icon
icon
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس
وزن نودوهفت گرم
نویسنده
زهرا علی‌اکبری
28 خرداد 1404
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس
وزن نودوهفت گرم
نویسنده
زهرا علی‌اکبری
28 خرداد 1404

«چرا با این وضعیت اومدی ایران؟»

«چاره‌ای نداشتم. اونجا فقط نود روز بهم اقامت دادن.»

پاهایش را دراز کرد. دستش را گذاشت روی شکم برآمده‌اش و حرکت جنینی را حس کرد که نسبتی با وی نداشت. سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخت به ستاره که مشغول آماده کردن هفت‌سین بود. داشت با طمأنینه ساقه‌ی سیر تازه‌ای را می‌برید. بوی سیر دل فرشته را به ‌هم زد.

«بذارش یخچال، هنوز خیلی زوده.»

ستاره سیر تازه را در کیسه‌ای جا داد و نگاهی به چشم‌های بادکرده‌ی فرشته انداخت و گفت: «بازم گریه؟»

«حالم خوب نیست.»

ستاره رومیزی ترمه را روی میز کنار هال انداخت و ظرف‌های سفالی هفت‌سین را رویش چید. کمی فاصله گرفت و نگاه کرد. گفت: «ببین چه خوشگل شد.» مکثی کرد و ادامه داد: «قبل سال‌تحویل به چیزهای خوب فکر کن.» فرشته سری تکان داد و زیر لب گفت: «چی فکر می‎کردیم، چی شد.»

«همه‌چیز درست می‌شه، همین که پیش همدیگه‌ایم یعنی یه اتفاق خوب، یه شروع جدید.»

«اما می‌ترسم برای من شروع یه مصیبت باشه.»

ستاره تلویزیون را روشن کرد و کانال‌ها را رفت بالا. شبکه‌ی خبر تصاویر ساختمان‌های ویران کی‌یف را نشان می‌داد. فرشته خیره ماند به تصاویر. ناگهان نیم‌خیز شد و با صدای بلند گفت: «ببین، ‌ببین، این همون بیمارستان ماست که گفتم.»

«چرا یهو می‌پری؟ خطرناکه‌ها.»

«چند روز از گرسنگی تا مرگ رفتم، این نمرد. یه هفته نخوابیدم، این از جاش تکون نخورد. حالا با یه نیم‌خیز شدن چیزی‌ش می‌شه؟»

ستاره استکان چای را روی میز عسلی جلوی فرشته گذاشت و گفت: «الآن که نباید چیزی‌ش بشه، دیدی شد. بیا یه چای داغ بخور سرحال شی.» مکثی کرد و، در حالی که لب‌هایش را جمع کرده بود، ادامه داد: «دلم براش می‌سوزه. بدجوری چسبیده به زندگی.» فرشته دست‎‌هایش را دور استکان چای حلقه کرد. گرمای فنجان کوچک آرامَش کرد. یاد سرمای عجیب مرز مِدیکا افتاد. آنجا که انگشتانش را با حلقه‌کردنشان دور لیوان یک‌بارمصرف شیر داغ گرم می‌کرد. از جایش بلند شد و رفت کنار شومینه و گفت: «کاش زودتر بگی به خواهرت.» ستاره نفس عمیقی کشید و هوا را از دهانش بیرون داد و گفت: «چی بگم؟ تلفنی نمی‎‌شه درست توضیح داد.»

«اون پرستاره. حتماً خبر داره. همین‌جا هم هست. زن و شوهرهایی که مشکل دارن رحم جایگزین می‌گیرن.»

«یعنی الآن این بچه اصلاً ربطی به تو نداره؟»

«نه. حتی نمی‌دونم پدر و مادرش کی هستن. بعد لقاح آزمایشگاهی، دوره‌ی جنینی‌ش پیش منه، همین.»

