آن روز قرار بود یک روز معمولی باشد، مثل همهی روزهای دیگر که دلم میخواست معمولی بمانند و بگذرند. اما نبود. به اصرار شراره راضی شدم که دیگر چانه نزنم، از خر شیطان پایین بیایم و تا قبض موبایلمان از این سنگینتر نشده به قبرستان ارمنیان بروم. سال ۹۳ یا ۹۴ بود. از قبل میدانستم که قدمزدن در قبرستان چگونه است. مثل همهی آدمها قبلاً بهشتزهرا را دیده بودم. ناگفته پیداست که تجربهام تعریفی نداشت. هیچوقت نفهمیدم چرا مردن در مکانی که نامش با بهشت آغاز میشود اینقدر ترسناک است. مگر نه این است که پیش از سپردن مردگان «به خاکِ پذیرنده»1 تن و رویشان را با آب میشویند؟ مگر لمس و صدای آب آرامش را بشارت نمیدهد؟ پس چگونه است که خاطرات جمعی ما از این مکان پر از غبار است و بوی ناشیانهی گلاب؟ و صدایی اگر هست، فریادی است از اعماق رنگهای سیاه؟ انگار که تمام نشانههای حیات در سیاهچالهای ابدی ناپدید شود و تمام. همیشه برایم شلوارهای خاکی عصر جمعه، صدای گوشخراش بلندگوها، آفتاب سوزان در برهوت قبرها، سوز سرما و سوزش چشمها در آخرین لحظات وداع، تداعیگر واژهی بهشتزهرا بودهاند. بودن در بهشتزهرا مثل زندگیکردن است. مثل وقتی که جان در بدن داری، باید انتظار بکشی و آنقدر صبور باشی تا به آرامش برسی، تا در آن قطعه که به نام توست سکوت باشد و ابر، آفتاب و درختی و آبی. استخوانهای زیر سنگ مگر چه از این جهان طلب دارند؟
خوب میدانستم که مردگان از زندگان بیآزارترند، اما لازم هم نبود روز تعطیل از خانه بکوبم بروم دروازه دولاب، سر قبر مسیحیوارمنیجماعت بنشینم و بیآزاری آدمهای زیر خاک را از نزدیک ببینم. به هر حال، بیمیل اما کنجکاو بودم. مگر میشود به مرگ فکر نکرد؟
همیشه جایی یک نفر هست که بمیرد.
برنامه قرار بود رأس ساعت هشت صبح آغاز شود. بیست دقیقه دیر رسیدم. سر قبر یک ارمنیِ ازهمهجابیخبر بگومگو کردیم. یکی من گفتم دو تا شراره. لیدر برنامه مردی بود که از من حدود پانزده سال بزرگتر بود. گاهی شوخیهایش بامزه بودند، گاهی هم حرفهایش خنک بود و مزه نداشت. مثل آدمی که دنبال گمشدهای باشد و هرچه بگردد پیدایش نکند، عجله داشت و چابک میرفت و جمعیت بیستنفری دنبالش کش میآمد. مغرور میگفت که این فرصتی نیست که هر بار پا بدهد. برای راهرفتن در اینجا به هزار جور مجوز احتیاج دارید. راست میگفت.
قبرستان زمین چندهکتاری وسیعی بود محصور در دیوارهای بلند. یکی مخصوص ارمنیان، یکی برای روسها، یکی برای فرانسویها، یکی برای لهستانیها، و دیگران. و دورتادور آن را خانههای مسکونی فرا گرفته بودند. پنجرۀ خانهها به فضای داخل قبرستان دید داشت. به پنجرهی یکی از خانهها نگاه کردم. نمیدانستم بیرون از این دیوارها ساکن آن خانه کیست. شاید نوعروسی جوان که صبحِ جمعه هنگام نوشیدن چای از تماشای این کاجهای کهن، که سایهی خود را روی قبرهای سفید انداختهاند، مورمورش میشود. شاید پشت آن پنجره زوجی باشند در سالهای پایانی زندگی مشترکشان، که پاییز زندگی را با سرککشیدن به فضای این قبرستان سرمیکنند و به یاد ثانیههای باقیمانده از عمر خود لبخندی از سر رضایت میزنند. یعنی عمرمان رو به پایان است و هرچه پیش آید خوش آید. شاید پشت آن پنجره شاعری زندگی کند و این واقعیت را خوب دریافته باشد که مرگ یعنی تولد شعر. پس چه منظرهای زیباتر از قبرستانِ پر از دار و درخت؟
هرچه بیشتر میان قبرها و درختها راه میرفتم، هرچه بیشتر الفبای ارمنی، روسی یا لهستانی را در دل تاریخ تولد و وفات روی سنگهای سفید نگاه میکردم و هرچه بیشتر زیر آسمان ابریِ پاییز سردیِ مرگ را میچشیدم علاقهام به این قبرستان قدیمی بیشتر میشد. قدیمیترین وفات ۱۸۵۲ و جدیدترین آن ۱۹۹۶. سنگها خوشتراش بودند و گذار زمان خلوتِ آنها را میآراست. در این اوضاع مردن تبدیل به هنری والا شده بود. عکس مردگان در قابعکسهای مینیمال سیاهوسفید چقدر زنده بود. چه صورتها و چه چشمهایی. چقدر زیبا و پرشور! کوچهها و راههای میان قبرها دعوتی بود به پیادهروی عاشقانهای برای قدردانستن دقایق عمر. من و شراره این دعوت را مشتاقانه پذیرفتیم. راه رفتیم و راه رفتیم. چقدر باصفا مرده بودند! برای من ذرهای از هولناکبودن مرگ کم نشده بود، اما شانههایم سنگینی بار این نبودنِ ابدی را کمتر احساس میکرد. اینجا بهسادگی میشد راحتتر بمیری. و این تمام آن ارمغانی است که آدمیزادِ فانی دوست دارد با خود به آخرین خانه ببرد. سنگ قبر هر کس نشان از حرفهی او پیش از مرگش داشت. خلبان، پزشک، کشیش، زندانی سیاسی، معلم، فیلمساز، و دیگران.
اینجا بود که با خودم فکر کردم شاید همهی عمر زیبا نزیستهام. شاید جیبهام را از قلوهسنگهایی انباشتهام که مرا راحتتر به زیر آب فروببرند. اما بر گردن این دنیا و شهری که در آن نفس کشیدهام حق دارم. حقی بزرگ. حق دارم که زیبا بمیرم. جایی دور از هیاهو. جایی زیر سایهی درختهای صنوبر و سرو. جایی میان سکوتِ خاک و خاطره، و در محاصرهی علفهای خودرو.
آن روز که قطار نامها بیوقفه از کنار گوشهامان میگذشت چند نامی را به خاطر سپردم. وارتو و آرتو تریان، شاهین سرکیسیان، آوانس اوگانسیان ، مارکار قرابگیان، نیکلای مارکوف، ولادیسلاو هورودتسکی و دیگران. به نام و سنگ وارطان سالاخیان که برخوردم، گرد آفتاب بهآرامی روی مزارش پاشید، کمجان ولی نوری بود بر نام او. گفتند زخم خورد، شکنجه شد، در چشمهای دژخیم خود چشم دوخت و سپس «گل داد و مژده داد: ’زمستان شکست‘ و رفت»2. چه زیبا مردهای وارطان. کنار قبر وارطان بیشتر ایستادم.
به آزادگان همکیش و همزبان خودم فکر میکنم. هر کجای جهان که باشند جانشان چقدر غریب است. و این غریبانگی باری است به سنگینی ِمرگ.
آدمهای دیگری هم بودند، مردمی که بیمهری تاریخ نام و نشان آنها را زدوده بود، اما قصههاشان نمرده بود. عاشق و معشوقی که در گیر و دار مخالفت خانوادهها با ازدواجشان خودکشی کردند و حالا کنار یکدیگر در یک مزار آرمیده بودند. انگار که شور جوانیات را با آرامشی ابدی تاخت بزنی. همان اندازه که از عشق طلب داشتی برداری و تمام. عروس جوانی که درست شب عروسی خود میمیرد و تا سالیان سال شوهر ناکام به دیدار معشوق میآید و گل نثار مزارشان میکند. عکس او نیز بر آن مزار نقش بسته بود. شراره کنار قبر اینپا و آنپا کرد و ایستاد. من کمی دورتر به شراره و قبر خیره شدم. صورت معصوم و زیبای هردوشان هیچوقت از خاطرم نمیرود. یا در دخمهای بیستوشش معدنچی ایتالیایی که به رسم معدنچیان ایستاده دفن شده بودند. و تو در تاریکروشن دخمه که پا میگذاشتی، به ضیافت مردگان ایستاده میرفتی. عجب تاریکی دلانگیزی بود!
تجربهی زیستهام در این فضا هرچه بود مختص مردگان نبود. به یاد آوردم روزگاری همین آدمها در گوشهوکنار شهر من راه میرفتند، کار میکردند و حرف میزدند. چه دستها که به دست معشوق ندادند و چه بوسهها...
راستی آخرین بوسه را کدامیک از شما در کدام خیابان شهرِ من به صورت معشوق خود زدهاید؟ به یاد آوردم که روزگاری از سرزمین خود به سرزمین من پناه آوردهاند. و مردم من با آنها مردمی دیگر شدهاند. چه رنجها و غصهها و چه شادیها و خندهها که میان ما قسمت نشد. بهراستی که در روزگار مدرن بخش مهمی از پیشرفت هنر، معماری و صنعت را مدیون آمیختگی فرهنگ خودمان با آنها هستیم. امروز حافظهی شهری و اجتماعیمان از این خفتگان ابدی تا کجا باخبر است؟ چقدر آنها را میشناسیم و چقدر این آشنایی برامان مهم است؟ آن روز در فضایی قدم زدم که زمان و زبان مخصوص به خودش را داشت. مکانی که هستی آن برگرفته از مردگانش نبود. هستی آن مکان یادبودی بود برای روزهای خوش گذشته. برای زمانی که سپری میشود و باز نمیگردد. آن روز مزار دو سرباز ارمنی را دیدم که پیش از انقلاب در جنگ ظفار جان خود را از دست داده بودند و خوب میدانستم که در جنگ هشتساله از این اجتماع بسیاری دیگر برای این خاک که منزلگاه ابدیشان شد جان دادند. هرچه تفاوتها بیشتر باشد، هرچه زبانها و فرهنگهای متفاوت در همزیستیای مسالمتآمیز کنار هم زندگی کنند، مردن نهتنها زیباتر که راحتتر میشود.
آن روز نخستین بار بود که واژهی آرامستان را میشنیدم. این کلمه با تمام هجاهاش بر وجود آن مکان منطبق بود. اینجا قبرستان نبود، مسیر کوچکی بود به آرامش. از آن گوشههای دنجی بود که خستگی را از استخوان پایِ پرسهزن بیرون میکند. اینجا بهدرستی و به تمام معنی آرامستان بود.
به درِ آهنی و بزرگ آرامستان رسیدیم. به نقطهی آغاز سفرمان. شراره درآمد که «دیدیمن تو را بهتر از خودت میشناسم؟ خوشت آمد! فقط خواستی صبح جمعه اعصاب من را خرد کنی!»
بعد از آن، به هر جادهای که پا گذاشتهام، در هر شهر یا روستایی که بودهام، چشم گرداندهام تا قبرستانش را ببینم. هر بار بازیگوشانه به دنبال قبرستانی میگردم که شبیه آرامستان باشد. سکوت باشد و ابر. آفتاب و درختی و آبی. در گوشهای مینشینم و چندساعتی با مرگ خلوت میکنم. یادم میآید شب خواستگاریام، وقتی همهچیز به خوبی و خوشی تمام شده بود، از ما پرسیدند که فردا کجا هستید. من و شراره جواب دادیم که قرار است برویم آرامستان یهودیها. فکر کردند شوخی میکنیم. و من این بار قرار نبود صبح جمعه اعصابش رو خرد کنم.
1.وام از فروغ فرخزاد. برگرفته از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
2.وام از شاملو. سطری از شعر وارطان که نامش بعداً به نازلی تغییر پیدا کرد.