«الهی که، به حق پنج تن آل عبا، جزجیگر بزنی. این هم زندگیَه برامان ساختی؟!»
مامان بود. صدایش نرم نبود؛ آرام هم نبود. نشسته بود روی دو زانویش و لباسها را توی تشت مسی چنگ میزد. نور آفتاب از لای برگهای درخت انجیری که صبحها سایهاش پهن میشد روی حوض آب افتاده بود روی تشت و کف روی لباسهای چرک؛ مثل چراغهای کوچکی چشمک میزد.
مامان مثل همیشه در چالهی کوچک توی حوض را کهنه تپانده بود تا از آب شیر پر شود و لباسها را در آن آبکشی کند. آب که از لبهی حوض بیرون ریخت، پابرهنه توی آب کنار حوض راه رفتم و، شلپشلپ که راه انداختم، داد مامان درآمد: «دِ نکن، دِ بَچَهجان. این بَچَهبازیا چیَهس مُکُنی. همقطارات الآن خانه شووَرَن، یکی یک دانهم بچه زیر پستانشان. آرام بیشین دِیَه.»
حرفهایش را نفهمیدم، اما دست از بازی کشیدم. نشستم روی پلهی جلوی اتاق و دستهایم را بردم زیر چانه و تماشایش کردم. همین که پیراهن عباس را داشت با یک عالم کف بالا میآورد و میان دو دستش میچلاند، چارقدش عقب رفت. وقتی دید نگاهش میکنم، صدایم زد و گفت: «این میراثماندَه را بِکَش جلو.»
از جایم بلند شدم. دمپایی پلاستیکی قرمزم را پا زدم و نزدیکش رفتم. سرش را به طرفم چرخاند. پیشانیاش خیس عرق بود. لبهی چارقدش را گرفتم و جلوتر کشیدم. گفتم: «خوبَه؟ یا بِکَشَمِش جلوتر؟» چیزی نگفت و باز روی تشت خم شد. گفتم: «مِرَم دَمِ در.»
«دم در چی رِختَن؟ الله اکبر. باز دهن مَنَ وا مُکُنی؟»
بیصدا از زیر درخت انجیر رد شدم. به دالان نزدیک شده بودم که مامان گفت: «دختر، اول صبحی کجا راه افتادی؟ بذار چَشمِ خلقِلله باز شَد از خواب، اونوقت برو کوچَه.»
«مِخوام بینم آقام میآد یا نه.»
حرفم را که شنید، پیراهن میان دستش را توی تشت پرت کرد و گفت: «اون گوربهگورشده مَیَه دست از خانمجانش مِکَشَد که نوبت به شماها بِرَسَد.»
راست میگفت. آقایم سه روز شوهر مامان بود و آقای راستراستکی ما. سه روز که تمام میشد، میرفت خانهی خانمجان تا شوهر راستراستکی او باشد.
از نگاه کردن به مامان خسته شدم. راه افتادم طرف دالان. کلون در چوبی را کشیدم و باز کردم. سرم را بیرون بردم. کوچهمان تنگ و دراز بود. پا توی کوچه گذاشتم. سمت راست چرخیدم. به تیر چراغ برقی که نزدیک در خانهمان بود، تکیه دادم. هنوز خیلی زود بود کسی از کوچه رد شود.
صبح تابستان بود و موهایم خیس از عرق. دست بردم و گیس بافتهام را تکانتکان دادم، از پشت گردنم آوردم جلو، و روی شانه انداختم. نوکش را پیچاندم دور انگشتم و سر کوچه را پاییدم. دلدل میکردم آقایم بیاید. خسته شدم. چشم از کوچه برداشتم و زل زدم به دمپاییهای جلوبستهام که تویشان از عرق خیس شده بود. نوبتی پاهایم را درآوردم و گذاشتمشان روی دمپایی تا خشک شوند. سرم را که بلند کردم، آقایم را دیدم. مثل همیشه لباس طوسی آستینبلند به تن داشت و شلوار سورمهای اتوشده، و کفشهای سیاه نوککلاغی واکسزده به پا. یاد مَلی افتادم. لباسهای آقایم را دوست داشت. میگفت: «خوش به حالت. آقات آجانَه. همیشه لباسهاش تمیزه. مادرم مَگه ’آقات سال ماه دوازده ماه بوی نفت مِدَه‘.»
