شبی در خیابان کریمخان، مردی با آکاردئونی قرمز و مشکی که بعداً فهمیدم نامش «مهرداد مهدی» است، مینواخت. باد صدای او را تا دوردست میبرد. ایستادم و به این فکر کردم که برای من پیش از او، این خیابان فقط یک مسیر عبور بود، اما با صدای او، خیابان تبدیل به مکانی برای تغییر شد و آن شب بیش از قبل «مهندسی شهر» برایم رنگ باخت. حالا هر بار که از خیابان عبور میکنم، گوشهایم برای شنیدن صداها گشودهتر است. شاید جایی میان بوقها و موتورها، هنوز نغمهای باشد که منتظر شنیده شدن است. در این شنیدن نوعی ایمان خاموش وجود دارد؛ ایمان به اینکه جهان هنوز میتواند معنا تولید کند. موسیقی خیابانی یادآوریای است از اینکه ما هنوز توان شنیدن داریم. در زمانی که شهر با صدای ماشینها پر شده و هوا را غبار گرفته، هر نغمهی کوچک میتواند شکلی از بقا باشد. شاید اگر بگویم موسیقی خیابانی تمرینی است برای زنده ماندن در جهان امروز، برای بازشناختن حضور خود و دیگری میان هیاهو، اغراق نکرده باشم.