icon
icon
طرح از تارا چمنی
طرح از تارا چمنی
داستان
مگس
نویسنده
سعیده سیاحیان
16 خرداد 1403
طرح از تارا چمنی
طرح از تارا چمنی
داستان
مگس
نویسنده
سعیده سیاحیان
16 خرداد 1403

مدتی‌ است مگس‌های سیاه کوچک دور و بر کابینت‌های آشپزخانه‌ی من پرسه می‌زنند. کابینت‌ها را سی سی‌و‌پنج سال پیش کار گذاشته‌اند. از همان‌هایی‌‌ که در دوران جنگ برای دریافت حواله‌ی آهنش ب‍اید ساعت‌ها توی صف می‌ایستادی. حالا رنگ از رویشان پریده و حاشیه‌های سفیدشان گُله‌به‌گُله کنده شده. نه من و نه شوهرم هیچ‌کدام حوصله نداریم رنگشان بزنیم. رنگ‌ها همین‌طور خود‌به‌خود ور می‌آید.

مگس‌ها نه ویزویز می‌کنند و نه بلندپروازند. خیلی آرام روی کابینت‌ها می‌نشینند و تا وقتی حرکتی نباشد از جایشان تکان نمی‌خورند. وقتی دارم چیزی می‌شویم، اگر مگسی جلو چشم‌هایم بال‌بال بزند، اول ردش را تا نقطه‌ی نشیمن دنبال می‌کنم، بعد با مگس‌کش یا با دست محکم می‌زنم رویش. همین که روی کابینت‌ها له ‌می‌شود، احساس آسایش و آرامشِ دلپذیری به من دست می‌دهد. فکر می‌کنم از شر همه‌‌شان راحت شده‌ام، اما دوباره سروکله‌ی یکی دیگر پیدا می‌شود.

خیلی وقت‌ها، مگس‌ها را با لکه‌های روی کابینت‌ اشتباه می‌گیرم و شده یک لکه را بارها زیر ضربه‌های دست یا مگس‌کش می‌گیرم؛ وقتی متوجه اشتباهم می‌شوم، دلم می‌خواهد مگس دیگری پیدا شود و من تلافی اشتباهم را سرش در بیاورم. بارها به شوهرم غر زده‌ام هر طور که می‌داند شر این مگس‌ها را کم کند، اما شوهرم خونسردانه می‌گوید: «چه کار کنم؟ مرغ مگسخوار که نیستم!» به نظرم شوخی بی‌مزه‌ای است و از سر لج و عصبانیت با حشره‌کشِ تار و مار می‌افتم به جان فضای اطراف ظرفشویی و سم را به همه‌جا می‌پاشم، طوری ‌که ناچار می‌شوم همه‌ی ظروف توی آبچکان و هر وسیله‌ی قابل شستشوی دیگر را که آن اطراف است دوباره بشویم. شوهرم می‌گوید آرامشم را حفظ کنم و بگذارم مگس‌ها زندگی‌شان را بکنند، او تقصیر را گردن من می‌اندازد. می‌گوید شاید چیزِ مانده‌ای توی کابینت‌ها گذاشته‌ام یا ماده‌ی غذایی خاصی که مگس‌جمع‌کن است، یک چیزی مثل سرکه. اما من چنین چیزی توی کابینت‌ها نگذاشته‌ام، حتی سرکه. او می‌گوید مگس‌های سرکه خیلی عمر نمی‌کنند، زود می‌میرند و به‌مرور کم می‌شوند. و من تازه به صرافت این می‌افتم که درباره‌ي هویت مگس‌ها بدانم. شاید حق با شوهرم باشد. شاید اینها همان مگس‌های سرکه‌اند که در دوران دبیرستان برای پیداکردنشان کلی دردسر می‌کشیدیم. در جای دربسته‌ای یک شیشه سرکه، مثل همین کابینت‌ها،‌ می‌گذاشتیم و مدام به آن سر می‌زدیم. وقتی مگسی پیدا می‌شد، آن را توی شیشه‌ی دیگری می‌انداختیم تا در آزمایشگاه مدرسه برای دیدن چشم‌های قرمز یا سفیدش زیر میکروسکوپ کهنه و قدیمی صف بکشیم. توی صف می‌خندیدیم. مسخره‌بازی درمی‌آوردیم و دست‌آخر، یک عده دیده، یک عده ندیده، به این نتیجه می‌رسیدیم حالا که چه؟ سفیدی و قرمزی چشم این مگس‌ها به درد کجایمان می‌خورد؟ آنها یک مشت مگس سرکه‌ي چشم‌سفید و چشم‌قرمزند که فقط به درد زیر میکروسکوب می‌خورند. فقط لیلا، شاگرداول کلاس، که مطمئن بودیم روزی پزشک می‌شود، بادقت مگس‌های سرکه‌ی چشم‌سفید و چشم‌قرمز را زیر میکروسکوپ بررسی می‌کرد و گزارش کامل آن را به دبیر زیست‌شناسی‌مان می‌داد و موهایش را زیر مقنعه پنهان می‌کرد. یادداشت‌های بررسی مگس سرکه‌ی لیلا هم به درد هیچ‌کس نخورد، حتی به کار خودش هم نیامد. لیلا پزشک نشد. لیلا هیچ‌چیز نشد. لیلا ازدواج کرد، بچه‌دار شد و ام‌اس گرفت. شوهرش طلاقش داد، بچه‌اش را از او گرفت و حالا مثل کرم زندگی می‌کند.

