مرد گفت: «تو زندگیم با همهجور زنی سر قرار رفتهم، ولی باید بگم که هیچوقت زنی به زشتی تو ندیدهم.»
این را وقتی گفت که دسر را تمام کرده و منتظر بودند برایشان قهوه بیاورند.
کمی طول کشید تا کاهُو بتواند کلمات او را هضم کند. سه چهار ثانیه. این حرفها بیمقدمه زده شد، و کاهُو نتوانست بیدرنگ منظور او را بفهمد. مرد تمام مدتی که، با حالتی جدی، این کلماتِ بیپردهی ترسناک را بیان میکرد داشت لبخند میزد. لبخندی مهربان و تا حدی دوستانه. شوخی نمیکرد. حتی ذرهای شوخطبعی در آنچه میگفت نبود؛ کاملاً جدی بود.
تنها واکنشی که به ذهن کاهُو رسید این بود که دستمالسفره را از روی پاهایش بردارد، بیندازدش روی میز، کیفش را از روی صندلی کناریاش بردارد، بلند شود و بدون هیچ حرفی رستوران را ترک کند. این احتمالاً بهترین راه مواجهه با آن وضعیت بود.
اما به دلایلی کاهُو نتوانست این کار را بکند. یکی از این دلایل— که بعداً به ذهنش خطور کرد — این بود که واقعاً جا خورده بود؛ دلیل دوم کنجکاوی بود. او عصبانی بود— البته که بود. چطور ممکن بود عصبانی نباشد؟ اما، بیشتر از هر چیزی، دلش میخواست بداند آن مرد از گفتن این حرفها چه منظوری دارد. آیا او واقعاً اینقدر زشت بود؟ و آیا پشت این جملات چیز دیگری وجود داشت؟
مرد پس از مکثی اضافه کرد: «اینکه گفتم تو زشتترین هستی شاید کمی اغراقآمیز باشه. اما شک ندارم تو معمولیترین زنی هستی که تابهامروز دیدهم.»
کاهُو لبهایش را به هم فشرد و بدون هیچ حرفی، چشمانش روی صورت مرد ثابت ماند، در چهرهی او دقیق شد.
چرا مرد احساس کرده بود که لازم است چنین حرفی بزند؟ در چنین قراری، وقتی طرف مقابل را از قبل نمیشناسید (که این قرار هم همینطور بود)، اگر از طرف مقابل زیاد خوشتان نیاید، خیلی راحت میتوانید دیگر نبینیدش. به همین سادگی. چرا باید در چشمانش زل بزنید و به او توهین کنید؟
مرد احتمالاً ده سال، یا حتی بیشتر، از کاهُو بزرگتر بود، خوشتیپ بود، با لباس تر و تمیز. او شبیه مردانی نبود که معمولاً کاهُو ازشان خوشش میآید، هرچند به نظر میرسید از خانوادهی خوبی باشد. چهرهی فتوژنیکی داشت— این شاید توصیف دقیقتری از او باشد. کمی قدش بلندتر بود، میتوانست بازیگر شود. رستورانی را هم که انتخاب کرده بود دنج و شیک بود، با غذاهای خوشمزه و باکلاس. از آن آدمهایی نبود که بگویید پرحرف است، اما آنقدری حرف میزد که گفتگو را ادامه دهد — و هیچ سکوت ناخوشایندی بین آنها وجود نداشت. (البته عجیب است که وقتی کاهُو بعداً به آن قرار فکر کرد، به یاد نمیآورد دربارهی چه چیزی صحبت کردهاند.) ناچار بود اعتراف کند که حین خوردن شام داشته با او گرم میگرفته. و بعد، خیلی بیمقدمه، این جملات را گفت. ناگهان چه اتفاقی افتاد؟
بعد از اینکه دو فنجان قهوهی اسپرسو سر میزشان آوردند، مرد آرام گفت: «شاید برات عجیب باشه...» انگار میتوانست ذهن کاهُو را بخواند. یک حبه قند کوچک در اسپرسوی خودش انداخت و آرام آن را هم زد. «چرا تا آخر نشستم و شام رو با کسی خوردم که به نظرم زشته— یا شاید بهتره بگم کسی که قیافهش رو دوست ندارم؟ بعد از اینکه اولین لیوان شراب رو خوردیم، میتونستم این قرار دم غروب رو تموم کنم. اینکه یه ساعتونیم وقت بذاریم و یه شام کامل با پیشغذا و دسر بخوریم فقط وقتتلفکردنه، مگه نه؟ و چرا آخرش باید چنین حرفی بزنم؟»
کاهُو همچنان ساکت بود و به صورت مردِ آن طرف میز خیره شده بود. دستمال را که روی پایش بود محکم در دستهایش فشرد.