«اگه خواهرم نتونه کاری کنه، تکلیف تو چی می‌شه؟»

این سؤالی بود که فرشته سه هفته‌ی مداوم هر لحظه و هر ساعت از خودش پرسیده بود. حتی آن روز، وقتی میان جمعیت مبهوتی که ساختمان در حال سوختن بیمارستان را در کی‌یف تماشا می‌کردند پرستار را دید، هم همین سؤال را از او کرده بود. پرستار باوحشت به ساختمان اشاره کرده بود و گفته بود: «برو یه جای امن. برو پیش خونواده‌ت. اوضاع روبه‌راه شد، بیا.» فرشته نمی‌دانست چگونه توضیح بدهد که با بچه‌ای بی‌نام‌ونشان در شکمش امکان برگشت به خانه را ندارد. پرستار کلماتی نامفهوم گفت و دوید سمت دیگر خیابان. صبح فردایش، دیگر کسی حتی در قامت تماشاچی مقابل بیمارستان نیمه‌ویران نبود. شرکتی که فرشته در آن قرارداد اجاره‌ی رحم را بسته بود نیازی به تعطیلی نداشت. انگار آتش‌فشانی فوران کرده باشد و همه‌چیز را سوزانده باشد. پلیس پشت نوار زردرنگ ایستاده بود. فرشته، با بغضی که جزئی از وجودش شده بود، پرسید کسی در ساختمان حضور داشته؟ پلیس سری به علامت منفی تکان داد و در سوتی که بر گردن داشت دمید تا مانع نزدیک شدن دیگران شود.

فرشته چشم‌هایش را به صفحه‌‎ی تلویزیون دوخته بود، به تصویر انفجارها و شهر نیمه‌ویران. خیابان‌‎های خالی کی‌یف و ایستگاه‌های متروی مملو از آدم هنوز در باورش نمی‌‎گنجید. تصویری خاکستری از کی‌یف در ذهنش مانده بود. غبار عجیبی شهر را در خود گرفته بود. هوا تاریک‌تر از زمستان‌های قبل بود؛ رنگی شبیه کابوس‌های شبانه‌اش داشت، زمانی که دلش برای مادرش تنگ می‌شد. ساختمان‌های شهر مثل دندان‌های افتاده در دهان پیرمردی فرتوت یک‌درمیان ایستاده بودند. فرشته دو روز، با پول اندکی در جیب و جنین سه‌ماه‌ونیمه‌ای در شکم، قطار زن‌ها و کودکانی که کی‌یف را دسته‌دسته ترک می‌کردند تماشا ‌کرد. روز سوم، که به شب رسید، نتوانست در ایستگاه مترو طاقت بیاورد. تاریکی چشم‌هایش را آزار می‌داد. قطع مداوم برق و بوی استفراغ و الکل امانش را بریده بود. وقتی سوار اتوبوس شد تا کی‌یف را به مقصد لهستان ترک کند، به پنجره‌‌ی خاک‌گرفته‌ی خانه‌ها نگاه ‌کرد تا ببیند کسی رفتنش را می‌بیند یا نه. عصر دلگیری بود. اتوبوس از خیابان خِرشاتیک گذشت. انگار درهای بسته‌ی مغازه‌ها و صندلی‌های ولو‌شده‌ی وسط پیاده‎‌رو هم فریاد می‌زدند اتفاق ناگواری رخ داده است. دستش را روی دلش گذاشت. نبضی احساس نمی‌کرد. سکون جنین حس عجیبی به او ‌داد، ترسی توأم با شادی. می‌ترسید مرگ جنین، میانه‌ی فرار، خودش را هم طعمه‌ی مرگ کند.

«چایی‌ت یخ کرد.»

جرعه‌ای از چای را سر کشید.

«حواست هست چهار روزه رسیده‌ا‌ی، اما نه چیزی می‌خوری نه می‌خوابی.»

«ستاره، بچه داره بزرگ می‌شه. من دو هفته تو لهستان به هر دری زدم که از شرش خلاص بشم، نشد.»

لابه‌لای گفتن کلمات، صدایش لرزید، اما اشکی نیامد. حس عجیبی داشت. غریبه‌ای را همراه خود از کی‌یف به ورشو و از ورشو به تهران کشانده بود. کمی چای خورد تا بتواند بغضش را قورت بدهد، نتوانست، درست مثل وقتی که تلاش‌هایش برای سقط جنین در لهستان به بن‌بست خورد. پیرزن صاحبخانه دستش را روی شکم او گذاشته و به زبان روسی گفته بود: «بچه بزرگه، سقطش خطرناکه. کسی ریسک نمی‌کنه.» هرچه بیشتر تلاش می‌کرد درباره‌ی رحم اجاره‌ای توضیح بدهد کمتر موفق می‌شد. میان تلاش‌هایش برای توضیح ماجرای رحم اجاره‌ای بود که خواهر ستاره را به یاد آورد.