چشم از آقایم برداشتم. تندی دمپاییهایم را پوشیدم. گیسم را پرت کردم پشت سرم. از تیر برق جدا شدم. جلدی پریدم توی دالان. لیلیکنان برگشتم توی دالان و از همانجا بلندبلند داد زدم: «مامان... مامان... آقام دارَد میآد.» مامان سرش را بلند کرد. جوری نگاهم کرد که گفتم: «به خدا راست مِگم. سر کوچهس. الآنا مِرَسَد.»
«چه عجب! خانم اجازه داده بیاد اینورا!»
از ذوقم دو کف دستم را به هم کوبیدم و سمت در اتاق دویدم. عباس تازه از خواب بیدار شده بود. از آب کلمن کوچک روی طاقچه، لیوان پلاستیکی سبزرنگ را پر میکرد. آب زیاد میخورد. مامان میگفت: «اِنقَذَه که پسته شورَه مُخُورد.» مریم روی تشکچهاش نشسته بود. عروسک پارچهایاش را وسط پاهایش گذاشته بود و نازش میکرد. توی آستانه تکیه دادم به لنگهی در و گفتم: «بچهها، آقا دارد میآد.»
به صدای کفشهای آقایم سر چرخاندم. مامان سر جایش نشسته بود. سلام دادن آقایم را نشنیدم، فقط تکان خوردن لبش را دیدم. مامان مثل وقتی که من کار اشتباهی میکردم نگاهم نمیکرد به آقایم هم نگاه نکرد. سلام کردم. آقایم کنار در اتاق کفشهای برقبرقیاش را درآورد و بیخ دیوار جفت کرد. مریم عروسک به بغل وسط اتاق ایستاد. عباس، همین که چشمش به آقایم افتاد، لیوان خالی را پرت کرد توی طاقچه، بدو آمد و پایش را چسبید. عباس و مریم به آقایم سلام کردند. آقایم رفت توی اتاق. من هم پشت سرش رفتم. دستی به سر مریم کشید. کلاه لبهدارش را گذاشت گَل چوبرختی و روی تشکچهی مخصوص خودش نشست. به بالش طاووسدارمان تکیه داد.
عباس و مریم رفتند و روی پاهای آقایم نشستند. من هم نشستم کنار آقایم، تکیه دادم به ران بزرگش. موهای عباس را از پیشانیاش کنار زد و گفت: «قربان قَدِت برم، جِغِلَهی من.» مریم سرش را به دست آقایم تکیه داد و با لبولوچهای آویزان گفت: «فقط قربان عباس مِری؟!» آقام سر خم کرد توی صورت مریم و موهای بههمریختهاش را بالا زد. غشغش خندید. پیشانیاش را ماچ کرد و گفت: «ای وای! جان منی تو. قربان قَدِ تو هم مِرَم دخترِ قَشَنگِم.» نگاهی به من انداخت. دستش را از پشت من آورد و فشارم داد به خودش و گفت: «اینم که بَبَهی بزرگ من است. هزار نام خدا، دِیَه هشت سالت شدا، شَکَر پنیرِ من.»
همه خندیدیم. مامان آمد توی اتاق و دستهای خیسش را به دامنش مالید. بی آنکه به آقایم نگاه کند، گفت: «لازم نکرده قربانشان بری. قربانصدقهی خشکِخالیت بخورد تو فرقِ سرِ من.» آقایم گفت: «طوبیجان، قَدِتَ قربان! بهجای اوقاتتلخی، یه استکان چای بده دستِم. دیشب تا صبح، سر کار بودم. شهربانی شلوغ بود.»
مامان چیزی نگفت. رفت گوشهی اتاق و چهارزانو نشست روبهروی سماور ورشو که داشت قل میزد. از زیر میز چوبی کوچک کنار سماور، که با اضافهی سفرهی ناهارمان پوشانده بودش، سینی هایدهدار را بیرون کشید. استکان کمرباریک و نعلبکی دورقرمز را از توی کاسهی برنجی زیر سماور برداشت و وسط سینی گذاشت. در قندان طلقی سبز را بلند کرد. پفی به قندها زد و قندان را هل داد توی سینی و با گوشهی چارقدش قوری گلسرخی بندزده را از روی سماور برداشت. چای قرمز را توی استکان ریخت. برگشت سمت آقایم و خم شد. سینی را جلوی آقایم گذاشت. هنوز بخار از استکان بالا میزد که مریم و عباس از جا بلند شدند و بالای سر آقایم بِپَربِپَر کردند و گفتند: «آقاجان، پول بده. پول میخوایم.»
مامان رفت و آن سر اتاق نشست. شلوار عباس را، که خشتکش پاره شده بود، برداشت و گذاشت روی زانویش و به گچ دیوار دست کشید و گفت: «کو پس؟! سوزن بیصاحابَ همینجا زده بودم. نیست سرنگونماندَه. نَرَد پای بَچَه؟!»
آقام از جا بلند شد. کلاهش را از روی چوبرختی برداشت. مثل همیشه سوزنی با نخ سیاه از درز کلاهش بیرون کشید. دستش را دراز کرد سمت مادرم و گفت: «بگیر، طوبی. نَمِخواد سوزن نخ کنی. من حاضری دارم.» مامان سرش پایین بود؛ به آقایم نگاه نکرد. سوزن را گرفت و گفت: «جای این چاچولَکبازیهات، خرجیِ خانَه بده. با صنار سه شاهی، تا کی باید درزِدورزِ رختکهنهها را بگیرم؟ این صغیرا مال تو نیستن؟! رختِ لباسِ با کفش نَمِخان؟ سه ماه دِیَه مدرَسَهها باز مِشَه. بزرگَه کیف با روپوش مِخواد. پسره کفش مِلّی مِخواد.»
آقایم جوابش را نداد. مامان، که دید آقایم حرفی نزد، یکدفعه شلوار عباس را پرت کرد روی زمین و با کف دست توی سرش دست کوبید و کوبید: «از خودت نَمِدیدی، چرا سیابختِم کردی؟ چرا از اول نگفتی؟! ای خاک به سرِ من که آخِر شَر شدم. به حرف پدر بدبَختِم نرفتم.» این را گفت و محکم کوبید روی زانویش. گفت: «پدر بیزبانم گفت عاقبت ندارَدا. ننهم چقذ خودِشَه زد. گفت دخترجان، من این گیسها را توی آسیاب سفید نکردم! ای نَمیتاند نان تو را بِدَهد. بِشِمان گفتن مرد زنداریَه. هی بیچاره پدرمادر پیرِم... هی دادبیداد...» صورتش تر شد. دوباره گفت: «گفتم ’نه، دروغَه. من سِیّدَ مِخوام. بدید، مِرَم. ندیدم، مِرَم‘. چه مِدانستم زنِ دِیَه داری! تازه چی! چهار تام نونخور.»
مامان هنوز داشت چیزهایی میگفت که یکهو نیمخیز شد. چنگ انداخت پایین لباس آقایم را گرفت. آقایم دست مامان را آرام پیچ داد. دعوا شروع شد. یکی مامان گفت و یکی آقایم. آقایم سبزه بود، اما توی دعوا سیاه شد. پشت هم فقط میگفت: «ول کن، زن. لباسِم پاره مِشَد.» من دویدم و آویزان دستهای بلند آقایم شدم. عباس آمد و پاهای آقایم را چسبید. آقایم بکش، مامان بکش. یکهو دکمهی شلوار آقایم پرت شد وسط اتاق. مریم دوید سمت دکمه. زودتر از او دکمه را پاییدم. با پا زدمش رفت زیر میز سماور. مریم زمین را دست میمالید که یواشکی دکمه را از زیر میز برداشتم و انداختم توی جیبم. مامان، از بس گریه کرد و سر آقایم داد و هوار زد، صورت سفیدش سرخ شد. آقایم لیفهی شلوارش را گرفت توی دستش و سر مادرم داد زد: «دکمهی لامصبِ مَنا پیدا کن. بدوزش. گورِمَه گم کنم، برم. اَهاَه... اصلاً گوه خوردم اومدم بابایا... به هرچه نه بدترِ جَدِ آبادم خندیدم اومدم.»
رفت پشت پرده و شلوارش را درآورد و روی رختخوابهای پشت پرده انداخت. از همان پشت پرده دست انداخت روی چوبرختی، پیژامه راهراه آبیاش را برداشت و پوشید. سمت حیاط رفت. ما هم دنبالش رفتیم. شیر سر حوض را باز کرد. آبی به سروکلهاش زد. از روی طناب دستمالی برداشت. صورتش را خشک کرد. چرخید و نگاهمان کرد. دستش را بالا برد و به من گفت: «بَبَم، بیا بینم. برو شلوار مَنا بیار.»