چند بار از شوهرم خواسته‌ام خانه‌مان را عوض کنیم، اما او می‌گوید حوصله‌ی اسباب‌کشی ندارد و تازه مگر این خانه چه‌اش است، فقط کمی قدیمی و کهنه است. فکرش را که می‌کنم می‌بینم نه من و نه شوهرم حتی حوصله نداریم دنبال خانه‌ی دیگری بگردیم، چه برسد به اسباب‌کشی. شاید از ما دیگر گذشته. حق را به شوهرم می‌دهم و به این نتیجه می‌رسم که باید فکر دیگری برای این مگس‌ها کرد.

به شوهرم می‌گویم سمپاشی کنیم، باید تمام خانه را سم‌ بپاشیم. او می‌گوید این کار را می‌کند، اما به وقتش. و من می‌خواهم بدانم وقتش کی می‌رسد. این مگس‌های لعنتی الآن روی مخ من راه می‌روند. به او می‌گویم کافی ا‌ست نگاهی به کابینت‌ها و کاشی‌ها بیندازد، خودش ملتفت می‌شود که همه‌جا پر است از احشای له‌شده‌ی مگس‌ها. تازه چند وقتی ا‌ست که چشمم به جمال سوسک هم روشن شده. مورچه‌ها هم که همیشه هستند. همینم مانده پای مارمولک و دیگر جانواران هم توی خانه باز شود. شوهرم دوباره از من می‌خواهد خونسردی‌ام را حفط کنم، اما وقتی می‌بیند نمی‌توانم، کمی صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید همه‌ کار را به وقتش انجام می‌دهد و من با صدای بلندتری از او می‌پرسم وقتش کی است و او می‌گوید که باید بهش اعتماد کنم و من باز هم صدایم را بلندتر می‌کنم و می‌گویم به هیچ‌چیز و هیچ‌کس اعتماد ندارم و خودم مستقیما وارد کارزار می‌شوم. شوهرم عصبانی می‌شود و با لحن تحقیرآمیزی به من می‌گوید که عقل درست‌و‌حسابی ندارم. می‌گوید هر غلطی که می‌خواهم بکنم و من جیغ‌زنان بهش می‌گویم: «این‌طور است؟ پس گورت را گم کن تا من به غلط‌هایم برسم.» شوهرم سرش را تکان می‌دهد و برایم ابراز تأسف می‌کند. کتش را برمی‌دارد و در را محکم به هم می‌کوبد. مگسی دوباره جلو چشم‌هایم بال‌بال می‌زند. این بار تصمیم می‌گیرم توی هوا شکارش کنم. پنچه‌هایم را جمع می‌کنم و توی هوا می‌قاپمش. از دستم در می‌رود. دوباره دنبالش می‌کنم، انگار حس کرده باشد من به دنبال جای نشستنش هستم، همچنان بی‌صدا بال‌بال می‌زند. این بار با دو دست وارد کارزار می‌شوم. با دست‌هایم محاصره‌اش می‌کنم و به محض آنکه مطمئن شدم در مکان مناسبی جای گرفته بادقت و تمرکز دست‌ها را به هم می‌کوبم. وقتی از هم بازشان می‌کنم، پیکر لهیده‌ی مگس به کف دست راستم چسبیده. دستم آن را زیر شیر آب می‌گیرم. و دنبال سطل آشغال می‌گردم که زیر سینک ظرفشویی ا‌ست. نکند مگس‌ها اینجا جمع شده‌اند؟ درش را باز می‌کنم. سطل تازه شسته شده و هیچ آشغالی تویش نیست. بیرون می‌آورمش و یک بار دیگر با وایتکس می‌شویمش. با این فکر که شاید چیزی کف کابینت افتاده باشد بقیه‌ی چیزهای توی کابینت را هم بیرون می‌کشم. کف و دیواره‌ها را جارویی حسابی می‌کشم و در میان جنازه‌ی خشک‌شده و مچاله‌ی مگس‌های سرکه‌ای، که حدس می‌زنم بیشترشان با اسپری سمی تار و مار دخلشان آمده، یکی دو تا سوسک خشک‌شده هم پیدا می‌کنم. پس دروغ تحویل شوهرم نداده‌ام. با جارو توی خاک‌انداز می‌ریزمشان و دیواره‌ها و کف را با سیم ظرفشویی می‌سابم. صدای ریز خرت‌خرت سیم حالم را جا می‌آورد. هرچه لک به‌جا‌مانده از سال‌های گذشته را هم می‌سابم. چشمم به درزهای باز لای دیواره‌های کابینت‌ها می‌خورد. نکند مگس‌ها یا شاید سوسک‌ها لابه‌لای این درزها تخمگذاری کرده‌اند؟ به این‌ نتیجه می‌رسم چیزی که سوسک‌ها را می‌کشد از پس مگس‌های سرکه‌ا‌ی به این کوچکی هم برمی‌آید. خمیر سوسک‌کش می‌آورم و لای درزهای کابینت‌ها را با آن پر می‌کنم.