صدای موتور کامیون گوشش را خراشید. نور چراغ‌هایش هال را روشن کرد. دود اگزوز کم‌کم خانه را پر کرد. فرشته احساس خفگی داشت. کنار پنجره ایستاد و از درز پنجره بیرون را نگاه کرد. ماشین حمل زباله سطل بزرگ آهنی را از جا بلند کرده بود. انگار دهانش را برای بلعیدن زباله باز کرده باشد. چنگال‌های ماشین سطل را اما از نیمه‌ی ‌راه رها کرد. برخورد آهن با آسفالت صدایی شبیه انفجار داشت. فرشته تکان خورد، درست مثل روزی که صدای انفجار او را در تختخواب آپارتمان کوچکش در کی‌یف تکان داد. ستاره دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت: «فرشته، الآن بهترین کار اینه که بخوابی. خواهرم بعد تعطیلی می‌آد تهران. براش توضیح می‌دیم.»

«کاش نمی‌اومدم.»

«باید بهم می‎‌گفتی. اون‌جوری می‎‌تونستم با خواهرم هماهنگ کنم.»

در حال بارگذاری...
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس

«فکر کردم تلفنی نمی‎‌شه. تعادلم رو از دست داده بودم. وضعیتم روزبه‎‌روز بدتر می‎‌شد.»

«چه‌جوری تو اون شرایط هم می‌نوشتی؟»

به دفتری اشاره ‌کرد که فرشته همه‌چیز را از اولین لحظه‌ی انتقال جنین تا پیش از ورود به تهران در آن نوشته بود. می‌خواست، وقتی به عنوان خبرنگار حرفه‌ای شناخته شد، خاطرات تکان‎‌دهنده‌اش را منتشر کند و بُهت و حیرت همه را بخرد. حالا اما دیگر توان نوشتن نداشت. انگار مأموریت خود را تمام‌شده می‌دانست. دستش به قلم نمی‎‌رفت. روی کاناپه دراز کشید. از لای پلک‌های بادکرده‌اش می‌دید ستاره مترصد پرسیدن سؤال است. چند روز تمام مکرر پرسیده بود: «چقدر پول می‌دن؟ چطوری باهاشون آشنا شدی؟ کی معرفی‌ت کرد؟»

یک سال قبل، وقتی پایش را در دفتر شرکتی که قراردادهای رحم اجاره‌ای را امضا می‌کرد گذاشت تا برای نوشتن پایان‌نامه‌ی خبرنگاری‌ درباره‌ی این موضوع مصاحبه کند، حدس نمی‌زد جنینی با همین مشخصات را در بطن خودش جای دهد. از لابه‎‌لای مصاحبه‎‌های متعددش با زنانی که به قصد پول بخشی از بدنشان را اجاره داده بودند، به چنان اتفاقات تکان‎‌دهنده‎‌ای رسیده بود که حس می‎‌کرد انتشار کتاب خاطراتش می‌تواند سیلی سختی بر صورت جهان مدرن باشد. وقتی آزمایش‌های پزشکی نشان داد بدنش آمادگی پذیرش جنین را دارد، دفتر را برداشت تا ثبت تجربه‌‎ی خاصش را آغاز کند و نوشت: «مثل سفیدپوستی که برای مبارزه با برده‌داری صورتش را سیاه کرده و در مزارع پنبه‌ی آمریکا جان می‎‌کند، خودم را مهیای تجربه‌‎ای عجیب کرده‎‌ام: افشاگری درباره‌ی یک برده‌داری مدرن.» تصمیم داشت تمام این تجربه را با بارداری خودخواسته و طبیعی قیاس کند و شگفتی بیافریند.

«بگو دیگه.»

نگاهش را به صورت ستاره دوخت. مکثی کرد و گفت: «می‎‌خواستم از زن‌هایی بنویسم که روح و روانشون در خطره، اما حالا از آبروی خودم می‌ترسم. چطوری این موضوع رو به پدر و مادرم بگم؟» ستاره دستش را روی شکم فرشته کشید و گفت: «تو فقط به اون زن‌ها فکر کردی. شاید این یه نشونه‌س که باید به این بچه‎‌ها هم فکر کنی.» فرشته چشم‌هایش را بست و پاهایش را جمع کرد. ستاره کمی جابه‌جا شد و ادامه داد: «اتفاقاً صبح داشتم درباره‌ی همین موضوع می‌خوندم. نوشته بود تا یک دهه‌ی دیگه آدم‌ها انتخاب می‌کنن بچه‌شون رو خودشون دنیا بیارن یا تو رحم مصنوعی بذارن، یعنی این ماجرای رحم‌ اجاره‌ای هم شکل عوض می‌کنه. می‌دونی دنیا بدجوری داره تغییر می‌‎کنه. قرن عجیبی در پیشه.» فرشته پاهایش را دراز کرد و گفت: «آدمایی که از شکم مادرشون دراومدن این‌قدر فاجعه درست می‌کنن، وای به این بچه‌های آزمایشگاهی!»

