icon
icon
طرح از فرناد علینژاد
طرح از فرناد علینژاد
داستان
چشمِ خروس
نویسنده
سمیه کاظمی حسنوند
27 تیر 1403
طرح از فرناد علینژاد
طرح از فرناد علینژاد
داستان
چشمِ خروس
نویسنده
سمیه کاظمی حسنوند
27 تیر 1403

بهار بود و من توی کلاس داشتم به بچه‌های کلاس چهارم ریاضی درس می‌دادم. روی تخته‌سیاه با گچِ سفید نوشتم: «تمرین‌های دوره‌ای آخر کتاب را برای فردا حل کنید». بعد سرم را به طرف بچه‌ها چرخاندم. شاگردهایم سه پسر و دو دختر بودند. پسرها سرهایشان را تراشیده بودند و لبخند شیطنت‌آمیزی روی صورتشان بود و دخترها، بی‌صدا و ساکت، با چشم‌های هراسان و مظلوم نگاهم می‌کردند.

دوباره گفتم: «درس امروز تموم شد، می‌تونین برین بچه‌ها.»

بچه‌ها کتاب و دفترهایشان را جمع کردند. صدای خنده‌های ریزشان را می‌شنیدم. پسرها کیف نداشتند و معمولا کتاب‌ها را با کش می‌بستند و می‌زدند زیر بغلشان. یکی از دخترها با جلد ساندیس کیف درست کرده بود و می‌گفت مادرش آن را برایش دوخته. روی کیف پر از عکس گلابی، گیلاس، انگور سفید و پرتقال بود. یک لحظه به پنجره‌ی بزرگ کلاس نگاه کردم و اسماعیل را دیدم که زیر درخت گردوی روبه‌روی کلاس نشسته بود و داشت تند و تند سیگار می‌کشید. بچه‌ها که از کلاس بیرون رفتند، من هم پشت سرشان رفتم توی حیاط.

همین که رفتم توی حیاط، اسماعیل کونه‌ی سیگارش را گوشه‌ای پرت کرد و گفت: «به‌به! آقامعلم.»

از قیافه‌اش معلوم بود که خمار است. از تنه‌ی درخت، دست گرفت و بلند شد و ایستاد. حیاط مدرسه دیوار نداشت. بچه‌های مدرسه افتاده بودند توی حاشیه‌ی کرت‌های سبز زمینهای کشاورزی اطراف مدرسه و داشتند می‌رفتند. خوشه‌های سبز و نرسیده‌ی گندم توی باد تکان می‌خوردند و هوا بوی سبزه و رطوبت می‌داد.

گفتم: «چطوری اسماعیل؟ از این طرفا؟»

بعد با هم دست دادیم. آب دماغش را بالا کشید و گفت: «می‌بینی که! حالم هیچ خوش نیست.»

توی چشم‌هایش یک لایه اشک افتاده بود.

اسماعیل دوباره گفت: «به ما فقیرفقرا هم یه سری بزن. بیا بریم خونه.»

کار داشتم و باید برمی‌گشتم شهر. اما نمی‌توانستم دعوتش را رد کنم. دلم برایش می‌سوخت. با هم راه افتادیم. اسماعیل داشت شانه‌به‌شانه‌ام راه می‌آمد و توی عالم خودش بود.

سبزه بود و لاغر. چشم‌های درشتی داشت، توی مردمک‌های سیاهش چیزی بود که جان آدم را می‌گزید. ایستاد و به من خیره شد و گفت: «داری ده‌هزار تومن بهم بدی؟ پول دستم بیاد، بهت پس می‌دم. دست‌وبالم تنگه.»

از توی جیبم دو اسکناس پنج‌هزار تومنی بیرون آوردم و به او دادم. هرچند می‌دانستم مثل همیشه پس نمی‌دهد. کار ثابتی نداشت و بعضی وقت‌ها توی روستا عملگی می‌کرد، اما بیشتر زنش با فروش تخم‌مرغ و بافتنی خرج او را میداد. به خانه‌اش رسیدیم. خانه‌شان اتاق درب‌و‌داغان کوچکی بود که حیاط نسبتا بزرگی داشت. بعد از این‌همه سال بچه‌دار نشده بودند و دیگر از بچه‌دار شدن هم ناامید شده بودند. وارد اتاق شدیم و روی گلیم پاره‌پوره‌ی وسط اتاق نشستیم. وسایل اتاق فقط یک پشته رختخواب‌، یک کمد زهواردررفته‌ و چند تا خرت‌پرت دیگر بود. به کمد یک کیسه آرد تکیه داده شده بود و بالای کمد یک سبد ظرف بود. اسماعیل هنوز داشت سیگار می‌کشید.

هنوز نرسیده گفت: «شیرین‌، چایی بیار.»

گفتم: «نکش بابا! چرا به خودت رحم نمی‌کنی؟»

پوزخندی زد و گفت: «دلت خوشه آقامعلم.»

درِ اتاق باز بود و خروس پرحنایی چاقی آمده بود توی اتاق و داشت روی گلیم برای خودش می‌چرخید. شیرین با سینی چای وارد شد و سینی را روی زمین گذاشت و گفت: «خوش اومدی.»

یک استکان چای برداشتم و گفتم: «دستت درد نکنه شیرین‌خانم.»

شیرین هم نشست. اسماعیل نگاهی به سینی چای کرد و گفت: «پس قندونت کجاست؟»

شیرین نگاه تندی به اسماعیل انداخت و گفت: «قند نداریم! یه طوری می‌گی انگار خبر نداری.» این را گفت و اخم‌هایش توی هم رفت.

اسماعیل از توی جیبش یکی از اسکناس‌ها را بیرون آورد و به طرف شیرین دراز کرد و گفت: «بیا اینم پول! برو قند بخر.»

شیرین پول را گرفت و گفت: «از کجا آورده‌ای؟ تو که پول نداشتی.»

اسماعیل گفت: «از یکی طلب داشتم رفتم پس گرفتم.»

شیرین پول را گذاشت لای پر روسری‌اش و آن را گره زد. او چشم‌های درشتی داشت، وقتی حرف می‌زد، ردیف دندان‌هایش بیرون می‌افتاد. چند النگوی سیمی انداخته بود توی دستش.

خروس پرحنایی هنوز داشت توی اتاق می‌چرخید.

اسماعیل با اوقات‌تلخی گفت: «کیییش... کیییش! بی‌صاحاب‌مونده. نیگاش کن چطوری توی اتاق می‌چرخه.»

شیرین خروس را ترساند و خروس از اتاق بیرون رفت. چند تا مگس روی سینی نشسته بود.

اسماعیل گفت: «تو دیگه شهری شده‌ای و از دهات خوشت نمی‌آد.»

شیرین گفت: «ها معلومه که از دهات خوشش نمی‌آد. هر کی تو شهر باشه از دهات خوشش نمی‌آد. تقصیرکارم نیست. اون‌جا حموم دارن، آشپزخونه دارن، مینی‌بوس دارن، ماشین دارن. اینجا چی؟ هیچ! عینهو برِ بیابونه.»

استکان خالی چای را گذاشتم توی سینی و گفتم: «در عوض شما هم تخم‌مرغ دارین، نون محلی دارین، خروس محلی دارین.» این را گفتم و به خروس پرحنایی اشاره کردم که حالا دوباره برگشته بود و داشت به گلیم نوک می‌زد.

اسماعیل گفت: «هیچ حالم خوب نیست جون تو.»

گفتم: «چه‌ته، چرا حالت خوش نیست؟»

لاله‌ی گوشش را خاراند و گفت: «بدنم درد می‌کنه. استخونام یخ کرده‌ن، لرز دارم. تموم بدنم مورمور می‌شه.» این را گفت و دوباره برای خودش سیگاری گیراند. زیر چشم‌هایش پف کرده بود. بغل موهایش سفیدسفید شده بودند.

پکی به سیگار زد و گفت: «تو از همون اول هم درسخون بودی. من چی؟ آخرشم هیچ گهی نشدم. اون سال که تو دیپلم گرفتی من رفوزه شدم.»

شیرین بلند شد و سینی خالی را برداشت و گفت: «بازم چایی بیارم؟»

اسماعیل جواب داد: «آره... آره، بیار.»

گفتم: «من چایی نمی‌خورم، دستت درد نکنه.»

شیرین از اتاق بیرون رفت. خروس توی اتاق چرخی زد و روی گلیمِ پاره فضله کرد. اسماعیل لنگه‌جورابی را که کنارش افتاده بود گلوله کرد و به طرف خروس پرت کرد و گفت: «برو بیرون بی‌صاحاب‌شده.»

خروس ترسید و از جا پرید و از اتاق فرار کرد.

اسماعیل دوباره گفت: «آره... من خیلی بدبختم! خودم هیچ، این زن رو هم بدبخت کرده‌م.»

شیرین دوباره برگشت توی اتاق و سینی چای را روی زمین گذاشت.

اسماعیل گفت: «حالم هیچ خوش نیست.» این را گفت و آب دماغش را بالا کشید. خروس دوباره برگشته‌بود توی اتاق و داشت به کیسه‌ی آرد کنار کمد نوک می‌زد.

شیرین گفت: «این خروسه تا در باز می‌شه می‌آد تو.» بعد بلند شد و به طرف خروس رفت و توی راه دوباره گفت: «آخرش اسماعیل سرت رو بیخ تا بیخ می‌بره و می‌ری روی منقل و کباب می‌شی. از من گفتن بود خروس ورپریده.»

گفتم: «چه چاق و چله‌‌م هست.»

شیرین خروس را از اتاق بیرون کرد و گفت: «ها چاق و چله‌س، به همه‌چی نوک می‌زنه، بس که فضوله.»

شیرین می‌خواست دوباره بنشیند که اسماعیل گفت: «اون دوای من رو بیار.»

شیرین گفت: «باز درد داری؟»

اسماعیل سری تکان داد و گفت: «درد امونم رو بریده، همه‌ی بدنم داره مورمور می‌شه.»

شیرین از اتاق بیرون رفت.

گفتم: «کجات درد می‌کنه اسماعیل؟ چرا نمی‌ری دکتر؟»

اسماعیل پیشانی‌اش را خاراند و گفت: «همه‌ی تن و بدنم درد می‌کنه. حالم هیچ خوب نیست.»

این را گفت و آب دماغش را دوباره بالا کشید. مگس‌ها توی اتاق جولان می‌دادند. شیرین با یک منقل پر زغال‌ سرخ آمد توی اتاق. توی آن یکی دستش سینی‌ای بزرگ بود. منقل را روی سینی گذاشت و از توی کمد گوشه‌ی اتاق یک وافور به اسماعیل داد. اسماعیل با منقاش یکی از زغال‌ها را برداشت و شروع کرد به کشیدن.

شیرین گفت: «مریضه، سنگ صفرا داره. دولت بهش نامه داده. خودِ خود دولت نامه داده‌ ها! مهر و امضا هم کرده، نکشه، واسه‌ش ضرر داره.»

گفتم: «دولت نامه داده؟»

جواب داد: «آره، دولت نامه داده.»

اسماعیل توی حال خودش بود. بو و دود همه‌ی اتاق را گرفته بود و بنابراین مگس‌ها از اتاق فرار کرده بودند.

به شیرین نگاه کردم و گفتم: «نامه رو بیار ببینم.»

شیرین رفت و از توی کمد کاغذی بیرون آورد و آن را به من داد. توی کاغذ با خط کج‌و‌معوجی نوشته شده بود: به نامبرده اسماعیل شاهمرادی به خاطر مبتلابودن به بیماری سنگ صفرا جواز کشیدن تریاک داده می‌شود. بعد هم پایش امضا انداخته و مهر پادگان هوایی دزفول هم زده شده بود. یعنی همان‌جایی که اسماعیل خدمت سربازی کرده بود. نگاهی به اسماعیل انداختم. محلم نگذشت. نامه را دادم شیرین.

شیرین گفت: «خودم که سواد ندارم، اما این کاغذ رو دادم ده نفر تا واسه‌م بخونن.» بعد با حالت مطمئنی دوباره گفت: «دیدی، دولت بهش جواز داده.»

گفتم: «آره. دولت بهش جواز داده.»

اسماعیل گفت: «چایی بیار شیرین. چایی بیار، دارم می‌میرم.»

شیرین نامه را داخل کمد گذاشت و کلید را به پر روسری‌اش گره زد و از اتاق بیرون رفت.

گفتم: «خاک بر سرت کنن. نامه جعل می‌کنی؟»

دود را از دهانش بیرون داد و گفت: «به نظرت اگه این نامه رو نمی‌آوردم، جرئت می‌کردم توی خونه از این غلطا بکنم؟ جون رفاقتمون، من رو لو نده. خیلی نوکرتم.»

این را گفت و دوباره مشغول شد. شیرین با سینی چای دوباره برگشت. سینی را گذاشت و گفت: «اگه حالش بد نبود که دولت بهش نامه نمی‌داد، می‌داد؟»

نگاهی به اسماعیل انداختم گفتم: «نه، نمی‌داد.»

خروس دوباره به اتاق برگشته بود. ناگهان اسماعیل وافور را توی سینی گذاشت و بلند شد و به طرف خروس رفت و خروس را بین کیسه‌ی آرد و کمد گیر انداخت و گرفتتش و گفت: «شیرین، اون چاقو تیزه رو واسه‌م بیار. واسه‌مون زندگی نذاشته صاحب‌مرده، تا در باز می‌شه می‌آد تو.»

شیرین گفت: «دیدی گفتم! حرف من رو گوش نکردی خروس.» و دست کرد از توی ظرف‌های بالای کمد چاقو را بیرون آورد و داد به اسماعیل.

اسماعیل خروس چاق را توی بغلش گرفته بود و داشت از اتاق بیرون رفت. شیرین هم پشت سرش. چند دقیقه بعد، من هم رفتم توی حیاط. اسماعیل را دیدم که خم شده‌بود روی خروس حنایی و خون اطرافش را گرفته‌بود. خروس گاهی توی خون خودش دست‌و‌پا می‌زد. چشمم خورد به سر خروس و تاج سرخش که با خون سرخ‌تر شده بود و پرهای دمش که زیر نور خورشید رنگ‌به‌رنگ می‌شد. سبزآبی، بادمجانی. اسماعیل کمر راست کرد و نگاهم کرد و گفت: «اینم آخرعاقبت این خروس دیوونه. ناهار پیش ما بمون.»

گفتم: «کار دارم. باید برگردم شهر.»

شیرین گفت: «بمون. نمک‌گیر نمی‌شی.»

گفتم: «ایشالا یه نوبت دیگه.»

انگار کله‌ی جداشده‌ی خروس داشت نگاهم می‌کرد. مردمک‌های مات و سرخش را به من دوخته‌یود. خداحافظی کردم و توی کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا به راه افتادم. موتورم توی مدرسه بود و باید می‌رفتم مدرسه و برش می‌داشتم و برمی‌گشتم شهر.


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد