چشمهایم را که باز کردم نور شدیدی چشمهایم را زد. لحظهای کور شدم. اما بعد به نور عادت کردم. در اتاقی بودم کوچک با در آهنی که از بیرون قفل شده بود. گیج شده بودم. از خودم پرسیدم که در این اتاق چهکار میکنم. چند ضربه به در آهنی زدم. دادوفریاد راه انداختم. اما کسی جوابم را نداد. خسته شدم. تشنه شدم. تازه متوجه توالت و شیر آب کنارش شدم. کمی آب خوردم. بعد روی پتویی که روی زمین افتاده بوده دراز کشیدم. من اینجا چهکار میکنم؟ این سؤالی بود که مرتب به ذهنم میآمد. باز هم دادوفریاد راه انداختم. به در آهنی لگد و مشت میزدم. اما هیچ فایدهای نداشت. سکوت کامل بود. فکر کرده بودم که حتماً اینجا زندان است و من را بیخودی بازداشت کردهاند، اما آنسوی در آهنی چیزی جز سکوت نبود. هیچ صدایی نمیآمد بجز صدای خودم و ضربههایی که به در آهنی میزدم.
اتاق را چند بار اندازه گرفتم. با قدمهای من، چهارونیم قدم در دو قدم و یک کف پا بود. بارها و بارها اندازه گرفته بودم، اما وقتی کفش به پایم بود. یک بار هم بدون کفش و جورابهایم اتاق را اندازه گرفتم. تقریباً همان بود که قبلاً بود به اضافهی چند بند انگشت پا. با خودم میگفتم حتماً اشتباهی شده و کسانی که من را به اینجا آوردهاند متوجه اشتباه خود خواهند شد. حتماً به پدر و مادرم در شهرستان خبر دادهاند. حتماً برادران و خواهرانم برای من کاری خواهند کرد.
اوایل سعی میکردم زمان را با خاموش و روشن شدن چراغی که محافظ توری داشت برای خودم حدس بزنم، ولی بعد از مدتی دیگر نمیدانستم چه مدتی است که آنجا هستم. بهخصوص اینکه گرسنهام شده بود، بهشدت. میدانستم چند روز است که غذا نخوردم، ولی دقیقاً نمیدانستم دو روز بود یا یک هفته یا بیشتر. فقط با خاموش شدن چراغ میخوابیدم و با روشن شدن چراغ بیدار میشدم، غیر از مواقعی که انگار برای چند صدم ثانیه نور شدیدی از داخل دیوار بیرون میزد و به درون چشمهایم میریخت.
حس میکردم که لاغرتر شدهام. کمتر دادوبیداد میکردم و کمک میخواستم. توانی نداشتم. چشمهایم کمسو شده بودند. فقط روی پتو دراز میکشیدم و از خودم سؤال می کردم: «چرا اینجا هستم؟»
روی پتو دراز کشیده بودم. در عالم خواب و بیداری بودم. شلوار جین رنگرورفته و تیشرتم را بالشت کرده بودم زیر سرم. جورابهایم را در کفشهایم گذاشته بودم و کنارم بودند. صدای ریز و ظریفی شنیدم. سرم را بالا آوردم. خوب نمیدیدم، ولی حس کردم که دریچهی پایینی در آهنی باز شده است. توانی نداشتم که از جایم بلند شوم و هوار بکشم. چیزی داخل اتاق هل دادند و دریچه بسته شد. بوی خوشمزهای به مشامم رسید. چهاردستوپا خودم را به سینیای رساندم که هلش داده بودند توی اتاق. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. با ولع و با دست شروع کردم به خوردن. برنج سفید بود با خورشت قرمهسبزی و سبزی خوردن و نان. هم آب داده بودند و هم نوشابه. لذیذترین غذای دنیا را خوردم. وقتی تمام شد، متوجه چیز دیگری هم در سینی غذا شدم. یک دفترچهیادداشت کوچک که مدادی هم لایش بود. دفترچهیادداشت را باز کردم. صفحهی اولش نوشته شده بود: «اعتراف کن.»
اعتراف کنم؟ به چی اعتراف کنم؟ این را دیگر بلند داد زدم، ولی طبق معمول هیچ جوابی نگرفتم. مدتها به جملهی «اعتراف کن» خیره شده بودم. شاید کاری کرده بودم که خودم خبر نداشتم. شاید گناهی نابخشودنی انجام داده بودم. سعی کردم تمام کارهایی که قبلاً انجام داده بودم به یاد بیاورم. خب شاید بعضی کارهایم درست نبوده و شاید ناخواسته به کسی صدمهای زده باشم، ولی در آن لحظه چیزی به یادم نمیآمد.
وقتی شدید گرسنه میشدم، سینی غذا همراه با دفترچهیادداشت پیدایش میشد. چند دفترچهیادداشت سفید همراه چند سینی با ظروف کثیف در اتاقم مانده بود. یک بار هنگام غذا دادن میخواستم تمام سینیها و دفترچهیادداشتهای سفید را پس بدهم. میخواستم به کسانی که آنطرف هستند بفهمانم که من گناهی نداشتهام. اما اعتنایی به من و فریادهایم نکرد آن کسی که سینی غذا را میآورد. اما دفعهی بعد، زمان غذا دادن، دوباره دفترچهیادداشت را گذاشته بودند روی سینی و زیر جملهی «اعتراف کن» نوشته شده بود: «همهی انسانها گناهکارند.»
با خودم فکر میکردم شاید حق با آنهاست، واِلّا چرا باید به خود زحمت میدادند و من را میدزدیدند و از من نگهداری میکردند. حتماً کاری کردهام! پس چرا مثل آدم از من بازجویی نمیکنند؟ چرا کتکم نمیزنند؟ چرا تهدیدم نمیکنند؟ چرا از خانوادهام برای تحت فشار گذاشتن من استفاده نمیکنند تا هر اعترافی که بخواهند از من بگیرند؟ هیچ جوابی برای سؤالهایم پیدا نمیکردم. فکر کردم شاید هم امنیتی نباشند این آدمهایی که من را دزدیدهاند. من که آنها را نمیبینم. شاید خصومت شخصی دارند. شاید واقعاً کاری کردهام و خودم خبر ندارم. شاید فامیلهای آن دختری هستند که چند سال پیش مجبور شدم رهایش کنم. ولی او هم از جسم من لذت برده بود، همانطور که من از او لذت برده بودم. خیلیهای دیگر هم همین کار را میکردند. شاید صاحبان شرکتیاند که چند وقت پیش من به تنخواهش ناخنک زده بودم، یعنی قرضش کرده بودم و میخواستم پسش بدهم. آن هم مبلغی نمیشود در برابر اینهمه دزدی و اختلاس که چنین بلایی سرم بیاورند. یعنی اصلاً برایشان صرف نمیکند که بخواهند از من انتقام بگیرند! هزینهی این انتقام که خیلی بیشتر از آن پول است احتمالاً. شاید از طرف خانوادهام باشند! ولی نه. افراد فامیل شاید گوشت هم را بخورند، ولی استخوانهای هم را دور نمیاندازند. احتمالاً از طرف اقوام خانممنشی شرکت جدیدی که در آن استخدام شده بودم باشند. از هیکلش خوشم آمده بود. ولی آخر من که چیزی به او نگفتهام هنوز. فقط چند بار زیر چشمی دید زده بودمش و در خلوتم و تخیلم به هوای او خودارضایی کرده بودم. گفتم شاید کسی است که از دروغهای من صدمهای دیده است. ولی یادم نمیآمد که به چه کسی چه دروغی گفتهام. فکر کردم احتمالاً کسانی باشند که از آنها پول دستی قرض کردهام و پس ندادهام، ولی آخر همهی آنها را هم جمع بزنیم مبلغ زیادی نمیشود.
میدانم که ماهها گذشته است، شاید هم سالها، دقیقاً نمیدانم. فقط هر چند وقت یک بار نور داخل دیوار را میبینم که برای چند ثانیه همهجا را روشن میکند و هربار حس میکنم زمان ماندگاریاش بیشتر و بیشتر میشود. ریشهایم خیلی بلند شدهاند. موهایم ریخته روی شانههایم. بوی گندَم را حس میکنم. دیگر لباسهایم را نمیپوشم. نه احساس سرما میکنم و نه گرما. تنها چیزی که برای من مانده این دفترچههای یادداشت کوچک است که پسشان ندادهام و حالا پر شدهاند از نوشتههای مختلف من، گناهانی که کردهام یا شاید هم نکردهام ولی فکر میکنم کردهام. داستانهایی نوشتهام در این دفترچهها که نمیدانم واقعی هستند یا خیالی. از کجا میآیند؟ آیا خاطرات واقعی هستند؟ یا خاطراتی هستند از یک زندگی خیالی که هر روز برای خودم تخیل میکنم، ولی روز بعد فراموش میکنم که نوشتهام آنها را. اصلاً نوشتهام آنها را یا خیال میکنم که آنها را نوشتهام؟ نمیدانم، چیزی به یاد نمیآورم. فقط نوری که حالا از داخل دیوارها همهی اتاق را روشن میکند میبینم.