«اینا خواستنی‌ترین بچه‌هایی هستن که دارن دنیا می‌آن. شاید با اومدنشون اوضاع بهتر شد. تو چه می‌دونی.»

«فقط می‌دونم اوضاع خودم روزبه‌‌روز داره بدتر می‌‎شه.»

چشم‌های فرشته می‌سوخت. آرنجش را حائل چشم‌هایش کرد تا نور زردی که از لوستر می‌تابید نبیند. صحنه‌های درهم‌وبَرهم مرز مدیکا جلوی چشم‌هایش جان گرفت. خودش را می‌دید که در خود مچاله شده و، بی‌طاقت از سرما، دست‌هایش را روی زانوهایش می‌مالد. فاصله‌اش با آتش چندان زیاد نبود، اما دایره‌ی انسانی دور آن نمی‌گذاشت گرمایی نصیب او شود. زن‌ها به زبان اوکراینی دسته‌جمعی آواز می‌خواندند و اشک می‌ریختند. بوی تند ادویه‌ای که از چادر هندی‌ها به مشام می‌رسید دلش را آشوب کرد. جنین حرکت تندی کرد و گلویش بالا آمد. فرصت نبود خودش را کمی صاف کند. استفراغ غافلگیرش کرد. کنار کوله‌پشتی بالا آورد. به‌سختی از جا بلند شد. تلاش کرد روی استفراغ را با خاک بپوشاند. کمی آن‌سوتر، کنار نیمکت سردی که یک زن و دو کودک رویش دراز کشیده بودند، نشست و پتوی سفری را روی شانه‌هایش کشید. سرمای استخوان‌سوز امانش را بریده بود. دلش برای بوی باروتی که، در روز آخر، در شهر نیمه‌خالی پیچیده بود تنگ شد، بوی گرما و داغی. به نیمکت تکیه داد. فکر کرد زندگی در متروهای کی‌یف راحت‌تر از سرمای مرز مدیکاست. قول داده بودند چادرهای سفری می‌آورند، اما همه‌ی آنچه رسیده بود کفاف سالمندان و کودکان را هم نمی‌داد. تنها خورشید بر سر قرارش مانده بود و هر روز کمی زودتر مرز مدیکا را روشن می‌کرد و نور کم‌جانش را به پاهای یخ‌زده و بی‌حس فرشته می‌تاباند.

صدای بچه‌ها با روشن شدن هوا درمی‌آمد، لابه‌لای آدم‌های مستأصلی که روی زمین و کنار نیمکت دراز کشیده بودند می‌دویدند و بازی می‌کردند. ترکیب گریه‌ی زن‌هایی که تا دیروز در خانه‌هایشان چشم باز می‌کردند با هیاهوی بچه‌ها سمفونی عجیبی می‌ساخت، اما بوی نان و قهوه اشک‌ها را بند می‌آورد. در قراری نانوشته کوچک و بزرگ جلوی چادرهای خیریه برای گرفتن جیره‌ی صبحانه صف می‌بستند. یک ساعت بعد، توالت‌های صحرایی غوغا می‌شد و بوی ادرار با هرم آتش مشام فرشته را پر می‌کرد.

خودش را می‌دید به زن جوانی خیره شده که کودک تب‌دارش را روی دست گرفته و فریاد می‎‌کشد. کودک تکان نمی‌خورد. فرشته می‌خواست گریه کند، اما نمی‌توانست. نفسش در سینه حبس شده بود. تکان‌های جنین را حس می‌کرد و دلش پایین می‌ریخت. دستی به شانه‌اش خورد. چشم‌هایش را باز کرد. انگار از مرز مدیکا یک‎راست پرت شده بود روی کاناپه‌ی خانه‌ی ستاره. خبری از اتاق کوچک خانه‌ی پیرزن لهستانی نبود.

«مچاله نشو. برو روی تخت بخواب.»

فرشته خیره به صورت ستاره ماند.

«سردته؟»

«اگه نتونم بچه رو بندازم چی؟»

«داشتم با خواهرم حرف می‌زدم. اسم تو رو نیاوردم. گفتم برای یکی از دوستامه. پرسید ’آخرین سونوگرافی‌کی بوده؟‘.»

فرشته پلک‌هایش را فشار داد و تلاش کرد تاریخ آخرین سونوگرافی را به خاطر بیاورد. درست یک هفته قبل از جنگ بود. پرستار مایع لزج و سرد را روی شکمش مالیده و دستگاه را روی آن گذاشته بود. تندتند به زبان روسی چیزهایی گفته بود تا اپراتور تایپ کند. فرشته به زبان اوکراینی پرسیده بود: «اوضاعش چطوره؟»

«خوبه، خیلی خوبه. تو گزارش نوشتم. دو هفته دیگه برو مالی.»

همان برگه‌ی سونوگرافی در مدیکا به کمکش آمد. مأمور گمرک سالمندان و کودکان کمتر از پنج سال را برای سوار شدن به اتوبوس قطار کرده بود که فرشته برگه‌ی سونوگرافی را داد دستش و به شکمش اشاره کرد. سه ساعت بعد در اتوبوسی نشست که قرار بود به ورشو برود. همه می‌خندیدند، انگار جنگ را فراموش کرده بودند، اما او به قانون سفت و سخت منع سقط جنین در لهستان فکر می‌کرد.

«پیداش کردی؟»

فرشته صفحه‌ی چت با دکتر معالجش را باز کرد. چشم‌هایش از نوشته‌ها کنده نمی‌شد. آخرین بار در راه لهستان برایش پیام داده بود: «بِلاتکلیفم. امکان نگهداری از جنین را ندارم. راه بازگشتم به خانه را بسته و منتظر کمک شما هستم.» آیکون آدمک غمگینی کنار متن پیامش گذاشته بود. دکتر در جواب نوشته بود: «برایم در این جنگ آرزوی موفقیت کن. شاید این کودکی که نمی‌دانیم از آن کیست مسیح نجات‌بخش ما باشد. مریم مقدس را به یاد بیاور و صبور باش.» از روی نوشته‌ها رد شد و به تصویر گزارش آخرین سونوگرافی، که برای دکتر فرستاده بود رسید.

«پیدا کردم. برات بفرستم؟»

«کِی گرفتی؟»

«حدود یه ماه پیش.»

انگشتان ستاره روی صفحه‌‎ی موبایل حرکت کرد. کمی صبر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «دو هفته بیشتر نباید ازش گذشته باشه.» حرکت ناگهانی جنین دلش را آشوب کرد. نگاهی به ساعت انداخت و پرسید: «بریم سونوگرافی؟»

«الآن؟ دیروقته.»

«فردا که بدتره. دم عیده.»

در حال بارگذاری...
کی‌یِف در جریان جنگ اوکراین و روسیه، عکس از خبرگزارى آسوشیتدپرس

ستاره مانتو را به تنش کشید و گفت: «پس حواست باشه می‌گیم بچه تکون نمی‌خوره و استرس داری.»

فرشته صندلی کنار راننده را کمی کشید عقب و نشست. ماسک را تا زیر عینکی که بر چشم داشت بالا آورد. وقتی روی تخت دراز کشید و منتظر ژل سردی شد که اپراتور برداشت تا بر شکمش بمالد، دست‌هایش لرز خفیفی داشت. اپراتور هنوز کارش را شروع نکرده بود که فرشته گفت: «نمی‌خوام جنسیت بچه رو بدونم.» اپراتور لبخندی زد و گفت: «سورپرایز خودتون یا همسرتون.» فرشته زیر لب گفت: «هر دو.» اپراتور، بادقت، مونیتوری که بالای سر فرشته بود نگاه کرد و توضیح داد: «این سرش، این هم دستا و پاهاش، بفرما، قلبش هم مثل ساعت داره می‌زنه، وزن نودوهفت گرم.» فرشته دیگر صدایش را نمی‌شنید. از سونوگرافی قبلی تا امروز، از وقتی جنگ نبود تا حالا که کی‌یف به ویرانه‌ای تبدیل شده، جنین سی‌وهفت گرم وزن اضافه کرده بود، در بی‌غذایی چندروزه و پیاده‌روی‌‎های تمام‌نشدنی.

وقتی روی صندلی ماشین نشست، نفس عمیقی کشید و گفت: «شنیدی؟ وضعیتش از جنین‌های پنج‌ماهه هم بهتره.» ستاره برگه را از دست فرشته گرفت. چراغ ماشین را روشن کرد تا بتواند عکسی از آن بیندازد. همان‌طور که مراقب بود نام و مشخصات در تصویر نباشد، نگاهی به فرشته انداخت و گفت: «تو زن شجاعی هستی. اون موقع که من برای چندرغاز تن دادم به حسابداری تو یه شرکت درپیت، تو موقعیت شغلی‌ت رو گذاشتی رفتی خبرنگاری بخونی. الآن هم بالاخره یه راه پیدا می‌کنی.»

«چه راهی؟ من با یه بچه‌ی غریبه چه‌کار کنم؟»

«برو آلمان، برو آمریکا، برو یه جایی که بتونی دنیا بیاری‌ش، بعد مصاحبه کن و ماجرا رو بگو.»

فرشته خودش بارها به این موضوع فکر کرده بود، اما هربار تصویر نگران پدرش مقابل چشم‌هایش جان گرفته بود که در جواب درخواست‌های مادرش برای مهاجرت او بهانه می‌آورد و می‌گفت: «صلاح نیست تنها بره.»

روبه‌روی پدرش ایستاده بود و قول ‌داده بود دست از پا خطا نکند. آن روزها خواب آن روزگار طلایی را می‌دید که لقب فالاچی ایران را به دست آورده. می‌دانست در آن موقعیت انتشار کتاب خاطراتش دیگر نه مادرش را می‌آزارد و نه پدرش را شاکی می‌کند. قانون زمین همین است. زیادی بزرگ شو، کارهایت به نظر دیگران اشتباه نمی‌آید اما جنگ همه‌ی نقشه‌ها را نقش بر آب کرده بود.»

دلش برای صدای مادرش تنگ بود. صفحه‌ی اینستاگرام او را باز کرد. پست جدیدی نداشت. یادش نمی‌آمد که چند بار عکس‌های تکراری را بالا و پایین کرده. نور موبایل چشمش را زد. گریه نمی‌‎کرد، اما پوست ناسور پلکش می‌سوخت. ستاره نگاهی به چشم‌های خواب‌آلود و پف‌کرده‌اش انداخت و گفت: «خوابت می‌آد؟ الآن می‌رسیم.»

«ستاره، اگه خواهرت نتونه کاری برام بکنه، می‌رم ترکیه. اما قبلش دلم می‌خواد مامانم رو ببینم.»

«بذار برسیم، زنگ می‌زنم مامانت سراغ تو رو می‌گیرم. می‌زنم رو آیفون صداش رو بشنوی.»

فرشته لبخندی زد و گفت: «تصویری بهش زنگ بزن. می‌خوام ببینمش.»

به خانه که رسیدند، ساعت از دوازده گذشته بود. ستاره قول داد قبل از ظهر فردا امکان دیدار فرشته با مادرش را فراهم کند. هنوز عقربه‌ها روی عدد دوازده جا نگرفته بودند که فرشته پشت سر ستاره نشست و منتظر پاسخ مادرش شد. صورت مادرش را که دید، بی‌‎اختیار لبخند زد و دلش برایش غنج زد. پدرش هم سلامُ‌علیک کوتاهی کرد و پیشاپیش سال نو را به ستاره تبریک گفت. مادر توضیح می‌داد که فرشته لهستان است و خیالش از بابت امنیت او راحت شده. گفت: «هفته‌ی پیش بهش گفتم یا الآن بیا یا بذار سر صبر بعد عید. قدیمی‌ها یه‌ چیزی می‌دونستن می‌گفتن دم سال تحویل هرجوری باشی تا آخر سال همون‌جوری می‌مونی.»