مرد گفت: «فکر میکنم دلیلش اینه که نتونستم جلو کنجکاویم رو بگیرم. احتمالاً میخواستم بدونم زنی به بیریختی تو به چی فکر میکنه، واقعاً اینقدر زشتبودن چه تأثیری تو زندگیت داره.»
کاهُو دلش میخواست از او بپرسد که کنجکاویاش برطرف شده یا نه. البته، این را بر زبان نیاورد.
مرد پس از نوشیدن یک جرعه قهوه گفت: «و کنجکاویم برطرف شد؟» دیگر اصلاً شک نداشت: این مرد میتوانست ذهن او را بخواند. درست مثل مورچهخواری که با زبان بزرگ و درازش لانهی مورچهها را خالی میکند.
مرد سرش را کمی تکان داد و فنجانش را توی نعلبکی گذاشت. و به سؤال خودش جواب داد: «نه، برطرف نشد.» دستش را بالا برد، پیشخدمت را صدا زد و صورتحساب را پرداخت کرد. سرش را به سمت کاهُو برگرداند، اندکی تعظیم کرد و مستقیم از رستوران بیرون رفت. حتی به پشت سرش هم نگاه نکرد.
*
واقعیت این است که کاهُو از بچگی چندان به ظاهرش توجه نمیکرد. صورت خودش را که در آینه میدید، به نظرش نه خیلی زیبا بود و نه خیلی زشت. این واقعیت او را نه ناراحت میکرد و نه خوشحال. اهمیتندادن او به چهرهاش از این واقعیت ناشی میشد که معتقد بود ظاهرش در زندگیاش هیچ تأثیری ندارد. یا شاید بهتر است بگوییم هرگز فرصتی نیافت تا این تأثیر را درک کند. او تنها فرزند خانواده بود و والدینش همیشه طوری به او محبت میکردند که احتمالاً به زیبا بودن یا نبودن او ربطی نداشت.
کاهُو در دوران نوجوانی هم به ظاهرش اهمیتی نمیداد. اکثر دوستان دخترش به ظاهر خودشان خیلی توجه میکردند و تمام ترفندهای آرایشی را برای بهترکردن ظاهرشان امتحان میکردند، اما او نمیتوانست این نیاز را درک کند. او زمان بسیار کمی را در برابر آینه میگذراند. تنها هدف او این بود که بدن و صورتش را به اندازهی کافی تمیز و مرتب نگه دارد. و این هم اصلاً کار سختی نبود.
او به دبیرستان دولتی مختلطی رفت و چندتایی دوستپسر هم داشت. اگر همهی پسرهای کلاسش به همکلاسِ دختر محبوبشان رأی داده بودند، او شانسی برای برندهشدن نداشت—از آن مدل دخترها نبود. با این حال، به دلایلی، در هر کلاسی که بود همیشه یکی دو پسر به او علاقه داشتند و این علاقه را به او ابراز میکردند. کاهُو نمیدانست چه چیزی درش هست که باعث میشود آنها از او خوششان بیاید.
حتی پس از فارغالتحصیلشدن از دبیرستان و تحصیل در مدرسهای هنری در توکیو هم مشکلی برای پیداکردن دوستپسر نداشت. پس نیازی نبود که نگران جذاب بودن یا نبودن خودش باشد. از این نظر، میتوان گفت که او خوششانس بود. همیشه برایش عجیب بود که چرا دوستانی که بهمراتب از او زیباتر بودند از ظاهرشان عذاب میکشیدند و در برخی موارد زیر تیغ جراحی زیبایی گرانقیمت میرفتند. کاهُو هرگز نمیتوانست این چیزها را درک کند.
و بنابراین وقتی، کمی بعد از تولد بیستوشش سالگیاش، این مرد، که قبلاً هرگز کاهُو او را ندیده بود، توی چشمهایش خیره شد و به او گفت زشت، عمیقاً گیج شد. به جای اینکه از حرفهای او ناراحت شود، فقط آشفته و گیج شد.
*
زنی به نام ماچیدا، که ویراستارش بود، او را به این مرد معرفی کرد. ماچیدا در مؤسسهی انتشاراتی کوچکی در محلهی کاندا مشغول به کار بود، مؤسسهای که بیشتر برای کودکان کتاب منتشر میکرد. او چهار سال از کاهُو بزرگتر بود، خودش دو فرزند داشت و کتابهای کودکانهای که کاهُو نوشته بود ویرایش میکرد. کتابهای مصور کاهُو خیلی فروش نداشتند، اما با فروش آنها و درآمد کار مستقلش، که برای مجلات تصویرسازی میکرد، به اندازهای گیرش میآمد که از پس زندگی خودش بربیاید. وقتی کاهُو به قرار با آن مرد که نمیشناختش رفت، بهتازگی با مردی همسن خودش، که کمی بیش از دو سال با هم بودند، به هم زده بود و بهشدت ناراحت بود. جدایی طعم بدی برای او به جا گذاشته بود. و تا حدودی به همین دلیل بود که کارش خوب پیش نمیرفت. ماچیدا از این وضعیت خبر داشت و این قرار ملاقات را برای او ردیف کرده بود. ماچیدا به او گفت شاید این همان تغییر مثبتی باشد که به آن نیاز دارد.
سه روز پس از ملاقات کاهُو با آن مرد، ماچیدا با او تماس گرفت.
بدون اتلاف وقت پرسید: «خب، قرارت چطور بود؟»
کاهُو یک «هوم» مبهم گفت و از دادن پاسخ مستقیم طفره رفت، و سپس آنچه خودش میخواست از او پرسید: «راستی اون چهجور آدمیه؟»
ماچیدا گفت: «راستش، من چیز زیادی در موردش نمیدونم. یه جورایی دوستِ یکی از دوستای منه. فکر کنم حدوداً چهل سالشه، مجرده و یک جورهایی تو کار سرمایهگذاریه. از خانوادهی خوبیه و کار و بارش هم خوبه. تا جایی که من میدونم سابقهدار نیست. من یه بار قبلاً دیدمش و چند دقیقه با هم صحبت کردیم، و به نظرم خوشتیپ اومد و به اندازهی کافی خوشمشرب به نظر میرسید. اعتراف میکنم که قدش کمی کوتاهه. اما خب، تام کروز هم اونقدرها قدش بلند نیست. حالا نه اینکه من شخصاً تام کروز رو دیده باشم.»
کاهُو پرسید: «اما چرا مردی که اینقدر خوشتیپ و خوشمشربه و تو کارش موفقه باید خودش رو به زحمت بندازه و سر همچین قراری بیاد؟ مگه کلی زن دور و برش نیست که باهاشون بره بیرون؟»
ماچیدا گفت: «فکر کنم حق داری. تو کارش خیلی زرنگ و موفقه، اما اتفاقاً شنیدهم که شخصیتش کمی عجیبغریبه. تصمیم داشتم به این موضوع اشارهای نکنم، چون نمیخواستم قبلِ اینکه ببینیش قضاوت اشتباهی دربارهش داشته باشی.»
کاهُو کلمات را برای خودش تکرار کرد: «کمی عجیبغریبه». سرش را تکان داد. آیا واقعاً میشود او را کمی عجیبغریب نامید؟
ماچیدا پرسید: «شماره تلفنهاتون رو به همدیگه دادین؟»
کاهُو قبل از پاسخدادن لحظهای مکث کرد. شماره تلفن؟ و بالاخره گفت: «نه، شماره تلفن ندادیم.»
*
سه روز بعد، ماچیدا دوباره به او زنگ زد.
گفت: «راجع به آقای ساهارایِ خوشتیپ تماس گرفتم. الآن میتونی حرف بزنی؟» ساهارا اسم مردی بود که با او سر آن قرار رفته بود. تلفظ اسمش درست مثل بیابان ساهارا بود. کاهُو مداد طراحیاش را زمین گذاشت و گفت: «بله. بگو.»
ماچیدا گفت: «دیشب به من زنگ زد. گفت دوست داره دوباره ببینتت، و دوست داشت بدونه میتونین با هم صحبت کنین یا نه. لحنش خیلی جدی بود.»
کاهُو یکهو نفسش بند آمد، و لحظاتی ساکت ماند. دوست داره دوباره من رو ببینه، و دوست داره بدونه میتونیم با هم صحبت کنیم یا نه؟ کاهُو چیزی را که شنیده بود نمیتوانست باور کند.
ماچیدا با لحنی نگران گفت: «کاهُو جونم، گوشِت با منه؟»
کاهُو گفت: «آره، دارم گوش میکنم.»
«به نظر میآد ازت خوشش اومده. حالا بهش چی بگم؟»
عقل سلیم میگفت که جواب منفی بدهد. از هرچه که بگذریم، توی چشمان کاهُو خیره شده و حرفهای خیلی زشتی به او زده بود. اصلاً چرا باید دوباره چنین آدمی را ببیند؟ ولی آن موقع نتوانست به نتیجهای برسد. توی مغزش چندین تصمیم با هم ترکیب شده و حسابی در هم آمیخته بودند.
از ماچیدا پرسید: «میشه فکر کنم؟ بعداً بهت زنگ میزنم.»
*
کاهو بالاخره، یک بار دیگر، شنبه بعدازظهر ساهارا را دید. آنها قرار گذاشتند که در طول روز، مدت کوتاهی، بدون غذا یا نوشیدنی الکلی، در جایی همدیگر را ببینند تا بتوانند در سکوت صحبت کنند، هرچند افراد دیگری هم باید آن نزدیکی میبودند — اینها شروط کاهُو بود که ماچیدا به ساهارا اطلاع داد.
ماچیدا نظر خودش را گفت. «برای قرار دوم شرایط عجیبیه. داری بیش از حد احتیاط میکنی.»
کاهُو گفت: «فکر کنم همینطوره.»
ماچیدا گفت: «آچاری چیزی که توی کیفت قایم نکردهای؟» و سرخوشانه خندید.
کاهُو با خودش فکر کرد فکر بدی هم نیست.
*
آخرین باری که آنها یکدیگر را دیده بودند به نظر میرسید ساهارا با کتوشلوار و کراوات تیرهی زیبایش از سر کار به خانه برمیگردد، اما این بار لباس غیررسمی آخرِ هفتهای به تن داشت —کت چرمی قهوهای ضخیم، شلوار جین تنگ، و چکمههای چرمی که حسابی ازشان کار کشیده بود. دستهی عینک آفتابی را در جیب پیراهنش قرار داده بود. ظاهری کاملاً مد روز.
کاهُو کمی دیرتر از زمان مقرر رسید، و وقتی وارد لابی هتل شد ساهارا رسیده بود و داشت به کسی پیامک میداد. وقتی کاهُو را دید، لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست و درِ چرمی جلد موبایلش را بست. روی صندلی کنارش یک کلاه ایمنی موتورسیکلت بود.
ساهارا گفت: «من یک موتورسیکلت مدل بیامدبلیوی 1800 سیسی دارم. از بین تمام مدلهای بیامدبلیو این مدل بالاترین ظرفیت پیستون رو داره و موتورش زیباترین و پرقدرتترین صدا رو تولید میکنه.»
کاهُو چیزی نگفت. بیصدا با خودش زمزمه میکرد که اصلاً علاقهای ندارم بدانم چه چیزی سوار میشوی — موتورسیکلت بیامدبلیو، سهچرخه یا گاریای که به گاو بسته شده.
ساهارا ادامه داد: «مطمئنم علاقهای به موتورسیکلتها نداری، ولی به هر حال گفتم بهتره بهش اشاره کنم، محض اطلاعت.»
کاهُو دوباره با خودش گفت که این یارو بلد است چطور احساسات او را بفهمد.
پیشخدمت خانم آمد، کاهُو قهوه و ساهارا چای بابونه سفارش داد.
ساهارا پرسید: «راستی تا حالا استرالیا رفتهای؟»
کاهُو سرش را تکان داد. او هرگز به استرالیا نرفته بود.
ساهارا گفت: «عنکبوتها رو دوست داری؟» و با دو دستش در هوا یک بادبزن درست کرد. «گونهی عنکبوتیان؟ اونهایی که هشت تا پا دارن؟»
کاهُو جوابی نداد. او بیشتر از هر چیزی از عنکبوتها متنفر بود، اما قصد نداشت این قضیه را بروز بدهد.
ساهارا گفت: «وقتی رفتم استرالیا، یه عنکبوت دیدم اندازهی دستکش بیسبال. فقط نگاهکردن بهش باعث شد مورمورم بشه، اما مردم محلی در واقع از اونها توی خونههاشون استقبال میکنن. میدونی چرا؟»
کاهُو سکوت کرد.
«چون اونها حیوونای شبزی هستن و سوسکها رو میخورن. اونها همون چیزیان که همه بهشون میگن حشرات مفید و بهدردبخور. ولی خب، تصور کن عنکبوتهایی داریم که سوسک میخورن. من همیشه از اینکه ساختار زنجیرهی غذایی چقدر هوشمندانه و باشکوه ساخته شده شگفتزده میشم.»
قهوه و دمنوش از راه رسید و هردوی آنها لحظاتی پشت میز بدون اینکه حرفی بزنند نشستند.
ساهارا بعد از چند دقیقه گفت: «فکر کنم به نظرت عجیب بود که ازت خواستم دوباره همدیگه رو ببینیم.»
باز هم کاهُو جوابی نداد. جرئتش را نداشت.
ساهارا گفت: «و باید بگم واقعاً متعجبم که موافقت کردی دوباره من رو ببینی. ازت ممنونم، اما از اینکه بعد از گفتن اون حرف بیادبانه با این دیدار موافقت کردی شگفتزده شدم. نه — چیزی که من گفتم خیلی بدتر از بیادبی بود. یه توهین غیرقابل بخشش بود که ارزش و شأن یه زن رو له میکنه. وقتی این حرف رو به زنها میزنم، بیشتر اونها دیگه قبول نمیکنن که من رو ببینن. این جوابی هستش که واقعاً انتظارش رو دارم.»
بیشتر اونها – کاهُو کلمات او را زیر لب تکرار کرد. این کلمات او را متعجب کرده بود.
او که برای اولین بار حرف میزد گفت: «بیشتر اونها؟ یعنی به تمام زنهایی که باهاشون قرار داشتهای همین حرفها رو زدهای؟ یعنی منظورت اینه...»
ساهارا بلافاصله جواب داد: «دقیقاً. به همهی زنهایی که باهاشون قرار میذارم دقیقاً همین حرفی رو که به تو گفتم میگم: ’هیچوقت زنی به زشتی تو ندیدهم.‘ معمولاً وقتی داریم از شامخوردن و دسری که تازه شروع به خوردنش کردیم لذت میبریم این حرف رو میزنم. در چنین مواقعی، زمانبندی مهمترین چیزه.»
کاهُو با صدایی خشک پرسید: «ولی آخه چرا؟ چرا باید همچین چیزی بپرسی؟ نمیفهمم. الکی آدمها رو ناراحت میکنی؟ زمان و پولت رو فقط صرف این میکنی که بهشون توهین کنی؟»
ساهارا کمی سرش را کج کرد و گفت: «چرا؟ سؤال اصلی همینه. توضیحدادنش خیلی سخته. در عوض، چرا دربارهی آثار چنین حرفی صحبت نکنیم؟ چیزی که همیشه من رو حیرتزده میکنه واکنش زنهاییه که این حرف رو بهشون میزنم. شاید فکر کنی بیشتر آدمها وقتی این حرفها تو صورتشون گفته بشه جوش میآرن یا میزنن زیر خنده. و چنین کسانی هم هستن. ولی راستش عدهشون زیاد نیست. بیشتر زنها... فقط احساساتشون جریحهدار میشه. عمیقاً ناراحت میشن و تا مدتها ناراحت میمونن. گاهی اوقات چیزهای بیمعنی از دهنشون در میآد. چیزی که اصلاً قابل درک نیست.»
لحظاتی سکوت حکمفرما شد. پس از مدتی، کاهُو سکوت را شکست. «و تو میگی که از دیدن چنین واکنشهایی لذت میبری؟»
«نه، لذت نمیبرم. فقط برام عجیبه. زنهایی که بدون شک زیبان، یا دستکم از متوسط زیبایی بالاترن، وقتی تو صورتشون گفته میشه که زشتن به طرز عجیبی در هم شکسته و ناراحت میشن.»
بخار از قهوهای که کاهُو به آن دست نزده بود برمیخاست و قهوهاش داشت بهآرامی سرد میشد.
کاهُو خیلی محکم گفت: «به نظرم تو مریضی.»
ساهارا با سر تأیید کرد که «فکر کنم همینطوره. احتمالاً درست میگی. شاید مریض باشم. نه اینکه بخوام خودم رو توجیه کنم، ولی از نظر یه شخص مریض بقیهی دنیا مریضتر از خودشن. درسته؟ ببین— امروزه مردم شدیداً به ظاهرپرستی حمله میکنن. بیشتر مردم مسابقات زیبایی رو علناً محکوم میکنن. اگر توی اماکن عمومی بگی: ’زن زشت‘، حسابی کتک میخوری. ولی تلویزیون رو نگاه کن، پُره از تبلیغات لوازم آرایش، جراحی زیبایی، و مراکز خدمات زیبایی. هر طور که بهش نگاه کنی، این یه جور استاندارد دوگانهی مسخره و بیمعنیه. واقعاً نمایش مسخرهایه.»
کاهُو با لحنی که حالت مخالف داشت گفت: «ولی این دلیل نمیشه که همینجوری دیگران رو ناراحت کنی، دلیل میشه؟»
ساهارا گفت: «درسته، حق داری. من مریضم. این یه واقعیت غیرقابل انکاره. ولی اگه از یه زاویهی دیگه بهش نگاه کنی، مریض بودن میتونه لذتبخش هم باشه. آدمهای مریض برای خودشون مکانهای خاصی دارن که فقط خودشون میتونن ازش لذت ببرن. مثل یه شهربازی برای آدمهای مریض. و خوشبختانه من هم زمان و هم پولش رو دارم که برم اونجا و لذت ببرم.»
کاهُو بدون هیچ حرفی بلند شد و ایستاد. وقتش رسیده بود که این ماجرا را تمام کند. بیشتر از این نمیتوانست با این مرد حرف بزند.
وقتی کاهُو بلند شد و ایستاد ساهارا به او گفت: «یه لحظه صبر کن، میشه فقط یک ذره دیگه از وقتت رو به من بدی؟ زیاد طول نمیکشه. پنج دقیقه هم باشه کافیه. دلم میخواد بمونی و به حرفم گوش کنی.»
کاهُو چند ثانیهای مکث کرد، سپس دوباره روی صندلیاش نشست. دلش نمیخواست این کار را بکند، اما چیزی در صدای مرد بود که باعث میشد مقاومت در برابرش سخت باشد.
ساهارا گفت: «چیزی که میخواستم بگم این بود که واکنش تو با بقیه فرق داشت. وقتی با اون کلمات زشت مواجه شدی وحشت نکردی، با عصبانیت جواب ندادی، نزدی زیر خنده، و به نظر نمیرسید زیاد ناراحت شده باشی. اجازه ندادی هیچکدوم از این احساسات پیشپاافتاده بهت غلبه کنن و فقط به من خیره شدی. انگار داشتی یه باکتری رو زیر میکروسکوپ بررسی میکردی. تو تنها کسی هستی که تا حالا اینطوری واکنش نشون داده. تحت تأثیر قرار گرفته بودم. و با خودم فکر کردم چرا این زن ناراحت نشد؟ چه چیز دیگهای هست که بتونم با گفتنش واقعاً ناراحتش کنم؟»
کاهُو گفت: «پس این نقشهته. بارها و بارها این قرارهای پیچیده رو ردیف میکنی تا فقط واکنش زنها رو ببینی؟ درسته؟»
مرد سرش را خم کرد. «اونقدرها هم زیاد نبودهن. فقط وقتی فرصتش پیش بیاد. هیچوقت از این برنامههای دوستیابی و این چیزها استفاده نمیکنم. این چیزها زیادی ساده یا خستهکنندهن. کسانی که میشناسمشون من رو به یکی دیگه معرفی میکنن، و فقط با زنهایی قرار میذارم که از گذشتهشون باخبر باشم. روش قدیمی آشنایی سنتی، اُمیآی،1 بهترین روش قرار گذاشتنه. همون مدل قدیمی. این روش برای من هیجانانگیزه.»
کاهُو گفت: «و بعد به اون زن توهین میکنی؟»
ساهارا جوابی نداد. فقط لبخندی روی لبهایش نشست که بهسرعت محو شد. کف دستهایش را جلو خودش گرفت و لحظاتی به آنها خیره شد. انگار بررسی میکرد ببیند خطوط کف دستش تغییر کردهاند یا نه.
بالا را نگاه میکرد که گفت: «داشتم فکر میکردم چطوره بریم با موتورسیکلت من یه دوری بزنیم. برای تو هم یه کلاه ایمنی آوردهم. هوا امروز خوبه و میتونیم با هم دوری بزنیم و حال کنیم. تازه باهاش پنجهزار کیلومتر رو رد کردهم، و موتورش که مدل تخت ساخت بیامدبلیو هستش از اینکه به بهترین وجه تنظیم شده خیلی خوشحاله.»
خشمی انکارناپذیر درون کاهُو زبانه میکشید. مدتها بود که چنین خشمی را احساس نکرده بود. یا شاید حتی این اولین بار بود. میتونیم با هم دوری بزنیم و حال کنیم؟ این لعنتی با خودش چه فکر میکند؟
کاهُو احساساتش را بروز نداد و تا جایی که میتوانست با صدایی آرام گفت: «نه، ممنون. میدونی اولین کاری که الآن دوست دارم بکنم چیه؟»
ساهارا سرش را تکان داد. «چیه؟»
«اینکه بین خودم و تو فاصلهای ایجاد کنم، حتی فاصلهای کوچیک. و کثافتی که روی من نشسته رو از خودم پاک کنم.»
ساهارا گفت: «میفهمم. باشه. خب. متأسفانه به نظرم این دفعه باید قید دوردورکردن رو بزنم. ولی نظرت چیه؟ فکر میکنی فاصلهانداختن بین من و تو جواب میده؟»
«منظورت چیه؟»
یک جایی، بچهای زد زیر گریه. مرد به سمت صدای بچه خیره شد، بعد مستقیم به کاهُو نگاه کرد.
گفت: «فکر کنم بهزودی متوجه میشی. وقتی من به کسی علاقهمند میشم، به این راحتیها ولش نمیکنم. و شاید به نظرت عجیب باشه، اما از نظر فاصله، من و تو چندان از هم دور نیستیم. ببین، مردم نمیتونن از قید و بند زنجیرها فرار کنن. مهم نیست که چقدر از دیدن اون طفره میرن، یا حتی چشمهاشون رو روی اون میبندن. بلعیدن و بلعیدهشدن دو روی یه سکهان. پشت و رو، بدهکاری و بستانکاری. دنیا اینطوریه. فکر میکنم احتمالاً یه جایی دوباره همدیگر رو ملاقات میکنیم.»
*
کاهُو با خودش فکر کرد که نبایست دوباره به دیدن این مرد میآمد. وقتی داشت بهسرعت به سمت درِ خروجی میرفت، از این تصمیم مطمئن بود. وقتی ماچیدا باهام تماس گرفت، باید این رو واضح میگفتم. باید بهش میگفتم: «نه، ممنون. هیچوقت نمیخوام دوباره اون یارو رو ببینم.»
همهاش از سر کنجکاوی بود. کنجکاوی بود که مرا به اینجا کشاند. فکر کنم میخواستم بفهمم این مرد در این دنیا چه هدفی دارد، چه میخواهد. فکر کنم میخواستم جواب این سؤال را بدانم، اما اشتباه بود. کنجکاویام برای او شد طعمه تا ماهرانه به دامم بیندازد، درست مثل یک عنکبوت.
سرما از ستونفقراتش بهسرعت گذر کرد. با خودش فکر کرد که دلش میخواهد به یک جای گرم برود. هیچ چیزی را بیشتر از این نمیخواست. جزیرهای جنوبی، با ساحلی سفید. آنجا دراز بکشد، چشمانش را ببند، ذهنش را آرام کند، و بگذارد نور خورشید وجودش را در بر بگیرد.
*
چند هفته گذشت. معلوم بود که کاهُو میخواست هرچه زودتر فکر آن مرد، ساهارا، را از ذهنش بیرون کند. این ماجرای بیهوده را، که هیچ ربطی به زندگی او نداشت، جایی پنهان کند که هرگز چشمش دوباره به آن نیفتد. و، با این حال، هنگامی که شبها برای کار پشت میزش مینشست، چهرهی مرد ناگهان، بهطرز غیرمنتظرهای، ذهنش را تسخیر میکرد. مرد لبخند کمرنگی میزد و بدون دلیل خاصی به انگشتان بلند و ظریفش خیره میشد.
کاهُو بیشتر از قبل جلو آینه میایستاد، خیلی بیشتر از همیشه این کار را میکرد. جلو آینهی حمام میایستاد و تمام جزئیات صورتش را بادقت بررسی میکرد، گویی میخواست دوباره هویت خودش را تأیید کند. و به ذهنش رسید که از هیچکدام از اجزای صورتش خیلی خوشش نمیآید. این بدون شک چهرهی خودش بود، اما او نتوانست چیزی پیدا کند که تأیید کند این چهرهی اوست. او حتی کمکم داشت به دوستانش که جراحی زیبایی کرده بودند حسادت میکرد. آنها میدانستند — یا حداقل گمان میکردند که میدانند — کدام قسمت از صورتشان اگر با جراحی تغییر کند، آنها را زیباتر میکند و از ظاهرشان راضیتر میشوند.
او نمیتوانست این فکر را از سرش بیرون کند که شاید زندگیِ خودم در حال گرفتن انتقام هوشمندانهای از من است. وقتی زمان مناسبش فرابرسد، زندگیام هرچه دارم و ندارم خیلی راحت با خودش میبرد: ظاهری و باطنی. کاهُو فهمید که اگر آن مرد، ساهارا، را ملاقات نمیکرد، هرگز به این طرز فکر دست نمییافت. او فکر کرد که احتمالاً آن مرد مدتی بسیار طولانی منتظر او بوده. مثل عنکبوت عظیمالجثهای که در تاریکی منتظر طعمهی خودش است.
*
گاهی اوقات، آخرشبها، که همه خواب بودند، یک موتورسیکلت بزرگ از خیابانی که آپارتمان او در آن بود بهسرعت رد میشد. هر وقت که تپتپِ ضعیف، خشک، و صدای موتورِ آن موتورسیکلت را میشنید، بدنش، هرچند خیلی کم، به لرزه میافتاد. تندتر نفس میکشید و عرق سردی از زیر بغلش جاری میشد.
آن مرد گفته بود: «برای تو هم یه کلاه ایمنی آوردهم.»
او خودش را مجسم میکرد که سوار بر آن موتورسیکلت بیامدبلیو است. و تصور میکرد که آن وسیلهی قدرتمند او را تا کجا میبرد. جایی که او را میبرد چطور جایی است؟
مرد گفته بود: «از نظر فاصله، من و تو چندان از هم دور نیستیم.»
*
شش ماه بعد از آن قرار عجیبغریب، کاهُو کتاب جدیدی برای کودکان نوشت. یک شب، خواب دید که در اعماق دریاست، و وقتی از خواب بیدار شد احساس کرد که ناگهان فشاری شدید به طرف سطح آب پرتابش میکند و از کف دریا به سمت بالا شناور میشود. به سمت میزش رفت و شروع به نوشتن داستان کرد. نوشتن آن زیاد طول نکشید.
داستان دربارهي دختری بود که به دنبال پیداکردن صورت خودش است. در یک جای مشخص داستان، دختر صورت خودش را گم کرده بود؛ وقتی او خواب بود، کسی صورتش را دزدیده بود. بنابراین او باید کاری میکرد تا آن را پس بگیرد. اما اصلاً نمیتوانست به یاد بیاورد که صورتش چه شکلی بوده. او حتی نمیدانست که صورتش زیبا بوده یا زشت، گرد بوده یا لاغر. از پدر و مادر و خواهر و برادرش پرسید، اما معلوم نبود چرا هیچکس نمیتوانست به یاد بیاورد که صورت او چه شکلی بوده. یا شاید کسی نمیخواست به او بگوید.
بنابراین دختر تصمیم گرفت به منظور یافتن صورتش بهتنهایی راهی سفر شود. او صورتی پیدا کرد که اندازهاش به اندازهی صورت خودش میخورد، و موقتاً آن را در جای صورتش چسباند. بدون داشتن صورت، ممکن بود به نظر افرادی که در طول راه با او ملاقات میکردند عجیبغریب بیاید.
دختر همهجای دنیا را پیاده طی کرد. از کوههای بلند بالا رفت، از رودخانههای عمیق رد شد، در بیابانهای وسیع قدم زد، توانست از میان جنگلهای وحشی عبور کند. مطمئن بود که وقتی با صورتش روبهرو شود، فوراً آن را میشناسد. به خودش میگفت به هر حال این بخش بسیار مهمی از وجود من است. در طول سفرش، با افراد زیادی آشنا شد و انواع تجربههای عجیب را از سر گذراند. چیزی نمانده بود زیر دستوپای فیلها له شود، عنکبوت سیاه بزرگی به او حمله کند و اسبهای وحشی لگدش بزنند.
مدت زیادی راه رفت و در طول مسیر صورتهای بسیاری را امتحان کرد، اما هیچکدام صورت خودش نبودند. هر صورتی که او با آن مواجه میشد همیشه مال کس دیگری بود. نمیدانست چه کند. و قبل از اینکه خودش بفهمد دیگر دختربچه نبود، بلکه زنی بالغ شده بود. آیا او دیگر هرگز نمیتوانست صورت خودش را پیدا کند؟ ناامیدی در برش گرفت.
در سرزمینی شمالی، روی نوک دماغهای نشسته بود و در نهایت ناامیدی گریه میکرد که مرد جوان قدبلندی که کت خز به تن داشت ظاهر شد و کنارش نشست. موهای بلند مرد بهآرامی در بادی که از جانب دریا میوزید تکان میخورد. مرد جوان به صورت او خیره شد و لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت: «هرگز زنی رو ندیدهم که صورتی به زیبایی صورت تو داشته باشه.»
در تمام این مدت، صورتی که در جای صورت خودش چسبانده بود به چهرهی واقعی او تبدیل شده بود. انواع تجربهها، احساسات و افکار برای خلق چهرهی او به هم پیوسته بودند. این صورت او بود و فقط به او تعلق داشت. او و مرد جوان ازدواج کردند و در آن سرزمین شمالی با خوشی به زندگیشان ادامه دادند.
به دلایلی— و کاهُو خودش هم نمیدانست چرا— به نظر میرسید که این کتاب در قلب بچهها، بهویژه دخترانی که در اوایل نوجوانیشان بودند، جرقهای زده بود. این خوانندگان جوان، هیجانزده، ماجراها و سختیهای دختر در راه جستجوی صورتش در دنیای پهناور را دنبال میکردند. و وقتی در پایان داستان دختر صورت خودش را مییافت و آرامش درونی را کشف میکرد، خوانندگان نفس راحتی میکشیدند. سبک نگارش داستان ساده، تصاویرِ کاهُو نمادین، و تصویرسازیاش شامل طراحیهای خطیِ تکرنگ بود.
و آن داستان —فرایند نوشتن و تصویرسازی آن— برای کاهُو بهنوعی التیامبخش احساسش هم بود. من میتوانم زندگی کنم در این دنیا، فقط مثل خودم، همانطوری که هستم، او این را متوجه شد. چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. رؤیایی که در آن خودش را در اعماق دریا دیده بود این را به او آموخته بود. اضطرابی که در نیمههای شب احساس میکرد محوتر شد. هرچند نمیتوانست بگوید کاملاً از بین رفته.
آوازهی کتاب دهانبهدهان میپیچید و پشتسرهم فروش میرفت و نقد مثبتی هم در روزنامه بر آن نوشتند. ماچیدا هیجانزده بود.
او گفت: «فکر میکنم این کتابِ کودک تا مدتها یکی از پرفروشترین کتابها باشه. احساسم این رو بهم میگه. این کتاب در مقایسه با بقیهی کتابهات یه سبک کاملاً متفاوتی داشت، که اولش من رو شگفتزده کرد. اما برام سؤاله که ایدهش رو از کجا آوردهای؟»
کاهُو کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «از یک جای خیلی تاریک و عمیق.»
1. omiai: رسم سنتی ژاپنی که با روش همسریابی غربی نزدیکیهایی دارد.ـو.