چیزی در گلویم میسوخت. لبم شور شد، اما مفم را بالا کشیدم و به اتاق دویدم. مادرم داشت صورتش را با گوشهی چارقدش پاک میکرد. شلوار آقایم را دستش دادم. دست کرد توی جیبش و نفری دو قِران کف دستم من و عباس گذاشت. با دیدن پول، عباس و مریم دعوا را یادشان رفت. مریم جلوتر از ما با عروسکش توی دالان دویده بود. جلوی آستانه، دمپایی را که به پا کردم، مامان را دیدم. داشت دست میکشید روی زمین. گفتم: «دنبال چی مِگردی مامان؟» سرش پایین بود. گفت: «دنبال دکمهی بیصاحاب آقات. افتاد همینجا. الآن نیست.» آقایم، از توی حیاط، بلند گفت: «همونجاست. کفتر نیست که بال دَربیارَد بِرَد.»
سمت دالان رفتم. مریم، عروسک به بغل، روی پلهی اول نشسته بود. عباس از روی پلهی آخر دستش را بلند کرد و بیصدا به من حالی کرد که برویم. صورتم را با آستینم خشک کردم و طرفشان دویدم. هر سه با هم از در حیاط بیرون رفتیم. گفتم:«مریم، از آقا پول گرفتی؟» یکهو یادش افتاد. میخواست بنای گریه را سر دهد که از جیب شلوارم دکمه را به او دادم و راه افتادیم.
شیخمهدی، بقال سر کوچهمان، پیرمردی استخوانی و بلندقد و باریک بود. با هم رفتیم توی دکان و سلام دادیم. مثل آقایم طوری جواب سلاممان را داد که نشنیدیم. کلاه لبهدار سیاهی به سر و جلیقهی سیاه کهنه و رنگرورفتهای به تن داشت. به شیخمهدی زل زدم. از بشکهی کوچک فلزی زیر پیشخان، سفیدآب را با سرتاس برداشت، توی پاکت کاهی ریخت. سرِ پاکت را تا زد و داد دست زنی که توی دکانش بود.
هنوز نوبت ما نشده بود و شیخمهدی داشت، از توی کیسه، کشکهای گرد سفید را توی پاکت میریخت تا به زن بدهد که یکهو موشی سیاه و ریزه از کنار پیت برنج دوید و لای گونی نخود و لوبیا رفت. داد زدم: «شخمیتی، موش، موش...» شیخمهدی، مثل وقتی که جواب سلاممان را میداد، زیر لب چیزی گفت. نشنیدمش. به لای گونیها زل زدیم. عباس گفت: «دارد ما را مِپّاد.» شیخمهدی نگاهی به عباس کرد. لب نازکش کج شد. گفت: «همقطاراشه دیدهس.» عباس خندید و کوبید به پهلوی من. گفت: «زود باش. پولِتَ بده. نوبت ما شُدَه.»
انگشتم را کشیدم به دماغم و چشم از موش برداشتم. دوقرانیام را روی پیشخان گذاشتم. میدانست چه میخواهم. کاغذی برداشت. قیفی درست کرد. مشتی تخمهی هندوانه تویش ریخت. درش را تا زد. دورش را نخ پیچید و آن را دستم داد. نوبت عباس که شد، مشتش را باز کرد. دوقرانی کف دستش خیس شده بود. به شلوارش مالیدش. پول را گذاشت جلوی شیخمهدی، آستین پیراهن چهارخانهاش را کشید و آورد جلوی صورتش و عرقش را خشک کرد، و منتظر ماند.
شیخمهدی چیزی نپرسید. مشتی پستهی شور ریخت توی قیف و آن را نخپیچ کرد و داد دستش. عباس همانجا در قیف را باز کرد. اولین پسته را به دهانش انداخت و مکید. عادتش بود اول شوریاش را مزه کند و بعد مغزش را بخورد. هروقت از او پسته میخواستیم، میگفت: «نَمِدم. مَزَهش مِرَد زیر دِندانِتان، بازم مِخوایتان.»
مریم جلو آمد. گفت: «خِشمیتی، شادانَه مِخام.» بهزور قدش به پیشخان چوبی و چرک دکان میرسید. دست مشتشدهی تپل و سفیدش را به طرف شیخمهدی گرفت و باز کرد. دکمهی شلوار آقایم توی دستش بود. هول شدم. تازه یادم افتاد خودم دکمه را به مریم دادهام. دستپاچه گفتم: «اینکه دکمهی آقامانَهَ. شخمیتی، اینَه بده. مال آقامَه. دعوا مُکَنَد.»
همین که مریم خواست گریه را سر دهد، رو به او گفتم: «بیا. من تخمههندوانه رَ پس مِدَم تا تو شادانه بخری!» شیخمهدی عینک تهاستکانیاش را با نوک انگشتش پایین کشید. چشمهایش را ریز کرد. زل زد به دکمه. مریم روی پاشنهاش بلند شد. کفش پلاستیکی بندیاش از پایش درآمد. خم شد و با انگشت بالا کشیدش و سر پا شد. سرش را تا پشت گردن بالا برد. به صورت شیخمهدی نگاه کرد که دکمه را بردارد و شادانهاش را بدهد. شیخمهدی که دکمه را داد دستم، مریم ناله کرد و گفت: «این مال مَنَه.» شیخمهدی از پشت عینک چشمهایش را باز و بسته کرد. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: «مال بَچَه رَ بده من.» چیزی نگفتم. دکمه را برگرداندم. از روی پیشخان برداشتش. گذاشتش توی جیب جلیقهاش که دورش سفید سفید شده بود. برگشت توی دکان و از قوطی فلزی زردی مشتی شادانه توی قیف ریخت و دست مریم دادش.
چشمم به شیخمهدی بود که حرفی برای دکمه بزند. چیزی نگفت. کاغذ کاهی کوچکی از پشت بَرنیِ پسته برداشت. رویش چیزی نوشت. گَل میخ بالای سرش زد. این همان میخی بود که کاغذهای آقایم رویش بود. بعضی وقتها، که دوقرانی نداشت، از توی کلاهش کونهمدادی درمیآورد. از جیب پیراهنش کاغذ چروکی اندازهی کف دست بیرون میکشید. آنطرفش که سفید بود و علامت شیر و خورشید پشتش میماند، با خط اَکابری، روی طرف سفیدش، چیزی مینوشت. دست من میدادش تا از شیخمهدی کبریت و چای و قند بگیرم. با خودم گفتم: «من که از آقام دستخط نیاوردم، شادانهی مریم را داد چرا؟!»
هنوز زل زده بودم به میخ که عباس صدایم زد و گفت: «بیا دِ دراز خانِم.» از میخ کنده شدم، اما از دکمهی آقایم نه. مریم و عباس رفته بودند بیرون دکان و مشغول خوردن بودند که شیخمهدی گفت: «دختر، بیا دکمهی آقاتَ ببر.» مثل برق برگشتم سمت شیخمهدی و دکمه را از او گرفتم. گذاشتم توی جیب شلوار سیاهم و خوشحال از دکان بیرون آمدم. سهتایی رفتیم و ردیفی زیر تیر چراغ برق نشستیم. در قیفم را که باز کردم، بوی تخمهی هندوانه بلند شد. چند دانه دادم به عباس و مریم و خداخدا کردم به خانه که برمیگردیم دعوایشان تمام شده باشد و مامان برای ناهار اشکنه بار گذاشته باشد.
خوردنیهایمان که تمام شد، برگشتیم حیاط. بوی پیازداغ اشکنه پیچیده بود توی حیاط. دویدم سمت اتاق، دیدم که آقایم لباسش را درآورده بود. با عرقگیر سفیدش روی تشکچه دراز کشیده بود. دکمه را از جیب شلوارم درآوردم. دستم را سمت مادرم دراز کردم. از کف دستم برداشتش. گفت: «کجا بود؟!» این را گفت و پرتش کرد توی طاقچه، کنار کلمن. گفت: «با یه دکمهی دِیَه دوختمش. مِدانی که آقات همهچی تو کلاهش پیدا مِشَد.» آقام به من نگاه کرد. گفت: «بَچَهی نادانِم. بمیرم برات، بَبَم. دکمه دس تو بود؟» صدای مادرم نرم و آرام شده بود و بوی اشکنه توی اتاق پیچیده بود.