شوهرم از راه می‌رسد، با دیدن اوضاع آشپزخانه و وضعیت من، سرم فریاد می‌کشد. با این کار آهن‌ها بیشتر زنگ می‌زنند، زودتر می‌پوسند و راه و روزنه‌ها برای ورود حشرات بیشتر می‌شود. فریاد می‌کشم و ازش می‌خواهم من را با آشپزخانه و مگس‌ها و سوسک‌های خانه‌ای که برایم فراهم کرده تنها بگذارد. عصبی و بد‌و‌بیراه‌گویان دوباره نتیجه‌ی این کار را گوشزد می‌کند و وقتی بی‌اعتنایی‌ام را می‌بیند به درک می‌سپاردم، درِ آشپرخانه را به هم می‌کوبد و از خانه خارج می‌شود.

به سراغ کابینت‌های دیگر می‌روم. وسایلشان را بیرون می‌کشم. آنهایی که مستعمل، قدیمی، کهنه و اعصاب‌خردکن شده‌اند دور می‌ریزم. آنهایی که باید پاکشان کنم با الکل و مواد ضدعفونی‌کننده پاکشان می‌کنم. آنها که می‌شود شستشان می‌شویمشان. کف و دیوارها را می‌شویم، خشک می‌کنم، سم می‌پاشم و درزها را با خمیر سوسک‌کُش می‌گیرم. و دوباره همه‌چیز را مرتب و منظم می‌چینم. گاهی هم جای وسایل را در کابینت‌ها عوض می‌کنم. در این گیرودار چند بار هم حضور دزدکی شوهرم را احساس می‌کنم که لای در را باز می‌کند، نگاهی به وضعیت آشفته‌ی آشپزخانه می‌اندازد، زیر لب متلکی‌ می‌اندازد یا فحشی می‌دهد و دوباره می‌رود. فعلا به او نیازی ندارم. در میان تمیزکاری و سمپاشی یک بار دیگر یاد لیلا می‌افتم. به سعیده زنگ می‌زنم تا هم سراغی از لیلا بگیرم و هم استراحتکی کرده باشم. سعیده می‌گوید خیلی ازش خبر ندارد. یکی دو بار به سراغش رفته، ولی کار خاصی نمی‌تواند برایش انجام دهد. می‌گوید اوضاع روحی‌اش کاملا به‌هم‌ریخته و بدجور توهم زده؛ فکر می‌کند نظرکرده است و کسی که معلوم نیست کیست عاشق و شیفته‌اش شده. می‌گوید در مرز دیوانگی ا‌ست. من هم دوباره نظرهای قبلی‌ام را تکرار می‌کنم، اینکه لیلا از اولش هم حال بخصوصی داشت، با کسی دوست نمی‌شد و زیادی سرش به کار خودش بود، اینکه پدر و مادرش هم مشکوک می‌زنند و شاید تقصیر آنها‌ باشد، زیادی لی‌لی به لالایش می‌گذاشتند. سعیده اما معتقد است حقش نبود لیلا به این روز بیفتد اگر اتفاقاتی که افتاد نمی‌افتاد حتما لیلا یک چیزی می‌شد. می‌گویم چه اتفاقی، خب این اتفاق برای همه‌ی ما افتاد. و بعد ازش می‌پرسم که او از کجا می‌داند این اتفاقاتی که لیلا حرفشان را زده واقعا افتاده‌اند. از کجا معلوم که به‌زور وادار به ازدواج با مردی کرده‌اندش که دوستش نداشته، از کجا معلوم که شوهرش آن‌قدر اذیتش کرده که زده به سرش و ام‌اس گرفته، از کجا معلوم دخترش را از او گرفته و بهش گفته مادرش مرده، از کجا معلوم شاید اینها همه توهمات خود لیلا باشد. سعیده حرف‌هایم را تأیید نمی‌کند. چیزی هم نمی‌گوید که آنها را رد کرده باشد. سکوت می‌کند. از حرف‌نزدن سعیده استفاده می‌کنم و حرف‌های خودم را ادامه می‌دهم. ده بیست‌دقیقه‌ای را این‌طور می‌گذرانم و خداحافظی می‌کنم. دیگر قصد تلفن زدن ندارم و به تلفن‌های دیگر هم جواب نمی‌دهم.

پشت یخچال و ماشین لباسشویی، زیر گاز و حتی زیر کابینت خوراکی‌ها را هم سم می‌پاشم. تا ساعت هشت شب همه‌جا را سمپاشی و ضدعفونی کرده‌ام. آشپزخانه‌ام بوی بیمارستان گرفته. دستکش‌هایم را درمی‌آورم و آشپزخانه‌ام را ورانداز می‌کنم. احساس خستگی و رضایت توأمان روی صندلی می‌نشاندم. آشپزخانه‌ی قدیمی من چقدر فرسوده به نظر می‌رسد، اما در عین حال همه‌جایش برق افتاده، یا من این‌طور می‌بینم؟ حتی درها هم که جا‌به‌جا خونی و آلوده به احشای مگس‌ها شده بود پاک شده‌ و برق می‌زند. فقط دیگر نمی‌شود از شر لکه‌های به‌جا‌مانده از کنده‌شدن رنگ‌ها خلاص شد. لکه‌ها به چشم می‌آید. حتی آنها را هم برق انداخته‌ام. من اگر به جای مگس‌‌ها بودم سعی می‌کردم مکانی کثیف برای جولان بی‌صدای خودم پیدا کنم و دیگر دست از سر این آشپزخانه‌ی قدیمیِ فرسوده‌ی کهنه‌ی تر‌و‌تمیز برمی‌داشتم. اینجا دیگر جایی برای جولان مگس‌ها نیست. حتی اگر مگس سرکه باشد و بی‌آزار.

وقتی شوهرم می‌خواست فریادزنان به من بفهماند که این مگس‌ها با مگس‌های دیگر فرق دارند، فریادزنان از او خواستم چیزی به من یاد ندهد، من از هر حشره‌ای متنفرم. حساسیت دارم و اجازه نمی‌دهم توی محیطی که زندگی می‌کنم روی اعصابم رژه بروند. آشپزخانه‌ی من یک پنجره‌ی بزرگ نورگیر دارد که آن را با پرده‌ی توری‌ای تزیین کرده‌ام. با اینکه نگاهم به تصمیمم نهیب می‌زند که بهتر بود پرده را هم می‌شستم، تمیزی لابه‌لای اجزای آشپزخانه‌ام باعث می‌شود پرده را ندید بگیرم. دیگر خبری از رد خون و بقایای به‌جامانده از پیکرهای له‌شده نیست، پس نیازی به شستن پرده ندارم.

سماور را روشن می‌کنم و از صدای ناله‌ی تیزش لذت می‌برم. دلم نمی‌آید تفاله‌های چای مانده‌ی صبح را توی سبد کوچک داخل سیک ظرفشویی خالی کنم. رنگ قهوه‌ای چایِ مانده ممکن است کاسه‌ی تازه‌برق‌افتاده‌ی آشپزخانه‌ام را رنگی کند. اما چاره‌ای نیست، خالی‌اش می‌کنم و منتظر می‌نشینم تا سماور جوش ‌بیاید. دستم را زیر چانه‌ام می‌گذارم و دوباره محوِ تمیزی در و دیوار آشپزخانه‌ام می‌شوم. می‌توانم یک بار دیگر همه‌جا را مرور کنم. از پرده شروع می‌کنم، به کاشی‌ها، یخچال، فریزر، کابینت و گاز می‌رسم. دوباره کابینت، سینک ظرفشویی، حتی آبچکان، کابینت، در و پنجره و پرده. مگس کوچکی از میان پرده بیرون می‌پرد. با نگاه دنبالش می‌کنم. از آشپرخانه خارج می‌شود. صدای دندان‌قروچه‌ تا انتهای مغزم فرومی‌رود. اسپری تار و مار را برمی‌دارم تا به روزگارش پایان دهم. در اولین فرصت، همین که شوهرم را ببینم، به او می‌گویم که دیگر تحمل زندگی در این خانه‌ی فرسوده را ندارم. دیگر نمی‌توانم کابینت‌های رنگ‌پریده و مگس‌های کوچکش را تحمل کنم. این خانه باید کوبیده و دوباره ساخته شود. با هر فشاری که روی اسپری می‌آورم دسته‌ای مگس سرکه‌ی کوچک از آن بیرون می‌جهند.

به سعیده گفتم لیلا دیگر آدم نمی‌شود. گفتم اگر من جای لیلا بودم، یک‌جوری خودم را خلاص می‌کردم. گفتم زندگی لیلا مثل کرم شده، به درد چه کسی می‌خورد وقتی کسی نمی‌خواهدش، برای چه کسی نفس می‌کشد؟ حتی دخترش هم از او گریزان است. سعیده به من گفت که زیادی بی‌انصافم. چطور می‌توانم درباره‌ی یک نفر، یک انسان، یک دوست این‌طور صحبت کنم. گفتم دلم نمی‌خواهد درباره‌اش بی‌رحم باشم، اما او خودش هم تک‌رو بود و مگر یادش نمی‌آید به خاطر او یک کلاس تجدید شد. سعیده می‌گوید من چه چیزهایی را یادم است! و بعد گفتم خودخواهی لیلا باعث شد همه‌مان را تجدید کنند، وقتی همه قرار گذاشتیم سر امتحان فیزیک نرویم و او رفت. ازخودراضی بود و دماغش باد داشت. اگر درسش هم خوب بود به خاطر خرخوانی‌هایش و معلم‌های خصوصی ریز و درشتی بود که خانه‌شان رفت‌و‌آمد داشتند. ما هم اگر راه‌به‌راه معلم خصوصی توی خانه‌مان رفت‌و‌آمد داشت و فرصت خرخوانی داشتیم، به یک جایی می‌رسیدیم. نمی‌شود که یک نفر همه‌چیز داشته باشد. بالاخره یک خانواده‌ی آن طرفِ شهری که همه‌چیزش جفت‌وجور است هم یک کمبودهایی باید داشته باشد تا تکمیل شود. من حرف می‌زدم و او چیزی نمی‌گفت. گفتم: «گوشَت با من است؟» گوشش با من بود، فقط گفت این را می‌داند که باید به لیلا کمک کرد. گفتم از دست من که کاری برنمی‌آید.

پرده را می‌کنم. دسته‌ی مگس‌های سرکه از لابه‌لای آن به سویم هجوم می‌آورند. سوزشی ناگهانی از اعماق درونم خودش را بالا می‌کشد، سه تکه می‌شود و گوش‌ها و گلو و بینی‌ام را می‌سوزاند. گویی آتش گرفته‌ام. درِ هر کابینتی را که باز‌ می‌کنم دسته‌ای مگس بی‌صدا به سویم هجوم می‌آورند. به سوی در می‌روم. دسته‌اش از حضور مگس‌های چشم‌سفید و چشم‌قرمز سیاه شده. دستگیره را تکان می‌دهم. باز نمی‌شود. دیگر حتی نمی‌توانم فریاد بزنم.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد