در جستجوی روستایی تاریخی بودیم که میگفتند روزگاری مردمان شادمانه در آن میزیستند. شب بود که به آنجا رسیدیم. خرابهای یافتیم که بر گوشهاش مهمانخانهای ساخته بودند. مخروبهتر از آن روستای متروک. زن گفت به خانه بیایید تا برایتان اناری بیاورم. پسر زن معلول بود، به در میکوبید و نامفهوم ناله میکرد. زن میگفت در این بیابان رها شدهاند، بهاجبار تن به زندگی در این روستای متروک دادهاند. پسر از پشت در مینالید و صدایش خنج بر قلبم میکشید. گریختم از آنها و در اتاقکی که خاک سالیان بر آن نشسته بود در تاریکی نشستم. صدای پاهایش را شنیدم. میان چارچوب در، چمدانبهدست، ایستاده بود. بغضم بهناگاه شکست. دانستم که این تصویر او در آیندهای نزدیک دوباره تکرار میشود و آن هنگام چه ناتوان بود از اینکه در آغوشش خود را گم کنم.
دستم را روی پوست جوانش میکشم. باد خود را به پنجرهی چوبی مهمانخانه میکوبد. ما به این روستای دورافتاده آمدهایم تا از واقعیت فرار کنیم. کمتر از یک ماه باقی است تا او برود، آن وقت من میمانم اینجا در صف طولانی آدمهایی که پشت در سفارتها بهانتظار ماندهاند.
من انتهای صفم، چرا که تا لحظهی آخر گمان میکنم آن که باید بماند ما هستیم. که این خاک نیمهجان دوباره به دست ما آباد میشود. این گمان روشن آنجا به خاموشی گرایید که چشمانم به خود دیدند شلیک بیامان گلولهها را، گلولههایی که از سوی سوارههایی که تا دندان مسلح بودند به سمت ما که با دستهایی خالی در پیادهرو ایستاده بودیم روانه میشد. آنجا که به گوش خود شنیدم آن صدای کریه را که میگفت ما شبانهروز میپاییمت، لغزشی دیگر کافی است تا چنان گموگورت کنیم که انگار هرگز زاده نشده بودهای. و من به خودم آمدم و دیدم که از ترس جان بر خود میلرزم. اقرار کردم که از زندگی پشت میلهها میترسم. آنوقت بود که سرافکنده آمدم و انتهای صف ایستادم، صفی که او تازه از آن خارج شده بود و کاغذ زیستن مشروطی را در سرزمینی دیگر در دست داشت. او چمدانبهدست با تصویری محو از آنچه خوشبختی میخواندند راهِ رفتن در پیش گرفته بود. در تکاپوی بستن چمدان که بود، ما به هم عاشق شدیم. او معلق لب مرز ایستاد، چمدان را زمین گذاشت و برای بازهای چندماهه رفتن را به تعویق انداخت. در این بازه بود که ما دریافتیم این خاک نیمهجان همچنان بخشنده است. این سرزمین ویران به من دو دستی عاشق بخشید، بخششی که افسوس بهعاریه بود. روزهای باقیماندهی باهمبودنمان که به شماره افتاد، آن لبخند روشن جایش را به اشکهای بیامان دلتنگی و غم ناآمده داد. آنجا بود که تصمیم گرفتیم چندروزی خود را در این روستای دورافتاده در سمنان گموگور کنیم.
باریکهی نور صبحگاهی خود را بهنرمی، با صدای اذانی دورافتاده، از پنجره به درون اتاق میکشد. او همچنان در خواب است. تنش گرم و زنده است. پوستش نشانها از رد دست معشوقگان پیشین دارد. لبم را بر رگهای سبز و آبی تنش میگذارم تا شاید این لحظه را تا ابدیت در خاطرهام زنده نگه دارم. چشمانم را میبندم و میشنوم که انار شکفتهشدهای بر خاک میافتد. چطور این خاکی که روزی همهی خود را از آن میدانستم امروز این چنین به چشمم غریب و مرده میآید. گاهی از خود بیزار میشوم که اینگونه جان خود را در دست گرفتهام و بیرحمانه این خاک را در دستان چپاولگرانش تنها میگذارم. ما که دو پای رفتن داریم از اینجا میرویم. آنوقت این سرزمین میماند و مردمانی که هر روز این خاک مرده آنها را در خود فرومیبرد تا اینکه رفتهرفته به فراموشی سپرده شوند. شرمم میآید.
عاقبت روز میشود. پسرک و مادرش ما را در آستانهی در نظاره میکنند که مهمانخانه را در جستجوی کاروانسرایی که روزگاری صدرآباد نام داشته ترک میکنیم. کاروانسرایی که میگویند زمان ایلخانان مسافران جادهی ابریشم از ترس غارتگران به آن پناه میبردهاند. به خودمان که میآییم، میبینیم در میانهی راه گم شدهایم. بهناگاه روباهی سیاه در برابرمان ظاهر میشود، ما را که میبیند میدود. محو میشود. دنبالش میرویم. ویرانهای برابرمان نمایان میشود. از زیر طاق میگذریم. آسمان در این دایرهی محدود چه آبی بود. آفتاب رگههای بیجان نورش را بر آن خشتهای چندصدساله میاندازد. رد دستهای مردگان را بر تاروپود درهمتنیدهی خشت و کاه میبینم. انگشتانم را رویش میکشم. زاغی بهناگاه جیغ میکشد. بر خود میلرزم. سرم را میگردانم. میبینمش که روبهرویم بر تلی از استخوان فرود آمده. به چشمانم خیره میشود. جیغی ممتد و طولانی میکشد. میترسم. او چه از سرنوشت محتوم ما میداند؟ در امتداد دیواری فروریخته قدم میزنم. به چشم ردپای مسافران سالهای دور را میبینم که همچنان بر خاک است، رد زائرانی در طلب شفا یا راهزنانی خسته از شبیخون شبانه. آنها چه میدانستند که روزی او و من، گمگشته در راه، به ویرانهای میرسیم که روزی استراحتگاهشان بوده.
از روی تل خاک طاقهای سقوطکرده میگذرم. لابهلای دیوارهای فروریخته گمش میکنم. صدایش میزنم. نامش میپیچد در آن حفرههای چهارگوشهی خشتی. دستی از دور تکان میدهد. میدانم که شاید این از آخرین قابهایی باشد که از او در یادم خواهد ماند. پیش میروم. در شاهنشین تاریک، تکه کاشی آبیرنگی از میان خاک خود را مینمایاند. کاش مسافری بودم در سالهای دور، که در راه در این اتاقک کاروانسرا پناه گرفته بود. مسافران اما سالهاست که رفتهاند. مردهاند. آن که اکنون در میان روح مردگان این کاروانسرا ایستاده منم، زنی که عاشق است، زنی که میداند ماندن استثناست و رفتن عادتی تکرارشونده. در این خرابه تنها من هستم و او. او که بهزودی مسافری میشود همانند تمام مردگان این کاروانسرا. من میمانم. ویران میشوم. شاید روزی دو زاغ کوچک بر طاق شکستهام بنشینند و سرود زندگی سر دهند.