صدای مادرش توی گوشش می‌پیچید و چون آبی گوارا پایین می‌رفت. ستاره خداحافظی کرد، اما نگاه فرشته از صفحه‌ی گوشی کنده نمی‌شد. پیامک خواهر ستاره روی صفحه آمد. ستاره پیام را باز کرد: «جنین خیلی بزرگه. امکان سقطش نیست. برای مادر خطرناکه.» فرشته چند بار کلمه‌ی «مادر» را در ذهنش تکرار کرد. مستأصل به جنینی فکر می‎‌کرد که رحم او را به عنوان اولین سرزمینش انتخاب کرده. از او دلگیر بود، بابت مقاومت و جدیتش در زنده ماندن. حتی فکر اینکه روزی مجبور شود او را در آغوش بگیرد بدنش را به کوره‌ای گداخته تبدیل می‎‌کرد. صدای خودش را شنید که می‌گفت: «اگر جنگ تموم نشه، تکلیف من چیه؟»

«پدر و مادرش رو پیدا کن.»

«بین هشت‌میلیارد آدم؟»

«تو قراردادت هیچی درباره‌ی ملیتشون ننوشته‌ن؟»

«حتماً نوشته‌ن، اما کو شرکت؟ مشکل من یک سال بعد نیست، ستاره. مشکل من چهار پنج ماه بعده. اگه تا اون ‌موقع قائله جمع نشه، چه‌کار کنم؟»

«پاشو بخواب. تا چند روز دیگه، این دنیا نمی‌آد.»

فرشته روی تخت دراز کشید. صبح با صدای هیجان‌زده‌ی مجری تلویزیون، که خبر می‌داد تنها شش ساعت به پایان سال کهنه باقی است، چشم‌هایش را باز کرد. پاهای بادکرده‌اش را از تخت آویزان کرد و بلند شد. حس می‌کرد مأموریتی دارد برای یافتن سوزنی در انبار کاه. چای را در لیوان بزرگ شیشه‌ای ریخت و روبه‌روی ستاره نشست.

«بهتری؟»

سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «امروز می‌رم ترکیه. اصلاً شاید برگشتم اوکراین. غرب اوکراین وضع بهتره.»

«خطرناک نیست؟»

«فعلاً که می‌بینی امن‎‌ترین جا برام همون‌جاست. شاید اونجا کاری از دستم بربیاد.»

ستاره کوله‌پشتی را از دست فرشته گرفت. اشاره‌ای به ساعت کرد. چشمکی زد و گفت: «الآن راه بیفتی، به قول مامانت، موقع سال‌تحویل دربه‌دری. آن وقت یک سال هم خودت هم این بدبختی که همراته دربه‌در می‌مونین‌ها.»

«باید برم.»

«بلیت نیست.»

«زنگ زدم فرودگاه و پرسیدم گفت هر روز کنسلی دارن. احتمال اینکه بلیت گیرم بیاد زیاده.»

«اون دو روز قبل بود، نه امروز.»

«اما من همین امروز باید برم. حالا که این چسبیده به زندگی، منم باید زندگی کنم.»

خلوتی شهر با شلوغی فرودگاه قابل قیاس نبود. فرشته، به ‌عادت روزهای کوتاه اقامتش در ایران، ماسک را تا زیر چشم بالا کشید تا شناخته نشود. وقتی بلیت کنسل‌شده‌ی مسافری را خرید، ستاره را در آغوش گرفت و لبخند زد و گفت: «دم سال‌تحویل برام دعا کن. دعا کن خلاص بشم.» ستاره، بدون‌ آنکه ماسک فرشته را پایین بزند، شانه‌ی او را بوسید و گفت: «کاش بعد سال‌تحویل می‌رفتی.»

فرشته می‌ترسید. می‌ترسید سال جدید همه سر قرارشان بمانند و هیچ بلیتی کنسل نشود. پاسپورت را روی میز گذاشت و از گِیت اول گذشت. کنار هفت‌سینی که در ترمینال دوم چیده شده بود نشست. همهمه‌ی غریبی فرودگاه را در بر گرفته بود. رؤیای تحویل سال در کشوری دیگر را می‌شد در چشم‌هایشان دید. بلندگو اعلام کرد پرواز ترکیه تأخیر دارد. صدای خنده‌ها با اعتراض گره خورد. شیشه‌های فرودگاه را مه گرفته بود. فرشته نگاهی به بلیتش کرد. سه ساعت دیگر، وقتی در آسمان بود، روی زمین زنگ پایان سال نواخته می‌شد و سالی جدید از راه می‌‎رسید. لرزی در جانش نشست. جنین با لرز شانه‌هایش تکان خورد. فرشته می‌دانست بیرون باد سردی می‌وزد.

متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد