icon
icon
عکس از حمیدرضا امیرى متین
عکس از حمیدرضا امیرى متین
صداها
در جستجوی طبیعت
تأملی در هستی و چیستی زردآلو، و دیگران
نویسنده
زهرا فرهنگ‌نیا
27 تیر 1403
عکس از حمیدرضا امیرى متین
عکس از حمیدرضا امیرى متین
صداها
در جستجوی طبیعت
تأملی در هستی و چیستی زردآلو، و دیگران
نویسنده
زهرا فرهنگ‌نیا
27 تیر 1403

شما به طبیعت می‌روید یا به آن برمی‌‌گردید؟ منظورم وقتی است که مثلاً به قصد کوه کوله را بسته‌اید یا فلاسک چای و کلمن آب را گذاشته‌اید پشت ماشین به مقصد جاده و دشت و دریا. بستگی به این دارد که آدم خودش را کجای چرخه ببیند. من هستم، جابه‌جا می‌شوم.

دوگانه‌ای وجود دارد که بر اساسش طبیعت جایی ا‌ست بیرون از شهر، یا طبیعت محدوده‌ای ا‌ست در دل شهر. من به ‌مرور زمان متوجه شدم که چنین درکی از طبیعت ندارم، مثل ماهی که نمی‌تواند— تا جایی که ما می‌دانیم نمی‌تواند—بفهمد آب چیست. من جزئی از طبیعتم. کوهستان‌های قهوه‌ای زاگرس کوه‌اند و کوه‌های آبی و محو شرق تهران، که چشم‌انداز پنجره‌ی آشپزخانه‌ام هستند، کوه‌اند و من هم چه ایستاده پشت پنجره‌ی آشپزخانه، چه هن‌وهن‌کنان در دامنه‌ی زاگرس—مثل مورچه‌ای که نمی‌داند بر خشت خام می‌رود یا دیواره‌ی اهرام— هستم.

یک دوربین زنیت داشتیم که بی‌محابا با آن عکاسی می‌کردیم، مثل الآن که همه با دوربین‌های دیجیتال همین‌طور عکس می‌گیرند. یک بار بابا گفت: «دوربینت را بردار، یک دقیقه برویم این بغل، یک درخت هست، عکس بگیریم.» اقاقیایی شکفته در فروردین بود، توی یک وجب پارک کنار خانه. بابا کنار درخت ایستاد و من عکس گرفتم. در آن عکس بابا به دوربین نگاه نمی‌کند، سرش را بالا گرفته و مثل بچه‌ای که محبت‌آمیز و شادمان بزرگ‌تری را نگاه می‌کند درخت باشکوه را بی‌ادا و معصومانه تماشا می‌کند. عکس فوق‌العاده‌ای شد. عکسی که دلم می‌خواهد جزئیاتش را روی پرده‌ی سینما تماشا کنم. قضیه‌اش درخت نیست، قضیه‌اش این نیست که درخت قشنگ بود و ما، انسان‌هایی که قشنگ را مال خود می‌کنیم، با او عکس گرفتیم. من را برده بود تا آن رابطه را ثبت کنم. و من این رابطه‌ را از بابا یاد گرفتم... چقدر این تربیت آگاهانه بوده؟ هرگز نمی‌فهمیم. او حالا میان خاک پذیرنده دارد طبق قاعده آرام‌آرام تجزیه می‌شود، بی‌هیچ تعدی و قساوتی.

در حال بارگذاری...
عکس از حمیدرضا امیرى متین

از هفت‌تیر که وارد مدرس شمال می‌شوی، دست راست سه تا از پیرترین و تنومندترین چنارهای تهران را می‌بینی. پوسته‌ی ضخمیشان عین بتن است. گاهی به دیدنشان می‌روم، یعنی مشخصاً از سر دلتنگی راهم را کج می‌کنم، از مقابلشان رد می‌شوم و، مثل راننده‌هایی که برای مغازه‌دارهای آشنا بوق می‌زنند و دست تکان می‌دهند، ادای احترام بخصوصی بهشان می‌کنم. خیلی سال است که آنجایند، من هم چند سالی‌ است که هستم. هستیم دیگر. من مرعوب و مجذوبِ آنها، و آنها سنگین و پرشوکت، با قدمتی دست‌نیافتنی.

آن روز داشتم از همان‌جا رد می‌شدم و حین رانندگی میوه می‌خوردم. زردآلو بود. حسم حس آدمیزادی نبود که از خوردن میوه لذت می‌برد. لذت می‌بردم، اما در عین حال خودم و زردآلو را در موقعیتی برابر می‌دیدم. بین یوزپلنگی که دنبال آهویی می‌دود و شکارش می‌کند و آهو کدامشان به آن دیگری برتری دارد؟ من آدم بودم و او زردآلو. از مقابل چنارهای محترم و محبوبم گذشتم و چون خیلی دلتنگ بودم، برای نگاه آخر، گذرا چشم انداختم به آینه‌ی وسط و همان‌جا بود که محکم کوبیدم به یکی.

زن و مرد جوانی همسن‌وسال خودم پیاده شدند. دست چسبناکم را با دستمال‌کاغذی پاک کردم و پیاده شدم. زن بلند گفت: «خیلی گاوی بابا! خیلی گاو!» مرد مثل سرماخورده‌ها نفس‌های عمیق می‌کشید و شماره‌ می‌گرفت. داشت صدوده را می‌گرفت و سرش را تهدیدآمیز برایم تکان می‌داد. یک دسته سار از بالای سرمان رد شدند. چند متر پایین‌تر چنارهای پیر حاضر و ناظر، یک قمری لاغر هم روی لبه‌ی جدول قدم می‌زد. احساس کردم با این فریادها و اطوارها موقعیت خیلی شر‌م‌آور شده. گفتم: «بله، من گاوم.»


متن‌های دیگر
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد

ما را دنبال کنید
linkedintwittertelegraminstagram
پادکست شوروم
youtubespotifyapplecastbox
icon

هر کسی در سینه داستانی برای روایت دارد